موهای آشفته و پاچه‌های گِلی :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

موهای آشفته و پاچه‌های گِلی

سه شنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۷، ۰۱:۲۵ ق.ظ
صبحِ یک پنجشنبه، آماده شده بودم تا برم بیرون. همیشه آخر هفته‌ها که دانشگاهی در کار نیست، اول یک پیاده‌رویِ یک‌ ساعته توی شهر می‌رم و بعد می‌شینم پای کتاب و درس. نمی‌تونم بدون دیدنِ نور خورشید، و بدون تنفسِ هوای تازه روزم رو شروع کنم. یکی از هم‌خوابگاهی‌جان‌ها وقتی منو دید گفت که چند دقیقه صبر کنم تا اون هم آماده بشه و همراهم بیاد. این دوست من کمی . . . باکلاسه! از اون‌هایی که یک تیپ لباس خاص می‌پوشه و نیم‌ساعت جلوی آینه با موهاش ور میره و همه‌ش از آدم می‌پرسه که «الان خوب شد؟».

به میدون اصلی شهر رسیدیم. خب حالا کجا بریم؟ من دوست داشتم مثل همیشه توی بازار قدیمی چرخ بزنم. اما انگار اون از این ایده خوشش نیومد. گفت که زمینِ بازار سنتی همیشه پر از گِل و میوه‌های لِه‌شده‌ هست و همیشه هم شلوغه. جا خوردم، ولی بهش گفتم که «بسیار خب؛ فرمونِ نداشته‌مون دستِ تو! کجا بریم؟» و این شد که اون هدایتِ پیاده‌روی رو به عهده گرفت. از مسیری که در پیش گرفته بود مشخص بود که داریم به سمت بالای شهر میریم. خیابون‌ها هی سرسبزتر و خلوت‌تر می‌شدن، خونه‌ها بزرگ‌تر می‌شدن و نماهای آجریشون به نمای سنگی تبدیل می‌شد. رسیدیم جلوی یک‌ پاساژ بزرگ. گفت بیا بریم تو یه نگاهی بندازیم. از جلوی ویترین‌های خیلی باکلاسِ لباس‌فروشی‌ها رد می‌شد و تیشرت‌ها و پیرهن‌ها رو با انگشت نشون می‌داد «اون خیلی قشنگ نیست؟». من در اون لحظات کاملا پوکر فیس بودم ولی هم‌خوابگاهی‌جان اینقدر با حالت رویایی‌ای در حال گشت زدن بود که متوجه من نبود. تنها دلخوشی من توی اون پاساژِ کذایی پله‌های برقیش بودن. هنوز مثلِ پسر کوچولوها با دیدن پله‌ی برقی خوشحال می‌شم؛ هرچند تمامِ تلاشم رو برای کنترل خودم می‌کنم! بعد از اون یه کافی‌شاپ توی طبقه‌ی هم‌کفِ پاساژ رو بهم نشون داد، که هفته‌ی قبلش با «دوستِ اجتماعیش» اونجا کاپوچینو خورده بودن. خداروشکر، این آخرین جایی بود که من رو برد. بعدش تمامِ راه رو پیاده برگشتیم و رسیدیم به خوابگاه. ظهر شده بود.

من هیچوقت مثلِ دوستم به موهام تافت نمیزنم، درواقع هیچوقت، هیچ چیزی به موهام نمیزنم. دوست دارم باد بتونه موهام رو بهم بریزه. نمی‌خوام که موهام رو مجبور به ایستادن در یه حالتِ خاص بکنم. من مثل دوستم دست‌کش دستم نمی‌کنم، دوست دارم سرما بتونه دست‌هام رو قرمز و بی‌حس بکنه. من به پاساژهای پُر زرق و برقی که با ظاهرِ شیک و باکلاسشون حس مصرف‌گرایی رو به آدم القا می‌کنه کمترین علاقه‌ای ندارم. دوست دارم توی بازارهای قدیمی و توی شلوغی و سر و صدا قدم بزنم و پاچه‌های شلوارم گِلی بشه. دوست دارم بجای خوردنِ کاپوچینو توی یه کافی‌شاپِ بزرگ، روی صندلی‌های درب و داغونِ مغازه‌های معمولی و کوچیکِ مرکز شهر بشینم و شیرکاکائوی داغ بخورم. دوست دارم توی خیابون‌های فرعی و قدیمی دنبال کتاب‎فروشی‌های کوچیک بگردم و از جلوی قنادی‌های محلی رد بشم و بوی شیرینیِ تازه رو استشمام کنم.


