بایگانی تیر ۱۳۹۸ :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

چرنوبیل دیروز تموم شد. خب، فوق‌العاده بود. با وجود اینکه قطعا تحریفاتی داشت و اغراق‌هایی؛ چون بالاخره یک سریالِ آمریکایی درباره‌ی شوروی هست! اما با تمامِ این‌ها من فکر می‌کنم که پیامش رو خیلی خوب رسوند. شاید داستانِ واقعیِ چرنوبیل دقیقا به همین شکل نباشه، اما این چیز خیلی مهمی رو تغییر نمی‌ده، چون این سریال بیشتر از اینکه درباره‌ی یک فاجعه‌ی هسته‌ای باشه، درباره‌ی دروغ‌ها بود. که چطور دروغ‌ها روی هم‌دیگه تلمبار می‌شن، و در نهایت اونقدر سنگین می‌شن که هرچیزی که زیرشون باشه رو خرد می‌کنن. حتی اگر این سریال هم پر از دروغ باشه، روزی مشخص میشه؛ اگر به آخرین دیالوگِ سریال باور داشته باشیم:


  • دانشمند بودن، یعنی ساده‌ و بی‌تکلف بودن. ما چنان در جست‌وجوی حقیقت غرق می‌شویم که متوجه‌ نمی‌شویم چه تعدادِ کمی خواهان یافتنِ آن هستند. اما حقیقت همیشه آنجاست، چه آن را ببینیم چه نبینیم، چه آن را انتخاب کنیم چه نکنیم. حقیقت اهمیتی به نیازها و خواسته‌های ما نمی‌دهد؛ به دولت‌های ما، ایدئولوژی‌های ما و مذاهبِ ما اهمیت نمی‌دهد. تا ابد برای لحظه‌ی مناسب صبر می‌کند. و این، در نهایت، هدیه‌ی چرنوبیل است. جایی که من زمانی از بهای حقیقت می‌ترسیدم، حالا تنها می‌پرسم «بهای دروغ‌ها چیست؟»


حالا که مینی‌سریال چرنوبیل این‌قدر فراگیر شده، من می‌خوام یک فیلمِ دیگه درباره‌ی دروغ‌ها معرفی کنم. بیست و هشتمِ ژانویه‌ی 1986 شاتل فضاییِ چلنجر تنها چند دقیقه بعد از پرتابش منفجر میشه و خدمه‌ی شاتل که شامل شش فضانوردِ حرفه‌ای و یک خانوم معلمِ مدرسه بودن کشته میشن. بزرگ‌ترین فاجعه‌ی فضایی در تاریخِ ناسا. 

یک کمیته تشکیل میشه برای بررسی علت حادثه. یک کمیته شامل سیاست‌مدارها، فضانوردها، مقامات ارتش و یک دانشمند که از تمامِ اون افراد جسارتِ بیشتری داشت؛ ریچارد فاینمن. اما می‌دونید که همیشه برملا کردنِ حقیقت چقدر سخته؛ فاینمن وظیفه‌ی سختی روی دوشش بود و خب، مثل همیشه از پسش بر اومد.

مهم نیست که خودت رو پیشرفته‌ترین کشور دنیا بدونی یا به تنهایی سالانه پنجاه درصدِ علمِ دنیا رو تولید کنی؛ سیاست‌مدارها و مسئولینِ ساده‌لوح و احمق همه جا هستن.

The Challenger رو ببینید :)


+ هشدار! یک فیلم The Challenger Disaster هم برای سال 2019 هست که اون هم به این حادثه می‌پردازه، ولی خب چه فایده؟ اون فاینمن نداره D:


پ.ن: گفته بودم که من خیلی جوگیرم. امروز دندون‌پزشکی بودم؛ بعدش رفتم توی اون اتاقِ رادیولوژی که از دندون‌ها عکس می‌گیرن. داشتم به مانیتوری که اونجا بود نگاه می‌کردم که مسئولش اومد. صدام رو صاف کردم.

- سلام! 

- سلام.

- میزان تشعشع این دستگاه چند رونتگنه؟

- چی؟ :|

بعد بهم گفت که نمی‌دونه و دستگاه رو فقط بر حسب جریان برقِ عبوری تنظیم می‌کنه؛ که بنظر کاملا منطقی میومد، تنظیم کردنِ مستقیمِ میزان پرتوزایی باید سخت‌تر باشه. و تازه چیزی که من بهش توجه نکردم این بود که رونتگن اصلا دیگه جزو یکاهای SI نیست. الان با بکرل و گری کار می‌کنن :/

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍
قبل از اینکه سالِ پیش چارلی مسیر زندگیش رو انتخاب کنه، دوتا نقشه برای آینده‌ش داشت. پلنِ A، فیزیک بود. اما من یک نقشه‌ی جایگزینِ دیگه‌ هم داشتم؛ چیزِ دیگه‌ای هم بود که - تقریبا - به اندازه‌ی فیزیک دوستش داشتم. اگر که چارلی مجبور می‌شد بخاطر مخالفت‌ها یا تواناییِ کمش یا هر چیزِ دیگه‌ای بیخیالِ فیزیک بشه، قصد داشت که پلنِ Bش رو دنبال کنه.
پلنِ B، گرافیک کامپیوتری بود؛ یا کمی به‌خصوص‌تر، انیمیشن. اگر که پلنِ A در رویایی‌ترین حالتِ خودش به سِرن یا ناسا یا مرکز مطالعاتِ پیشرفته‌ی پرینستون منتهی می‌شد، پلنِ B هم در حالتِ ایده‌آلش کار کردن توی پیکسار بود. با کمی اکراه، دیزنی و دریم‌ورکس هم بد نبودن! اما پیکسار، پیکسارِ دوست‌داشتنی، همیشه اول بود.

