نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

با وجود اینکه از پنجره‌ی ماشین به بیرون نگاه می‌کردم، اما چیزی نمی‌دیدم. داشتم فکر میکردم. توی ماشین، من تنها کسی بودم که می‌ترسیدم؛ تنها کسی بودم که با چنین مسئله‌ای درگیر بود. بابام می‌شد عمو و مادرم هم می‌شد زن عمو. برای اون‌ها فرقی نمی‌کرد، ولی برای من چرا. دارم درباره‌ی دختر عموم صحبت می‌کنم. از وقتی که به دنیا اومده بود جای خواهر کوچولوی نداشته‌م رو پر کرده بود؛ اما الان شرایط فرق کرده بود. امسال به سنِ تکلیف رسیده بود. موضوع این بود که خانواده‌ی عموم اعتقادات مذهبی نداشتند؛ دقیقا برعکسِ ما. اگر وقتی پام رو گذاشتم توی چهارچوبِ در، مثل همیشه دوان دوان می‌اومد سمتم و دست‌هاش رو باز می‌کرد تا بغلش کنم چی‌ کار باید می‌کردم؟ 


اینطوری نشد. وقتی که رسیدیم خونه‌ی عموم؛ یک شالِ صورتی رنگ انداخته بود روی سرش. دستش رو به سمتم دراز کرد؛ ولی من بجاش دستم رو براش تکون دادم و با لبخند سلام کردم. کارِ خیلی سختی بود. دیگه حق گرفتنِ اون دست‌های کوچولو رو نداشتم. من تمام تلاشم رو کردم تا احساس نکنه که چیزی عوض شده. مثل همیشه کنارش نشستم و نقاشی کشیدم. خندوندمش، باهاش مار-پله بازی کردم و عروسک‌های پونی‌ش رو دیدم. میخواستم بدونه که فقط شکل رابطه‌مون عوض شده و نه ماهیتش. 


رفتیم بیرون تا بستنی بخوریم. موقع رد شدن از خیابون دستم رو گرفت. جایِ خطرناکی بود، نمیتونستم دستش رو ول کنم. اگر ماشین بهش می‌زد چی؟ وقتی از خیابون رد شدیم دست‌هام رو توی جیبِ شلوارم بردم تا دیگه نتونه اون‌ها رو بگیره. من هم دلم برای اون دست‌ها تنگ شده بود، ولی چاره‌ای نداشتم. چه چیزی می‌تونستم بهش بگم؟ اون توی دنیایِ دیگه‌ای بزرگ شده بود. مفهومی مثل «نامحرم» اصلا براش تعریف نشده بود. اینطور چیزها براش عجیب بود. 


موقعِ بازی کلافه شد. گرمش شده بود و دنباله‌ی شال هم توی دست و پاش بود. شالش رو در آورد. من هم سرم رو آوردم پایین و به زمین نگاه کردم. از من پرسید «نمیشه دیگه نپوشمش؟». گفتم «نمیشه بپوشیش؟»؛ پرسید «چرا؟». این همون موقعیتی بود که ازش وحشت داشتم. چی باید می‌گفتم؟ من اونقدری اعتقاداتم محکم نبود که بتونم برای یک‌نفر دیگه هم توضیح‌شون بدم؛ و تازه اگر چیز اشتباهی بهش می‌گفتم چی؟ اگر ذهن معصومش رو با برداشت‌های نادرست خودم پر می‌کردم چی؟ اگر باعث می‌شدم ذهنیت بدی نسبت به خدا پیدا کنه؟ نه! من چنین مسئولیت سنگینی رو قبول نمی‌کردم. فکر کردم و فکر کردم و بالاخره فهمیدم که چی باید بگم. اصلا نیازی نبود که وارد اینطور موضوعات بشم؛ جواب خیلی ساده بود. ما شاید توی دوتا دنیای مختلف بزرگ شده باشیم، ولی چیزهایی هستند که بین این دوتا دنیا، و بین همه‌ی آدم‌ها مشترک‌ هستن. همونطور که سرم پایین بود گفتم «بخاطر من! چون اگر این کار رو نکنی دیگه نمی‌تونم سرم رو بیارم بالا و ببینمت». چند لحظه فکر کرد و بعد شالش رو دوباره پوشید. سرم رو بالا آوردم و بهش لبخند زدم. در جوابم لبخند زد.