*  *  *

پ.ن1: از جلوی یه ماهی فروشی که رد می‌شدیم، بهم گفت «بیا از توی خیابون بریم، بوی بدِ ماهی میاد.». بهش گفتم این بخاطر اینه که قدرت تخیلت ضعیفه. وقتی بوی ماهیِ تازه به مشامت میخوره، کافیه که چشم‌هات رو ببندی و تصور کنی که توی یه بازار محلی کنار ساحل ایستادی. کمی بیشتر که تلاش کنی‌، می‌تونی صدای مرغ‌های دریایی رو هم بشنوی و اگر به اندازه‌ی کافی تمرین کرده باشی میتونی در پس زمینه‌ی همهمه‌ی مردم، غرش امواج دریا رو هم تشخیص بدی. 

پ.ن2: من کافی‌شاپ‌ها رو دوست ندارم. چرا باید دو نفر برن توی یه محیطِ کم‌نور و تیره و دلگیر بشینن و دوتا فنجونِ کوچولو نوشیدنی بنوشن، در حالی که میتونن برن روی نیمکتِ رنگیِ پارک و زیر آسمون بشینن و با نصفِ همون پول دوتا بستنیِ گنده بخورن و به بازی کردنِ بچه‌ها نگاه کنن؟

پ.ن3: ما که آخر نفهمیدیم این «دوست اجتماعی» چیه و اگر یه دوستِ معمولیه پس چرا با پسوندِ «اجتماعی» متمایزش کردن :/

پ.ن4: پنج‌ ماه بود که حتی یک فیلم سینمایی هم ندیده بودم. دیشب قسمت دوم جانوران شگفت‌انگیز، The Crimes Of Grindelwald رو دیدم و می‌دونید چیه؟ اصلا گورِ بابای منتقدین! فقط همون چند دقیقه‌ی کوتاهی که توی هاگوارتز جریان داره به تنهایی کافیه برای خوب بودنِ فیلم. دیدنِ دوباره‌ی پلِ ورودی هاگوارتز و کلاس‌های درس و وردِ «ریدیکیولس!» و حتی وزارت‌خونه‌ی سحر و جادویِ توی لندن برای من بس بود. حتی اگر از اون همه موجودِ بامزه و جانی‌دپ و نیوت و لبخند‌های قشنگِ تینا چشم‌پوشی کنیم.

پ.ن5: پیشاپیش، عیدتون مبارک باشه :)


  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

نظرات  (۳۸)

خاص مثلِ همه، ساده مثلِ خودتون :)
حسش برام قابلِ لمسه. اصلاً زندگی یعنی همین. جز اینه؟!
پاسخ:
:)
نه، جز این نیست :) یعنی قدم زدن بینِ مردم و تلاش برای پیدا کردنِ راه خودمون :)
  • פـریـر بانو
  • می‌فهمم چه‌جور حسی داشتی. من هم مثل تو فکر می‌کنم. به نظرم تو شلوغی‌های بازارهای سنتی کلی قصه و زندگی و زیبایی هست. حقیقتش من جای زیادی لاکچری برم حس‌ خفگی بهم دست می‌ده. انگاری هوا سنگین و خسته کننده‌اس اونطور جاها! :|
    ولی خب کافی‌شاپ رو دوست دارم همونقدر که نیمکت پارک و دیدن بازی بچه‌ها رو دوست دارم. :دی 

    فیلم هم سلیقه‌ایه دیگه. همین که لذت ببری ازش خوبه :دی
    من امشب انیمیشن مرد عنکبوتی ۲۰۱۸ رو دیدم. :))

    و چون از پیشاپیش تبریک گفتن خوشم نمیاد نمی‌گم همچنین عید شما هم پیش پیش مبارک. :دی
    پاسخ:
    حالا هواش هیچی، اینطور جاها همه یه جوری به آدم نگاه می‌کنن که همه‌ش فکر می‌کنم کار اشتباهی کردم :/ انگار از استانداردهاشون پایین‌ترم D:

    قشنگ بود؟ :) من چندین ساله که دیگه از ابرقهرمان‌ها خسته شدم :/ 

    مشکلی نیست :)) من چون احتمالا فرصتِ پست نوشتن اون دم‌دمای عید رو نداشتم کمی زودتر اقدام کردم :)
    نه خسته‎(:‎
    استاد چند روز پیش مسابقه نجات تخم مرغ توی دانشگاه امیرکبیر رو دیدم
    تازه فهمیدم چرا میخواستین چنگال رو بخورین‎:D
    پاسخ:
    سلامت باشین :)

    اول از همه اینکه استاد نداریم ما اینجا D: من فقط چارلی‌ام :) چارلیِ خالی :)

    چطور مگه؟ اونجا پر از سازه‌های سنگین بود؟ :) دیدین نفرِ اول چه سازه‌ای داشت؟ :)
    از کافی شاپ خوشم میاد و از بوی قهوه مست میشم ولی هیچ وقت نمی تونم اون قهوه زهرماری ای که اونجا و یا حتا داداشم درست می کنه رو بخورم :| عوضش چند روز پیش بعد از خرید روز پدر به همراه مادر خانمی، دستشو گرفتم و بردم یه کافی شاپ و سفارش دوتا بستنی اسکوپی توپ دادم.. عجیب خاطره انگیز شد برام. اکثرا با دوستان "اجتماعی" شون اومده بودن!