من همیشه فکر می‌کردم که پیکسار بهترین جای دنیا برای کار کردنه، و آدم‌های پیکسار خوشحال‌ترین آدم‌های دنیا هستن. تمامشون. از طراح‌های استوری‌بورد و کانسپت‌آرت گرفته، تا مدل‌سازهایی که شخصیت‌ها و محیطِ داستان رو مدل‌ می‌کنن و انیماتورهایی که این مدل‌ها رو حرکت می‌دن. همه‌ی آدم‌هایی که توی مجتمع بزرگ و دلنشینِ پیکسار دور هم جمع می‌شن تا باهم‌دیگه شخصیت‌هایی که تا اون روز وجود خارجی نداشتن رو از هیچ بتراشن، بهشون رنگ و لعاب بدن و در نهایت به اون‌ها روح ببخشن. یک کارِ خداگونه.

پیکسار همیشه اول بوده برای من، بخاطرِ همه‌ی کاراکترهای دوست داشتنیش. فکر نمی‌کنم هیچ شرکت انیمیشن‌سازیِ دیگه‌ای باشه که در طول مدت فعالیتش تونسته باشه این همه شخصیتِ خاطره‌انگیز رو خلق کنه. میگن که استیو جابز روحِ خلاقِ خودش رو توی پیکسار باقی گذاشته. خب، من از استیو جابز چندان خوشم نمیاد، اما نمی‌تونم این جمله رو انکار کنم. همیشه دفترِ کار پیکسار رو جایی تصور می‌کردم که خلاقیت از سقفش چکه می‌کنه، و توی اتاق‌های کارش ایده‌های مختلف توی هوا شناورن. از طرفی پیکسار با تمامِ کارهای بزرگش، همیشه یک شرکتِ کوچک و دنج و بی‌حاشیه بوده و خودش رو از کثافت‌کاری‌ها و باندبازی‌ها و جنگ و جدل‌های هالیوود و کمپانی‌های فیلم‌سازی دور نگه‌داشته. دیزنی اما، با وجود اینکه همیشه نمادِ تخیل و ایده‌پردازی بوده برای من، چنین احساسی بهم نمیده؛ چون زیادی بزرگه. دیزنی مارول رو خریده، لوکاس‌فیلم و جنگِ ستارگانش رو خریده و دنیاش رو اونقدر بزرگ و ناهمگون کرده که من دیگه نمی‌تونم باهاش ارتباط برقرار کنم. و بله! من می‌دونم که دیزنی حتی پیکسار رو هم خریده. اما آدم‌های پیکسار، هنوز آدم‌های پیکسار هستن؛ و پیکسار هنوز روحِ خودش رو حفظ کرده و هنوز همونی هست که وودیِ داستان اسباب‌بازی‌ها رو خلق کرده، و نمو رو، و سالیوانِ کمپانیِ هیولاها رو، و مک‌کوئینِ ماشین‌ها رو، و وال‌ایِ مظلوم و دوست‌داشتنی رو. 


این تصویر رو تابستونِ پارسال، توی روزهایی که منتظر نتیجه‌ی انتخاب رشته‌م بودم، با کمک یک آموزش درست کردم. اولین تجربه‌ی سه‌بعدیم بود و کلی هم اشتباه و سوتی داره. یک ساعتِ تمام طول کشید تا لپ‌تاپِ طفلکیم از همین صحنه یک خروجی با کیفیت فول‌اچ‌دی بهم بده. یک ساعتِ تمام فقط برای همین عکس با این مدل‌های ساده! حالا قدرتِ سخت‌افزاری شرکت‌های انیمیشن‌سازی رو تصور کنین؛ که چطور از تمامِ اون شخصیت‌ها و وسایل و سکانس‌های شلوغ و پلوغ رندر می‌گیرن. موهای قرمزِ آشفته‌ی فرفریِ مریدا توی انیمیشن Brave رو یادتونه؟ دیزنی برای مدل‌سازی اون موها مجبور شد کلی هزینه کنه و یک نرم‌افزار جداگونه رو توسعه بده. مدلسازی موها، پشم‌ها و خزها و رندر کردنشون یکی از کارهای چالش برانگیزِ صنعت انیمیشن هست همیشه. یا مثلا حرکت‌ِ پشم‌های آبی‌رنگِ سالیوان توی کمپانیِ هیولاها، تماما به صورت دستی انیمیت شده. فرق پلنِ A با پلنِ B اینه که اولی مشروط و مقید به ابزارها نیست. یک کارمندِ درجه‌ی سه‌ی اداره‌ی ثبت اختراعات می‌تونه از پشتِ میزش، و فقط با یک قلم و کاغذ و نبوغش، پایه‌های مکانیک نیوتونی رو بلرزونه! اما پلن B اینطور نیست. اندیشه‎ی محض کافی نیست توی این مسیر. هنر به ابزار نیاز داره، به سه‌پایه، بوم، رنگ روغن، دوربین عکاسی، کامپیوتر قدرتمند، قلم‌ نوری. فراهم کردن این ابزارهای گرون‌قیمت همیشه ممکن نیست.