من دیگه هیچوقت نمیتونم اون دست‌های کوچیک رو بگیرم؛ اما میدونم که یک روزی یک پسرِ دیگه‌ای اون‌ها رو خواهد گرفت. کسی که احتمالا خیلی بیشتر از من دوستش خواهد داشت. نمیدونم چه کسی، اما هرکسی که هست؛ امیدوارم لیاقتِ دست‌های خواهرکوچولوی ناتنی‌م رو داشته باشه.




+ آخرین هفته‌ی قبل از عید، یه بسته‌ی کوچیک مداد شمعی گرفتم و قبل از رفتن دادمش به یکی از هم‌خوابگاهی‌هام تا اونو بده به خواهرِ چهارساله‌ش. ازم پرسید «این به چه مناسبتیه؟». گفتم «به مناسبت اینکه من خواهر کوچولو ندارم!». این رو که گفتم گوشیش رو برداشت و عکسِ خواهرش رو بهم نشون داد :) خبر خوب‌تر اینکه تا به حال خواهرش با مداد شمعی نقاشی نکشیده بود :)

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

از فکر کردن به اینکه چه چیزهایی اسپویله و چه چیزهایی نیست خسته شدم. بنابراین خودتون هروقت که احساسِ اسپویل شدنِ هری‌پاتر بهتون دست داد صحنه رو ترک کنید :) گرچه خودم فکر نمی‌کنم چیزِ اسپویل‌آمیزی گفته باشم؛ چون درباره‎ی یه ماجرای فرعی از داستان صحبت کردم.


دالِ عزیز

این پست رو انحصارا برای تو می‌نویسم. می‌تونستم این‌ها رو توی یه پیام خصوصی بهت بگم؛ اما نمی‌خواستم که حرف‌هام با «ترحم و دلسوزی‌های دوستانه» اشتباه گرفته بشه. بنابراین فکر کردم که برای نشون دادن جدیت و اهمیتِ حرف‌هام، مستقیما توی وبلاگم برات بنویسم.


تو کتاب‌های هری‌ پاتر رو نخوندی (دیدنِ فیلم‌هاش کافی نیست!)، که اگر خونده بودی می‌تونستم بجای این حرف‌ها ارجاعت بدم به فصل دوازدهمِ کتاب اول. اما الان باید خودم برات تعریف بکنم. توی یکی از اتاق‌های قلعه‌ی هاگوارتز یه آیینه‌ی بزرگ وجود داره به اسم آیینه‌ی نفاق‌انگیز. یه آیینه‌ی خیلی قدیمی که کسی نمی‌دونه کی اونو ساخته یا حتی چطوری به هاگوارتز اومده؛ اما بالای آیینه یه عبارت حکاکی شده که طرز کار آیینه رو توضیح می‌ده:

Erised stra ehru oyt ube cafru oyt on wohsi

معنی نداره. حالا از آخر به اول بخونش:

I show not your face but your heart's desire


«من چهره‌ات را نشان نمی‌دهم، بلکه خواسته‌ی قلبی‌ات را نشان می‌دهم». این آیینه عمیق‌ترین خواسته‌ی قلبی هرکس رو بهش نشون می‌ده. چیزی رو نشون می‌ده که یک نفر بیشتر از هر چیزی دوست‌ داره ببینه. به قول دامبلدور: فقط خوش‌بخت‌ترین آدم دنیا می‌تونه به این آیینه نگاه کنه و تنها خودش رو ببینه.

اما چیزی که باید بدونی اینه که این آیینه می‌تونه یه وسیله‌ی خطرناک باشه؛ خیلی خطرناک! آدم‌های خیلی زیادی روزها و هفته‌ها پای این آیینه وقت‌شون رو تلف کردن. روزها و هفته‌ها جلوی آیینه نشستن و مسحورِ چیزی شدن که توی آیینه دیدن. این آیینه کمکی به آدم‌ها نمی‌کنه، فقط باعث میشه که آدم‌ها احساس بدبختی و فلاکت بکنن، چون نمی‌تونن به اونچه که توی آیینه می‌بینن برسن. این کار بدی نیست که دنبال رویاهامون بریم، اصلا باید این‌ کار رو بکنیم. اما باید هشدار دامبلدور به هری رو یادمون باشه. «قرار نیست که توی رویاها ساکن بشیم و زندگی کردن رو فراموش کنیم.»