    پاسخ:
    من هم بوی قهوه رو دوست دارم :) و حتی خودش رو، به شرطی که رقیق باشه و بشه بدونِ کج و کوله کردنِ قیافه خوردش :)) هرچند هیچ چیزی همچنان چایی نمیشه :-"

    نوشِ جانتون :) چه کارِ جالبی؛ من هم باید یه بار دستِ مادرجان رو بگیرم ببرمش بستنی‌فروشی :) 
    می‌گم یه وقت زشت نباشه کافی‌شاپ رفتن و قهوه خوردن توش رو دوست دارم:)

    خیلی خوب بود مطلبتون:) منتظر اون نوشتهٔ کاملا علمی که گفته بودید هم هستم:)

    سال نو مبارک:))
    پاسخ:
    نه تنها زشت نیست که خیلی هم خوبه :) همه که مثل هم نیستن :)

    ممنونم :) و اون هم چَشم، به زودی :) هرچند قرار نبود یه مطلب علمی بنویسم، قرار بود یه مطلب بنویسم درباره‌ی علم D: اینا کمی فرق می‌کنن :-"

    موقعِ تحویل سال دعا کنید :)
    این تجملات و اینا روح همه چیزو از بین برده همه چیز تو خالی به نظر میرسه گاهی وقتا 
    پاسخ:
    بدترین بخشِ قضیه اینه که گاهی اوضاع کمی پیچیده میشه؛ دورِ «سادگی» یه روکشِ لوکس می‌کشن و تبدیلش می‌کنن به تجمل. این لباس‌های ساده و معمولی رو دیدین که فقط بخاطر برندِ پشتِ یقه‌شون n تومن پولشونه؟ :| حالا مثلا تی‌شرتِ یه نفر «تامی ‌هیلفیگر» نباشه چی میشه؟ :|
    قلم خیلی خوبی دارین :)
    پ.ن: منم اخیرا فیلم The Crimes of Grindelwald رو دیدم و هم نظرم ...
    پاسخ:
    نگاهِ خیلی خوبی دارین :)

    + درحالِ گوش کردن به آهنگ Not With Hate که توی وبلاگتون پیشنهادش داده بودین :) تشکر!
    ببین چارلی بیا رو راست باشیم؛ من به گوربابای منتقدین اعتقاد دارم ولی از یکش اصلا خوشم نیومد، الان رو حساب حرف تو و تبلیغ هاگوارتزی بودن اتمسفر اولش می‌خوام ببینمش. اگر دیدمش و خوشم نیومد اونوقت می‌گردم یه جوری بالاخره وقت خالی گیر میارم میام اونجا و به زور می‌برمت یه‌جای تاریک همون دور و ورا، به صرف دوتا فنجون کاپوچینو‌(که خودمم دوست ندارم)... به همه هم می‌گم دوست اجتماعیشم |:
    پاسخ:
    اگر که پولِ کاپوچینو رو شما حساب می‌کنین، بسیار خب؛ این ریسک رو می‌پذیرم :))

    و اینکه این نشون میده که شما هم همیشه موافق با گور بابای منتقدین نیستین؛ چون قسمت اول اتفاقا نمره‌ی خیلی خوبی از منتقدین گرفت :)) خلاصه اگر که دیدین بیاین نظرتون رو بگین :)
    کلی تایپ کرده بودم تهش دیدم می‌شه توی یک جمله خلاصه‌اش کرد:
    دست مادر رو به گرمی می‌فشارم بابت تربیت فرزندی که پی‌نوشت دو و چهار رو نوشته. 

    از تایپ مجدد این بخش نتونستم صرف نظر کنم: بابا جانی دپ داره. هاگوارتز داره. دامبلدور دلبر داره. حتی پروفسور مک‌گونگال جوان داره. خود نیوت با اون همه موجود پشمکی شیرین‌بلا داره. با تاکید مجدد: جانی دپ داره! من از پشت مانیتور می‌خواستم برم به گریندل‌والد ملحق بشم. انقدر جذاب و متقاعدکننده بود. :|
    پاسخ:
    :) میخواستم یه پست بنویسم درباره‌ی مادرم، ولی خجالت کشیدم :/


    ** خطر اسپویل برای ندیدِگان **


    تازه نیکولاس فلامل هم زیارت کردیم :) و اینکه دقیقا من هم داشتم متقاعد می‌شدم. مخصوصا اونجایی که تصویر قارچِ اتمی هیروشیما رو نشون داد. اون موقع برای چند لحظه از ماگل بودنِ خودم متنفر شدم :|
    این دوستت آینه‌ی تمام نمای من بوده که :)) جز این که حاضر شدن من ۵ دقیقه بیش‌تر طول نمی‌کشه
    پاسخ:
    :))
    نه راستش واقعا نیست :) شاید علایق مشترکی داشته باشین، ولی حداقل تا جایی که من تو رو از پست‌هات می‌شناسم، میدونم که خیلی فرق دارین :) تو زندگی رو اینقدر هم سخت نمی‌گیری :)
  • خورشید ‌‌‌
  • جانوران شگفت‌انگیز ۲ مزخرفه، مزخرفه، مزخرفه. جمع کنید بابا همتون. :دی

