بایگانی ارديبهشت ۱۳۹۷ :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

۱۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است


آلیس گفت: «من نمیتونم اینو باور کنم.»

ملکه گفت: «یه بار دیگه تلاش کن. یه نفس عمیق بکش و چشماتو ببند. حالا سعی کن باور کنی.»

آلیس خندید: «سعی کردن فایده‌ای نداره. آدم نمیتونه چیزای غیرممکن رو باور کنه.»

ملکه گفت: «خب به خاطر اینه که خوب تمرین نکردی. من وقتی همسن تو بودم، هر روز نیم ساعت تمرین میکردم. بعضی وقتا میتونستم قبل از صبحانه شیش تا چیز غیرممکنو باور کنم.»


 - ماجرا‌های آلیس در سرزمین عجایب، نوشته لویس کارول


عکس‌نوشت: اصلا دیدن این همه موجود عجیب و غریب و خاطره‌انگیز تو یه کادر خودش کلی ذوق داره :)) جای دوقلو‌ها به شدت خالیه توی عکس.

+ فقط تیم برتون میتونست یه همچین تخیلِ افسار گسیخته‌ای رو کارگردانی کنه!

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

1- یادتونه من گفتم به معجزه اعتقاد ندارم؟ خب، غلط کردم D: اینکه از اول سال فقط فصل اول هندسه‌ی تحلیلی رو خونده باشی و بزنی توی سر خودت که چطور این همه مطلب رو توی یه شب برای امتحان بخونی و ناگهان مدرسه پیامک بده که امتحان تحلیلی و زبان موکول شده به دوازدهم  و سیزدهم خرداد، بجز معجزه چی میتونه باشه؟ 


2- من عموما همینطوریش با «امروز چندم ماهه؟» مشکل دارم و وقتایی که مدرسه نمیرم حتی «امروز چند شنبه‌ست؟» هم از دستم در میره! و وقتی امروز یه آقایی توی خیابون ازم پرسید که «امروز چندمه؟»، نهایت کمکی که تونستم بهش بکنم این بود که پیامک‌های مدرسه رو نگاه کنم و بهش بگم دوشنبه - که امتحان شیمی داشتیم - 24 ام بوده. که البته بهش کمکی نکرد، چون نه اون میدونست امروز چند شنبست نه من :|


3- شنیدین که میگن همیشه با بهتر از خودت دوست شو؟ چندین ساله دارم به این حرف فکر میکنم و هنوز متوجه نشدم چطور ممکنه. فکر کنید من قرار باشه با A که از من بهتره دوست بشم. اگه خود A هم بخواد طبق این حرف عمل کنه نباید با من دوست بشه، چون من از اون بهتر نیستم. پس A هم میره با B که از اون بهتره دوست بشه، و دوباره به همین دلیل B نباید باهاش دوست بشه. خلاصش این میشه که هیچکس با هیچکس دوست نمیشه D:


4- برای اولین بار از این دستگاه‌های خودکار فروش نوشیدنی، یه لیوان قهوه خریدم. خیلی حس مدرن و مصرف گرایی و اینا داشت. ولی خب قیمتش اصلا به صرفه نبود :/ و تازه دکمه «شکر» رو هم دیر زدم، دستگاه ازم قبول نکرد و ناچارا تلخ خوردمش :|


5- دوست عزیزی که پیام خصوصی فرستادی و کلی انرژی مثبت دادی، خیلی خیلی ممنونم ازت :) از اونجا که نه آدرس وبلاگ داشتین نه ایمیل، راه دیگه‌ای برای جواب دادن نداشتم :))

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

دیشب پستی رو توی وبلاگی دیدم. پست زیبایی بود، اما با یه بخش از متن موافق نبودم. اونجایی که نویسنده معتقد بود علمی نگاه کردن به دنیا، زیباییش رو از بین میبره. یادم افتاد که توی کتاب ادبیات پیش‌دانشگاهی هم، توی درس کویر، دکتر شریعتی عقیده مشابهی داشت؛ که باعث شده بود من از همون اول نسبت به این درس گارد بگیرم. متن درس با این پاراگراف تموم میشد: 

