بایگانی اسفند ۱۳۹۸ :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است


شارلوتِ عزیز‌تر از فیزیکم!

تازگی‌ها با خودم فکر می‌کنم که ممکنه تو اصلا وجود نداشته باشی. من هیچ‌وقت - به عنوان یک‌ دانشجوی فیزیک - به قضایای وجودیِ ریاضیات اهمیت نمی‌دادم؛ اما این روزها متوجه می‌شم که چه‌قدر مهم هستن. چه‌قدر مهمه که اول از وجود چیزی مطمئن بشی. چه‌قدر مهمه که بدونی به ازای یک‌سری x و yها چه‌چیزهایی وجود دارن. اما هیچ قضیه‌ای وجود نداره که بگه به ازای هر چارلی یک شارلوت وجود داره. می‌دونی؟ تو ممکنه هیچ‌وقت حتی به دنیا نیومده باشی. هیچ‌کس به من هیچ‌ تضمینی نداده که تو حتما وجود داری؛ و فکر کردن به این ترسناکه. اما با این وجود دلم می‌خواد برات حرف بزنم، چون خیلی احساس تنهایی می‌کنم.


مدت‌ها بود که دانشکده من رو سرخورده کرده بود. دیگه اون‌جا رو خونه‌ی خودم نمی‌دونستم؛ بقیه‌ی وقت‌هایی که کلاس نداشتم رو توی خوابگاه می‌گذروندم. ولی چندوقت پیش، توی یک روز برفی، وقتی که داشتم با یک بافتنیِ قهوه‌ایِ کمی‌گشاد توی راهرو راه می‌رفتم و یک کتاب ترمودینامیکِ بزرگ زیر بغلم بود و یک لیوانِ کاغذیِ پر از چای توی یکی از دست‌هام بود، فکر کردم که دوباره می‌تونم بهش بگم خونه. با وجود تمام روزهایی که من رو ناامید کرده بود. با وجود تمام روزهایی که خالی از فیزیک و شورِ آکادمیک بود. متوجه شدم که من واقعا عاشقِ اینم که با یک بافتنیِ کمی‌گشاد و با یک کتابِ درسی زیر بغلم اون‌جا راه برم. اون بافتنیِ قهوه‌ایِ کمی‌گشاد برای یکی از برادرهام بود. مادرم تمام تلاشش رو کرده بود که اون رو اندازه‌م کنه، ولی هنوز برام یک‌ذره بزرگ بود. مادرم همیشه وقتی می‌خواد راضیم کنه که یک چیزِ کمی‌گشاد رو بپوشم، بهم می‌گه: «تازه این‌طوری بهتره! کوچولو نشونت نمی‌ده.».

یک بافتنیِ کمی‌گشادِ دیگه هم دارم که مشکیه و روش مربع‌های رنگی داره و مال اون‌یکی برادرمه. این یکی کمی بیشتر برام بزرگه. یک‌بار که توی خوابگاه پوشیده بودمش و آستین‌های بلندش رو تا کرده بودم، دوستم بهم گفت که قشنگه. فکر کردم که داره مسخره‌م می‌کنه، ولی واقعا می‌گفت. اون همیشه تنها کسیه که وقتی لباس قشنگی می‌پوشم بهم می‌گه. می‌دونی؟ توی خوابگاه پسرونه واقعا چندان مرسوم نیست که یکی بهت بگه چه لباس قشنگی پوشیدی. اون واقعا اهمیت می‌داد. به شوخی بهش گفتم که این یک بافتنیِ فیزیک‌دانیه. ویژگیش اینه که کمی گشاده و مثل فیزیک‌دان‌های توی فیلم‌ها باید یک پیرهنِ یقه‌دار زیرش بپوشی و بعد با یک لیوان قهوه تا نیمه شب جلوی تخته‌سیاه بایستی و با گچ لاگرانژی‌های ترسناک روی تخته بنویسی.

من واقعا این دوتا بافتنیِ کمی‌گشادم رو دوست دارم. وقتی که دل‌تنگ برادرهام می‌شم می‌پوشم‌شون؛ و یک‌جورهایی برام مایه‌ی تسلّیه که یک روزی این لباس‌ها وقتی توی راهروهای دانشگاه‌هاشون قدم می‌زدن تنشون بوده. دانشگاه‌های خیلی بهتر و سطح‌بالاتر از جایی که من الان هستم. اون دوتا بافتنی یک‌جورهایی تمام خانواده‌ی من رو توی خودشون دارن. بابام که روزی هزینه‌ی خریدشون رو فراهم کرده، برادرهام که روزی اون‌ها رو پوشیدن، و نهایتا مادرم که نهایت تلاشش رو کرده تا اون‌ها رو اندازه‌ی من کنه و گرچه کاملا موفق نبوده، ولی من از تهِ دلم دوستشون دارم و می‌پوشم‌شون.


کتاب ترمودینامیکی که الان دارم می‌خونم رو واقعا دوست دارم. بیانِ روان و صمیمی‌ای داره و فصل‌هاش کوتاه و جمع‌وجورن؛ و هیجان‌انگیزتر اینه که یک زوج نوشتنش. یک زوجِ فیزیک‌دان که هردو استاد دانشگاه آکسفورد هستن. استیفن فیزیک ماده‌چگال کار می‌کنه و کاترین هم اخترفیزیک. معرکه نیست؟ حتما سر میزِ شام کلی شوخیِ فیزیکی می‌کنن که هیچ‌کس دیگه‌ای نمی‌فهمه.