    + پ.ن۲ رو زیاد دوست دارم.
    پاسخ:
    من واقعا متاسفم، ولی خودتون مجبورم کردین: «پتریفیکوس توتالوس!» :))

    + چه خوب :) تنها نیستم پس :)
    من وقتی که توی پیاده روی شهر قدم میزدم و دقیقا وقتی تو همون پاساژ بودم به این فکر می کردم که ممکنه چارلی وبلاگ نویس این دور و بر باشه :)
    پاسخ:
    چارلیِ وبلاگ‌نویس :) عبارتش رو دوست دارم؛ خوش آهنگه :))

    + همون پاساژ میشه کدوم پاساژ یعنی؟ :)
  • کلمنتاین ‌‌
  • چند وقت پیش خواب بودیم که چندتا بچه زنگ خونه رو زدن بیدارمون کردن. گفتن هولاهوپشون افتاده توی حیاطمون.
    داشتم برای دوستم تعریف میکردم که چقد حالم خوب شد از این اتفاق. از اینکه دیدم بچه ها هنوز چیز پرت میکنن توی حیاط خونه آدم. برای دوستم جالب بود. گفت من بودم اعصابم خورد میشد. یادم افتاد چقد تغییر کردم و همه چیز رو یه جور دیگه نگاه میکنم. ربطش رو به متنت خودت بفهم :))
    ولی خب برعکس تو کافه رفتن رو دوست دارم. با اینکه میدونم میکنن تو پاچه مون! منم همیشه حساب میکنم اینی که برام اورده فلان قد برای خودش چقد دراومده :)) البته کمتر کافه ای به دلم میشینه. ولی اگه کافه خوب پیدا کنی که ادما برای لاکچری بودنش اونجا نمیان، به نظرم همونقد که داستان توی آدمای توی بازار پیدا میشه، کافه هام پر قصه های جالبن.
    پاسخ:
    در راستای آخرین پستتون، باید اعتراف بکنم که نمیدونستم هولاهوپ چیه و سرچ کردم :)) 
    و اینکه اصلا لازم نیست به متن مرتبط باشه :) حال‌خوب‌کن که بود؛ همین کافیه :)

    نمیتونم مخالفت کنم که کافه‌های خوب و قشنگ هم وجود داره :) ولی من هنوز احساس می‌کنم که قصه‌های توی کافه‌ها بیشتر تراژدی و غم‌انگیزن. قصه‌هایی درباره‌ی عشق‌های گم شده و زندگی‌های نابوده شده و این چیزها :/ که احتمالا تصور من اشتباهه D:
  • زری الیزابت
  • تحت تاثیر صحبتای همین منتقدین منم چند ماهه که دیدنشو هی عقب می‌ندازم. خدا منو ببخشه
    پاسخ:
    خدا می‌بخشه، اگر که زود عمل کنید و توی فرصتِ عید فیلم رو ببینید :))
    پاراگراف آخر رو کاملاً باهات موافقم :)
    پ.ن اول خیلی خوب بود.

    مرسی که گفتی جانوران شگفت انگیز دو اومده :|  حقیقتاً نمیدونستم :|| 
    پاسخ:
    :)

    بالاخره زندگیِ متاهلی همینه دیگه D: اولین عیدِ کنار هم بودنتون مبارک باشه :)
    فکر کنم میمیرن D:

    ولی بعضی وقتها جنسشون خوبه ها البته اکثرا فقط هزینه برندشونو میگیرن و کلا مصرفگرایی و تجملگرایی محسوب میشه
    من امسال که رفته بودم لباس بخرم همه لباسا خیلی الکی بود رنگای مرده پارچه های بی روح ( من خیلی به روح اعتقاد دارم :) ) و قیمتای نجومی حتی 
    مانتو بود بی اغراق شبیه پرده خونه مامانبزرگم و پونصد و پنجاه هزار تومن :| شیشصد تومننن حتی 
    پاسخ:
    D:
    جنسشون که واقعا خوبه، ولی باز هم متناسب با قیمت‌ها نیست :)
    بعضی از قیمت‌ها رو که می‌شنوم همش منتظرم طرف یه خنده بکنه و بگه «شوخی کردم بابا!» همینقدر نامعقول و خنده‌داره D:

