- ۳۸ نظر
- ۲۸ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۲۵
غروبِ یک چهارشنبه است. آهی میکشم، تکه گچِ سفید را در جعبهی مقواییِ پر از گچ میاندازم و چند قدم عقب میروم تا بتوانم تمام تختهسیاه را ببینم. گاهی یکجا دیدنِ محاسبات کمک زیادی میکند؛ چرا که آنقدر درگیر جزئیات میشوم که تصویرِ کلی را از یاد میبرم.
- هیچ پیشرفتی داشتی؟
به سمتِ صدا برمیگردم، استادِ جوان فلسفه را میبینم که دست به سینه به چهارچوب درِ اتاقم تکیه داده است. با ناامیدی سری تکان میدهم: «هیچی! انگار طبیعت جوابها رو جای خیلی خوبی قایم کرده.». با گامهای آهسته به سمتم میآید.
- شاید اصلا جوابی وجود نداره که بخوای پیداش کنی، به این فکر کردی؟
لبخند بیرمقی میزنم و میگویم که الان خستهام و حوصلهی بحثهای فلسفی را ندارم؛ و بعد میپرسم: «چند دقیقهست که جلوی درِ اتاقم ایستادی؟». نگاهی به ساعتش میاندازد.
- حدود بیست دقیقه.
- چرا زودتر حرفی نزدی؟
- نمیخواستم مزاحمت بشم؛ و تازه، دیدن میمیکهای صورتت موقع فکر کردن خیلی بامزهست.
بعد نیشخندی میزند و مثل همیشه میگوید: «وسایلت رو جمع کن، میرسونمت.» و من هم همان جوابِ همیشگی را میدهم: «نه ممنونم، پیاده برمیگردم.»
- امشب خیلی سرده، فکر نکنم بتونی حتی تا سردرِ دانشگاه هم دووم بیاری. دمای هوا دویست و شصت و یک کلوینه.
سعی میکنم تا جلوی خندهام را بگیرم. «خیلی تلاش کردی تا دمای هوا رو به کلوین تبدیل کنی مگه نه؟» شانهای بالا میاندازد و میگوید: «فکر کردم به عنوان یه فیزیکدان، ارتباط بیشتری با واحدِ کلوین برقرار میکنی.»
این کار همیشگیِ اوست؛ برای اینکه سربهسرِ من بگذارد بجای کیلوگرم از میکرو پوند استفاده میکند و فاصله شهرها را بر حسب مگا اینچ بیان میکند. البته من هم در زمانهای مناسب تلافی میکنم؛ آخرین باری که از چراغ قرمز عبور کرد، نچ نچ کردم و قاعدهی زرین کانت را به او یادآور شدم: «تنها مطابق دستوری عمل کن که در عین حال بتوانی اراده کنی که آیین رفتارِ تو به قانونی کلی تبدیل شود.»
در نهایت تسلیم میشوم و وسایلم را جمع میکنم. لپتاپ را در قسمت عقبِ کولهپشتیام جا میدهم، چایِ سرد شدهی درون لیوانم را سر میکشم و برگههای پر از معادلات ریاضی را از کشوی میزم بیرون میآورم تا آنها را در کیفم بگذارم.
- فکر میکردم به خانومت قول دادی که آخرِ هفتهها روی مسائل کار نکنی.
همانطور که کاغذها را در کیفم میچپانم میگویم: «تو نگران نباش، مثل همیشه یه جوری شارلوت رو راضی میکنم. فقط کافیه که با چندتا شاخه از اون گلهای مورد علاقهش بهش رشوه بدم.»
کاپشنم را میپوشم، کوله پشتی را روی دوشم میاندازم و پیش از بیرون رفتن به دور تا دور اتاقِ کارم نگاه میکنم. قفسهی چوبیِ مملوء از کتابهایم را میبینم؛ و میز تحریرِ پوشیده شده از انبوه کاغذها را؛ تخته سیاهِ پاکنشدهام و قاب عکسهایی از چهرههای فیزیک که به دیوار آویخته شدهاند. وقتی مطمئن میشوم که همه چیز سرِ جای خودش است، چراغ اتاق را خاموش میکنم و هردو از اتاق بیرون میرویم.