 " شکوه و تقوا و شگفتی و زیبایی شورانگیز طلوع خورشید را باید از دور دید. اگر نزدیکش رویم از دستش داده ایم! لطافت زیبای   گل در زیر انگشت های تشریح می پژمرد! آه که عقل این ها را نمی فهمد! "

من نمیخوام از خودم جوابی بنویسم، فقط دو تا نقل قول از حرفای ریچارد فاینمن توی سخنرانی‌هاش رو اینجا میذارم:


1

من دوست هنرمندی دارم، او بعضی اوقات دیدگاه‌هایی دارد که من زیاد با آن‌ها موافق نیستم. مثلا گلی را به دستش می گیرد و می گوید: «ببین چقدر زیباست» و من هم با او موافقم، در ادامه می گوید «می بینی، من به عنوان یک هنرمند زیبایی گل را می بینم. اما تو به عنوان یک دانشمند، آن را تکه تکه می کنی و از بین می بری». به نظر من او یک جور دیوانه است. اولا من معتقدم آن زیبایی را که او می گوید همه می توانند ببینند، از جمله من. شاید زیبایی شناسی من به اندازه او قوی نباشد ولی برای من هم زیبایی گل تحسین برانگیز است. و این در حالی است که من در مورد گل چیزهای بیشتری می‌بینم. من سلول ها و واکنش ها پیچیده‌ای که درون آنها اتفاق می افتد را می توانم تصور کنم و آنها هم به نوبه خود دارای زیبایی هستند. منظورم اینست که زیبایی فقط در ابعاد سانتی متری نیست و در ابعاد کوچکتر و در ساختارهای داخلی نیز زیبایی وجود دارد. همچنین در فرآیندهای داخلی این گل، رنگ‌ها طوری آمیخته شده اند که حشرات را برای گرده افشانی جذب کنند. و این فرآیند جالبست چون این را نشان می دهد که حشره ها هم رنگ را می بینند. یک سوال پیش می آید: آیا این حس زیبایی شناسی در ساختارهای ریزتر هم وجود دارد؟ چرا زیباست؟ تمامی این سوالات گوناگون و جالب نشان می دهد که دانسته های علمی به هیجان، رموز و هیبت یک گل اضافه می کند؛ نمی توانم بفهمم که چگونه کاهش می دهد.

** این تصویر، همین نقل قول به صورت گرافیکی هست :)

2

«شاعران گفته‌اند که علم، زیبایی ستارگان را ضایع می‌کند. چون‌که آنها را صرفاً کره‌هایی از اتم‌ها و مولکول‌های گاز می‌داند. اما من هم می‌توانم ستاره‌ها را در آسمان شب کویر ببینم و شکوه و زیبایی‌شان را حس کنم. می‌توانم این چرخ‌ و فلک را با چشم بزرگ تلکسوپ پالومار تماشا کنم و ببینم که ستاره‌ها دارند از همدیگر، از نقطه‌ی آغازی که شاید زمانی سرچشمه‌ی همگی‌شان بوده است، دور می‌شوند. گمان نمی‌کنم جستجو برای فهمیدن این چیزها، لطمه‌ای به رمز و راز زیبایی این چرخ و فلک بزند. راستی شاعران امروزی چرا حرفی از این چیزها نمی‌زنند؟ چه‌ جور مردمانی هستند این شاعران که اگر ژوپیتر خدایی در هیئت انسان باشد، چه شعرها برایش که نمی‌سرایند، اما اگر در قالب کره‌ی عظیم چرخانی از متان و آمونیاک باشد، سکوت اختیار می‌کنند؟»