    + عاشق یه فرفره‌ی چوبیِ خیلی کوچولو شدم توی یه مغازه، گفت 26 هزارتومن :| قیمتِ چوبدستیِ دامبلدور از این کمتره :|
    واقعا تورمه :|:|
    پاسخ:
    بنظرم بیشتر یه سندرمه :)) همیشه کالاهای لوکس با قیمت‌های عجیب وجود دارن، مستقل از شدتِ تورم :)
    من با کمال میل و ذوق! تو اون چالش شرکت خواهم کرد :)))
    انقدر پست دارم که هر پستی بذارین مشابهشو داشته باشم

    اون بک‌گراند برای فصل دو بود که مهندسی می‌خوندم
    اینجاست:
    http://deathofstars.blog.ir
    پاسخ:
    دقیقا برای همین این پیشنهاد رو دادم D:

    ئه مطمئنید؟ یعنی فصل سوم از اول ستاره بود بک گراندش؟ :| ولی من که موقع فصل دوم نبودم، پس از کجا بک گراند رو دیده بودم؟ :))
    آقا کامنت قبلیم خصوصی بود :)))
    تا برم حذف کنم دوباره خصوصی بذارم خوندیش و دیگه امکان حذف نداشتم :|
    حالا بذار بمونه :دی

    این چه قانونیه آخه اگه طرف کامنتتو بخونه نمی‌تونی حذف کنی :|

    پاسخ:
    عدمِ نمایشش کردم :)

    میخواین یه طومار برای بیان بنویسین همه پایینش رو امضا کنیم؟ :))
    آره دیگه. از اون موقع مونده بود تا همین اواخر که این ستاره‌ها رو پیدا کردم. در واقع این ستاره‌ها رو بعد از اختتامیه پیدا کردم :دی
    پاسخ:
    + حالا که ادامه‌ دادین، دوباره نمایاندمش D:

    پس درست دیده بودم :) حس کردم که برام غریبه یکم، ولی فکر کردم اشتباه دیدم :) خلاصه که برای من فرقی نمیکنه، ستاره هم همونقدر فیزیکه :))
    یه سوال پیش اومد الان برام
    وقتی عدم نمایش می‌شه منِ کامنت‌گذار پاسخم رو از کجا باید بخونم؟
    یه بار دیگه عدم نمایش می‌کنی من ببینم پاسخ کامنتم کجا میره؟
    پاسخ:
    انجام شد :)
    فکر میکنم توی پنلتون براتون نوتیفیکیشن میاد بازهم، فقط توی کامنت‌دونی نشون داده نمیشه. مثل یه جور پیام خصوصی مثلا.
    نتیجه:
    وقتی کامنتم عدم نمایش شد، پاسخ شما هم حذف شد. ینی تو پنلم فقط کامنت خودمو می‌بینم. بدون پاسخ.
    عمومیش کن آقا. عمومیش کن :)
    پاسخ:
    واقعا؟ :| 
    من چندین بار برای کامنت‌های عدم‌نمایش شده کلی جوابِ بلندبالا نوشته‌م :| یعنی ندیدنش اصلا؟ D:

    + باز هم انجام شد :)
    اره الان یادم اومد یه مغازه اینجا که دقیقا همین حالتو داره و داشته ولی وسیله هاش خیلی خوشگلن ؛)
    پاسخ:
    بعدا با پولِ پروژه‌های عمرانی‌تون میتونین کلی از اونا بخرین :)
    + نه دیگه ندیدنش. حالا برین ببینین کدوما رو عدم نمایش کردین، دوباره جوابتونو یه جوری برسونید به گوششون

    نتیجهٔ دوم:
    وقتی دوباره عدم عدم نمایش میشه، ینی وقتی نمایش داده میشه، دوباره برام نوتیفیکیشن میاد که یک پاسخ جدید داری.
    میشه از این ترفند برای صدا کردن بلاگرایی که کامنت‌هاشونو کلاً بستن استفاده کرد. فکر کنین مثلاً من وبلاگمو بستم و صفحهٔ سفید گذاشتم یا کامنتای همهٔ پستام بسته است. شما می‌تونی یکی از کامنتامو عدم نمایش و بعدشم نمایانش کنی. این‌جوری برام نوتیفیکیشن میاد. یه روش دیگه‌شم اینه که پاسخی که دادید رو حذف کنید دوباره پاسخ بدید. این‌جوری بازم برام نوتیفیکیشن میاد
    [چگونه به بلاگرانی که راه‌های ارتباطیشان را بسته‌اند نوتیفیکیشن بفرستیم]
    پاسخ:
    خب بهتون تبریک می‌گم :)) به کشفِ مهمی نایل شدیم :)
    روشِ حذفِ پاسخ رو قبلا بهم گفته بودین. اینطوری پیش‌ بره می‌تونیم یه کتاب تالیف کنیم: «101 راه برای ارتباط با بلاگرانِ مفقود» D:
    دلم پر از شکوفه شد. ^___^ 
    ایشاالله پروژه مرکز تحقیقات شما 
    پاسخ:
    باشد که همیشه شکوفا بمونه :)

    ان‌شاءالله :) هرچند پروژه‌های علمی اغلب از نظر مالی سودآور نیستن D: 
    گر نیک بنگری چارلی جان اونم نشون می‌ده که دقیقا به گور بابای منتقدین معتقدم.