حالا، اون ساختمون، اون دانشکده و اون دانشگاه داره برای تو مثل یه آیینه‌ی نفاق‌انگیز عمل می‌کنه. فکر کردن بهش فقط باعث می‌شه که بغض کنی و از دست خودت عصبانی بشی که نمیتونی بری اونجا. رویاهات دارن برعکس عمل‌ می‌کنن. کمکی بهت نمیکنن، اراده‌ت رو قوی‌تر نمیکنن. بخاطر همین هم ازت می‌خوام که دیگه به اون آیینه نگاه نکنی. یه پارچه بردار و بندازش روی آیینه و زمانِ باقی مونده رو بدونِ اون سپری کن. فقط خودِ خودت باش. برای اینکه بهترین کارها رو بکنی نباید حتما توی بهترین جاها باشی.

ارادت‌مندِ تو

چارلی


  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

قسمت اول درباره‌ی مارگارت همیلتون بود که با فرود موفق اولین انسان روی ماه تموم شد. برای قسمت دوم اما قرار نیست ماجرا رو کامل توضیح بدم؛ چون آخرش می‌خوام شما رو ارجاع بدم به یک اقتباس سینمایی.


قسمت دوم در سال 1961، یعنی حدودا هفت سال قبل از قسمت اول جریان داره. آمریکا و شوروی درگیر جنگ سرد هستن و در دوازده آپریلِ همون سال، شوروی موفق میشه که اولین انسان رو به فضا بفرسته. یوری گاگارین سوار بر کپسولِ واستوک طی یک ساعت و چهل و هشت دقیقه مدارِ زمین رو دور میزنه و با سلامت فرود میاد. این موفقیتِ شوروی باعث شد که فشارها روی ناسا خیلی افزایش پیدا کنه. اینطوری که هرروز از کاخ سفید زنگ می‌زدن و می‌گفتن که «این همه از بودجه‌ی مملکت رو می‌گیرین پس توی اون خراب‌شده دارین چه غلطی می‌کنین؟». بنابراین موضوع فقط یک پروژه‌ی علمی نبود، فشارهای سیاسی وارد کار شده بود و حتی فشارهای اجتماعی از طرف مردمی که انتظار داشتن کشورشون جلوی شوروی کم نیاره. اینطوری بود که ناسا بطور خیلی فشرده و جدی روی برنامه‌ای به اسم «پروژه‌ی مرکوری» کار می‌کرد تا اولین آمریکایی رو به فضا بفرسته.


داستانِ ما درباره سه تا زن هست، سه زنِ آمریکایی - آفریقایی (که شکلِ محترمانه‌تری از کلمه‌ی سیاه‌پوست هستش) که توی مرکز تحقیقات ناسا، توی شهر هَمپتونِ ایالت ویرجینیا مشغول کار بودن؛ کاترین، دوروتی و مری. این سه نفر توی گروه محاسبات کار می‌کردن که وظیفه‌‌شون انجام یا بازبینی محاسباتِ وقت‌گیر و طولانی‌ای بود که دانشمندان و مهندسین پروژه به نتایجش نیاز داشتن. اون موقع کامپیوتر (به معنای امروزی) وجود نداشت و تمامی محاسبات بطور انسانی و روی کاغذ انجام می‌شدن و حتی ماشین‌حساب‌های ساده و ابتدایی‌ای که مورد استفاده قرار می‌گرفتن اونقدر بدقلق و وقت‌گیر بودن که اغلب ترجیح می‌دادن بطور دستی محاسبات رو انجام بدن! در نتیجه‌ی همه‌ی این‌ها به کارکنانِ بخش محاسبات «کامپیوتر» می‌گفتن که به معنای محاسبه‌گر هست. توی ناسا کامپیوتر‌ها به گروه‌های مختلفی دسته‌بندی شده بودن که این سه نفر توی بخشِ محاسبات غربی مشغول به کار بودن. تمامِ کارکنان بخش محاسبات غربی، زنانِ آفریقایی - آمریکایی‌ای بودن که اکثرشون مدارک ریاضی از کالج یا دانشگاه داشتن.


عکس‌نوشت: از راست به چپ: دوروتی وان، کاترین جانسون و مری جکسون.