I. اگر پیگیر کامنتدونیِ پست قبلی بوده باشین، احتمالا یادتونه که دربارهی اثر مقاومت هوا روی سقوط اجسام یه بحثی شد. بعد از اون بحث، من احساس کردم که یه جای موضوع درست نیست و برای همین هم نشستم معادلات نیوتون رو برای یه جسم در حال سقوط توی هوا نوشتم. چیزی که نهایتا به دست اومد این بود که زمان سقوط وابسته به جرم شد. میدونستم که محاسباتم اشتباه نبود، چون ریاضی که اشتباه نمیکنه. در بدترین حالت تفسیرِ من از معادلاتم میتونست نادرست باشه. برای همین هم آخرِ کلاس فیزیک، یک استادِ خیلی باحالِ فاینمنطور رو گیر انداختم و این رو ازش پرسیدم و نهایتا مشخص شد که بله! با وجود مقاومت هوا، زمان سقوط به جرم بستگی پیدا میکنه. توی عکس پایین، اون m رو داخل ابر میبینید؟ :)
البته، توضیحاتی که من دادم درست بود و فقط نتیجهگیری حرفهام توی کامنتها اشتباه بود. یعنی به دو جسم همسان، واقعا نیروی مقاومت هوای برابری وارد میشه که مقدارش مستقل از جرم هست. اما با این وجود جسمِ سنگینتر زودتر به زمین میرسه!
II. حالا اگر از من بپرسین چرا، من فقط میتونم تصویر بالا رو به شما نشون بدم و بگم چون که معادلات این رو میگه. اما در این صورت من واقعا جواب شما رو ندادم. این چیزیه که من هر جلسه دارم به استادِ فیزیک الکتریسیته یادآوری میکنم. وقتی جواب سوالاتم رو با استناد به ریاضیات جواب میده من ابدا قانع نمیشم؛ چون ریاضیات فقط به ما میگه که یه پدیده اتفاق میفته یا نمیفته، اما هیچوقت نمیگه که چرا اتفاق میفته یا چرا اتفاق نمیفته. الان هم من «واقعا» نمیتونم «درک» کنم که چرا جسم سنگینتر زودتر به زمین میرسه. فقط میدونم چون با وجود نیروی مقاومت هوا دیگه جرم جسم نمیتونه از دو طرف معادله ساده بشه، پس توی معادله باقی میمونه.
III. این یک اشتباه سهوی بود، ولی با این وجود شاید در کل هم چیزِ بدی نبود، چون دوتا موضوع رو مشخص کرد. اولیش اینکه مثل یک جور «حقهی سوکال» عمل کرد. من یک سری حقایق علمی روی هم چیدم و بالا رفتم و در نهایت یک نتیجهی غلط ازش گرفتم و هیچکس هم متوجه نشد D: چون ظاهرِ مطالب خیلی علمی و حساب شده بود و شاید اینکه من دانشجوی فیزیک هستم هم بیتاثیر نبود. اما، فاینمن میگه «علم یعنی باور به جهالت متخصصین.» حتی متخصصین! چه برسه به یک دانشجوی ترم دوم.
دومین موضوع این بود که من از قبل جهت گیری فکری داشتم! قبل از جواب دادن به کامنتها من سری به سایتها و کتابهای مختلف زدم و مباحث مرتبط رو خوندم. اما کاری که من درواقع داشتم انجام میدادم، گشتن به دنبال دادههایی بود که پیشفرضهای ذهنی خودم رو تایید میکرد. هرچند من باز هم دنبال حقیقت بودم، ولی دنبالِ اون بخشی از حقیقت که خودم میخواستم. این برای یه محقق خطرناکترین چیز ممکنه! محقق باید کاملا بیطرفانه با دادههای علمی برخورد بکنه. حتی اگر اون دادهها منجر به بیهوده شدنِ تمام تلاشهای چندین سالهش بشه. برای اینکه شورِ فاینمن رو در بیارم، اجازه بدین یه جمله دیگه هم ازش نقل کنم که دربارهی روش علمی صحبت کرده: «اصل اول این است که هیچگاه خود را فریب ندهید، زیرا شما آسان ترین فرد برای فریب خوردن هستید. پس باید بسیار دقیق باشید و همچون پایبندی به یک آیین، صادق باشید.»
