My name is Donald Crowhurst, This might be it, I never even left the Atlantic
هر چند روز یکبار، از اول میافتم. فکر میکنم قویتر شدم، فکر میکنم عزاداریهام تموم شده، عود روشن میکنم و با یک ماگ پر از چای وانیلی میشینم پای یک سریال حالخوبکن یا پای کورس مکانیک آماری، ولی بعد دوباره با صورت میافتم. با عجله تکههای شکستهام رو جمع میکنم و میریزم توی کولهام تا زودتر بلند بشم، تا رقتانگیز و ضعیف بهنظر نیام، میایستم و تلوتلو میخورم و باز چند متر جلوتر میافتم. هر دفعه که میافتم، نمیتونم جلوی گریههام رو بگیرم و هربار که گریه میکنم یاد آخرین باری میافتم که توی بغل تو گریه کردم، گاهی هم همونطوری باهات حرف میزنم، با کلماتی که ناواضح ادا میشن. گاهی هم تبدیل میشه به پنیک اتک و نمیتونم نفس بکشم، ولی زیاد طول نمیکشه.
روزهام رنگی ندارن. ادا در میارم، مثل دونالد کروهرست. وانمود میکنم که خوندن یک درس خیلی خوش میگذره یا یک سریال خیلی حالم رو بهتر میکنه، درحالی که هیچچیزی توی روزهام خوشحالم نمیکنه، هیچ چشماندازی خوشحالم نمیکنه، حتی بهترین نتیجهی انتخاب رشتهی ارشد، حتی یه اینترنشیپ توی سرن، حتی یه نامهی واقعی از هاگوارتز.
همهجا و با همهچیز و پیش همهکس، یاد تو همراهمه و هرروز و هردقیقه، به اون روز آخر فکر میکنم. خیلی درد داره و نمیدونم باید چیکار کنم با این حجم بینهایت از دوست داشتنِ تو که توی قلبمه، با این همه خواستنِ تو و عطش برای حرف زدن با تو، و شنیدنت و دیدنت و لمس کردنت. نمیدونم با این همه جزئیات زیبایی که از تو توی ذهنم دارم باید چیکار کنم از این به بعد. فقط میدونم که دوباره بلند میشم و میدونم که بعد دوباره میافتم.
- ۰۱/۰۵/۱۴