چارلی‌نیوز :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

۴ مطلب با موضوع «چارلی‌نیوز» ثبت شده است

1- یادتونه من گفتم به معجزه اعتقاد ندارم؟ خب، غلط کردم D: اینکه از اول سال فقط فصل اول هندسه‌ی تحلیلی رو خونده باشی و بزنی توی سر خودت که چطور این همه مطلب رو توی یه شب برای امتحان بخونی و ناگهان مدرسه پیامک بده که امتحان تحلیلی و زبان موکول شده به دوازدهم  و سیزدهم خرداد، بجز معجزه چی میتونه باشه؟ 


2- من عموما همینطوریش با «امروز چندم ماهه؟» مشکل دارم و وقتایی که مدرسه نمیرم حتی «امروز چند شنبه‌ست؟» هم از دستم در میره! و وقتی امروز یه آقایی توی خیابون ازم پرسید که «امروز چندمه؟»، نهایت کمکی که تونستم بهش بکنم این بود که پیامک‌های مدرسه رو نگاه کنم و بهش بگم دوشنبه - که امتحان شیمی داشتیم - 24 ام بوده. که البته بهش کمکی نکرد، چون نه اون میدونست امروز چند شنبست نه من :|


3- شنیدین که میگن همیشه با بهتر از خودت دوست شو؟ چندین ساله دارم به این حرف فکر میکنم و هنوز متوجه نشدم چطور ممکنه. فکر کنید من قرار باشه با A که از من بهتره دوست بشم. اگه خود A هم بخواد طبق این حرف عمل کنه نباید با من دوست بشه، چون من از اون بهتر نیستم. پس A هم میره با B که از اون بهتره دوست بشه، و دوباره به همین دلیل B نباید باهاش دوست بشه. خلاصش این میشه که هیچکس با هیچکس دوست نمیشه D:


4- برای اولین بار از این دستگاه‌های خودکار فروش نوشیدنی، یه لیوان قهوه خریدم. خیلی حس مدرن و مصرف گرایی و اینا داشت. ولی خب قیمتش اصلا به صرفه نبود :/ و تازه دکمه «شکر» رو هم دیر زدم، دستگاه ازم قبول نکرد و ناچارا تلخ خوردمش :|


5- دوست عزیزی که پیام خصوصی فرستادی و کلی انرژی مثبت دادی، خیلی خیلی ممنونم ازت :) از اونجا که نه آدرس وبلاگ داشتین نه ایمیل، راه دیگه‌ای برای جواب دادن نداشتم :))

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

1- قسمت دوم سریال Genius: Picasso رو دیدم؛ و تا اینجای کار باید بگم که جناب پابلو خانِ پیکاسو ، با تمام احترامی که برای کارهای هنری، احساسات و سخت کوشیت قائلم، ولی حالم از سبک زندگیت بهم میخوره! همش سیگار، ویسکی و هوس‌رانی! آخه اینم زندگی شد؟ چطوری یکی میتونه از همچین زندگی ناپایداری راضی باشه اصلا؟


2- امروز (با توجه به ساعت شایدم دیروز!؟) خونه «دایی شماره 2» دعوت بودیم و من از همون اول یدونه از این ارگ های اسباب بازی، از تو اسباب بازیای دختر داییم پیدا کردم و تا خود عصر صداشو در میاوردم. داشتم به طور تجربی دنبال نت های آهنگ تولدت مبارک و یکی از سمفونیای بتهوون میگشتم D: اون آخرا دیگه کم مونده بود همه یه چیزی پرت کنن سمتم از بس چندین ساعت متمادی صدا میدادم :| تازه یادم اومد که چقدر نواختن یه آهنگ رو دوست داشتم. حتی اونقدر که وسوسه شدم یدونه ازین ارگ اسباب بازیا برا خودم بخرم :/  من ویولون میخوام! :|


3- اختتامیه جشنواره جهانی فیلم فجر عالی بود ینی! :)))  مخصوصا رامبد جوان که انگار داشت یه برنامه خندوانه رو میگردوند کلا :)) خسته شدیم از بس رشید پور رو دیدیم تو مراسما :| و اینکه کاملا تو مراسم ایرانی‌بازی دراوردن! رسما هفت هشت بار یا پاکت‌ها اشتباه شد یا توی ترتیب جوایز اشتباه کردن. اولیور استونم به این اشتباها تیکه انداخت، گفت «It's very organized»! اون مترجمه هم که اصلا داشت برداشت شخصیشو از حرفا ترجمه میکرد :| تماشاگرای بی‌جنبه هم کلا هروقت یه آقای خارجی با یه خانوم خارجی دست میداد، تشویق میکردن. الان خیلی خوشحالین مثلا؟ :|


پ.ن: کلا روز خیلی خوبی بود :) البته از نظر درسی فاجعه بود که خب فردا جبرانش میکنم!


** درمورد اسم پست: هربار که میخواستم از اتفاقای روزمره بنویسم نمیدونستم اسمشو چی بذارم. تصمیم گرفتم کلا اسم این دسته از پست ها رو بذارم «چارلی‌نیوز» و بجاش هربار یه شماره بهش بدم.



