Maybe
غروبِ یک چهارشنبه است. آهی میکشم، تکه گچِ سفید را در جعبهی مقواییِ پر از گچ میاندازم و چند قدم عقب میروم تا بتوانم تمام تختهسیاه را ببینم. گاهی یکجا دیدنِ محاسبات کمک زیادی میکند؛ چرا که آنقدر درگیر جزئیات میشوم که تصویرِ کلی را از یاد میبرم.
- هیچ پیشرفتی داشتی؟
به سمتِ صدا برمیگردم، استادِ جوان فلسفه را میبینم که دست به سینه به چهارچوب درِ اتاقم تکیه داده است. با ناامیدی سری تکان میدهم: «هیچی! انگار طبیعت جوابها رو جای خیلی خوبی قایم کرده.». با گامهای آهسته به سمتم میآید.
- شاید اصلا جوابی وجود نداره که بخوای پیداش کنی، به این فکر کردی؟
لبخند بیرمقی میزنم و میگویم که الان خستهام و حوصلهی بحثهای فلسفی را ندارم؛ و بعد میپرسم: «چند دقیقهست که جلوی درِ اتاقم ایستادی؟». نگاهی به ساعتش میاندازد.
- حدود بیست دقیقه.
- چرا زودتر حرفی نزدی؟
- نمیخواستم مزاحمت بشم؛ و تازه، دیدن میمیکهای صورتت موقع فکر کردن خیلی بامزهست.
بعد نیشخندی میزند و مثل همیشه میگوید: «وسایلت رو جمع کن، میرسونمت.» و من هم همان جوابِ همیشگی را میدهم: «نه ممنونم، پیاده برمیگردم.»
- امشب خیلی سرده، فکر نکنم بتونی حتی تا سردرِ دانشگاه هم دووم بیاری. دمای هوا دویست و شصت و یک کلوینه.
سعی میکنم تا جلوی خندهام را بگیرم. «خیلی تلاش کردی تا دمای هوا رو به کلوین تبدیل کنی مگه نه؟» شانهای بالا میاندازد و میگوید: «فکر کردم به عنوان یه فیزیکدان، ارتباط بیشتری با واحدِ کلوین برقرار میکنی.»
این کار همیشگیِ اوست؛ برای اینکه سربهسرِ من بگذارد بجای کیلوگرم از میکرو پوند استفاده میکند و فاصله شهرها را بر حسب مگا اینچ بیان میکند. البته من هم در زمانهای مناسب تلافی میکنم؛ آخرین باری که از چراغ قرمز عبور کرد، نچ نچ کردم و قاعدهی زرین کانت را به او یادآور شدم: «تنها مطابق دستوری عمل کن که در عین حال بتوانی اراده کنی که آیین رفتارِ تو به قانونی کلی تبدیل شود.»
در نهایت تسلیم میشوم و وسایلم را جمع میکنم. لپتاپ را در قسمت عقبِ کولهپشتیام جا میدهم، چایِ سرد شدهی درون لیوانم را سر میکشم و برگههای پر از معادلات ریاضی را از کشوی میزم بیرون میآورم تا آنها را در کیفم بگذارم.
- فکر میکردم به خانومت قول دادی که آخرِ هفتهها روی مسائل کار نکنی.
همانطور که کاغذها را در کیفم میچپانم میگویم: «تو نگران نباش، مثل همیشه یه جوری شارلوت رو راضی میکنم. فقط کافیه که با چندتا شاخه از اون گلهای مورد علاقهش بهش رشوه بدم.»
کاپشنم را میپوشم، کوله پشتی را روی دوشم میاندازم و پیش از بیرون رفتن به دور تا دور اتاقِ کارم نگاه میکنم. قفسهی چوبیِ مملوء از کتابهایم را میبینم؛ و میز تحریرِ پوشیده شده از انبوه کاغذها را؛ تخته سیاهِ پاکنشدهام و قاب عکسهایی از چهرههای فیزیک که به دیوار آویخته شدهاند. وقتی مطمئن میشوم که همه چیز سرِ جای خودش است، چراغ اتاق را خاموش میکنم و هردو از اتاق بیرون میرویم.
- ۹۷/۱۲/۲۴