عکس‌نوشت: عکس دسته‌جمعی از تعداد خیلی زیادی کامپیوترِ دامن‌پوش :)


عکس‌نوشت: کامپیوتر‌ها در حال انجام محاسبات! اون ماشین‌حساب‌های غول پیکرِ کمپانی Friden رو روی میزها می‌بینید؟


ناسا اون موقع توی سه حوزه‌ی مختلف درگیر مشکل بود. اولیش توی محاسبات مختصات فرودِ کپسول Friendship 7 بود. هیچ معادله‌ی ریاضی‌ای نداشتن که بتونن با استفاده‌ازش مختصات دقیق فرود کپسول رو توی اقیانوس اطلس بدست بیارن؛ اینجا کاترین به کمکِ ناسا میاد. مشکل دوم یه نقصِ فنی توی سپرحرارتی کپسول بود؛ وسیله‌ای که قرار بود موقع سقوط توی جوِ زمین از جزغاله شدن فضانورد جلوگیری بکنه. اینجا مری وارد عمل میشه. مشکل سوم هم این بود که ناسا به تازگی کامپیوتر‌های الکترونیکیِ غول‌پیکری از شرکت IBM خریده بود تا محاسباتش رو تسهیل کنه، اما افراد خیلی زیادی توی ناسا نبودن که زبان برنامه‌نویسی Fortran، و در نتیجه کار با اون ماشین‌ها رو بلد باشن. اینجا جایی بود که دوروتی دست به کار شد.


اما همه‌ چیز به این سادگی نبود، چون خود اون سه نفر هم با مشکلاتی مواجه بودن! در اون سال‌ها هنوز قوانینِ احمقانه‌ی تبعیض نژادی توی خیلی از ایالت‌های آمریکا برقرار بود. قوانینی که مردم رنگین‌پوست رو از بقیه‌ی مردم جدا می‌کرد. توی اتوبوس‌ها صندلی‌های جداگانه‌ای برای رنگین‌پوست‌ها با برچسب «Colored» مشخص شده بود و رنگین‌پوست‌ها حق نشستن توی قسمت‌ سفید‌پوست‌ها رو نداشتن. توی کتابخونه‌ها هم قفسه‌های مشخص و محدودی برای استفاده‌ی رنگین پوست‌ها وجود داشت و اون‌ها نمیتونستن از تمامِ کتاب‌های کتابخونه استفاده کنن. حتی دستشویی‌ها! کاترین مجبور بود هربار برای رفتن به دست‌شویی نیم‌مایل (800 متر!) مسیر رو طی بکنه تا به دستشویی رنگین‌پوست‌ها برسه، چون توی محل کار خودش هیچ دستشویی‌ای برای رنگین‌پوست‌ها تعبیه نشده بود. مری با هزار زور و زحمت تونست یه مجوز از دادگاه بگیره تا بتونه دروس مهندسی رو توی یه مدرسه و درکنار سفید‌پوست‌ها! بگذرونه و نهایتا به اولین زنِ مهندسِ سیاه‌پوست تبدیل بشه، چیزی که رویاش رو داشت.


حالا، اگر می‌خواین بدونید که این سه نفر چطور به این مشکلات غلبه کردن، و ناسا چطور بالاخره موفق شد تا جان گلن رو به عنوانِ اولین آمریکایی به مدار زمین بفرسته، باید فیلم Hidden Figures رو ببینید. اگر اهل اینجور فیلم‌ها نیستین، باید بگم که این فیلم بیشتر از اینکه یک فیلم علمی باشه یک فیلم پاپ‌کورنی هست و به اندازه‌ی هر فیلم درامِ دیگه‌ای سکانس‌های رومانتیک و طنز داره؛ بنابراین با یک فیلم خشک طرف نیستین. اگر هم از کسانی هستین که به نمره‌ی منتقدین اهمیت میده، پس باید بدونین که این فیلم از مجموع نقد‌های سایت راتن تومیتوز، نمره‌ی 93 از 100 رو گرفته. و در آخر اگر به چیزی بیشتر از این‌ها نیاز دارین، شاید بد نباشه که بدونین هانس زیمر جزو گروهِ تهیه‌ی موسیقی‌متن این فیلم بوده :)