  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

+ فاجعه ینی اینکه از بیرون بیاید تو اتاقتون ببینید مادر گرامی روتختی قدیمیتون رو برداشته یه رو تختی گل منگلی و چین چینی که خودش تازه دوخته رو براتون گذاشته :| تختم مثل تخت تازه عروس و دومادا شده :| آخه انصافا گل منگلی؟ واسه پسر 18 ساله؟ :/

+ یکی از لذت بخش ترین کارها اینه که وقتی یکی در کمال بیشعوری تو خیابون آشغال میریزه رو زمین - درحالی که با سطل فقط 2 متر فاصله داره :| - بری جلوی خودش آشغالو برداری بندازی تو سطل! ینی اصلا لذتش با لذت پاکسازی کامل تالاب انزلی برابری میکنه حتی!

چند وقته تصمیم گرفتم وقتی تو خیابونی جایی راه میرم اگه رو زمین زباله افتاده بود برش دارم و تا نزدیک ترین سطل زباله حملش کنم. اولش حس خوبی نداشتم حس خودنمایی و اینا بهم دست میداد، ولی بعدش فکر کردم حتی اگه خودنمایی هم باشه در هر صورت خروجی کار چیز خوبیه، حالا با هر نیتی که میخواد باشه. از معدود جاهاییه که نیت اصلا مهم نیست و نتیجه کار مهمه فقط.

* البته زباله های خشکی که بشه برشون داشت! که مسلما شامل پوست موز له شده و دستمال دماغی نمیشه :|

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

** Simple things اثری از Pascal Campion 

1- بعد از کلی مدت دوری از میادین چندوقته بیشتر فرصت میکنم ( و شایدم حالشو دارم) که برم مسجد. حضور تو یه فعالیت مذهبی دست جمعی به طور عجیبی میتونه حالو خوب کنه؛ بیشتر از یه بستنی حتی! البته بستگی به میزان اعتقاداتتون داره ولی خب اگه حتی یکم اعتقادات مذهبی دارید، توصیه میشه (فارغ از بحث ثوابش و اینا). 
خلاصه امشب رفتم تو صف نماز بشینم با آقای کناری چشم تو چشم شدم. منم کلا عادت دارم به طور غریزی موقع چشم تو چشم شدن با یکی درجا هول میکنم و سلام میکنم. لبخند زد و جواب سلام داد. پسر کوچیکش اونطرفش بود پرسید:« این ( که میشم من!) کی بود؟» باباشم  گفت «دوستم بود» (من داشتم دیوارو نگاه میکردم انگار که نمیشنوم). بعد آقا هه ادامه داد: « یادت باشه هرکی میاد توی مسجد دوستمونه». خیلی از جوابش حال کردم کلا! مثل دیالوگ فیلما و کتابا بود.
 بعد به این فکر کردم که که کلا داشتن بچه کوچیک چقدر جالب میتونه باشه. ذهن بچه مثل یه بوم نقاشی خالیه که میتونی روش هرچی میخوای بکشی، هر اعتقادی، هر تفکر و احساسی. و البته از این نظر میتونه ترسناکم باشه. چون پاک کردن رنگ از روی بوم خیلی آسون تره تا زدن کنترل+زد توی ذهن بچه.

2- یه پاساژی نزدیک خونمونه که یه پیرمردی با سبیل مشتی(!) نگهبانشه و اون پایین ورودی پاساژ بساط داره ( آدامس و آبنبات و سیگار و اینجور چیزا). از وقتی من بچه بودم ایشون همیشه با یه لباس ثابت میشست رو صندلیش پایین پاساژ و اخم کنان مردم و خیابون و اینا رو نگاه میکرد. امروز برای اولین بار - توی این همه سال - دیدم داره میخنده! یه چندتا از دوستاش گویا دورش جمع شده بودن و داشتن حرف میزدن. 
حالا که خندشو دیده بودم، چند دقیقه بعد که دوباره از جلوش رد شدم بالاخره جرئت کردم و -بعد از این همه سال- بهش سلام کردم، و اونم در کمال تعجب یه سری تکون داد. ( اول فکر کرد با یکی دیگم نگاهش از من رد شد، بعد دوباره سلام کردم اینبار منو دید) تا یه کوچه بعدش داشتم لبخند میزدم!

3- تصمیم گرفتم تا یه مدتی آهنگ گوش نکنم(یا حد اقل کم گوش کنم). بنظر میاد چندوقته - صرف نظر از نوع آهنگ- نه تنها آهنگ حالمو بهتر نمیکنه که اثر معکوسم میذاره :/ شاید از اولم حالمو خوب نمیکرد؟ شاید فکر میکردم حالمو خوب میکنه؟ به هر حال میخوام موقتا برگردم به زمانی که کلا تو خط موسیقی نبودم، ببینم چطوره. هرچند میدونم تا ابد نمیتونم دور بمونم ازش. بهش وابسته شدم!


پ.ن: انصافا اسم پست جون میده واسه عنوان یه کتاب! یا فیلم حتی :))
  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