یک ساعت طول کشید تا عکسِ بالا رو خروجی بگیرم. یک ساعتِ تمام به مانیتور نگاه می‌کردم و پیکسل‌های رنگی رو می‌دیدم که هر لحظه تراکم‌شون بیشتر می‌شد. وقتی که بالاخره عکس تکمیل شد، واقعا احساسِ یک خالق رو داشتم. این شگفت‌انگیز نبود؟ اون دونات‌ها، اون بشقاب‌، اون ترافل‌های رنگی‌رنگی و اون نورها هیچ‌کدوم وجود نداشتن. من یک استوانه رو برداشتم و شبیهِ لیوانش کردم. من یک سیلندر رو شبیهِ دونات کردم. من، من، من تمامِ این‌ها رو خلق کردم. اون لحظه به همه‌ی آدم‌های توی شرکت‌های انیمیشن‌سازی حسودیم شد. تصور کردم که اون‌ها چه احساسی دارن وقتی که آخرِ پروژه دور هم می‌شینن و محصول کارشون رو تماشا می‌کنن؟ اون ها هم موهایِ دستشون از هیجان و خوشحالی سیخ می‌شه؟ و موضوع فقط انیمیشن نیست. من همیشه به خالق‌ها حسودیم میشه؛ چون خالق‌ها، داستان‌ها و شخصیت‌ها رو برای همیشه دارن. ما فقط توی هفت جلد کتاب با هری بودیم، اما رولینگ تا ابد می‌تونه داستانِ هری رو توی ذهنش دنبال کنه. ما فقط توی دوتا فیلم توی سرزمین عجایب بودیم، اما تیم‌برتون توی ذهن خودش می‌تونه هرموقع که خواست برگرده به سرزمین عجایب و پیشِ آلیس، چون خودش درستش کرده.

بگذریم. چارلی پلن A رو انتخاب کرد و از انتخابش بی‌نهایت راضی و خوشحاله؛ اما توی یک دنیای موازی، من مطمئنم که یک چارلی هست که پلن B رو دنبال کرده و صرف نظر از اینکه چقدر توش موفق بوده، مطمئنم که اون هم از انتخابش راضی و خوشحاله. حتی اگر هیچ‌وقت پاش به پیکسار باز نشده باشه.


عکس‌نوشت: وقتی که هردو پلنِ چارلی باهم ملاقات می‌کنن! وودی، باز، و کتاب مبانیِ فیزیک. این عکس توی یک استودیویِ خانگیِ متشکل از چادر مشکیِ مادرجان و یک چراغ مطالعه گرفته شده D:

پ.ن: خیلی خنده داره مگه نه؟ معمولا پلن‌های B امکانِ وقوع بیشتری دارن؛ چون یک جور راهِ گریز هستن. مثل پله‌های اضطراری یک ساختمون. اگر نقشه‌ی «آ» یک راهِ پر از سنگ و مانع هست، نقشه‌ی «ب» باید آسفالت باشه، یا نهایتا جاده‌ی خاکی. اما در مورد چارلی، هر دو نقشه به یک اندازه بلندپروازانه و بعید‌الوقوع! هستن. همونقدر ممکنه که مثلا توی فیزیک بتونم موفق بشم، که توی انیمیشن‌سازی. همونقدر اوضاع و زیرساخت‌های انیمیشن توی سرزمینم خرابه، که اوضاع و زیرساخت‌های فیزیک خرابه. هر دو راه سنگلاخ هستن! فکر می‌کنم این تاییدی بر اینه که من گرایشِ ناخودآگاهی به مسیرهای سنگلاخ دارم. مسیرهای هموار و آسفالت برام جالب و ماجراجویانه نیستن. من فقط می‌خوام که یک کاری بکنم توی زندگیم. برام مهم نیست که در آینده چقدر پول و رفاه خواهم‌ داشت. این‌ها اولویت‌های آخر هستن.

پ.ن2: اینکه چرا این پست رو نوشتم بر می‌گرده به اینکه دوتا اتفاق هم‌زمان شدن. اول اینکه How to Train Your Dragon: The Hidden World رو دیدم و هنوز بابتش ذوق دارم. هم از خودِ داستان، و هم از دیدن تکنیک‌های فنیِ شگفت‌انگیزش. دلم برای هیکاپ و بی‌دندون تنگ میشه؛ و برای بِرک. پایانِ خوبی برای یک سه‌گانه بود.
دوم اینکه امروز کتاب کیمیاگر رو تموم کردم، و هنوز احساسِ خلسه‌مانندی دارم و کلماتِ کوئیلو دارن توی ذهنم می‌چرخن. شاید بهتر بود که این کتاب رو چندسالِ پیش می‌خوندم، موقعی که کم‌تر فیزیکی فکر می‌کردم و هنوز به چیزهایی مثلِ روحِ جهان و قانون جذب باور داشتم. اما با این‌حال هنوز هم حرف‌های کتاب درباره‌ی تحقق بخشیدن به افسانه‌ی شخصی برام الهام‌بخش بود. 