    +من این ریسکو نمی‌پذیرم((: فقططط بستنی(:
    پاسخ:
    خب پیچیده شد، باید برم دوباره کامنت‌تون رو بخونم D:

    + بستنی! با این یکی موافقم :) 
    نه نه منظورم پروژه ساخت مرکز تحقیقات شما بود D:
    پاسخ:
    آهان، خیلی ممنونم پس :))
    خداروشکر
    +نَگین که میلاد نبود! بود؟! :)
    پاسخ:
    :)
    + راستش رو بخواین من چون اصلا برام مهم نبود، اسمِ پاساژ رو یادم نمونده :| ولی تقریبا مطمئنم که میلاد نبود :))
  • خورشید ‌‌‌
  • بچه جان، تو سال اولی باشی، من سال سومی‌ام. من رو که نمی‌تونی خشک کنی. این روحیه‌ی طلسم کردن بقیه موقع اختلاف نظر هم خیلی اسلیترینیه و از اون‌جایی که شال‌گردن شبیه گریفندوری می‌ندازی، مشخص می‌شه درک عمیقی نداشتی از دنیای جادو. لذا صلاحیت سنجش درست رو نداری. و بنابراین، جنایات گریندل والد مزخرفه، مزخرفه، مزخرفه. :دی  (پروتگو)
    پاسخ:
    اتفاقا این طلسم کردن از سرِ دوستی بود تا کار به جاهای باریک‌تر نکشه D: مثل وقتی که توی جلد اول، هرمیون از سرِ ناچاری نویل رو خشک کرد :)

    بی‌ربط‌نوشت: ولی وِردی که من از همه بیشتر دوست داشتم توی کل مجموعه، «وینگاردیوم لِه‌ویوسا» بود. خیلی رویاییه که بتونید یه چیزی رو پرواز بدین :)
    من دوست دارم هر دو تاشو امتحان کنم هم گذروندن وقتم توى کافه هاى شیک هم تو بازار هایى که زندگى توش جریان داره 
    خیلى خفنههه جانوان شگفت انگیز :))))
    پاسخ:
    خیلی هم خوب :)) بعدا که توی هردو وقت گذروندین بهمون بگین که کدومش رو بیشتر دوست داشتین :)

    + خیلی! :)
  • آسـوکـآ آآ
  • من تو عمرم ندیدم پسری دستکش دستش کنه. :دی

    هاگوارتز💪
    پاسخ:
    جدی؟ D: خیلی هم نامتداول نیست‌ها :) حالا دست‌کش دست کردن که کارِ بدی نیست، بنده‌ی خدا شاید سردش بوده خب. من دوست ندارم فقط :))

    و هاگزمید :)
  • کلمنتاین ‌‌
  • تمرینو آغاز کردید رسما :))
    البته من نگفتم حرفم بی ربطه ها! فقط حال نداشتم ربطشو بگم وگرنه ربط داشت :دی

    عشق های گم شده و زندگی های نابود شده :))) چی بگم :))
    پاسخ:
    بلی؛ با تشکر از شما D:
    ما هم قصدِ جسارت نداشتیم :) فقط گفتم که حتی اگر بی‌ربط باشه هم مشکلی نیست :)

    البته همه‌ش هم تقصیر من نیست این ذهنیت D: بخشیش تقصیرِ فیلم‌ها و سریال‌هاست :))
    منم بازار سنتی رو بیشتر دوست دارم. بازارایی که سنگفرش قدیمیشون همیشه از آب چکیده از سبزی‌ها خیسه و از هر طرف صدای یکی بلنده. هرکسی داره تو یه قالب و دستگاه قافیه سرهم میکنه و مشتری جمع میکنه. بازارای قدیمی سرپوشیده که گنبد بالاش یه نورگیر داره و خورشید به زحمت دست انداخته داخل و میخواد به بازار سرک بکشه. بازارایی که وقتی توش رد میشی پای مردم رو لگد میکنی :)
    + راستی عیدتون مبارک :) ایشالا سالی بدون هایزنبرگ (از نظر وجود داشتن قطعیت و عدم بلاتکلیفی :) و سرشار از فاینمن نصیبتون بشه :)
    پاسخ:
    من عاشق اون پرتوهای نوریم که از سقف نفوذ میکنه :)) آدم احساس بازارهای توی سندباد و این‌ها بهش دست میده :)