IV. شاید بپرسید پس اون قضیهی گالیله و اینها چی شد؟ اگر واقعا جسم سنگینتر با وجود مقاومت هوا زودتر به زمین میرسه که باید آبروی گالیله میرفت! در جواب این سوال، اول باید ببینیم که تا قبل از گالیله، چه تفکری حاکم بوده. دو هزار سال قبل از گالیله، ارسطو گفته بوده که «اجسام با آهنگی متناسب با وزنشان سقوط میکنند». یعنی مثلا یک گلولهی ده کیلوگرمی، ده برابر سریعتر از یک گلولهی یک کیلوگرمی سقوط میکنه. کاری که درواقع گالیله انجام داد، این بود که این گزاره رو نقض کرد. گلولههای گالیله همزمان به زمین نرسیدن، اما به وضوح با اختلاف خیلی کمتری از اونچه که ارسطو پیشبینی میکرد به زمین رسیدن.
متاسفانه من هنوز نمیتونم یک معادلهی دیفرانسیلی مرتبه دوم رو حل کنم. وگرنه میتونستم زمانِ سقوط یک جسم رو برحسبِ ارتفاعی که رهاش کردیم به دست بیارم تا باهم بررسی کنیم که واقعا دوتا گلولهی ده کیلوگرمی و یک کیلوگرمی با چقدر اختلاف زمانی به زمین میرسن :)
V. من هیچوقت دوست نداشتم که وبلاگم رو اینطوری، به یه هندبوک فیزیک تبدیل کنم و اینقدر وارد جزئیات بشم. اما از اونجایی که صداقت علمی مجبورم میکردم به اشتباهم اعتراف کنم و اون رو تصحیح کنم، چنین پستی نوشتم. صرفا خواستم بگم که پستهای این مدلی روالِ کار همیشگی چارلی نیست :)
I. توی نمازخونه نشستم؛ دیروقته و چشمهام داره از خواب بسته میشه. پاراگراف کتاب رو برای بار چندم میخونم. برای بار چندم چشمام رو میبندم و یه طناب بینهایت دراز رو توی ذهنم تصور میکنم. سر طناب رو بالا و پایین میبرم تا یه تپِ موج توی طناب ایجاد بشه. سرعت انتشار موج رو توی ذهنم کاهش میدم و سعی میکنم تا بفهمم چه اتفاقی داره میفته. یک ذرهی خیلی کوچیک از طناب رو انتخاب میکنم و تمامِ نیروهایی که بهش وارد میشه رو تصور میکنم؛ اما باز هم ذهنم آروم نمیگیره. یک جای کار درست نیست و من نمیدونم کجا. میتونم معادلهی مکان یک موج رو بر حسب زمان بنویسم، میتونم سوالاتش رو حل کنم، اما نمیتونم امواج رو واقعا «درک» کنم. راستی معنی درک کردن توی فیزیک چیه؟
وقتی کتاب رو میبندم چشمم میفته به عنوانِ روی جلدش: «مبانی فیزیک». میبینی چارلی؟ مبانی! تو که حتی نمیتونی یه موجِ مکانیکی ساده رو شهود کنی، چطور میخوای یه موج الکترومغناطیسی رو تصور کنی؟ یا حتی بیشتر، رفتارِ موجی دیوانهوار یه الکترون رو؟ چهرهی نیلز بور میاد جلوی چشمم. یاد یه جمله دربارهش میفتم: «شاید بهتر باشد که بگویم توانایی بور، در شهود و بینش نیرومند او قرار دارد تا در دانشش.» بعدش چهرهی استاد فیزیکم میاد جلوی چشمم و بهم جملهای رو میگه که وقتی داشتم دربارهی قانون گاوس باهاش بحث میکردم بهم گفت: «خیالپردازی نکن بچهجان!». بعد دوباره یه نقل قول از اینشتین یادم میاد: «تخیل مهمتر از دانش است. علم محدود است اما تخیل دنیا را در بر میگیرد.». چهرهها و نقل قولها خیلی سریع از توی ذهنم عبور میکنن و چشمهام بسته و بستهتر میشه و روی بالش سقوط میکنم.