پ.ن1: با عذرخواهی خیلی زیاد از کسانی که کامنت‌ گذاشتن و پرسیده بودن قسمتِ دوم رو کی می‌نویسم و من فقط گفته بودم «به زودی!» و این «به زودی» چندین ماه طول کشید. دلیل اصلی این تاخیر بخاطر این بود که من اصلا فرصت نداشتم و از طرفی پست‌های این مدلی خیلی وقت‌گیر هستن. چون اینطوری نیست که من بشینم پشت کیبورد و شروع کنم به تعریف کردن. قبل از اون باید کلی جست و جو انجام بدم، ویکی‌پدیای وقایع مختلف رو چک کنم و سری به قسمت گزارش ماموریت‌های سایت ناسا بزنم تا مطمئن بشم اطلاعات درستی دارم توی پستم می‌نویسم. تازه بعضی از سکانس‌های فیلم رو هم مجددا باید تماشا می‌کردم. خلاصه اینکه، ببخشید :)


پ.ن2: یک دلیل دیگه هم داشت راستش. یک مدت من نمیخواستم درباره‌ی چنین آدم‌هایی مطالعه کنم. یک مدته که حتی خوندن کتاب «فیزیکدانان بزرگ» رو هم متوقف کردم. چندوقته بیشتر از اینکه چهره‌ها برام الهام بخش باشن، باعث میشه که خودم احساس حماقت بکنم!

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍
صبحِ یک پنجشنبه، آماده شده بودم تا برم بیرون. همیشه آخر هفته‌ها که دانشگاهی در کار نیست، اول یک پیاده‌رویِ یک‌ ساعته توی شهر می‌رم و بعد می‌شینم پای کتاب و درس. نمی‌تونم بدون دیدنِ نور خورشید، و بدون تنفسِ هوای تازه روزم رو شروع کنم. یکی از هم‌خوابگاهی‌جان‌ها وقتی منو دید گفت که چند دقیقه صبر کنم تا اون هم آماده بشه و همراهم بیاد. این دوست من کمی . . . باکلاسه! از اون‌هایی که یک تیپ لباس خاص می‌پوشه و نیم‌ساعت جلوی آینه با موهاش ور میره و همه‌ش از آدم می‌پرسه که «الان خوب شد؟».

به میدون اصلی شهر رسیدیم. خب حالا کجا بریم؟ من دوست داشتم مثل همیشه توی بازار قدیمی چرخ بزنم. اما انگار اون از این ایده خوشش نیومد. گفت که زمینِ بازار سنتی همیشه پر از گِل و میوه‌های لِه‌شده‌ هست و همیشه هم شلوغه. جا خوردم، ولی بهش گفتم که «بسیار خب؛ فرمونِ نداشته‌مون دستِ تو! کجا بریم؟» و این شد که اون هدایتِ پیاده‌روی رو به عهده گرفت. از مسیری که در پیش گرفته بود مشخص بود که داریم به سمت بالای شهر میریم. خیابون‌ها هی سرسبزتر و خلوت‌تر می‌شدن، خونه‌ها بزرگ‌تر می‌شدن و نماهای آجریشون به نمای سنگی تبدیل می‌شد. رسیدیم جلوی یک‌ پاساژ بزرگ. گفت بیا بریم تو یه نگاهی بندازیم. از جلوی ویترین‌های خیلی باکلاسِ لباس‌فروشی‌ها رد می‌شد و تیشرت‌ها و پیرهن‌ها رو با انگشت نشون می‌داد «اون خیلی قشنگ نیست؟». من در اون لحظات کاملا پوکر فیس بودم ولی هم‌خوابگاهی‌جان اینقدر با حالت رویایی‌ای در حال گشت زدن بود که متوجه من نبود. تنها دلخوشی من توی اون پاساژِ کذایی پله‌های برقیش بودن. هنوز مثلِ پسر کوچولوها با دیدن پله‌ی برقی خوشحال می‌شم؛ هرچند تمامِ تلاشم رو برای کنترل خودم می‌کنم! بعد از اون یه کافی‌شاپ توی طبقه‌ی هم‌کفِ پاساژ رو بهم نشون داد، که هفته‌ی قبلش با «دوستِ اجتماعیش» اونجا کاپوچینو خورده بودن. خداروشکر، این آخرین جایی بود که من رو برد. بعدش تمامِ راه رو پیاده برگشتیم و رسیدیم به خوابگاه. ظهر شده بود.