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍
رفقای کنکوری، این پست رو از حریر بانو بخونید :)

تصمیم گرفته بودم که من هم از لحظات کنکوریم بگم؛ اما هرچقدر که فکر کردم دیدم که حرفی برای گفتن ندارم. من سال پیش کم درس خوندم و آزمونم رو خراب کردم و حتی روزِ آزمون هم کارت ورود به جلسه‌م رو گم کردم. فکر نمی‌کنم که تعریف کردنِ این‌ها چندان آرامش‌بخش باشه. اما کلماتِ آبیِ یواشِ حریر این آرامش رو بهتون میده. 

+ اگر که تواناییش رو دارین، بعد از آزمون پیاده برگردین به خونه. صرف‌نظر از اینکه چه عملکردی داشتین، این کار احساسِ خیلی خوبی میده بهتون؛ یا حداقل برای چارلی که اینطور بود. 

+ چارلی از تهِ تهِ دلش براتون آرزوی موفقیت داره و دعا می‌کنه براتون. برای تک‌تک‌تون؛ باور کنید :)
  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

قبل‌تر: یک ترم فیزیک


I- تقریبا یک‌ سال طول کشید تا من با ریاضیات آشتی کنم. نه اینکه ازش بترسم؛ بیشتر عصبانی بودم. مثل موجودِ پلیدی می‌دیدمش که خودش رو خیلی محکم به دور فیزیکِ عزیزم پیچیده بود. چه لزومی داشت که فیزیک و ریاضیات اینقدر درهم‌تنیده باشن؟

بعد از هر درس، چارلی بین قفسه‌های کتابخونه گشت می‌زد، کتاب‌های فیزیکِ مختلف رو بیرون می‌آورد و باز می‌کرد و با دیدن معادلات دیفرانسیلِ جزئی و انتگرال‌های چندگانه کفری می‌شد و با کتاب دعوا می‌کرد: «آهای! برای من اصلا مهم نیست که اگر از اون معادله‌ی کذایی دو بار مشتق بگیری به چی می‌رسی! برای من حرف بزن بجاش؛ توضیح بده؛ توصیف کن.»

نهایتا یک بار نشستم و با خودم صحبت کردم. «بسیار خب چارلی، بیا مسئله‌ رو ساده کنیم؛ این کاریه که توی فیزیک همیشه انجام می‌دن مگه نه؟ بیا فکر کنیم که تو از یک دختر خوشت اومده؛ میری جلو و سلام می‌کنی و در مقابل یک عبارت بی‌معنی می‌شنوی. اوه چقدر بدشانس! اون دختر به زبانِ تو حرف نمی‌زنه. میتونی تا ابد پشتِ درخت‌ها قایم بشی و دزدکی بهش نگاه کنی و از دور پیچ و تاب خوردنِ موهاش توی باد رو ببینی و وقارش رو تحسین کنی، یا اینکه آستین‌هات رو بالا بزنی و بری توی یک کتابفروشی و چندتا کتابِ خودآموز زبان بگیری و شروع کنی به یادگیری زبانِ اون دختر تا بتونی از نزدیک باهاش صحبت کنی.

حالا چارلی، اون طبیعت مثل اون دختره که برحسبِ اتفاق به زبان ریاضی صحبت می‌کنه. می‌تونی زیباییش رو از دور ببینی، می‌تونی از دور دوستش داشته باشی و تحسینش کنی و پیگیرِ احوالش باشی. اما آیا این تو رو راضی می‌کنه؟ آیا صرفِ خوندن تازه‌ترین یافته‌ها توی مجلات علمی برای تو کافیه؟ اگر که جوابت «نه» هست، پس باید زبانِ جهان رو یاد بگیری تا بتونی شخصا باهاش صحبت کنی. چون خودت که می‌دونی، همیشه بخشی از اثر موقع ترجمه از بین می‌ره.»

بعد از اون – خیلی جدی‌تر - شروع کردم به یادگیریِ این زبان. سین بهم توصیه کرد که ریاضیات رو بطور مجرد – و به خاطر خودش – بخونم؛  نه بطور کاربردی. من هم شدیدا از این تصمیم استقبال کردم. یک‌بار به یک دوست گفتم که من عاشق اینم که هرکاری رو برای خودش انجام بدم.