    + خیلی ممنونم :) عید شما هم مبارک باشه :)
    بیچاره هایزنبرگ یه عمر زحمت کشیده، تبدیلش کردین به نماد بلاتکلیفی D:
    چه آدم رو مخیه این هم خوابگاهیت :))
    منی که دخترم و دختر جماعت مشهور به دیر حاضر شدنه بیشترین زمانی که صرف حاضر شدنم میکنم برای بند کفشه :/ البته یه روزایی هم میگم تنوع بدم جای مقنعه شال یا روسری سرم کنم دو دقیقه ام اون وقت میگیره که صاف و صوف باشه شلخته نباشه و موهامم تو باشه این قسمت آخر مصیبت موی بلنده :/ جمع میکنی انگار کوهان شتره دم اسبی میبندی از زیر روسری میاد بیرون :/// تهشم مجبوری از وسطش کل پاپیون ببندی وقتی میرسی خونه موهات گره کور خورده باشن :)))
    بعدم کافه و پارک
    بازار قدیمی و محله با کلاس همه رو دوست دارم :دی
    البته منم گاهی حس میکنم میرم کافه یا فلان محله به اصطلاح باکلاس یه جوری نظمو بهم میزنم ولی خب مشکل خودشونه اون لحظه عشقم کشیده برم بعدم من کافی شاپو اونجاهایی رو دوست دارم که آلاچیق و فضای باز دارن و بخوای چند ساعتم بمونی نمیگن برو وقتی میری کافه میان میگن یه ساعت شده میخوام با پشت دست بزنم دهنشون :/ خلاصه دوست دارم برم زیر آلاچیق بشینم بعد برای خودم اول یه چای سفارش بدم و کتابمو شروع کنم بعد از یکم یک چای دیگه یا دمنوش زعفران با کیک گاهیم جا به جا اول دمنوش بعد چای و کیک :)) بعد هم اگه ببینم کتابش جذابه کاری ندارم پاستا یا از این چیپسای پر از پنیر و ژامبون *__* حین خوردن خودمو خفه کنم با غذا =))
    گاهیم دوست دارم برم پارک با یه فلاسک چای و کیک خودم پز و برای خودم باشم گاهیم دوست دارم با دوستام باشم یا خانواده ولی خب جدیدا تنهایی بیشتر بهم مزه میده چون کسی نمیگه زود باش دیر باش و خب گاهیم نمیگن ولی میفهمم و معذب میشم که باعث اذیت شدم و اینا پس تنها میرم صفا :دی و بسته به مودم داره گاهیم دوست دارم با وجود اینکه سختمه و تنبلم خیلی برم بین مردم و با مترو برم تجریش و تا رسیدم برم یه پیراشکی داغ بخرم و برم بازارچه رو بگردم و وقتی خسته شدم یا برم توی یکی از پاساژها که صندلی داره یا برم امامزاده صالح که اینم بستگی به درجه خستگیم و میزان نزدیکم به هر کدوم و حسم داره :دی بعدم برگشتنی هم چون راه رفتم کالری سوزوندم نمیشه که خالی خالی برم خونه میرم فلوت برای خودم غذا میگیرم :دی اینجام گارفیلد میشم و لازانیا اولین انتخابمه*__* البته یه وقتایی هم میرم رستوران رو به روییش بدون اینکه بدونم این اسامی عجیب منو چیه :))) یه دونه سفارش میدم :دی معمولا هم خوشمزه ان :دی خلاصه که من همه جا دوست ولی با شکمو بازی بی شکمو بازی که مزه نمیده عامو =))))
    منم میخواستم فیلمه رو دانلود کنم ببینم دیدم جزو برنامه‌های ساعت یازده شب شبکه نمایش اسمش هست منصرف شدم :)))
    پاسخ:
    نه اتفاقا پسر خیلی خوبیه :) فقط کمی متفاوته؛ همین :))
    این کامنت‌تون پتانسیل «چهارده کیلو آجیل» شدن رو داشت واقعا D: من چندان شکمو نیستم ولی نصف‌شبی گرسنه‌م شد با این همه تعریف از خوردنی‌های مختلف :)) ایشالا بعدا یدونه از اون کیک‌های «خودتون‌پز» مهمونمون کنید :) مسئولیت چایی هم من به عهده می‌گیرم!

    مطمئنید قسمت اولش نبود؟ قسمت دوم خیلی وقت نیست که اومده‌ها؛ به این زودی دوبله و سانسور شده یعنی؟
    فس فس بودنش رو مخه :))) من بودم نمیتونستم تحمل کنم با این برم بیرون
    :دی اصلا بعد ارسال دیدم چه طولانی شد :))) بعد که جواب دادی فهمیدم از تصورم طولانی ترم هست :)) همه اش هم که غذا و این ور اون وره :دی
    بچه خوبی باشی فوق تهران قبول شی هم کیک خودم پز میخوری هم یه چیز دیگه که همون موقع میفهمی :دی چای پررنگ بیار فقط :دی 
    دقت نکردم ولی خب آخه قسمت 1رو پارسال دادن :))
    پاسخ:
    گفتم که، اینجوری‌ها هم نیست :)) فقط توی اون موضوع یکم اختلاف نظر داشتیم، پسر خیلی خوبیه :)