II. توی سلف، خسته و کوفته روی صندلی نشستم و سینی غذا رو گذاشتم جلوم روی میز. «همخوابگاهیِ سابق جان» میخواست توی مسابقه نجات تخم مرغ شرکت کنه. ازش پرسیدم که چه برنامهای برای گرفتن امتیاز زمان داره، و بعدش یه چنگالِ گنده پر از ماکارونی چپوندم توی دهنم. گفت که «سازه رو سنگین میکنیم تا زودتر بیاد پایین.» بقیهی ماکارونیهای توی دهنم رو بدون جویدن قورت دادم و گفتم: «بگو که داری شوخی میکنی، وگرنه این چنگال رو قورت میدم!». پوکر فیس نگاهم کرد. گفتم: «مگه تو فیزیک1 رو پاس نکردی؟ این همه سینماتیک خوندی و هنوز نمیدونی که زمان سقوط اجسام مستقل از جرمشونه؟ آزمایش معروف گالیله رو فراموش کردی؟» با پوکر فیسی بیشتر نگاهم کرد: «باشه خب، چرا میزنی حالا؟» گفتم: «میزنم، چون تو وسط یه دانشگاه توی قرن بیست و یکم نشستی، و عقاید کلیسای کاتولیک قرن شونزده رو داری؛ و با وجود اینکه پنج قرن عقبی و وظیفهی خودت رو به عنوان یه دانشجو انجام ندادی، از صبح تا شب به جونِ دانشگاه غر میزنی!»
III. نصفِ دریاچهی دانشگاه یخ بسته بود. یه سنگِ خیلی بزرگ و سنگین برداشتم و انداختم روی یخها. سطح یخ نشکست، اما همون لحظه چارلی دو قسمت شد. یه چارلیِ ماجراجوی فانتزیخوان که بهم میگفت جرئت کنم و برم روی سطح دریاچه، و یه چارلی منطقیِ فیزیکخوان که بهم میگفت این کار رو نکنم. این دوتا چارلی باهم بحث کوتاهی داشتن.
A. بنظرت اگر فاینمن بود این کار رو نمیکرد؟ اون آدم ریسک پذیری بود، همه چیز رو تجربه میکرد.
B. فکر کن! اگر یخ بشکنه چقدر توی آبِ صفر درجه دووم میاری؟
A. ولی تو که یه سنگ انداختی روی دریاچه، دیدی که یخش محکمه!
B. آره، یخش محکم «بود»! تا قبل از اینکه سنگ رو بندازی روش! از کجا معلوم الان هم همونقدر مستحکمه؟
َA. یه کاری بکن. پس این همه کتاب داستان خوندی که چی بشه؟
در نهایت به حرف چارلی منطقی گوش کردم، درحالی که ته دلم احساس بدی داشتم از اینکه یه تجربهی جالب رو از دست دادم. آیا این اسمش بزدلی بود؟
+ بعدا فکر کردم که چقدر این قضیه شبیه اصل عدم قطعیت هایزنبرگ هستش! من برای فهمیدن استحکام یخ، باید یه سنگ میانداختم روی یخها و چیزی که متوجه میشدم درواقع استحکامِ فعلی یخها نبود، استحکام یخ قبل از پرتاب سنگ بود. چون ضربهی سنگ قطعا باعث گسسته شدن یخها میشه. و دقیقا همینطوری، برای مشخص کردن مکان دقیق الکترون، باید بهش فوتون بتابونم و وقتی که این کار رو بکنم الکترون دیگه جای قبلیش نیست! خیلی سادهتر اینکه من نمیتونم بدون آسیب زدن به شرایطِ اولیهی یه سیستم، اندازه بگیرمش.