 

II- بیشتر وقت‌هایی که تلوزیون یک مستند درباره‌ی طبیعت پخش می‌کنه – و خصوصا وقتی که دوربین یک نمای لانگ‌شاتِ با ابهت از مناظر نشون میده – بابام به وجد میاد و نچ‌نچ‎گویان میگه که چقدر بشر ضعیف و بیچاره‌ و ناتوانه. من همیشه بهم برمی‌خورد و می‌اومدم و کلی منبر می‌رفتم که انسان کجا بیچاره‌ست؟ ما یک زمانی با سرنیزه‌های سنگی شکار می‌کردیم و از سرما به غار پناه می‌بردیم، اما امروز تونستیم روی ماه قدم بزنیم و کوچکترین ابعادِ هستی رو دست‌کاری کنیم. این اگر قدرت نیست پس چیه؟

حالا چارلی – با چنین اعتقاد راسخی به علم – وارد دانشگاه میشه و می‌بینه که همون انسان حتی محیط یک بیضی رو هم نمی‌تونه به طور دقیق بدست بیاره، چون انتگرال‌های بیضوی جواب تحلیلی ندارن. می‌بینه که هنوز هیچ معادله‌ی کلی‌ای برای توصیف رفتار همه‌ی گازهای حقیقی وجود نداره. ضربه‌ی آخر رو استادِ محبوبِ چارلی توی یک سمینار بهش وارد می‌کنه وقتی که میگه «هرچقدر مدل‌های ما به حقیقت نزدیک‌تر بشن، ریاضیاتشون غیرقابل‌حل‌تر می‌شه.»

من می‌دونستم که ما همه چیز رو نمی‌دونیم، اما فکر می‌کردم چیزهایی که می‌دونیم رو واقعا می‌دونیم! اما الان به من گفته بودن که بیشتر نظریات و مدل‌های ما در بهترین حالت تقریبِ نسبتا دقیقی از حقیقت هستن. مهم نیست که چقدر تلاش کنیم، ما فقط میتونیم رقم‌های اعشارِ دقت‌مون رو بالا‌تر ببریم؛ خود حقیقت غیرقابل دسترسه. انگار که خدا حقیقت رو توی یک جعبه‌ی مقوایی گذاشته باشه و روش با ماژیک نوشته باشه «دست نزنید!». با فهمیدن این موضوع، من تا مدتی احساس پوچی می‌کردم. به هواپیمای توی آسمون نگاه می‌کردم و پیش خودم فکر می‌کردم که چطور اون هواپیما داره با نظریات ما – که با حقیقت فاصله دارن – کار میکنه؟ چطور میتونه فقط با «تقریبی از حقیقت» پرواز کنه و سقوط نکنه؟ 

اما بعد اون احساس پوچی کم‌کم محو شد. خب که چی چارلی؟ برو و کتاب‌های فیزیکت رو بغل کن و برای علمِ ایده‌آلِت (که وجود نداره) اشک بریز یا بلند شو و توی پیدا کردنِ همین رقم‌های اعشاری کمک کن.



III- روزهایی که من کتاب خاطرات فاینمن رو می‌خوندم، جوگیر می‌شدم. دوست داشتم من هم‌ چیزهایی که فاینمن دیده و تجربه کرده رو ببینم و تجربه کنم. مثلا وقتی فاینمن از اتاقکِ ابر صحبت می‌کرد، من می‌رفتم دفتر استادِ مسنِ صبورم و با هیجان می‌پرسیدم «استاد استاد استاد؛ ما اینجا توی آزمایشگاه اتاقک ابر داریم؟»

- نه چارلی ما اینجا اتاقک ابر نداریم.

فاینمن یک خاطره از سیکلوترونِ توی پرینستون تعریف می‌کرد و من فردا صبح دوباره درِ دفترِ استادِ مسنِ صبور رو می‌زدم و با همون هیجان می‌پرسیدم «استاد استاد استاد؛ ما اینجا توی دانشکده‌مون سیکلوترون داریم؟»

- سیکلوترون یک شتاب‌دهنده‌ی حلقویه چارلی . . .

چارلیِ عجول اما توی حرفِ استادش می‌پرید. «من میدونم که سیکلوترون چیه استاد، فقط می‌خواستم بدونم که آیا یک نمونه ازش رو داریم یا نه.» استادِ صبورِ مسن هم یک آه می‌کشید.

- نه چارلی ما اینجا سیکلوترون نداریم.

بالاخره شونه‌های چارلی فرو افتاد و با ناراحتی گفت «اما استاد، تکنولوژیِ این‌ وسایل دست‌کم برای هفتاد هشتاد سالِ پیشه. چطور ما هنوز نداریم‌شون؟» استادِ صبورِ مسن به لامپ رشته‌ای بالای سرش اشاره کرد.

- این لامپ کی اختراع شده چارلی؟

- آمم، صد و بیست‌-سی سالِ پیش احتمالا!؟

- بسیارخب. می‌تونی بسازیش؟

- خب . . .



IV- من از آزمایشگاه‌ها متنفرم! نه فقط بخاطر اینکه هیچ‌وقت توی کارها مهارت عملی نداشتم، بیشتر بخاطر اینکه طرحِ درس آزمایشگاه‌ها توی کشور ما بی‌نهایت افتضاحه و بی‌نهایت سرسرانه و بی‌خاصیت اجرا میشه. آزمایشگاه فیزیک 2 توی دانشگاه ما رسما اینطوری بود: «خب پسرجون، حالا این سرِ آبیِ سیم رو بزن توی اون سوراخِ قرمزِ دستگاهی که نمیدونی چیه و عددِ روی مانیتور رو توی جدولِ کتابت بنویس. اصلا هم برام مهم نیست که تو هنوز تئوریِ این آزمایش رو توی فیزیک نخوندی و از چراییِ این آزمایش پشیزی متوجه نشدی. فقط سریع‌تر فلنگ رو ببند که کار دارم و باید زودتر در رو قفل کنم.»

