بایگانی دی ۱۳۹۷ :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

۱ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

دو هفته‌ی پیش فاجعه بود. میخواستم پست «بلوف» رو بازنشر کنم. بعدش تصمیم گرفتم که نه؛ یک پست بذارم و تمامِ صفحه رو پر کنم از غرغر. درباره‌ی اویلر میگن که «اویلر بی هیچ کوششی، و به همان سهولت که آدمی نفس می‌کشد و عقاب خود را در هوا نگه می‌دارد، محاسبه می‌کرد.» چارلی هم به همون سهولت در محاسبات اشتباه می‌کنه. توی امتحانِ فیزیک منفی‌ها رو لحاظ نمی‌کنه، توانِ 2 ها رو از قلم میندازه، و در نهایت برای اینکه فضاحت رو به حدّ اعلی برسونه، به ترتیب یه j ،i و k در محاسباتش ضرب میکنه تا جوابِ ضرب داخلی رو یک بردار بدست بیاره! میخواستم غر بزنم که امتحان به اون مضحکی رو خراب کردم.

تب و گلو دردم یک هفته طول کشیده بود و میخواستم غر بزنم که پس این آمپول‌ها و آنتی بیوتیک‌ها دارن توی بدنم چیکار میکنن؟ و تازه اولین باری هم بود که مریض شده بودم و مادرجانی کنارم نبود تا مراقبم باشه و به زور لیمو شیرین بهم بخورونه. تا اون موقع عملا یه ته‌تغاریِ لوس حساب می‌شدم. میخواستم غر بزنم و بگم که آخرِ هفته‌ها توی خوابگاه افتضاحه. دلت می‌گیره و بجز پناه بردن به کتاب کاری نمیتونی بکنی. دانشکده بسته‌ست و هیچ جای درست و حسابی برای درس خوندن توی خوابگاه نیست. حتی یک ساعت خواب ظهر هم بخاطر سر و صدای بقیه تبدیل به یه آرزو میشه. میخواستم غر بزنم که دلم یکی از اون خلوت‌های نیوتن‌وار میخواد. میخواستم غر بزنم که اتاقمون شب‌ها تبدیل میشه به کازینو! تا اینجا مشکلی نیست، اصلا اونقدر با اون ورق‌های کوفتی بازی کنید تا رنگشون بره! حداقل موقع بازیتون آهنگ نذارید. یه بدبختی اینور روی تخت داره حساب و کتاب میکنه! میخواستم غر بزنم که دلم برای خونه و شهرم تنگ شده. میخواستم غر بزنم که چرا من اینقدر خنگم که برای درست کردن آب‌نمک برای گلوی ملتهبم، پنج دقیقه‌ی تمام صبر میکنم تا آبِ لوله داغ بشه؛ درحالی که از شیمی دوم دبیرستان میدونستم که «وابستگی میزان انحلال‌پذیری نمک به دما ناچیزه!» 

میخواستم غر بزنم که چرا اینجا مثل شهر خودم یه حرم نداره که وقتی دلم میگیره برم بشینم روی سکوی حجره‌های دور تا دورِ صحنش و به گنبدِ طلاییش خیره بشم و با بانویِ زیر گنبد درد و دل کنم؟ میخواستم غر بزنم که خیلی وقته به رفقای شهیدم توی دانشگاه سر نزدم، با اینکه هر روز از بیست متریشون رد میشم. میخواستم غر بزنم که چرا اینقدر بین یک بچه مذهبیِ معتقد و یک دانشجوی فیزیکِ متریالیست‌طور نوسان میکنم؟ 

اما پنل وبلاگم رو باز نکردم و هیچ کدوم از این غرها رو ننوشتم. بجاش بعد از ظهرِ یک پنجشنبه‌ی خیلی بد، در حالی که تب داشتم کاپشنم رو پوشیدم و شال گردنِ گریفیندوریم رو دور گلوی ملتهبم پیچیدم. شال گردنِ من قرمز و زردِ راه راه نیست و یه شیردال هم روش گلدوزی نشده. زرشکی و مشکیِ راه راهه اما من دوست دارم صداش کنم شالِ گریفیندوری. بعد از زیرِ تختم کتاب «زنان کوچک» رو که از کتابخونه‌ی دانشگاه گرفته بودم برداشتم و از خوابگاه زدم بیرون! یه لیوان شیر کاکائوی داغ خریدم و نشستم توی میدون اصلی و سنگفرشِ شهر و کتاب رو شروع کردم. زنانِ کوچک همون چیزی بود که اون موقع نیاز داشتم. پنج‌تا خواهر (چیزی که من هیچوقت نداشتم!) و یه مادر که هوای همو همه جوره دارن و زندگیشونو از بین همه‌ی مشکلات عبور میدن. با وجود تمهیدات لازم ولی باز سردم شد. رفتم توی مسجدِ جامع شهر و تا موقع اذان کتاب خوندم. بعدش هم نمازو به جماعت خوندم و زیرِ بارون برگشتم به خوابگاه، درحالی که داشتم به یه آلبوم از آهنگای کلاسیکِ کریسمس گوش میکردم؛ چون چند فصل اول کتاب حال و هوای کریسمس داشت. یه حسن ختام، برای یه روزِ بد!

اصلا قصدِ این رو نداشتم که بگم از رشته‌م دلسرد شدم. هنوز همونقدر اشتیاق دارم! اما مثل عشقِ پرشوری که بعد از وصال تبدیل به یه جریانِ عمیق و آرام میشه، رابطه‌ی من و فیزیک هم داره از جوش و خروش میفته و در عوض ریشه میگیره. شاید دیگه با دیدنِ قابِ عکس نیوتن روی دیوار چشمام برق نزنه، ولی وقتی توی پرسه‌های بی‌هدفِ همیشگیم توی کتابخونه (به قصدِ شکارِ کتاب) چشمم به «اصولِ ریاضیِ فلسفه‌ی طبیعی» میفته قلبم تند تند میزنه. اگر فیزیک یک دین می‌بود، بدون شک «اصول» می‌شد کتابِ مقدسش. شاهکارِ نیوتن رو باز کردم و به شکل‌های هندسی پیچیده‌ش خیره شدم. یاد جملات کتاب‌هایی که درباره‌ی نیوتن خوندم افتادم. اینکه نیوتن میتونست بدون این هندسه‌ی پیچیده و با حسابانی که ابداع کرده بود (به قول خودش فلاکسیون!) مسائلش رو حل کنه، اما این کار رو نکرد. چون خطرناک ترین کار ممکنه اینه که «ایده‌های انقلابی رو با روش‌های انقلابی مطرح کنی!»

روزی که یه چمدون از توی کمد برداشتم تا برای دانشگاه وسایلم رو جمع کنم، وقتی چمدون رو باز کردم دیدم که یه کاغذ ته چمدونه. یه فال از حافظ بود.


من به فال کوچکترین اعتقادی ندارم. و اون روز هم با خودم گفتم که چی داره میگه این برگه؟ تردید و دلسردی کجا بود؟ من تازه میخوام توی رشته‌ی موردعلاقم درس بخونم! اما این برگه رو نگه داشتم چون به هر حال دلخوش کننده بود. و از کاری که کردم خوشحالم، چون میتونم توی همچین روزهای بدی به این نوشته‌های سبز رنگ نگاه کنم و لبخند بزنم! حالا اگر همزمان آهنگ A Million Dreams هم گوش کنم که چه بهتر :))

+ پست ناخوشایند شروع شد، اما امیدوارم موقع خوندن خط‌های آخر لبخند زده باشید، چون من داشتم لبخند میزدم :)
  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