اما لازم نیست که بترسی یا دست‌پاچه بشی. منظورم این نبود که دلم می‌خواد تو هم یک اخترفیزیکدان باشی یا هرچیزِ دیگه‌ای. تو شارلوت هستی و این برای من کافیه. اگر راستش رو بخوای حتی تهِ دلم ترجیح می‌دم که چیزِ زیادی از فیزیک ندونی. دوست دارم خودم برات از فیزیک تعریف کنم و برقِ شگفتی رو توی چشم‌هات ببینم. دوست دارم وقتی که با تعجب بهم می‌گی «این غیرممکنه!» به پشتیِ صندلی تکیه بدم و دست‌به‌سینه و با یک نیشخند جواب بدم که «خب، ریاضیات داره می‌گه که ممکنه.».


دیروز سومین و آخرین قسمتِ سریال زنان کوچک رو دیدم و گریه کردم. هم وسط‌هاش، هم آخرش، و به این فکر کردم که چه‌قدر صدای ویولون خالصه. پیانو باشکوهه، نجیبه و از احساسات نهفته می‌گه. آکاردئون صمیمی و سیّاله؛ ولی این ویولونه که خالصه. می‌تونه خالص‌ترین غم‌ها رو بنوازه و خالص‌ترین شادی‌ها رو. شاید یک روزی من هم بتونم نواختن ویولون رو یاد بگیرم.

و اینکه خوش‌حالم از اینکه احتمالا به زودی دیگه تنها پسری نخواهم بود که فیلم و سریالی از زنان کوچک رو دیده. چندوقتِ دیگه که نسخه‌ی با کیفیتی از اقتباسِ جدیدش منتشر بشه، خیلی از پسرهای دیگه هم می‌بیننش. نه بخاطر مگ و جو و ایمی و بتی، نه بخاطر احساساتِ شگفت‌انگیزِ مارچ‌‎ها که قلب آدم رو رقیق می‌کنه، نه بخاطر اینکه هیچ‌وقت خواهر نداشتن و از دیدنِ خواهرانه‌ها لذت می‌برن، بخاطر اما واتسون.


و به عنوان آخرین چیز، دلم می‌خواد این رو بهت بگم که من واقعا بخاریِ برقیِ توی اتاقم رو دوست دارم. موقع خواب بهم آرامش عجیبی می‌ده. المنت‌های ملتهبش که توی تاریکی نورِ قرمزرنگ گسیل می‌کنن بهم احساسِ امنیت و گرما می‌دن. اون‌قدر که گاهی حتی با وجود اینکه سردم نیست بازهم قبل از خواب روشنش می‌کنم و صبح خیسِ عرق از خواب بلند می‌شم. اما فکر می‌کنم دیگه باید از این کارم دست بردارم، چون خرجِ زیادی روی دست خانواده‌م می‌ذاره. چون سه‌تا المنت داره که هرکدوم هفت‌صد وات توان دارن؛ و گرچه من فقط یکی‌ش رو روشن می‌کنم، ولی مثل اینه که هفتادتا لامپ ال‌ای‌دیِ ده وات روشن کردم. میشه کل سرسرای هاگوارتز رو باهاش روشن کرد.


اگر که واقعا وجود داری، لطفا مراقب خودت باش.


دوست‌دارِ تو

چارلی.


نوشته‌ی پشت عکس: من احتمالا هیچ‌وقت صاحب چنین ریش‌های پرپشتی نمی‌شم، ولی دوست دارم این تصویر آینده‌ی من باشه. احتمالا یک ساعت تا اذان صبح مونده و تو خوابی، ولی من زودتر بیدار شدم و دیگه خوابم نبرده و برای همین رفتم توی اتاقِ کارم. نورِی که از پنجره میاد اتاق رو روشن کرده. کاغذها و کتاب‌ها رو از روی صندلی برداشتم و گذاشتم روی میزم، و خودم روی صندلی کنار پنجره نشستم و تا اذان صبح به کهکشان نگاه می‌کنم.


پی‌نوشت: یک چیزِ دیگه هم برات دارم. یک چیزِ خیلی بامزه و قشنگ که شاید دوستش داشته باشی. این آهنگ رو گوش کن. اسمش «چارلی و شارلوت» هست. باورت می‌شه؟ یک آهنگ برای بچه‌هاست؛ ولی من واقعا عاشقش شدم، چون واقعا قشنگه، و به اسم ماست. ما هم هنوز بچه هستیم. نیستیم؟


پی‌نوشت دو: تصمیم گرفتم که بیشتر به قضایای وجودی اهمیت بدم. باور کن. به اویلر قسم! دوست ندارم که ریاضیات رو بخاطر کاربردش توی فیزیک بخونم. این همون کاریه که مهندس‌ها با فیزیک می‌کنن؛ مگه نه؟ می‌خوام ریاضیات رو بخاطر خودش بخونم. وگرنه هیچ‌وقت نمی‌تونم زیباییش رو متوجه بشم. می‌خوام یک‌بار بشینم و حسابانِ استوارت رو از اول بخونم و به همه‌ی قضایا و اثبات‌ها بها بدم. حتی اون اثبات‌های اپسیلون‌دلتایی که هیچ‌وقت درکشون نکردم. 


پی‌نوشت سه: اگر وجود داشتی، و یک موقعی احساس تنهایی کردی و فکر کردی که دیگه زمان این رسیده که من پیدات کنم، با چوب‌دستیت جرقه‌های قرمز به آسمون بفرست.



  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