توی اولین جلسه‌ی آزمایشگاهی که داشتم، شتاب جاذبه‌ی زمین رو 32 متر بر مجذورِ ثانیه بدست آوردم؛ یعنی تقریبا سه برابرِ مقدار واقعیش. مثل این می‌مونه که هر چند کیلوگرم که هستین، یک وزنه با دوبرابر وزنِ خودتون به پاهاتون آویزون کرده باشین.

من از آزمایشگاه‌ متنفرم اما با این‌حال، درحالی که هیچ‌کسی به آزمایشگاه اهمیت نمی‌داد، من همیشه تمامِ تلاشم رو می‌کردم تا کارم رو درست انجام بدم. نمودارهام رو با وسواس روی کاغذِ نیمه‎لگاریتمی می‌کشیدم یا با اکسل رسم می‌کردم. فرمتِ علمیِ صفحه‌آرایی گزارش‌هام رو رعایت ‌می‌کردم و حتی برای نیم‌فاصله‌ها دقت‌ می‌کردم. فکر نمیکنم مسئول آزمایشگاه هیچ‌وقت متوجه این ریزه‌کاری‌ها شده باشه.

توی آزمایش‌ها وقتی خطای زیادی داشتیم، اونقدر آزمایش رو تکرار می‌کردم که هم‌گروهی‌هام بهم التماس می‌کردن که بس کنم تا بتونن برن. مثلا آخرِ ساعت همه داشتن وسایل‌شون رو جمع می‌کردن و من در حالی که داشتم اعداد رو چک می‌کردم یکهو اخم می‌کردم. «وایسین! چرا ضریب اصطکاک جنبشی رو بیشتر از ضریب اصطکاک ایستاییِ ماکزیمم بدست آوردیم؟ باید از اول اندازه بگیریم.» و بعد همه «جمع‌ کن بابا»‌گویان می‌رفتن و خودم تنهایی داده‌های جدید رو یادداشت می‌کردم. تمام گزارش‌های آزمایشگاهِ گروه هم با من بود، نمی‌تونستم اجازه بدم که یک‌نفر دیگه بیاد و یک چیزی سرهم کنه و تحویل بده. من می‌خواستم در هر صورتی کار درست رو انجام بدم، حتی اگر کسی متوجه‌ش نمی‌شد یا اهمیت‌ نمی‌داد.



V- جلوی مسجد دانشگاه بودیم که اون حرف رو بهم گفت: «تو فیزیک رو خیلی سخت می‌گیری چارلی. نباید فیزیک رو اینطوری بخونی. به این عکس فاینمن که داره طبل می‌زنه نگاه کن، می‌بینی چقدر بی‌خیاله؟». به من گفت که باید فیزیک رو «عیاشانه» بخونم. مثل کسی که چهارزانو می‌شینه، به پشتی تکیه می‌ده، و در حالی که یک لیوان چای برای خودش می‌ریزه به صفحه‌ی بازیِ جلوش خیره می‌شه و سعی می‌کنه که از قواعد بازی سر در بیاره. باید مثل یک عیاش فیزیک رو بخونی نه به طور منظم و اتوکشیده. این حرف‌ها شبیه همون حرف‌های فاینمن بود: «چیزی که بیشتر از همه دوست داری رو به نامنظم‌ترین، بی‌ربط‌ترین و اصیل‌ترین شیوه‌ی ممکن مطالعه کن.»


VI- من همیشه پسر خیلی خوبی بودم. منظورم اینه که همیشه تابع قوانین و قراردادها بودم. توی کل دوران مدرسه شاید کم‌تر از بیست بار غیبت داشتم. گرچه گاهی اوقات نمره‌های خوبی نمی‌گرفتم، اما همیشه سر تمام کلاس‌ها (حتی کلاس‌هایی که فکر می‌کردم هیچ خاصیتی ندارن) می‌نشستم و همیشه کامل‌ترین جزوه برای من بود. کلاس‌ها رو هیچ ‌موقع نمی‌پیچوندم و سرِ موقع میومدم مدرسه. من همیشه مثل هرمیون بودم. اما این ترم من تصمیم گرفتم که کمی بیشتر شبیه ویزلی‌ها و پاترها باشم. کمی بیشتر یاغی باشم. به خودم اجازه‌ی شکستنِ قوانین و هنجارهایی که به نظرم بی‌مورد و دست ‌و‌ پا گیر هستن رو بدم. به خودم اجازه‌ی باز کردن درهایی که روش نوشته «وارد نشوید» رو بدم. چون فیزیک به آدم‌های یاغی و هنجارشکن نیاز داره. البته که برای این یاغی‌گری خط قرمزهای مشخصی دارم و اجازه‌ی انجام هرکاری رو به خودم نمیدم. 