من هیچوقت مثلِ دوستم به موهام تافت نمیزنم، درواقع هیچوقت، هیچ چیزی به موهام نمیزنم. دوست دارم باد بتونه موهام رو بهم بریزه. نمی‌خوام که موهام رو مجبور به ایستادن در یه حالتِ خاص بکنم. من مثل دوستم دست‌کش دستم نمی‌کنم، دوست دارم سرما بتونه دست‌هام رو قرمز و بی‌حس بکنه. من به پاساژهای پُر زرق و برقی که با ظاهرِ شیک و باکلاسشون حس مصرف‌گرایی رو به آدم القا می‌کنه کمترین علاقه‌ای ندارم. دوست دارم توی بازارهای قدیمی و توی شلوغی و سر و صدا قدم بزنم و پاچه‌های شلوارم گِلی بشه. دوست دارم بجای خوردنِ کاپوچینو توی یه کافی‌شاپِ بزرگ، روی صندلی‌های درب و داغونِ مغازه‌های معمولی و کوچیکِ مرکز شهر بشینم و شیرکاکائوی داغ بخورم. دوست دارم توی خیابون‌های فرعی و قدیمی دنبال کتاب‎فروشی‌های کوچیک بگردم و از جلوی قنادی‌های محلی رد بشم و بوی شیرینیِ تازه رو استشمام کنم.


*  *  *

پ.ن1: از جلوی یه ماهی فروشی که رد می‌شدیم، بهم گفت «بیا از توی خیابون بریم، بوی بدِ ماهی میاد.». بهش گفتم این بخاطر اینه که قدرت تخیلت ضعیفه. وقتی بوی ماهیِ تازه به مشامت میخوره، کافیه که چشم‌هات رو ببندی و تصور کنی که توی یه بازار محلی کنار ساحل ایستادی. کمی بیشتر که تلاش کنی‌، می‌تونی صدای مرغ‌های دریایی رو هم بشنوی و اگر به اندازه‌ی کافی تمرین کرده باشی میتونی در پس زمینه‌ی همهمه‌ی مردم، غرش امواج دریا رو هم تشخیص بدی. 

پ.ن2: من کافی‌شاپ‌ها رو دوست ندارم. چرا باید دو نفر برن توی یه محیطِ کم‌نور و تیره و دلگیر بشینن و دوتا فنجونِ کوچولو نوشیدنی بنوشن، در حالی که میتونن برن روی نیمکتِ رنگیِ پارک و زیر آسمون بشینن و با نصفِ همون پول دوتا بستنیِ گنده بخورن و به بازی کردنِ بچه‌ها نگاه کنن؟

پ.ن3: ما که آخر نفهمیدیم این «دوست اجتماعی» چیه و اگر یه دوستِ معمولیه پس چرا با پسوندِ «اجتماعی» متمایزش کردن :/

پ.ن4: پنج‌ ماه بود که حتی یک فیلم سینمایی هم ندیده بودم. دیشب قسمت دوم جانوران شگفت‌انگیز، The Crimes Of Grindelwald رو دیدم و می‌دونید چیه؟ اصلا گورِ بابای منتقدین! فقط همون چند دقیقه‌ی کوتاهی که توی هاگوارتز جریان داره به تنهایی کافیه برای خوب بودنِ فیلم. دیدنِ دوباره‌ی پلِ ورودی هاگوارتز و کلاس‌های درس و وردِ «ریدیکیولس!» و حتی وزارت‌خونه‌ی سحر و جادویِ توی لندن برای من بس بود. حتی اگر از اون همه موجودِ بامزه و جانی‌دپ و نیوت و لبخند‌های قشنگِ تینا چشم‌پوشی کنیم.

پ.ن5: پیشاپیش، عیدتون مبارک باشه :)


  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

غروبِ یک چهارشنبه است. آهی می‌کشم، تکه گچِ سفید را در جعبه‌ی مقواییِ پر از گچ می‌اندازم و چند قدم عقب می‌روم تا بتوانم تمام تخته‌سیاه را ببینم. گاهی یکجا دیدنِ محاسبات کمک زیادی می‌کند؛ چرا که آنقدر درگیر جزئیات می‌شوم که تصویرِ کلی را از یاد می‌برم. 

