بایگانی آذر ۱۳۹۷ :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

I - اگر از چارلی بپرسید که این روز‌هاش رو با چی میگذرونه، عنوان پست رو بهتون میگه؛ چای، فیزیک و بیسکوییت کِرِم‌دار (هرچند از هر نوع بیسکوییت دیگه‌ای هم استقبال میکنه!). حدودا نصف ترم اول گذشته و هنوز همون‌قدر خوشحال و با انگیزه هستم که روز اول بودم. به من هشدار داده شده بود که ممکنه فیزیک اون چیزی نباشه که فکر میکنم، اما دقیقا همون چیزیه که فکر میکردم! من تصویر روشنی از فیزیک داشتم؛ میدونستم که همیشه از اون نتایج و پدیده‌های هیجان‌انگیزی که توی کتاب‌های علمیِ عامه‌پسند هست خبری نیست. من حتی همین فیزیکِ کلاسیکِ خشک، قاطع و نظام‌مند رو هم دوست دارم. اصلا چرا باید ناامید می‌شدم؟ مگه هر چیزی رو اینطوری شروع نمیکنن؟ مگه طراحی رو با کشیدن دایره‌ها و اشکال هندسی شروع نمیکنن؟ برنامه‌نویسی رو با معرفی انواع متغیر‌ها شروع نمیکنن؟ یا مثلا عکاسی رو با مثلثِ نوردهی شروع نمیکنن؟

  • «شما بیش از اندازه سخت‌گیر و بلند پروازید. نمی‌توان از مشکل‌ترین قسمت فیزیک شروع کرد و انتظار داشت که بقیه‌ی آن خودبه‌خود مثل میوه‌ی رسیده توی دامنِ آدم بیفتد. از حرف‌هایتان اینطور می‌فهمم ک به نظریه‌ی نسبیت و مسائل اتمی علاقه‌ دارید، اما توجه داشته باشید که حوزه‌هایی از فیزیک جدید که گرایش‌های بنیادی فلسفی را مورد تردید قرار می‌دهد و مفاهیم بسیار گیرا و جالب طرح میکند منحصر به این دو نیست. راه رسیدن به این حوزه‌ها دشوارتر از آن است که ظاهرا شما فکر می‌کنید. باید با فراگرفتن فیزیک متعارف، که کاریست حقیر و در عین حال رنجبار، کار را آغاز کنید.»
بخشی از کتاب «جزء و کل» نوشته ورنر هایزنبرگ. این حرف‌ها رو آرنولد سامرفیلد، استاد فیزیک دانشگاه مونیخ، در اولین ملاقاتش به هایزنبرگ میگه. تصور اینکه فیزیکدان بزرگی مثل هایزنبرگ هم در ابتدای کار اینقدر عجول بوده امیدوار کننده‌ست :)

من مدت‌ها دنبال این کتاب بودم، و وقتی بالاخره توی یه کتابفروشی پیداش کردم، میخواستم فروشنده رو بغل کنم! یک موقع با «جز از کلِ استیو تولتز» اشتباه نشه! جزء و کل مجموعه خاطرات، افکار و بحث‌های هایزنبرگ درباره فیزیک و به طور کلی علمه. خاطراتِ خودش از روزهای اولی که تصمیم به تحصیل در رشته فیزیک میگیره، ماجراهای دیدارش با دانشمندای بزرگی مثل پائولی، بور، اینشتین، شرودینگر و بحث‌های علمی - فلسفی‌ای که باهم داشتن. فصل جالبی هم داره به اسم «علم و دین» که خوندنش خیلی جالبه. گفتگوی گروهی از بنیانگذارانِ مکانیک کوانتومی رو درباره‌ی دین تعریف میکنه؛ از دیدگاهِ خیلی تندِ دیراک که به قولِ مارکس معتقده «دین افیون توده‌هاست» گرفته تا پلانک که یه مسیحیِ معتقد بوده و بنظرش علم و دین به هیچ‌وجه باهم تعارضی ندارن.