VII- سالِ پیش از معلم فیزیکِ دوست‌داشتنیِ پیش‌دانشگاهیم سوالی رو پرسیدم که جوابش رو بلد نبود. این خیلی اتفاق مهمی بود! به سختی می‌تونستین سوالی رو ازش بپرسین که در جواب بگه «نمی‌دونم». شاید کمی اغراق‌آمیز بنظر بیاد، ولی من آقای ق رو حتی از بعضی‌ از استادهای دانشگاهم بیشتر قبول دارم. بهم گفت که خودش هم وقتی دانشجو بوده به چنین سوالی برخورده و نتونسته براش جوابی پیدا کنه. من پیش خودم قول دادم که وقتی دانشگاه قبول شدم، جواب رو پیدا کنم و بیام و براش توضیح بدم.

به این سادگی نبود اما. من تمام کتاب‌های فارسی و انگلیسیِ مرتبط با موج و نوسان رو توی کتاب‌خونه زیر و رو کردم، هیچ‌کس توجهی به چنین موضوعی نکرده بود. ناچارا به گوگل پناه آوردم. بالاخره یک مقاله‌ی خیلی کوتاهِ چندصفحه‌ای که مال سال 1950 بود پیدا کردم که ظاهرا چنین موضوعی رو توضیح می‌داد. حتی در خوش‌بینانه‌ترین حالت ممکن هم بعید بنظر می‌رسید که نویسنده‌ی مقاله تا الان زنده باشه؛ برای همین هم ناچارا به سردبیر ژورنالِ آکادمی علومِ واشینگتن – که این مقاله اونجا چاپ شده بود – ایمیل زدم و گفتم که خلاصه بیاین مهربون باشین و این مقاله رو برام بفرستین.

اولین مکاتبه‌ی آکادمیکم. چقدر هیجان‌انگیز! من یک روز صبر کردم. دو روز، سه روز و یک هفته صبر کردم. هیچ خبری نبود. بعد از دو هفته جواب ایمیلم رو دادن:

?Did you ever get your paper

متاسفانه ادبیاتِ مودبانه و آکادمیک دست و پای من رو بسته بود. وگرنه روی دکمه‌ی ریپلای کلیک می‌کردم و می‌نوشتم: 

?ARE YOU KIDDING ME

و نکته‌ی جالب‌تر اینکه امضای Sethanne Howard به عنوان سردبیر پای ایمیل بود. من اسمش رو سرچ کردم و فهمیدم که انگار ایشون یک خانوم اخترشناسِ آمریکاییِ نسبتا معروف هستن. یا بودن درواقع؛ چون مارسِ 2016 فوت کرده بودن!



VIII – از من پرسید که با کدوم گرایش فیزیک می‌تونه پول در بیاره؟ بهش گفتم که دیر شده برای چنین سوالی. وقتی که ما رشته‌ی فیزیک رو انتخاب کردیم، قید یک زندگی مرفهِ احتمالی رو زدیم. قمار کردیم. تمامِ ژتون‌هایی که روی میزِ سبزرنگِ کازینوی زندگی داشتیم رو هل دادیم وسط و گفتیم «All in». با این حال اگر دنبال پول بیشتر هستی گرایش‌های حالت‌جامد و اتمی-مولکولی پول‌سازتر هستن. اما یادت باشه! هرچقدر به صنعت نزدیک بشی از زیباییِ محض و انتزاعی فیزیک دور می‌شی. فکر می‌کنی فیزیکدان‌های IBM و اپل خوشحال‌ترن یا فیزیکدان‌های CERN و ناسا؟


IX – در ادامه‌ی شماره‌ی قبل، یک نفر به من گفت خودخواه. بهم گفت که فقط به فکر خودمم و اینکه بدون توجه به آینده‌ی کاریم اومدم فیزیک خودخواهیه. تا اینجای کار مشکلی نداشتم، همون حرف‌هایی بود که همیشه می‌شنیدم؛ اما پای شارلوت رو وسط کشید. گفت که اینطوری نمیتونم یک زندگی خوب برای شارلوت فراهم کنم. گفت که شارلوت ازم ناامید میشه. حالا که بحثِ شارلوت شد من عصبانی شدم. تصمیم گرفتم که به شارلوت نشون بدم که اگر مجبور بشم و بخوام، میتونم پول در بیارم.

تا اون روز توی دانشگاه از این انجمن و اون انجمن کلی پیشنهاد برای ساختنِ پوستر و بنر و کارهای گرافیکی می‌گرفتم اما بیشترشون رو رد می‌کردم. چون همینطوریش هم وقت کمی برای درس‌هام داشتم. شروع کردم به قبولِ این درخواست‌ها. همه‌شون رو قبول کردم؛ با وجود اینکه مثلا امتحان داشتم یا باید گزارش آزمایشگاه می‌نوشتم یا فرداش کلی تمرین تحویل می‌دادم. نزدیک میان‌ترمِ ریاضی، صفحه‌آراییِ یک نشریه‌ی 32 صفحه‌ای رو برای دانشکده‌ی شیمی قبول کردم. هر روز یک لپ‌تاپِ سه کیلوگرمی رو توی کوله‌م با خودم می‌بردم دانشکده تا زمانِ بعد از ناهار رو صرف انجامش بکنم؛ و شب‌ها هم تا دیروقت کار می‌کردم. بیشتر از پول، خودِ کار کردن برام مهم بود. می‌خواستم ببینم که اگر بخوام می‌تونم؛ که شارلوت رو ناامید نمی‌کنم.