منبع نقل قول ‌ها: سیتپور


احتمالا ریچارد فاینمن رو نشناسید. برنده نوبل فیزیک 1965 و چندین جایزه علمی دیگه. ولی اینا مهم نیست، چیزی که فاینمن رو اینقدر توی جامعه خودش، و حتی توی جهان محبوب کرد این بود که فاینمن از جنس خود مردم بود. فاینمن میتونست مثل خود مردم حرف بزنه، پیچیده ترین مفاهیم علمی رو به ساده ترین شکل توضیح بده. فاینمن یه معلم خارق العاده بود. موقع تدریس، مثل یه شومن روی صحنه نمایش رفتار میکرد. فاینمن قصه و خاطره میگفت، شوخ بود و همه چی رو امتحان میکرد. و در کنار همه این‌ها بدون اغراق جزو برترین فیزیکدانای تاریخ بود.


پ.ن: خیلی طعنه آمیزه که بعد از خراب کردن امتحان شیمی بیام همچین پستی بذارم نه؟ :|

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

عکس‌نوشت: صحنه‌ای از فیلم The Martian. مارک واتنی تک و تنها تو مریخ.


تاحالا شده وقتی تو شرایط خاصی هستین، یه کاراکتر از یه کتاب یا فیلم همش بیاد جلوی چشمتون و داستان خودشو بهتون یادآوری کنه؟

این چند روزه وقتی یهو -خیلی الکی- ژست ناامیدی و کارم تمومه و اینا میگیرم مارک واتنی از کتاب و فیلم مریخی (The Martian) میاد جلوی چشمم. بهم یاد آوری میکنه که چطور وقتی تک و تنها توی مریخ گرفتار شد، وقتی 140 میلیون مایل از خونه، و اولین کمک فاصله داشت، جا نزد. درحالی که قطعا هرکس دیگه‌ای بجز مارک بود قبول میکرد که خیلی زنده نمیمونه و توی چند هفته میمیره. اما مارک تسلیم نشد، شروع کرد به حساب و کتاب. توی برهوت مریخ، با استفاده از کود انسانی سیب زمینی کاشت. از تمام دانشی که داشت استفاده کرد تا نجات پیدا کنه. به حرفای ناسا گوش نکرد و با جرئت خیلی زیاد وسایل توی ایستگاه رو دستکاری کرد تا خروجی‌ای که میخواد رو بهش بدن. وقتی با ترکیدن آشیانه بخاطر اختلاف فشار، همه سیب زمینیاش بین رفت، وقتی یه اشتباه خیلی بزرگ کرد و کل آشیانه رو پر از گازِ هیدروژنِ قابل اشتعال کرد، دوباره از اول تلاش کرد اوضاع رو سر و سامون بده! 

این کارا فقط از مارک بر میومد. فقط مارک میتونست تو اون وضعیت نه تنها افسرده نشه، بلکه آهنگای دیسکو ای که توی کامپیوتر فرمانده لوییس پیدا کرده‌ بود رو توی مریخ‌نورد پخش کنه و باهاش برقصه. فقط مارکه که وقتی برای اولین بار و با کلی زحمت یه راه ارتباطی با ناسا پیدا میکنه، اولین جمله‌ای که می‌نویسه طنز و کنایه است. فقط مارک میتونه با اون شرایط، وسط بحثای خیلی جدیِ مهندسی که برای بقا بهشون نیاز داره، با مهندسای ناسا شوخیای مبتذل بکنه و فقط مارک میتونه 560 روزِ مریخی*، توی مریخ تک و تنها دووم بیاره و امیدشو برای برگشتن به خونه از دست نده و وقتی که بالاخره نجات پیدا میکنه، اولین جمله‌ای که به فرمانده لوییس بگه این باشه :«تو سلیقه افتضاحی توی موسیقی داری!»

 ازت ممنونم مارک!


* هر روز مریخی، 24 ساعت و 37 دقیقست.


چندتا از نقل قولای جالب کتاب از نظر من ( فقط یکیش فارسیه، بقیه جملات اون حسشون با ترجمه از بین میره):

- کاش زودتر نوه دار بشم! بعد میشینم و براشون تعریف می کنم: "جَوون که بودم، مجبور شدم تا خط ‌الراس یه دهانه پیاده برم. بالای تپه! توی لباس فضایی! روی مریخ، کله خر! شنیدی؟ مریخ! اون وقت شماها چی کار کردید؟"


Things didn’t go exactly as planned, but I’m not dead, so it’s a win.