* * *


II - در انتظار شروع کلاس بعدی، روی پله‌های وسطِ دانشکده نشسته بودم و داشتم همون «جزء و کل» مذکور رو میخوندم که یه پسری از جلوم رد شد، و بعد دوباره عقب عقب برگشت و به جلدِ کتابم نگاه کرد. چندان عجیب نبود، تا اون موقع چند نفر دیگه کتاب رو با «جزء از کل» اشتباه گرفته بودنش و ازم پرسیده بودن که نظرم درباره‌ی کتاب چیه، چون تعریفش رو زیاد شنیده بودن. من هم توضیح می‌دادم که این «جزء و کل» هست و نه «جزء از کل». «جزء از کل» یه رمانه، تعداد صفحاتش سه برابرِ اینه و قیمتش هم پنج برابر!

اما این پسر انگار اشتباه نمیکرد؛ با هیجان به جلدِ کتاب نگاه کرد و ازم پرسید که اینو از کجا خریدم؟ بهش گفتم که از یه کتابفروشی توی قم. بهم گفت که دانشجوی ارشدِ فیزیکه و خیلی دنبال این کتاب بوده و ازم خواست که هروقت برگشتم شهرمون یه نسخه براش بخرم و اون هزینه‌ش رو بهم میده. شماره‌ش رو بهم داد و آخرش هم گفت که خیلی حال کرده از اینکه دیده من دارم این کتاب رو میخونم.

کتاب رو براش خریدم، ولی تصمیم گرفتم که بهش هدیه بدم. کتابش قیمتِ زیادی نداشت و بجز اینا، از اینکه یکی دیگه هم این کتاب رو می‌شناخته و دنبالش بوده اونقدر خوشحال بودم که می‌خواستم یه جوری احساساتم رو نشون بدم؛ و چه چیزی بهتر از یه هدیه‌ی فیزیکی؟ روی صفحه‌ی اول کتاب، یه جمله از فاینمن رو براش نوشتم:

«سین» خیلی مبادی آدابه. از دمِ درِ کتابخونه‌ی مرکزی تا راه پله، داشتم بهش اصرار میکردم که هدیه رو بپذیره :| میگفت همین‌ که رفتم و کتاب رو براش تهیه کردم در حقش لطف کردم و نیازی به هدیه دادن نیست. من بهش گفتم که این کتاب برام ارزشمنده و دوست دارم به یکی هدیه بدمش. و در آخر هم برای اینکه راضیش کنم گفتم که به چشم یه سرمایه‌گذاری بهش نگاه کنه و در عوض بعدا ازش کتاب قرض می‌گیرم! بالاخره قبول کرد و بعد از کلی تشکر، گفت که کتاب‌های این سبکی زیاد داره و هروقت بخوام میتونم ازش بگیرم. بعد ازم پرسید که آیا درسنامه‌های فیزیک فاینمن رو خوندم؟ و وقتی بهش گفتم که با انگلیسی مشکلی ندارم و زبان اصلیش رو از کتابخونه دانشکده گرفتم، خیلی بیشتر خوشحال شد و گفت تا جایی که میتونم کتاب‌ها رو به زبان اصلی بخونم!

دفعه‌ی بعدی که «سین» رو دیدم، دو روز بعد توی بوفه بود. من صبحونه نخورده بودم و یه چایی و یه بسته بیسکوییت کرمدار دستم بود که دیدمش. تعارف کرد که روی صندلی کنارش بشینم. از بیسکوییتی که بهش تعارف کردم بر نداشت و تشکر کرد. ازم پرسید که نظرم درباره‌ی کتاب چیه و منم بهش گفتم که خیلی ناامید کننده‌ست. و بعد توضیح دادم که یعنی باعث شده از خودم ناامید بشم وقتی که ذهنِ باز و نگرش فیلسوفانه‌ی هایزنبرگ رو زمانی که هم سن و سال خودم بوده، با الانِ خودم مقایسه میکنم. بهم گفت که زمان و جغرافیایی که هایزنبرگ توش بزرگ شده رو با الان مقایسه نکنم. گفت که اون موقع اروپا درحال تغییرات مهمی بوده و باعث شده که بخشِ زیادی از جامعه‌ی اون زمان با چنین مسائل علمی و فلسفی‌ای آشنا باشن. به عبارتِ دیگه، هایزنبرگ به اقتضای محیط و فضایی که توش بوده همچین نگرشِ عمیقی داشته و اینکه الان من مثلِ اون نیستم، تقصیر من نیست.

بعد بحثمون کشیده شد به فلسفه. بهش گفتم که میخوام فلسفه بخونم، آیا کتابِ خوبی برای شروع یادگیری منطق سراغ داره؟ و در کمال تعجب بهم گفت که نیازی نیست با منطق شروع کنم! گفت که به عنوان یه دانشجوی فیزیک لازم نیست اون بخشی از فلسفه رو که به قول خودش «من وجود دارم، تو وجود داری و...» هست بخونم. گفت اینکه سیرِ پیشرفت علم رو از دورانِ باستان تا الان مطالعه کنم، بهم نگرش فلسفی بیشتری میده؛ و قرار شد که بعدا چندتا کتابِ خوب درباره‌ی فلسفه‌ی علم و تاریخ علم بهم معرفی کنه.

و من کاملا خوشحالم از اینکه اون روز روی اون پله نشسته بودم و اون کتاب رو می‌خوندم و یک پسری چشمش به جلدِ کتابِ من افتاد!


* * *


III - بجز «سین» یک دوست ترم بالایی دیگه هم پیدا کردم، «میم»! اما این بار ماجرا ساده‌تر از این حرفا بود. خیلی فوری دنبال یه شارژر می‌گشت، من شارژرم رو بهش دادم، و اونم با اوریگامی یه پروانه‌ی صورتی و یه اژدهای سبز رنگ برام درست کرد و بهم داد. «میم» رشته‌ش آماره و داره روی پایان نامه‌ی ارشدش کار میکنه. به صورتِ آزاد توی کلاس ریاضی 1 ما شرکت میکنه و مهارت زیادی توی اوریگامی داره! تقریبا تو هرجای دانشکده یه اثری ازش دیده میشه؛ یه گلدون با گل‌های کاغذی روی میزِ بوفه، یا سازه‌های کاغذیِ انتزاعی توی دفتر اساتیدِ گروه ریاضی.

از مزایای داشتن دوستی که 6 ساله داره توی دانشکده چرخ میزنه اینه که کلی سوراخ سنبه و ترفند بلده. دانشکده ما چندتا حیاط خلوت کوچیک و خیلی قشنگ بین ساختمون‌های پیچ‌ در پیچش داره که به دلایلِ نامعلوم، همیشه‌ی خدا درشون قفله. یه جورایی نقشِ secret garden رو توی دانشکده ایفا میکنن! از قضا کلید موتورِ «میم» به یکی از این درها میخوره. هر از گاهی با میم میریم توی اون حیاط خلوتِ باصفا (که الان منظره‌ش پاییزی شده) و روی نیمکتِ سبز رنگش می‌شینیم و حرف میزنیم، یا حتی هیچی نمیگیم. فقط می‌شینیم و نگاه می‌کنیم.

برعکس «سین»، «میم» خیلی اهلِ بحثای علمی - فلسفی نیست. هرچند اطلاعات خوبی هم داره. یکبار توی سلف موقع ناهار به زور به حرف گرفتمش و درباره‌ی ریاضیات و ریاضیدان‌های مشهور باهم حرف زدیم. اون از گودل گفت که با استفاده از ریاضیات اثبات کرده که چیز‌هایی هست که نمیتونیم اثباتشون کنیم؛ و من هم بهش گفتم که از هیلبرت خوشم نمیاد، بخاطر اون جمله‌ای که درباره‌ی فیزیکدان‌ها گفته: «فیزیک سخت‌تر از اونیه که به فیزیکدان‌ها سپرده بشه». تا چند دقیقه داشت به این جمله می‌خندید. گفتم که از پوآنکاره هم خوشم نمیاد، بخاطر اون نقل قولش که میگه: «ریاضیدان‌ها ساخته نمیشن، متولد میشن». از جبرِ توی جمله‌ش متنفرم! یعنی اگر به طور مادرزاد ریاضیدان نباشی دیگه شانسی توی ریاضیات نداری، دیگه مهم نیست که چقدر تمرین و تلاش بکنی! و چیزی که بهش نگفتم این بود که بنظرم کلا ریاضیدان‌ها خیلی مغرورن. فیزیکدان‌ها تواضع دارن، چون خودشون رو صرفا کاشفِ روابط طبیعت میدونن. اما ریاضیدان‌ها جوری حرف میزنن که انگار خودِ خدان!

میم کمدش رو توی دانشکده بهم نشون داد. یه کمدِ کوچیک که قفلش خراب بود و توش همه‌چی پیدا میشد. ماهیتابه، لیوان، فلاسک، کلی کتاب و کلی کاغذ. بهم گفت که این کتابا دیگه به کارش نمیاد، اگه چیزی هست که به دردم میخوره میتونم بردارم. یه کتاب و یه مجله که چشمم رو گرفت برداشتم. کتاب جبر خطیِ هافمن که ما توی فیزیک اصلا درسش رو نمی‌خونیم ولی خودم همیشه بهش علاقه داشتم؛ و اصلا کی میدونه؟ شاید یه روزی در آینده به دردم خورد. خیلی از اوقات شاخه‌های در ظاهر بی‌ربطِ ریاضیات راه نجات مشکلاتِ فیزیک بودن. و شماره‌ی 61 نشریه‌ی «فرهنگ و اندیشه‌ی ریاضی» که مطالب جالبی داشت و بجز قسمت‌های اثباتیِ ریاضیاتش، بقیه مطالبش رو خوندم. یه پرونده درباره‌ی «افسانه‌گرایی در ریاضیات» و یه مطلب هم درباره‌ی ریاضیدانای بزرگِ ولی گمنام آمریکایی داشت. اولِ نشریه یه جمله داشت که خیلی خوب بود! و برام عجیب بود که تاحالا بهش فکر نکرده بودم: «این دیدگاه که ریاضیات درست است ولی صادق نیست، نتایج فلسفی دارد. نخست آنکه ریاضیات تعهد هستی شناسانه ندارد.» این جمله برای منِ دانشجوی فیزیک بیشتر ملموس بود. اینکه ممکنه من ریاضیات رو درست به کار ببرم، ولی نتایج درستی نگیرم! ریاضیات قسم نخورده که همیشه حقیقت رو به من نشون بده. ریاضیات درسته، ولی صادق نیست!

و بارِ دیگه، من خوشحالم که اون روز شارژر همراهم بود؛ اغلب اوقات شارژر با خودم نمیارم دانشگاه!


* * *


IV - قبلا از استادِ شیمیِ دوست‌داشتنی‌مون گفته بودم، که هروقت فرصتی پیدا میکنم انبوه سوالاتم رو به سمتش سرازیر میکنم و اونم همیشه با حوصله جوابمو میده. خب، حداقل «اغلب» با حوصله جوابم رو میده! بجز موقعی که با سرعت داشت به سمت سرویس بهداشتیِ اساتید میرفت و من هم که حواسم نبود دنبالش راه افتاده بودم و تند تند ازش سوال می‌پرسیدم :-" 

یکبار توی چشم‌هام نگاه کرد و خیلی جدی بهم گفت :«درس‌هات رو خوب بخون چارلی!» و بهم امید داد که توی فیزیک میتونم موفق باشم. بعد موقع بیرون رفتن از در مکث کرد و ادامه داد: «خانوم من هم دکترای فیزیک داره!». حتی یکبار که ازش سوال پرسیدم، نمیدونست و زنگ زد از خانومش سوال رو پرسید. خیلی برام جالب بود که یکی تلفن کنه به همسرش و مکالمه رو اینطوری شروع کنه: «سلام خوبی!؟ ببین نوکلئون‌ها هم تراز انرژی دارن؟ مثلا می‌تونن برانگیخته بشن؟». بنظر زوج خیلی جالبی میومدن! به این فکر کردم که آیا مثلا سر میزِ شام هم همچین بحث‌هایی میکنن؟ :))


* * *


V - بهم میگه که نمیتونه سوال رو حل کنه، بهش میگم که هندزفری رو از گوشش در بیاره. اعتراض میکنه و میگه که اینشتین هم موقعی که داشته به یه مسئله فکر میکرده ویولون می‌نواخته. بهش میگم که اولا، نواختن با گوش کردن فرق میکنه! نواختن نیاز به تمرکز داره، اعضای بدن باید با هم‌دیگه هماهنگ باشن، ولی گوش کردن اینطوری نیست. دوما، اینشتین آهنگ‌های موتزارت رو مینواخت، مثلِ تو یه گروهِ متال توی گوشش نعره نمی‌زدن!


* * *


VI - یکی از آخرِ هفته‌ها، دوست‌جان به من گفت که بیا بریم رصدخونه‌ی شهر. انگار آخر هرماه باشگاه نجومِ اونجا یه برنامه برگزار میکنه و اعضای باشگاه میان و مطالب مختلف علمی و نجومی رو ارائه میدن. خودش هم چندبار دعوت شده بود ولی تاحالا نرفته بود. این شد که ساعت 3 بعد از ظهر دوست جان با ماشینِ پدر گرامیش اومد جلوی خوابگاه و منو سوار کرد و به مقصد رصدخونه راهی شدیم. از اونجایی که من تاحالا اون قسمت از شهر رو ندیده بودم دوست‌جان در طول مسیر نقش یه تور لیدر رو ایفا میکرد و اسم خیابون‌ها و ساختمون‌ها و جاهای مهم رو بهم می‌گفت؛ بماند که هیچکدومش یادم نمونده. ما کمی زودتر رسیدیم، برای همینم از ماشین پیاده شدیم و تا شروع مراسم، از بالای تپه‌ی رصدخونه به شهر زیرِ پامون و کوه‌های دوردست و ترکیبِ جالب ابر‌ها نگاه کردیم.

شاید نظرم کمی بی‌رحمانه باشه، ولی بنظرم اصلا برنامه‌ی خوبی نبود. هرچند از همون اول که به پوسترِ مراسم - که به طرزِ فجیعی طراحی شده بود - نگاه کردم و توی عناوینِ ارائه‌های این سری عبارت «سفر در زمان» رو دیدم حدس می‌زدم چنین چیزی پیش بیاد. مطلبی که اونقدر تکراری شده و اونقدر توی برنامه‌ها و کتاب‌های شبهِ‌علمی درباره‌ش حرف زدن که هرکسی توی خیابون میتونه راجع‌ بهش صحبت کنه! من انتظار داشتم که توی همچین محفلی کمی جدی‌تر و دقیق‌تر درباره‌ش توضیح داده بشه. حالا نه اینکه طرف بیاد روی تخته وایت‌برد دستگاهِ مختصات نسبیت رو بکشه، ولی حداقل انتظار داشتم که ارجاعات دقیق علمی بده. اما ارائه اونقدر عوامانه و کلی بود که ناامید شدم. من و دوست‌جان که نفهمیدیم طرف چطور نسبیت و کوانتوم و نظریه‌ی ریسمان رو بهم بافت و رفت جلو، ولی اینقدری می‌دونستیم که تعریفش از سفر در زمان کاملا اشتباهه. سفری در کار نیست! اینکه زمان برای من کندتر از بقیه بگذره که نشد سفر در زمان :/

ارائه‌ی آخر ولی نسبتا خوب بود. یه دختر خانومی اومد و درباره‌ی مشکلاتی که برای سکونت توی مریخ باهاش مواجهیم صحبت کرد. تسلط خوبی روی متن داشت و اسلاید‌هاش هم خوب بودن و درکل ارائه‌ی جمع و جور و تر و تمیزی داشت. اگر خجالت نمی‌کشیدم بعد از مراسم بهش تبریک می‌گفتم!

