موهای آشفته و پاچههای گِلی
سه شنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۷، ۰۱:۲۵ ق.ظ
صبحِ یک پنجشنبه، آماده شده بودم تا برم بیرون. همیشه آخر هفتهها که دانشگاهی در کار نیست، اول یک پیادهرویِ یک ساعته توی شهر میرم و بعد میشینم پای کتاب و درس. نمیتونم بدون دیدنِ نور خورشید، و بدون تنفسِ هوای تازه روزم رو شروع کنم. یکی از همخوابگاهیجانها وقتی منو دید گفت که چند دقیقه صبر کنم تا اون هم آماده بشه و همراهم بیاد. این دوست من کمی . . . باکلاسه! از اونهایی که یک تیپ لباس خاص میپوشه و نیمساعت جلوی آینه با موهاش ور میره و همهش از آدم میپرسه که «الان خوب شد؟».
به میدون اصلی شهر رسیدیم. خب حالا کجا بریم؟ من دوست داشتم مثل همیشه توی بازار قدیمی چرخ بزنم. اما انگار اون از این ایده خوشش نیومد. گفت که زمینِ بازار سنتی همیشه پر از گِل و میوههای لِهشده هست و همیشه هم شلوغه. جا خوردم، ولی بهش گفتم که «بسیار خب؛ فرمونِ نداشتهمون دستِ تو! کجا بریم؟» و این شد که اون هدایتِ پیادهروی رو به عهده گرفت. از مسیری که در پیش گرفته بود مشخص بود که داریم به سمت بالای شهر میریم. خیابونها هی سرسبزتر و خلوتتر میشدن، خونهها بزرگتر میشدن و نماهای آجریشون به نمای سنگی تبدیل میشد. رسیدیم جلوی یک پاساژ بزرگ. گفت بیا بریم تو یه نگاهی بندازیم. از جلوی ویترینهای خیلی باکلاسِ لباسفروشیها رد میشد و تیشرتها و پیرهنها رو با انگشت نشون میداد «اون خیلی قشنگ نیست؟». من در اون لحظات کاملا پوکر فیس بودم ولی همخوابگاهیجان اینقدر با حالت رویاییای در حال گشت زدن بود که متوجه من نبود. تنها دلخوشی من توی اون پاساژِ کذایی پلههای برقیش بودن. هنوز مثلِ پسر کوچولوها با دیدن پلهی برقی خوشحال میشم؛ هرچند تمامِ تلاشم رو برای کنترل خودم میکنم! بعد از اون یه کافیشاپ توی طبقهی همکفِ پاساژ رو بهم نشون داد، که هفتهی قبلش با «دوستِ اجتماعیش» اونجا کاپوچینو خورده بودن. خداروشکر، این آخرین جایی بود که من رو برد. بعدش تمامِ راه رو پیاده برگشتیم و رسیدیم به خوابگاه. ظهر شده بود.
من هیچوقت مثلِ دوستم به موهام تافت نمیزنم، درواقع هیچوقت، هیچ چیزی به موهام نمیزنم. دوست دارم باد بتونه موهام رو بهم بریزه. نمیخوام که موهام رو مجبور به ایستادن در یه حالتِ خاص بکنم. من مثل دوستم دستکش دستم نمیکنم، دوست دارم سرما بتونه دستهام رو قرمز و بیحس بکنه. من به پاساژهای پُر زرق و برقی که با ظاهرِ شیک و باکلاسشون حس مصرفگرایی رو به آدم القا میکنه کمترین علاقهای ندارم. دوست دارم توی بازارهای قدیمی و توی شلوغی و سر و صدا قدم بزنم و پاچههای شلوارم گِلی بشه. دوست دارم بجای خوردنِ کاپوچینو توی یه کافیشاپِ بزرگ، روی صندلیهای درب و داغونِ مغازههای معمولی و کوچیکِ مرکز شهر بشینم و شیرکاکائوی داغ بخورم. دوست دارم توی خیابونهای فرعی و قدیمی دنبال کتابفروشیهای کوچیک بگردم و از جلوی قنادیهای محلی رد بشم و بوی شیرینیِ تازه رو استشمام کنم.
* * *
پ.ن1: از جلوی یه ماهی فروشی که رد میشدیم، بهم گفت «بیا از توی خیابون بریم، بوی بدِ ماهی میاد.». بهش گفتم این بخاطر اینه که قدرت تخیلت ضعیفه. وقتی بوی ماهیِ تازه به مشامت میخوره، کافیه که چشمهات رو ببندی و تصور کنی که توی یه بازار محلی کنار ساحل ایستادی. کمی بیشتر که تلاش کنی، میتونی صدای مرغهای دریایی رو هم بشنوی و اگر به اندازهی کافی تمرین کرده باشی میتونی در پس زمینهی همهمهی مردم، غرش امواج دریا رو هم تشخیص بدی.
پ.ن2: من کافیشاپها رو دوست ندارم. چرا باید دو نفر برن توی یه محیطِ کمنور و تیره و دلگیر بشینن و دوتا فنجونِ کوچولو نوشیدنی بنوشن، در حالی که میتونن برن روی نیمکتِ رنگیِ پارک و زیر آسمون بشینن و با نصفِ همون پول دوتا بستنیِ گنده بخورن و به بازی کردنِ بچهها نگاه کنن؟
پ.ن3: ما که آخر نفهمیدیم این «دوست اجتماعی» چیه و اگر یه دوستِ معمولیه پس چرا با پسوندِ «اجتماعی» متمایزش کردن :/
پ.ن4: پنج ماه بود که حتی یک فیلم سینمایی هم ندیده بودم. دیشب قسمت دوم جانوران شگفتانگیز، The Crimes Of Grindelwald رو دیدم و میدونید چیه؟ اصلا گورِ بابای منتقدین! فقط همون چند دقیقهی کوتاهی که توی هاگوارتز جریان داره به تنهایی کافیه برای خوب بودنِ فیلم. دیدنِ دوبارهی پلِ ورودی هاگوارتز و کلاسهای درس و وردِ «ریدیکیولس!» و حتی وزارتخونهی سحر و جادویِ توی لندن برای من بس بود. حتی اگر از اون همه موجودِ بامزه و جانیدپ و نیوت و لبخندهای قشنگِ تینا چشمپوشی کنیم.
پ.ن5: پیشاپیش، عیدتون مبارک باشه :)
- ۹۷/۱۲/۲۸