   -  هیچ پیشرفتی داشتی؟

به سمتِ صدا برمی‌گردم، استادِ جوان فلسفه را می‌بینم که دست‌ به سینه به چهارچوب درِ اتاقم تکیه‌ داده است. با ناامیدی سری تکان می‌دهم: «هیچی! انگار طبیعت جواب‌ها رو جای خیلی خوبی قایم کرده.». با گام‌های آهسته به سمتم می‌آید.

   -  شاید اصلا جوابی وجود نداره که بخوای پیداش کنی، به این فکر کردی؟

لبخند بی‌رمقی می‌زنم و می‌گویم که الان خسته‌ام و حوصله‌ی بحث‌های فلسفی را ندارم؛ و بعد می‌پرسم: «چند دقیقه‌ست که جلوی درِ اتاقم ایستادی؟». نگاهی به ساعتش می‌اندازد.

   -  حدود بیست دقیقه.

   -  چرا زودتر حرفی نزدی؟

   -  نمیخواستم مزاحمت بشم؛ و تازه، دیدن میمیک‌های صورتت موقع فکر کردن خیلی بامزه‌ست.

بعد نیشخندی می‌زند و مثل همیشه می‌گوید: «وسایلت رو جمع کن، می‌رسونمت.» و من هم همان جوابِ همیشگی را می‌دهم: «نه ممنونم، پیاده برمی‌گردم.»

   -  امشب خیلی سرده، فکر نکنم بتونی حتی تا سردرِ دانشگاه هم دووم بیاری. دمای هوا دویست و شصت و یک کلوینه.

سعی می‌کنم تا جلوی خنده‌ام را بگیرم. «خیلی تلاش کردی تا دمای هوا رو به کلوین تبدیل کنی مگه نه؟» شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید: «فکر کردم به عنوان یه فیزیکدان، ارتباط بیشتری با واحدِ کلوین برقرار می‌کنی.»

این کار همیشگی‌ِ اوست؛ برای اینکه سربه‌سرِ من بگذارد بجای کیلوگرم از میکرو پوند استفاده می‌کند و فاصله شهرها را بر حسب مگا اینچ بیان می‌کند. البته من هم در زمان‌های مناسب تلافی می‌کنم؛ آخرین باری که از چراغ قرمز عبور کرد، نچ نچ کردم و قاعده‌ی زرین کانت را به او یادآور شدم: «تنها مطابق دستوری عمل کن که در عین حال بتوانی اراده کنی که آیین رفتارِ تو به قانونی کلی تبدیل شود.»

در نهایت تسلیم می‌شوم و وسایلم را جمع می‌کنم. لپ‌تاپ را در قسمت عقبِ کوله‌پشتی‌ام جا می‌دهم، چایِ سرد شده‌ی درون لیوانم را سر می‌کشم و برگه‌های پر از معادلات ریاضی را از کشوی میزم بیرون می‌آورم تا آن‌ها را در کیفم بگذارم.

   -  فکر می‌کردم به خانومت قول دادی که آخرِ هفته‌ها روی مسائل کار نکنی.

همانطور که کاغذها را در کیفم می‌چپانم می‌گویم: «تو نگران نباش، مثل همیشه یه جوری شارلوت رو راضی می‌کنم. فقط کافیه که با چندتا شاخه از اون گل‌های مورد علاقه‌ش بهش رشوه بدم.»

کاپشنم را می‌پوشم، کوله پشتی را روی دوشم می‌اندازم و پیش از بیرون رفتن به دور تا دور اتاقِ کارم نگاه می‌کنم. قفسه‌ی چوبیِ مملوء از کتاب‌هایم را می‌بینم؛ و میز تحریرِ پوشیده شده از انبوه کاغذها را؛ تخته سیاهِ پاک‌نشده‌ام و قاب عکس‌هایی از چهره‌های فیزیک که به دیوار آویخته شده‌اند. وقتی مطمئن می‌شوم که همه چیز سرِ جای خودش است، چراغ اتاق را خاموش می‌کنم و هردو از اتاق بیرون می‌رویم.




پ.ن2: این پست بیشتر یک جور خیال‌پردازی بود. تصور واقعیِ من از آینده، یه شیشه‌ی بخار گرفته‌ست که پشتش معلوم نیست.

پ.ن3: چرا شارلوت؟ چون شارلوت یک جورهایی ورژن مونثِ چارلیه. مثل سعید و سعیده. Charlie & Charlotte :)

پ.ن4:  گوش کنیم :)

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