حاصل این کارها، یک مقداری پول شده که شاید خیلی زیاد نباشه، اما برام ارزشمنده. از اونجایی که فعلا شارلوتی وجود نداره تا پول رو باهاش به اشتراک بذارم؛ تصمیم گرفتم که صرف خود بکنمش. باید دو سه تا کتاب باهاش بخرم؛ و یک جفت کفش. کفش‌های الانم در حال فروپاشیه. چند روز پیش هم یک تی‌شرت با لوگوی ناسا - که چند ماه بود چشمم رو گرفته بود - خریدم؛ هرچند هنوز عذاب وجدان دارم بابتش؛ احساسِ غرب‌زدگی بهم دست داد. اما خب تقصیر من نیست که هیچ‌جا تی‌شرتی با لوگوی سازمان فضایی ایران نمی‌فروشن.



X- اوایل سال، یک کاتالوگِ سبزرنگ از دفتر اون استادِ مسنِ صبور برداشتم. راهنمای بازدید از ICTP بود، مرکز بین‌المللی فیزیک نظری عبدالسلام، توی تریست ایتالیا. توی قسمت زمینه‌های تحقیقاتیش، یک عبارت رو هایلایت کردم: «High Energy Physics». هر روز به اون کاتالوگ نگاه می‌کردم. بالاخره تصمیم گرفتم که بندازمش دور تا دیگه چشمم بهش نیفته؛ اما نتونستم. گذاشتمش زیر خروارِ کاغذهای روی میزم تا دیگه نبینمش؛ چون که صرفا خود آزاریه. عملا هیچ شانسی ندارم که بتونم توی دوره‌ی دیپلمای ICTP شرکت کنم. حتی اگر نمراتِ درس‌هام عالی باشن – که نیستن – و مدرک معتبر زبان داشته باشم و حتی اگر خدمتِ خیلی مقدس! سربازی هم مشکلی به وجود نیاره، به تایید دو تا پروفسور با نفوذ و مطرح نیاز دارم. توی دانشگاهِ ما استادی حتی نزدیک به این سطح هم وجود نداره. و بجز این‌ها، تعداد محدودی از هر کشور پذیرش می‌شن؛ کلی آدمِ بهتر از چارلی وجود داره.



XI- بعد از یک سمینار، توی سالنِ سینما یک ویدیوی کوتاه پخش شد. شاید تاثیر موسیقی بود، یا تاثیر تصاویر، یا تاثیر حرف‌هایی که توی سمینار مطرح شده بود؛ اما من احساسش کردم. برای یک لحظه حس کردم که هیچ چیزِ دیگه‌ای برام مهم نیست؛ بجز اینکه من هم بخشی از این جست‌و‌جوی دسته‌جمعی برای پیدا کردن قواعدِ بازی باشم. من هم بین این آدم‌هایی باشم که با فیزیک سر و کله می‌زنن، حتی اگر کاری ازم بر نیاد و ضعیف و ناکارآمد باشم، اما باز هم دوست دارم که وسطِ معرکه باشم.



XII – روز اولی که من رفتم دانشگاه 56 کیلوگرم بودم. این اواخر رسیدم به 50 کیلوگرم. اگر همینطوری بگذره، کم‌کم چگال و چگال‌تر می‌شم تا اینکه تحت گرانشِ خودم فرو‌می‌ریزم و تبدیل می‌شم به یک سیاهچاله :)



XIII- حالا چی؟ فکر می‌کنم بعد از یک سال سر و کله زدن با حقایق تجربی و گزاره‌های منطقی کاملا لیاقت مقدارِ زیادی فانتزی رو دارم. مجموعه‌ی نارنیا رو می‌خونم و فیلمِ «مری پاپینز ریترنز» رو می‌بینم و منتظر انتشار فصل سوم Stranger things می‌مونم. خاکِ روی دوربینم رو هم پاک می‌کنم و می‌برمش بیرون. بهش قولِ هزار شات عکس توی تابستون رو دادم. اما اونقدری زمان ندارم که تمامِ تابستون رو به علافی بگذرونم. باید ریاضی بخونم و خودم رو برای مکانیک تحلیلی و ترمودینامیکِ ترم بعدی آماده کنم. این وسط باید نگاهی هم به نسبیتِ عمو آلبرت بندازم. فکر می‌کنم الان اونقدری پشتوانه‌ی فیزیکی دارم که بتونم نسبیت خاصش رو بخونم. مکانیک و دینامیکش رو البته، برای قسمت‌های الکترومغناطیسی باید بیشتر صبر کنم.


کپی رایت: چارلی پیکچرز!


پ.ن: اگر که تمام پرحرفی‌های چارلی رو تا اینجا خوندین؛ باید بگم که: سلام :)


پ.ن2: هنوز هیچ خبری از شارلوت نیست.


  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