در بطن کوسه‌ای که تو را بلعیده است :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

در بطن کوسه‌ای که تو را بلعیده است

سه شنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۴۶ ق.ظ

I.

خواب، واکنش دفاعی منه؛ به غم، به ناامیدی، به سگ‌های سیاه، به از دست دادن کسی که دوستش دارم. بیشترِ زمستون امسال رو خوابیدم و هرقدر از بهار که دانشگاه و خوابگاه بهم اجازه می‌داد رو هم خوابیدم. با شروع تابستون اما سعی کردم که کم‌ بخوابم، نه اینکه دلم نخواد به بی‌حسیِ شیرین خواب پناه ببرم، فقط می‌خواستم کم‌تر رقت‌انگیز باشم و کارهای مفید بیشتری توی روزهام انجام بدم.

توی یک باشگاه ثبت‌نام کردم با این تصور که درد ماهیچه‌ها، باعث می‌شه درد توی قلبم رو کم‌تر احساس کنم؛ فراموش کرده بودم که قلب هم یک ماهیچه‌ست. اما به هرحال مرتب به تمرین‌ها ادامه می‌دم، چون شاید چندان تسکین‌دهنده نباشه، ولی خستگی و دردش بهم احساس مفید بودن می‌ده و دیدن اثرات زودهنگامِ محوش روی بدن هم خوشاینده. با دو نفر از هم‌ورودی‌های دانشگاهم، بیوفیزیک رو برای یکی از درس‌های معرفی به استاد برداشتیم و تصمیم گرفتیم که بیشتر از صرفا یک درس عجله‌ایِ سه‌واحدی برای فارغ‌التحصیلی ادامه‌اش بدیم. با استادِ درس، قرارهای هفتگی می‌ذاریم و بخش‌هایی که از مباحث بیوفیزیک خوندیم رو ارائه می‌دیم. بیشتر روزهای اول مشغول خوندن مقدمات فیزیولوژی و زیست‌شناسیِ مولکولی سلول بودم، و تلاش برای به‌خاطر سپردن تلفظ Oligodendroglia برای ارائه‌ام. مسیر مشخصی نداریم و هرکسی چیزهایی که براش جالبه رو دنبال می‌کنه و ازش صحبت می‌کنه. کمی بی‌نظم و پراکنده به‌نظر می‌رسه، ولی خوش می‌گذره و به‌قدر کافی مفیده. توی این روزها دارم درباره‌ی Spin glassها می‌خونم و قراره نهایتا بفهمم که چه‌طور به‌ طرز شگفت‌انگیزی تکامل داروینی رو با مدل‌های ریاضی Spin glass، مدل‌سازی می‌کنن؛ دوتا مفهومی که ظاهرا هیچ ارتباطی به هم ندارن. فعلا نه به‌قدر کافی از فیزیکش می‌دونم و نه از زیست‌شناسی‌اش. با پول پروژه‌های گرافیکی کوچیک و بزرگی که توی این چند هفته انجام دادم، یک هارد SSD گرفتم و باید زودتر برنامه‌نویسی رو هم شروع کنم.

توی تنهایی‌ام، جلوی گریه‌های گاه و بی‌گاهم رو نمی‌گیرم. هروقت که نیاز دارم گریه می‌کنم، آخر فیلم‌ها یا وسط آهنگ‌ها، یا موقع به یادآوردن صحنه‌ای. سعی می‌کنم اجتماعی‌تر باشم، با دوست‌های دبیرستانم قرار می‌ذارم و باهاشون می‌رم بیرون، اما موقع حرف زدن با آدم‌ها همیشه یک‌ لحظه‌ای وجود داره که جدا می‌شم و احساس تنهایی می‌کنم. اون لحظه، همون‌طور که دارم به حرف‌هاشون گوش می‌دم و توی چشم‌هاشون نگاه می‌کنم، انگشت‌های دست چپم آهسته می‌خزن تا برجستگیِ صدفِ توی جیبم رو از روی شلوار احساس کنن. توی همه‌ی روز این حس همراهمه، ولی شب‌ها از دل‌تنگی و گاهی حسودی به‌خودم می‌پیچم و چشم‌های خودم رو با چرخ زدن توی اسپاتیفای یا گشتن دنبال صفحات به‌دردبخور توی اینترنت خسته می‌کنم تا خوابم ببره، اگه قبلش با اشک خسته نشده باشن. دلم می‌خواد شب‌ها قبل از خوابیدن کتاب بخونم، ولی فعلا هنوز فرصت نکردم کتابی رو شروع کنم یا ادامه بدم. 

 

II.

موقع چرخیدن توی اسپاتیفای، بیشتر توی پلی‌لیست‌ها می‌گردم. کلمات و عبارت‌های نسبتا نامتعارفی رو جست‌وجو می‌کنم و بیشتر اوقات غافلگیر می‌شم که آدم‌هایی پلی‌لیست‌هایی با اون کلمات و اون اتمسفرها درست کردن. مثلا یک‌بار وقتی کیهان‌شناسی رو سرچ کرده بودم، یک پلی‌لیست پیدا کردم به اسم Oxford, heels, 60's & cosmology که گرچه بیشتر آهنگ‌هاش به سلیقه‌ام نمی‌خورد، ولی حال‌وهوایی که با اسم و تصویر و موسیقی‌هاش درست کرده بود رو خیلی دوست داشتم، چیزی شبیه فضای فیلم The Theory of Everything بود. یا خیلی وقت پیش یک پلی‌لیست پیدا کردم که تصویرش، عکسی از فاینمن بود و اسمش «موسیقی‌های کلاسیکِ بیش از حد دراماتیک، برای شنیدن هنگام انجام فیزیک نظری». یا گاهی پلی‌لیست‌هایی با اتمسفر قسمت خاصی از کتاب‌ها و فیلم‌ها و سریال‌ها پیدا می‌کنم؛ مثلا با اسم کافه‌ی معروفِ توی یکی از سریال‌ها که موسیقی‌هایی شبیه همون فضا داره. شاید احمقانه باشه، ولی بعضی از پلی‌لیست‌ها رو هم فقط به‌خاطر اسم و تصویرشون ذخیره می‌کنم، فقط به‌خاطر حس‌وحالی که دارن.

 

III.

تابستون قبلی که داشتم کورس نسبیت‌ عام ساسکیند رو از یوتیوب می‌دیدم، زیر ویدیوی یکی از جلسه‌ها، یک‌نفر توی کامنت‌ها نوشته بود که این ویدیو رو به عنوان تفریحِ موقع خوردن پیتزا دیده و خیلی از بیان ساسکیند لذت برده، با اینکه چیزی زیادی ازش متوجه نشده. این حرکت خیلی برام هیجان‌انگیز و زیبا بود، و تاحالا فکر نکرده بودم که می‌شه چنین کاری کرد و مثلا وقت‌های تنهایی غذا خوردن رو این‌طوری پر کرد، با دیدن ویدیوهایی از درس‌های مختلف. البته که لازمه‌اش هم مدرسی هست که به‌قدر ساسکیند بیان خوب و جذابی داشته باشه، جذاب‌تر از یه سریال نیم‌ساعته‌ی نت‌فلیکس که یک نفر می‌تونه موقع پیتزا خوردن تماشا کنه. صرف‌نظر از این ایده، دلم می‌خواد تا مهرماه کورس‌های بیشتری از فیزیک و برنامه‌نویسی ببینم و ازشون یادداشت‌های کامل و جمع‌وجوری بردارم. مدتیه که انگار عطشِ نوشتن درس‌ها رو دارم.

  • ۰۱/۰۵/۱۱
  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