بعد از مراسم رفتم پیش یه آقایِ نسبتا مسنی که خودش اول مراسم اخبار و رویدادهای نجومیِ اون ماه رو گزارش کرد و بنظر میومد که مسئولِ گردهمایی باشه. بهش گفتم «پوستر مراسم خیلی ضعیفه! کار کیه؟» انتظار نداشتم که بگه «کار خودمه!» برای همینم کمی جا خوردم. بهش گفتم که من میتونم توی پوستر‌های بعدی کمکشون کنم و اونم خوشحال شد و از پیشنهادم استقبال کرد و شماره‌م رو گرفت. وقتی فهمید که دانشجوی ترم اول فیزیکم حتی خیلی بیشتر خوشحال شد و گفت که اگر مطلبی چیزی داشتم میتونم توی دوره‌های بعدی بیام و ارائه‌ش کنم.

من ازش تشکر کردم ولی فکر نکنم دیگه توی دوره‌های بعدی شرکت کنم. بنظرم اگر همون وقت رو روی حل چندتا مسئله اضافی بذارم مفیدتر خواهد بود!


* * *


VII - این سومین باره که موقع عقب عقب خارج شدن از درِ دفتر استادِ فیزیکمون محکم میخورم به در :| تازه یکبار هم خوردم به قفسه‌ی پلاستیکی روی میزش و پایه‌ش شکست :-" فکر کنم هربار که میرم دفترش تنش میلرزه :))


* * *


VIII - چندوقت پیش کتابخونه‌ی مرکزی دانشگاه یه کپه کتاب گذاشته بود جلوی ورودیِ کتابخونه و گفته بود که اینا رو میخوان بدن خمیر کنن، اگه کسی چیزی به دردش میخوره برش داره. من اگه میتونستم  کلِ کتاب‌ها رو با فرغون بار میزدم و می‌بردم! بنظرم کتاب هرچقدرم مزخرف و بی‌محتوا باشه بازم لیاقتش بیشتر از خمیر شدنه، چه برسه به اینکه کتاب‌های خیلی خوب و جالبی هم بینشون بود. رفتم پیش اون خانوم کتابدارِ مهربون و داوطلب شدم که کتابا رو توی قفسه‌های چرخدارِ خالی بچینم تا بچه‌ها بهتر بتونن ببینن‌شون. هرچند هدف اصلیم این بود که بتونم حسابی کتابا رو زیر و رو کنم و خوباشو بردارم، بدون اینکه ضایع باشه. نتیجه این شد که حدود نیم ساعت کتاب‌ها رو توی قفسه چیدم و تمامِ سر تا پام خاکی شد (کتابا مال عهدِ بوق بودن!) ولی کلی کتاب خوب سوا کردم و به زور توی کوله‌پشتیم جاشون دادم. کاملا ارزشش رو داشت D: 

عکس نوشت: حالا ما که سانسورش کردیم، ولی ترجیحا خیلی روی جلدِ کتاب «mermaids and mastodons» زوم نکنید :/
* اون کاکتوس وسط هم اسمش GreenLove هست. با یه هم‌خوابگاهی‌جان اشتراکی خریدیمش. قرار شد اون باباش بشه و من مامانش :| اسمش هم برگرفته از آهنگ My Green Eyed Love هست :)

چیزای جالبی هم بین کتابا بود. یه سندِ تاریخی با مُهر سازمان ملل متحد که یه نگاهی بهش انداختم و انگار درباره‌ی فلسطین بود، اشعار مولانا به زبان انگلیسی، و حتی یه کتابِ انگلیسی که راهنمای ساختِ شراب در خانه بود :/ و برای اولین بار آرزو کردم که کاش آلمانی بلد بودم، کلی کتاب آلمانی اونجا بود که حتی نمیتونستم عنوانشون رو هِجی کنم :/


+ و در آخر، ببخشید که خیلی طولانی شد! تصمیم گرفتم حالا که خیلی زیاد نمیتونم پست بذارم، حداقل وقتی پست میذارم جلوی خودم رو نگیرم D:

++ در روزهایی که من مشغول خوندن «جزء و کل» بودم، یک دوستِ بیانی خیلی خیلی لطف کردن و «جزء از کل» رو برام هدیه گرفتن و به خوابگاه پست کردن. نمی‌خواستن اسمی ازشون برده بشه، ولی من همینجا دوباره خیلی تشکر میکنم از محبتشون :)
  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