I started the day with some nothing tea. Nothing tea is easy to make. First, get some hot water, then add nothing.


- They say once you grow crops somewhere, you have officially ‘colonized’ it. So technically, I colonized Mars. In your face, Neil Armstrong!”


 البته خب نقل قولای بامزه تری هم بود، ولی کلماتش نامناسب بود یکم D:


پ.ن: اگه فیلمشو ندیدین، یا کتابشو نخوندین بَسی توصیه میشه بخونید/ببینید. با اینکه فیلم و کتاب کاملا بهم وفادارن ولی تجربه هرکدوم، از لذت تجربه اون یکی اصلا چیزی کم نمیکنه!


پ.ن2: به نظرم خودم چیزی نگفتم که اسپویل خیلی بدجور حساب بشه! واسه همین دیگه هشدار ندادم :)


پ.ن3: امروز یه پیرمردی رو تو کوچه دیدم که مدل راه رفتنش منو یاد بابابزرگم انداخت. اون اوایل که فوت کرده بود به خودم قول دادم هر شب جمعه یه صفحه قرآن براش بخونم. ولی الان مدت‌هاست که یادم رفته حتی یه فاتحه براش بخونم! منو ببخش باباجون. میدونم خیلی نوه‌ی نامرد و فراموش‌کاریم :( 


  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

عکس نوشت: جوگیر و متوهم خودتونید D:


به لطف سایت رهگیری مرسولات پستی و پیامک هولدن البته، امروز صبح فهمیدم که هغدو رسیده قم، و به جناب پستچی تحویل داده شده برای رسوندن. چندین ساعت منتظر صدای زنگ بودم تا اینکه آخر در ساعت دوازده و ده دقیقه ظهر آقای هغدوچی اومد. و من آخرین باری که یادمه یه کاغذ میدادن امضا میکردیم، اما اینبار به صورت کاملا تاچ و با انگشت! توی گوشی لمسی ایشون امضا کردم O_o حس این فیلمای علمی-تخیلی رو داشت D:

با اینکه حدس میزنم همین الانشم اول عکسا رو دیدین بعد اومدین بخونید حرفامو، ولی خب، بریم سراغ هدایا D:



و یادگاری هایی که دوستان بسیور (جولیک‌طور!) لطف داشتن و برای اینجانب به رشته تحریر (و بعضا هم به رشته تصویر!) درآوردن :)   ** برای دیدن تصویر بزرگ روش کلیک کنید!


خیلی خیلی ممنونم از همگی! حس بسیار عجیب و غیر قابل وصفی هست که این همه آدم، که هیچ کدوم تاحالا منو ندیدن، برام ابراز محبت کردن و آرزوی موفقیت داشتن. اونم منی که فعالیتم توی بلاگستان حتی به دو ماه هم نرسیده هنوز! و خیلی خوشحالم که همه شما رو میتونم دوست خودم خطاب کنم :) امیدوارم این جمع صمیمانه همیشه باقی بمونه! و نیز امیدوارم که برای هغدو گیرندگان بعدی، یادگاری چارلی هم توی صفحه اول کتاب باشه :))


پ.ن: یه تشکر مضاعف هم از هولدن که زحمت و هزینه پست رو متقبل شد! :) و اینکه روی دستخطت کار کن جان من :| به عنوان یه معلم اصلا قابل قبول نیست :/ (پوکر فیس هم گذاشتم، چون گفتی نیشمو ببندم :-" )

بعدا نوشت: به اطلاع بنده رسوندن که هزینه های پست از حساب گروه تقبل شده! پس از همه دوستان دوباره تشکر مضاعف میکنم :)

پ.ن2: با توجه به ارادت هولدن به نشر چشمه، حدس میزدم از نشر چشمه باشه هدایا D:


  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