    کامنت هرچه طولانی‌تر بهتر اصلا :) اینجا از طومار استقبال می‌کنیم ما :)

    بسیار خب :) پس وعده‌ی ما چهارسالِ دیگه بالای پلِ طبیعت :))
    خب اول بگم که سال نو و عیدتون مبارک و شاد و پر از موفقیت :)

    و درمورد پست:
    خب صرف اینکه کسی از لاکچری‌جات این دوره و زمونه خوشش بیاد و به چیزهایی مثل بازارهای قدیمی و ... حسی نداشته باشه یا حتی متنفر باشه قابل نکوهش نیست، مگه اینکه تحت تاثیر جو باشه و نه سلیقه شخصی. مثلا من خودم یه حد واسطی‌ام بین شما و دوستتون. جفت این حالتا رو میپسندم به فراخور حال و روز خودم. اما متاسفانه یه دید منفی و مسخره‌ای هست که به قول خودتون از مصرف گرایی و واژه‌ی غریبی مثل «باکلاسی» منشأ میگیره که من خودم دلم میخواد هرکی ته فکرش این شکلیه رو طی یک عملیات انتحاری منفجر کنم دی:
    پاسخ:
    خیلی ممنونم :) سال نوی شما هم مبارک باشه :) ان‌شاءالله توی سالی جدید به چیزهایی که می‌خواین برسین :)

    شما نرمال هستین :) من خودم هم قبول دارم که کمی از اون طرفِ بوم افتادم دیگه D: هرچند من لاکچری‌جات و این‌ها رو در مواقع خاصی دوست دارم، مثلا وقتی اولین بار «مجتمع خدمات فناوری» دانشگاه شریف و معماری و دکوراسیون مدرنش رو دیدم از خود بی‌خود شدم D: چون به نظرم این همه هزینه برای چنین جایی منطقیه، چون قراره یه کاری توش انجام بشه! اما پاساژها و مراکز خرید کاری نمیکنن که :/ در کل اینکه من مدرنیته رو دوست دارم! صرفا از تجمل بدم میاد :)
  • قاسم صفایی نژاد
  • با روح حرف‌تون موافقم ولی حالا نیاز نیست که صندلی شیرکاکائوفروشی لزوما درب و داغون باشه. میشه اونجا هم منظم و مرتب و خوب باشه ولی زرق و برق اضافی نداشته باشه.
    سال نو مبارک
    پاسخ:
    حق با شماست شاید کمی زیاده‌روی کرده باشم :) اما، کلا من به چیزهای خیلی قدیمی و درحال اضمحلال! و دربِ داغون علاقه دارم D: نمیدونم چرا :)

    ممنونم :) سال نوی شما هم مبارک باشه!
    ها... خب به نظرم چ هم خابگاهی خوب و عزیزی اصلن ... ملت این همه بش فش دادن یکم تعریف کنیم ازش.
    نمیدونم چرا بعد از هولهولکی تموم شدن هری پاتر در اخرین جلد دیگه دلم نکشید برم بچه ی نفرین شده و این فیلمه ک نوشتی رو ببینم.البته دارم دروغ میگم چون تو وب سایت جادوگران (ایف یو نو)با ذوق و شوق روز شمار پخش بچه ی نفرین شده رو دنبال میکردم ( هاو اولد!هاو تاچینگ!).ولی نه دیدمش.نه خریدمش.
    ابوت یور ایمجینیشن : واقعا کافه های مختلف رو که بری یه گوشه دنج پیدا میکنی میشینی در حال شیک زدن زیر چشی بقیه رو میپایی .در نود درصد موقعیت ها افسردگی مزمن میاره.چون دختره خیلی خوشکله.پسره بش بی توجه.یا خانومه ناراحته.مرده بش بی توجهه.یا زوج جوان دارن به جای نگا کردن به هم دیگه عکس میزارن اینستا.یا اینکه یارو با اون قیافش میاد میگه خانم چیز کیک نمیخورین؟و سعی میکنه تورو از چاییت و خلسه ی زیبات خارج کنه پول بکشه.نفرین امون!
    خلاصه که.هر روزتان نوروز.عیدتونم مبارک.
    پاسخ:
    شما مثل اون داور‌ عصر جدید هستین که وقتی طرف سه‌تا چراغ قرمز می‌گیره، چراغ سبز میده تا دلش نشکنه :))
    هول‌هولکی تموم شدن هری پاتر؟ :/ الان حقش نیست بگم آواداکداورا؟ :/ این رو توی سایت‌های طرفداری هری نگین که با چوبدستی میفتن دنبالتون :/ پایان به اون خوبی و حساب‌شده‌ای بود!
    جادوگران رو می‌شناسم؛ اما عضو دمنتور بودم من. بیشتر اونجاها می‌پلکیدم :)

    خیلی ترسناکش کردین البته :/ ولی‌خب تقریبا یک چیزی توی همین مایه‌ها D:

    + عید شما هم مبارک! با تاخیر!

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی