دست‌ها :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

دست‌ها

جمعه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۵۴ ق.ظ

با وجود اینکه از پنجره‌ی ماشین به بیرون نگاه می‌کردم، اما چیزی نمی‌دیدم. داشتم فکر میکردم. توی ماشین، من تنها کسی بودم که می‌ترسیدم؛ تنها کسی بودم که با چنین مسئله‌ای درگیر بود. بابام می‌شد عمو و مادرم هم می‌شد زن عمو. برای اون‌ها فرقی نمی‌کرد، ولی برای من چرا. دارم درباره‌ی دختر عموم صحبت می‌کنم. از وقتی که به دنیا اومده بود جای خواهر کوچولوی نداشته‌م رو پر کرده بود؛ اما الان شرایط فرق کرده بود. امسال به سنِ تکلیف رسیده بود. موضوع این بود که خانواده‌ی عموم اعتقادات مذهبی نداشتند؛ دقیقا برعکسِ ما. اگر وقتی پام رو گذاشتم توی چهارچوبِ در، مثل همیشه دوان دوان می‌اومد سمتم و دست‌هاش رو باز می‌کرد تا بغلش کنم چی‌ کار باید می‌کردم؟ 


اینطوری نشد. وقتی که رسیدیم خونه‌ی عموم؛ یک شالِ صورتی رنگ انداخته بود روی سرش. دستش رو به سمتم دراز کرد؛ ولی من بجاش دستم رو براش تکون دادم و با لبخند سلام کردم. کارِ خیلی سختی بود. دیگه حق گرفتنِ اون دست‌های کوچولو رو نداشتم. من تمام تلاشم رو کردم تا احساس نکنه که چیزی عوض شده. مثل همیشه کنارش نشستم و نقاشی کشیدم. خندوندمش، باهاش مار-پله بازی کردم و عروسک‌های پونی‌ش رو دیدم. میخواستم بدونه که فقط شکل رابطه‌مون عوض شده و نه ماهیتش. 


رفتیم بیرون تا بستنی بخوریم. موقع رد شدن از خیابون دستم رو گرفت. جایِ خطرناکی بود، نمیتونستم دستش رو ول کنم. اگر ماشین بهش می‌زد چی؟ وقتی از خیابون رد شدیم دست‌هام رو توی جیبِ شلوارم بردم تا دیگه نتونه اون‌ها رو بگیره. من هم دلم برای اون دست‌ها تنگ شده بود، ولی چاره‌ای نداشتم. چه چیزی می‌تونستم بهش بگم؟ اون توی دنیایِ دیگه‌ای بزرگ شده بود. مفهومی مثل «نامحرم» اصلا براش تعریف نشده بود. اینطور چیزها براش عجیب بود. 


موقعِ بازی کلافه شد. گرمش شده بود و دنباله‌ی شال هم توی دست و پاش بود. شالش رو در آورد. من هم سرم رو آوردم پایین و به زمین نگاه کردم. از من پرسید «نمیشه دیگه نپوشمش؟». گفتم «نمیشه بپوشیش؟»؛ پرسید «چرا؟». این همون موقعیتی بود که ازش وحشت داشتم. چی باید می‌گفتم؟ من اونقدری اعتقاداتم محکم نبود که بتونم برای یک‌نفر دیگه هم توضیح‌شون بدم؛ و تازه اگر چیز اشتباهی بهش می‌گفتم چی؟ اگر ذهن معصومش رو با برداشت‌های نادرست خودم پر می‌کردم چی؟ اگر باعث می‌شدم ذهنیت بدی نسبت به خدا پیدا کنه؟ نه! من چنین مسئولیت سنگینی رو قبول نمی‌کردم. فکر کردم و فکر کردم و بالاخره فهمیدم که چی باید بگم. اصلا نیازی نبود که وارد اینطور موضوعات بشم؛ جواب خیلی ساده بود. ما شاید توی دوتا دنیای مختلف بزرگ شده باشیم، ولی چیزهایی هستند که بین این دوتا دنیا، و بین همه‌ی آدم‌ها مشترک‌ هستن. همونطور که سرم پایین بود گفتم «بخاطر من! چون اگر این کار رو نکنی دیگه نمی‌تونم سرم رو بیارم بالا و ببینمت». چند لحظه فکر کرد و بعد شالش رو دوباره پوشید. سرم رو بالا آوردم و بهش لبخند زدم. در جوابم لبخند زد.


من دیگه هیچوقت نمیتونم اون دست‌های کوچیک رو بگیرم؛ اما میدونم که یک روزی یک پسرِ دیگه‌ای اون‌ها رو خواهد گرفت. کسی که احتمالا خیلی بیشتر از من دوستش خواهد داشت. نمیدونم چه کسی، اما هرکسی که هست؛ امیدوارم لیاقتِ دست‌های خواهرکوچولوی ناتنی‌م رو داشته باشه.




+ آخرین هفته‌ی قبل از عید، یه بسته‌ی کوچیک مداد شمعی گرفتم و قبل از رفتن دادمش به یکی از هم‌خوابگاهی‌هام تا اونو بده به خواهرِ چهارساله‌ش. ازم پرسید «این به چه مناسبتیه؟». گفتم «به مناسبت اینکه من خواهر کوچولو ندارم!». این رو که گفتم گوشیش رو برداشت و عکسِ خواهرش رو بهم نشون داد :) خبر خوب‌تر اینکه تا به حال خواهرش با مداد شمعی نقاشی نکشیده بود :)

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

نظرات  (۴۱)

همیشه باید یکی باشه که اینطوری مراقبِ دست‌هات باشه... اما خب :)
پاسخ:
گاهی هم کسی نیست :) خودتون باید مراقب دست‌هاتون باشین :)
عید رفته بودم خونهٔ خاله‌م. یه پسری که در شرف رسیدن به سن تکلیفه دارن. عصر باهاش ریاضی کار کردم و کلی با محیط و مساحت دایره‌ها و نیم‌دایره‌ها و ربع‌دایره‌ها کشتی گرفتیم و یاد هم نگرفت. تمام مدت شال داشتم. شب موندیم خونه‌شون. بابای من و بابای اونا نبود و نامحرم‌های مجلس داداشم و پسرخالهٔ در شرف سن تکلیف بود. بعد من یادم نبود شماها تو چه سنی نامحرم میشین :)) و از اونجایی که همه تو پذیرایی خوابیدیم و با شال نمی‌تونستم بخوابم و روم هم نمیشد بپرسم چند سالشه و چون این مدل محیط و مساحتا برای کلاس ششم بود، فکر کردم پس هنوز مکلّف نشده. و شالمو باز کردم موقع خواب. ولی کلا سخته آدم از یه الف بچه که محیط و مساحت بلد نیست حجاب کنه. همهٔ پسرای فامیلم از من کوچیکترن و همه‌شون یکی یکی دارن نامحرم میشن :))
پاسخ:
از روش جالبی برای تشخیص سنش استفاده کردین :))
ولی الان داشتم به این فکر می‌کردم که اگر یه پسربچه‌ بیاد و ازتون یه سوال درباره‌ی انتگرال‌گیری بپرسه؛ در اون صورت چطوری تشخیص می‌دین D:
پسر دایی منم داره بزرگ میشه ولی هنوز به سن تکلیف نرسیده. عید همه جمع بودیم و اینا اومدن و اینم با همه دست می‌داد و روبوسی می‌کرد. با من که روبوسی کرد باباش یه چیزی بهش گفت دلم براش سوخت :) ولی کلا خیلی حرص داره ازش حجاب زدن. هنوز پسربچه می‌دونمش :))
پاسخ:
مشکل اینه که هیچ مرز مشخصی وجود نداره‌ برای چنین فرایندی D: ممکنه یک نفر رو امروز بتونید بغل کنید ولی فردا نتونید :) 
بابای من هم یه دخترخاله داره که کلا منطقش در مواجهه با من اینه «تا ریش و سبیل درست و حسابی در نیاوردی بغلت میکنم!»
پستت رو خوندم کلی احساساتی شدم
کامنت شباهنگ رو خوندم کل احساساتم پرپر شد =))
ولی خوش به حال اطرافیانت خوبه که یه آدم تا این اندازه مهربون نزدیک‌شونه
پاسخ:
:))
بقیه خیلی نسبت به من مهربون‌ترن :) من فقط جبران می‌کنم :)
خیلی بدی چارلی! دختر بچه نه ساله رو تصور کن خودت... آخه این جوجه دست زدن و نزدن داره؟! 
میدونی تو ازونایی که مدل اعتقادات و شاید مذهبی بودنت متعادله و تو ذوق نمیزنه و انقد خوبی آدم دلش نمیاد و اصن بلد نیست بیاد جلوت مخالفت کنه و اینا!پس آروم دیس لایک میزنم و رد میشم D:
پاسخ:
من هم دیس‌لایکت رو با آغوش باز پذیرا میشم :)
پس احسنت به همگی‌تون :دی
پاسخ:
تشکر :))
چارلی جان بنظرت فرو کردن خواسته هامون توی دهن یه بچه 9ساله کودک آزاری نیس؟
پاسخ:
:)
@A+-

ضمن عرض سلام و ادب و احترام، و اینکه گروه خونی من آی مثبته و اسمتون منو یاد خونم می‌ندازه :))، درسته که شما سؤالتونو از چارلی جان پرسیدید ولی خب دوست داشتم نظر خودمم به سمع و نظرتون برسونم.
به‌نظرم دین به سبک زندگی مربوط میشه و کودک چه بخواد چه نخواد تا یه مدت مجبوره با سبک زندگی پدر و مادر و خانواده‌ش همراهی کنه. ینی یه کودک چشم باز می‌کنه می‌بینه خانواده‌ش هر سال ۲۲ بهمن میرن راهپیمایی، اینم می‌برن، یه کودک دیگه می‌بینه هر سال خانواده‌ش یه ماهشو روزه می‌گیرن و اینم همراهی می‌کنه، یکی چشم باز می‌کنه می‌بینه خانواده‌ش اهل کتاب و مطالعه‌ن، یکی خانواده‌ش اهل سفر و گردشن، یکی خانواده‌ش فقیره، یکی خانواده‌ش معتاده، یکی خانواده‌ش نماز می‌خونه، یکی چشم باز می‌کنه تو خونه‌شون ماهواره هست، یکی نیست، یکی تو خونه‌شون کتاب و روزنامه هست یکی نیست و کلی ویژگی دیگه که برخی خانواده‌ها دارن برخی ندارن. و کودک تا یه سنی تابع این سبک زندگیه. حجاب داشتن و روزه گرفتن و نماز خوندن و کارهایی از این قبیل هم به‌نظرم جزو همیناست. ینی سبک زندگیه. و کودک تا یه سنی همراهه و می‌بینه و از یه جا به بعد می‌تونه خودش تصمیم بگیره. در واقع می‌خوام بگم اگه حجاب داشتن رو جبر و کودک‌آزاری تلقی کنیم حجاب نداشتن رو هم باید جبر و کودک‌آزاری تلقی کنیم. پس در نتیجه من هیچ کدوم رو کودک‌آزاری تلقی نمی‌کنم، اما تا حدودی جبر، چرا. مثل جبر جغرافیایی و جبر زبانیه. ینی همون‌طور که کودک در انتخاب محل زندگی و زبانش نقش نداره و تا زمانی که بزرگ بشه و تصمیم به مهاجرت بگیره تابعه، تو این مقوله‌ها هم در ابتدا پیرو اطرافیانشه، تا زمانی که خودش تصمیم بگیره.
حالا نکتهٔ جالبش اینجاست که اون کودکی که در ابتدا به‌زور (به‌زعم شما به‌زور) باحجاب بوده، کلاس قرآن رفته و بعداً بی‌حجاب و بی‌دین شده همون‌قدر ناراحت هست بابت این جبر که منی که در کودکیم چارتا سوره رو هم حفظ نکردوندن! ینی می‌خوام بگم محروم کردن کودک از این مسائل هم جبره و یه وقتی ممکنه یکی به سن من برسه به پدر و مادرش بگه چرا وقتی بچه بودم منو نذاشتین کلاس قرآن، چرا سوره‌های کوچیکو حفظ نکردم، یا چه می‌دونم، چرا نماز یادم ندادین، چرا نذاشتین روزه بگیرم
این بود انشای من :))
پاسخ:
:)
بزرگ شدنه و این ماجراهاش...

یادمه نه سالم که شده بود دیگه به هیچ نامحرمی دست ندادم حتی پسرعمه‌هام که باهم بزرگ شدیم! دستشون رو می‌آوردن جلو، منم عین این حاج‌آقا تقبل‌الله‌ها دست راستم رو می‌ذاشتم رو سینه‌ام و می‌گفتم سلام و ممنون و خداحافظ و... . اینقدر حرصشون می‌گرفت!!! :))

:: من هنوزم به این فکر می‌کنم که نه‌سالگی سن جالبی برای تکلیف نیست. اگر اون قدیم‌ندیم‌ها تکلیف واسه یه بچهٔ ۹ ساله درست بود و هماهنگ با شرایط زمانه، الان گمونم نباشه. من بچه زیاد دورمه. کلا مغزشون دوره از این مسائل. اصلا نمی‌فهمن محرم و نامحرم چیه. اگر هم بهش عمل کنن صرفا به‌خاطر اینه که بزرگترشون گفته و همچه چیزهایی. حفظ می‌کنن که فلان موارد محرمن و فلان موارد نامحرم ولی درکش نمی‌کنن. و به نظر میاد با بازکردن مسائل و جواب دادن به چراهای ذهنشون در مورد این موضوع، اون‌ها رو درگیر چیزهایی می‌کنیم که قشنگ نیست و ذهنشون خراب می‌شه.
چون یادمه به ما که می‌گفتن «خدا گفته و باید به حرفش گوش داد» قانع می‌شدیم، ولی بچه‌های الان نمی‌شن. :/
پاسخ:
معمولا بچه‌ها دوست دارن زودتر بزرگ بشن؛ ولی من حتی وقتی بچه‌بودم هم دوست نداشتم هیچوقت بزرگ بشم :)) چه برسه به الان D:

کلی داشتم به اون «حاج‌آقا تقبل‌الله‌»ها می‌خندیدم فقط :))

:: من هم چنین احساسی رو دارم. هرچند خود من هم حتی قانع نمی‌شدم D: بنظرم شاید گاهی بد نباشه که به شرایط جامعه نگاهی انداخته بشه و بعضی‌ از تصمیمات آپدیت بشن :)
داشتم ناهار می‌خوردم (بله، من پنج عصر ناهار می‌خورم) یاد سکانس خیابون و اونجا که دستتو گرفت افتادم، بعد یاد کوه رفتنامون تو سیزده‌بدر افتادم گفتم تا لقمه دهنمه بیام برات تعریف کنم :))
بین بچه‌های فامیل، من و داداشم بیشتر با پریسا و محمدرضا (بچه‌های دخترعمو و پسرعمهٔ بابا) صمیمی هستیم. این دو تا محصول مشترک دخترعمو و پسرعمهٔ بابا هستن و محمدرضا تقریبا همسن داداشمه و پریسا تقریبا همسن من. پسرا کوچیکتر از دخترا هستن. از بچگی باهم بزرگ شدیم. پدربزرگامون برادر هم هستن. ینی از وقتی چشم باز کردیم همهٔ عاشورا تاسوعاها باهم بودیم و هستیم و قبلاً همهٔ سیزده‌بدرا رو. حالا که پریسا ازدواج کرده با خانوادهٔ شوهرشه بیشتر. قبلاً ما هر سال سیزدها رو می‌رفتیم کوه و خب تو کوهم من همیشه عقب بودم و هی جا می‌موندم و هی دستمو می‌گرفتن می‌کشیدن. اون سال که تازه من دانشجو شده بودم و پسرا دبیرستانی بودن و تازه به سن تکلیف رسیده بودن مکافاتی داشتیم تو کوه :)) یه جا می‌دیدی همه رفتن و من موندم ته دره و باید یکی دستمو می‌گرفت می‌کشید بالا و خب محمدرضا هم تازه نامحرم شده بود. و نزدیکترین موجود زنده به من بود تو اون برهوت. یه صحنه‌های مضحکی شکل می‌گرفت که هنوزم یادم می‌افته ریسه میرم :))
پاسخ:
عجله‌ای نبود حالا :) اون لقمه‌ی بیچاره رو قورت میدادین بعد :))

حتی من هم که ندیدم میتونم تصور کنم اون سکانس‌های بامزه رو :)) خیلی از اوقات توی جاهای مختلف برای من هم پیش اومده :) یه کار خیلی سخته دیگه دادنِ اشیاء خیلی کوچیک به کسیه که بهش محرم نیستیم :) کلی زمان می‌بره تا هردو به این نتیجه برسن که یکی باید کفِ دستش رو باز کنه و اون یکی باید اون جسم رو بندازه توی کفِ دستش D:
@چارلی
انتگرال که دیگه یازدهمه طرف مردیه برای خودش (ستاد مرد نشون دادن خویشتن)

ولی واقعا به نکته خوبی اشاره کردی یعنی یکی از بحران‌های بلوغ همینه. یه وقت مذهبی هستی ولی میخوان به زور باهات دست بدن و میگن بچه 14 15 سالشه دیگه. یه وقت برعکس فرد مذهبی نیست ولی اطرافیانش مذهبین و یهو ارتباطشون باهاش محدودتر میشه. یعنی فکر کنم باید از این تیشرتای مخصوص عید درست کنیم برای بچه های تازه به دوران رسیده با این مضامین:
- من به تکلیف رسیدم. لطفا با من دست ندهید وگرنه تمساح دستتون رو میخوره
- من به تکلیف رسیدم ولی مذهبی نیستم لطفا با من دست بدهید وگرنه دستتون قطع میشه به حق پنج تن
- من هنوز به تکلیف نرسیدم لطفا با من دست بدهید
- من هنوز به تکلیف نرسیدم ولی دستاتون خیسه با من دست ندهید
:)

پاسخ:
انتگرال رو توی یازدهم آوردن؟ O_o زمانِ ما ( انگار که مثلا چقدر پیشه D: ) توی پیش‌دانشگاهی بود :)
و تازه اون‌هایی که اونجا یاد میدن انتگرال نیست که؛ شوخیه D: بیاین دانشگاه تا ببینید چه خبره :)  {ستادِ تخریبِ ستادِ حریف}

:)) این کامنت اونقدر خوب و بامزه بود و فضای کامنت‌های این ‌پست رو تلطیف کرد که مدالِ چارلی بهش تعلق میگیره :))
من همیشه برام سوال بوده آدمایی که این سطح اعتقاد به حجاب داشتنِ دیگران رو دارن -که برام بسیار غریبه به پوشش دیگران اعتقاد داشته باشی! منم اعتقاد دارم اگه به آدمای موسیاه نگاهم بیفته به گناه میفتم، همه تون برین موهاتونو بلوند شنی بزنین!- چطور اینترنت گردی می کنن. چطور تلویزیون میبینن. پس فردای روزگاری چطور میرن یه کشور دیگه رو ببینن. آواتار ملت رو که دیگه زورشون نمیرسه عوض کنن. سریال و فیلم خارجی رو که از دست نمیدن. پاپ آپ زندگی زناشویی برا شماها باز نمیشه؟ تبلیغ لمینیت دندون با بازیگرای خارجی ظاهر نمیشه؟ گردشگر نمیبینین؟ با آدم غیر ایرانی تا حالا رودررو نشدین؟ یا فقط نگاه کردن موی آدمایی که میدونین میدونن حجاب به معنی اسلامیش چیه و آگاهانه روسری سر نمیکنن عذاب داره؟
خلاصه که ما رو روشن کن برادر. حکم گیسوی اوکتاویا اسپنسر و اما واتسون چیه برا شما؟
پاسخ:
:)
  • کلمنتاین ‌‌
  • میخواسم سوالایی عین سوالای جولیک مطرح کنم. ولی چون خودت گفتی اعتقاداتت انقدر محکم نیس که بخوای برای کس دیگه هم توضیحشون بدی صرف نظر میکنم :)

    پاسخ:
    تشکر که به حرف‌هام دقت کردین :)
    خب این یکم برای من عجیبه چون من هیچوقت تو همچین محیطی بزرگ نشدم و وقتی کوچکتر هم بودم ارتباطات محدودمون که صرفا شامل خانواده ی مادرم میشد باعث شد که من زیاد از این هنجارهای فرهنگی یا قوانین دینی سر در نیارم.من تو بند پوشوندن مو نیستم ولی دوست دارم لباسای مناسب بپوشم.
    می تونم بگم یه سری رفتارهام تابحال باعث شده که جنس های مذکر رو شوکه کنم مثلا وقتی برای اولین بار دوستای بابامو دیدم رفتم و باهاشون دست دادم و اونا یه نمور خشکشون زد:| یا مثلا وقتی دخترعموم مهمون داشت برای اینکه رابطه ی ساده ی منو پسرشو برای بقیه ترجمه کنه برگشت گفت نبینین دختره عین پسرا بزرگ شده:\
    همین چندوقت پیشم که شمال خونه ی داییم بودم داییم بهم پیشنهاد داد که خونه بمونم و باهاشون به مهمونی خانوادگی زنداییم نرم:) خانوادش ناجور مذهبین اینطور که خواهر زنداییم نمیزاره بچش آهنگ گوش کنه:| البته تو خونه بهم خیلی خوش گذشت ۱ لیتر بستنی شکلاتی خوردم و فیلم دیدم:))
    نمی دونم چرا اینطور می کنن من نه بد حرف می زنم و نه آرایش می کنم و نه لباسای بد می پوشم نه رفتار خاصی دارم صرفا آدم راحتیم.
    پاسخ:
    مهم نیست که چه کاری می‌کنید؛ همیشه حرف و حدیث‌ها هست :) بنابراین همینطوری به خودتون بودن ادامه بدین و راحت باشین :)
    با عرض سلام خدمت جناب شباهنگ.
     من کاملا موافق حرفای شمام به جز اون تیکه "نپوشیدن حجاب هم جبره"
    اکثر دین ها یجور نماد یا پوششی دارن ک پیروانش باید رعایت بکنن. اما کسی ک دین یا عقیده خاصی رو انتخاب نکرده، پوششی نداره ک خاص باشه و نشانه ای داشته باشه مثلا بستن سر یا چشم یا دهن یا هرچی. یه بچه 9ساله هم در واقع انتخابی نکرده و از انتخابی ک ما کردیم براش داره اذیت میشه، از پوشوندن سرش یا لمس نکردن یکی ک تا دیروز میتونس بغلش کنه و... این اجبار کردنه به نظر من کودک آزاریه. انگار ب بچه بگیم ما اوصول گراییم توهم باید اوصول گرا باشی. یا مثلا بگیم ما مخالف تصویب اف اِی تی اف هستیم زود باش بگو توام مخالفی. همین قدر ک برا بچه سواله اینا ینی چی، همون قدرم براش سواله ک چرا خدایه مهربون نمیذاره مثلا با چارلی دس بدم؟
     همین بچه فردا ک بزرگ شد و به بلوغ عقلی رسید میتونه انتخاب کنه ک حجاب بذاره/ نذاره.  

    +بنظرشما اگه یه بچه 9ساله جهت گیری سیاسی نداشته باشه، جبره؟ مثلا وقتی بزرگ شد بگه چرا برام کمونیست بودن رو انتخاب نکردین؟ مگه نمیدونستین وقتی بزرگ شدم اونو دوس خواهم داش؟ یا مثلا بگه چرا شعرای یهودیا رو یادم ندادین؟ مگه نمیدونستین وقتی بزرگ شدم میرم یهودی میشم. اصن چرا بهم حق انتخاب دادین؟ به نظر شما جبره؟
    پاسخ:
    :)
    من یکم مغزم الآن ناخودآگاه جبهه گرفته دربرابر این پستت ولی یکی اومده شونه‌های مغزمو گرفته آرومش می‌کنه می‌گه بابا این وبو که دوست داشتی. کوتاه بیا این یه بارو حالا:)). هنو با خودم به تفاهم نرسیدم درکل:)).
    پاسخ:
    با تشکر از اونی که اومد و مغزتون رو آروم کرد :))
    @A+-
    آقا من خانومم، فکر کنم جناب رو برای آقایون میگن. سرکار خانوم باید بگین [آیکون تفکر عمیق و رجوع به سوابق کاربرد جناب در ذهن]

    تعریف من اینجا از جبر چیزی نیست که لزوما اذیت کنه آدمو. جبر، اون شرایطیه که کودک در انتخابش نقش نداشته. مثل شغل پدر و مادرش، اعتقادات پدر و مادرش و تحصیلات و میزان ثروت پدر و مادرش. و همچین زبان و محل سکونت پدر و مادرش. همون‌طور که می‌پذیریم که بالاخره بچه مجبوره بچهٔ یه پزشک در فلان شهر باشه اینم مجبوره. تعریفم از جبر این شرایط بود. به‌عنوان مثال من دلم برای بچه‌هایی که در شهرهای ناامن مرزی زندگی می‌کنن می‌سوزه، برای کودکان فقیر و کودکان کار می‌سوزه، حتی برای اون بچهٔ فامیلمون که تو یه خانوادهٔ متعصب (از نظر زبانی) به دنیا اومده و پدر و مادرش مغزشو پر کردن از عقاید پان‌ترکانه‌شون (من ترکم، اگه نمی‌دونستید) می‌سوزه. بعد همه‌ش فکر می‌کنم این بچه طفلک چه گناهی کرده که گیر اینا افتاده :| اینکه به کودک حق مطالعه و تفکر ندادن و از وقتی چشم باز کرده با بغض و نفرت نسبت به فارسها رشد کرده. خب. ببین این شرایطی که گفتم شرایط مذهبی نیستن. ولی با تعریف شما نوعی کودک‌آزاریه‌. در واقع می‌خوام بگم هر کودکی مجبوره در شرایطی زندگی کنه که خانواده‌ش فراهم کردن. با این مجبور بودنه کنار بیایم.
    حالا بیاید اذیت شدنو تعریف کنیم. بله من قبول دارم حجاب اذیت می‌کنه آدمو. حتی منِ ۲۷ ساله رو هم اذیت می‌کنه چه برسه به بچه. حالا اگه یه کم خوش بر و رو هم باشین که دیگه خیییییلی اذیت میشین که نمی‌تونین به جهانیان نشون بدین و سخت‌تر هم میشه اگه مثلا عمو و دایی و همسر نداشته باشین و هی با خودتون فکر کنین من این گیسوان افشانمو نشون کی بدم لایک کنه. ولی شخصا وقتی فکر می‌کنم می‌بینم تو این دنیا همه چی سخته. با این سخت بودنه هم کنار بیایم.
    یه نقدی هم به نگرشتون به مفهوم داشتن و نداشتن دین و داشتن و نداشتن حجاب و اینا داشتم. فکر می‌کنم شما فقط یه سمت محور مختصات رو می‌بینید. بذارید یه مثال مادی و ملموس بزنم. شما فقط صفر و مثبت‌ها رو می‌بینید. مثلا من یا پول دارم (n تومن) یا حسابم خالیه. حس می‌کنم نگاهتون این‌جوریه که ما یا حجاب داریم یا نداریم. اگه داریم یکی از اعداد یک تا صده و اگه نداریم صفره. ولی من حس می‌کنم باید این ور محور مختصاتم نگاه کنیم. ینی نداشتن حجاب معادل با صفر نیست. معادل با داشتن تفکرات دیگری هست. و قدرمطلق اینا (بی‌مذهب بودن و بامذهب بودن) برابره. نمی‌دونم چجوری توضیح بدم :| در واقع می‌خوام بگم اونجایی که شما میگی فعلا بدون مذهب تربیت بشه تا خودش انتخاب کنه، این بدون مذهب بودن به اون معنی نیست که صفر و خالیه زمینش و بعدا قراره یه تفکری بکاره و درو کنه. بی‌مذهب بودن هم خودش یه مذهبه. این فردی که معتقد به دین تربیتش نمی‌کنیم، در واقع و در باطن داریم معتقد به چیز دیگری تربیتش می‌کنیم. ینی فکر نکنیم‌ زمین مغزشو بکر نگه‌داشتیم تا بزرگ شه خودش بکاره. صفر نیست. قدر مطلقش همونه که تو ذهن اون یکی بچه است که مذهبی بار میاد. در واقع شما همون کاریو با اون بچه‌ای که مذهبی تربیتش نمی‌کنید می‌کنید که اونی که مذهبی تربیتش می‌کنه می‌کنه. چون به هر حال داره تربیت میشه. در واقع چیزی به نام صفر نداریم اینجا. خیلی انتزاعیه این چیزی که می‌گم و خب اصلا ولش کن.
    پاسخ:
    :)
    جواب سوالای جولیک چون میدونم هری پاتری هستی و لبخند های تینا به نظرت قشنگ‌اومده! تینایی که روسری سرش نبود و فلان...تونستی اون تیکه از فیلمو ببینی؟
    بعد به دختر عموی نه ساله ت که از ترس دستتو گرفته واسه رد شدن از خیابون نمیتونی نگاه کنی؟

    و گفتی اعتقاداتت اونقدر قوی نیست که بخوای یه سری چیزا رو جواب بدی ولی این فکر کنم سوالی باشه که از حرفای خودت دراومده.وقتی تونستی اون جوابِ به قول خودت خوب رو پیدا کنی که به بچه بگی من باب " روسری سرت کن تا من بتونم نگات کنم" ، جواب اینا رم میتونی بدی.

    و اون بچه هر راهی رو انتخاب‌کنه در نهایت، هیچوقت اون صحنه رو فراموش نخواهد کرد که یکی از عزیز ترین هاش بهش گفته تا شبیه چیزی‌که من فکر میکنم درسته نشی، لیاقت ارتباط داشتن با منو نداری یا اینکه من نگات کنم حتی.
    هر چند صرفا جوابی بوده باشه که توی اون‌لحظه پیدا کرده باشی تا بهش بدی و ذهنشو بیش از این درگیر نکنی.ولی باور کن، با شخصی کردن‌مساله و اینکه " ...تا من بتونم نگات کنم" به اندازه کافی گند زدی تو ذهنش.
    همون میگفتی ما یه دینی داریم که گفته باید روسری بزنید جلوی غریبه های توی خیابون، [با توجه به اینکه بیرون بودین] ، بهتر بود.
    پاسخ:
    :)
    سوال دیگه‌م پیشنهاد آهنگ بسیار زیبای " maybe " از خواهر خوبمون birdy هستش.
    ضمن عرض تشکر و سپاس و قدردانی از معرفی همچین آهنگی.ولی حرام نیست گوش دادنش؟خواننده ی زن! اونم آهنگ خارجی!
    بعد به حجاب یکی دیگه فلسفه میبافی؟ 
    پاسخ:
    :)
    اون چالشه بود بین خودمون که تو پست بذاری من برم از آرشیوم مشابهشو از نظر محتوایی پیدا کنم؟ اینو پیدا کردم :دی
    پاسخ:
    خیلی بامزه بود :)) من فکر کردم که اون چالش عملا ناکارآمد میشه؛ چون فقط شما میتونید همه چیز توی پست‌هاتون پیدا کنید D:
    "شباهنگ"
    من الان هرکیو میبینم میگم جناب :/ عذر میخوام باید دایره لغاتمو آپدیت کنم.
    کل حرف من اجبار کردن بچه ب انجام کاراییه ک میخوایم.
    من فک میکردم پان تورکا فقط میخوان کشور مستقل داشته باشن، نمیدونستم متنفرن از فارسا.
    بند اخرو تقریبا نفهمیدم چی شد ولی فک کنم منظور شما اینه ک آتئیست هم یه نوع دینه؟
    پاسخ:
    :)
    از حسِ خوبی که این پست و کلمات تو رگ‌های من تزریق کردند نمی‌تونم چیزی بگم، چون تقریباً غیر قابل توصیف هست. مخصوصاً پاراگراف آخر.

    با خوندن این پست یادِ ریحانه افتادم. ریحانه‌ام دختر عموم هست. خیلی شیرین حرف میزنه. استادِ توضیح‌هایِ مفصل برای یک موضوع معمولیه. تو همین عید وقتی از ماشین ما پیاده شد بهش گفتم ریحانه جان بیا یه بوس بهم بده. که خندید و گفت اِاِاِاِاِاِ ، خندیدم :) .  تازه فهمیدم به سن تکلیف رسیده بر عکس جثه کوچکش.
    پاسخ:
    خوشحالم که حسِ خوبی براتون داشته :) 

    خداحفظش کنه :)) من رو هم هنوز که هنوزه خیلی‌ها به عنوان یه «بزرگ» در نظر نمیگیرن D: یه خانومه توی اتوبوس بهم شکلات داد چند روزِ پیش :| اینقدر بیبی فیس یعنی :)
    اون موقع ها دخترای ۹ ساله انگار ۲۰ ۲۵ سالشون بود که همچین فتوایی دادن
    الان که همه کوچولوان و ریزه
    گناه دارن واقعا! 
    شماهم دلیلِ خودتون رو دارین 
    ولی من هنوز ک هنوزه با پسرداییم یکی درمیون دست میدم ! ادعامم میشه محجبم ! واقعا هنوز به اون درک نرسیدم و نمیرسم ! 
    اینجای دینو میشه گفت قبول ندارم و میتونم بگم به دلِ آدماست 
    من وقتی مامانم تو راهنمایی اصرار داشت دیگه نباید با نامحرما ودست بدم اصلا قبول نکردم 
    الان که فکر میکنم من دیگه روبوسیم میکردم  یه دختر بچه ریزه میزه ام بودم  که فکر میکردن کلاس سوم چهارمم
    نه برای اونا نه برای من مهم نیست ... 
    من فقط چون دیدم اونا خیلی بزرگ شدن دیگه باهاشون دست ندادمو سرمو انداختم پایین و روم نمیشه مثل قبل باهاشون حرف بزنم ! 
    ن واسه اینکه دین گفته!

    +منم مداد شمعی میخوام چند روز از من بزرگتر بودنِ حسابِ ها

    ++افرین واقعا حریر بانو ، مامانم به پسرعموم میگفت تو دست نده این دخترماهم یاد بگیره اونقد زدمش که دوباره بامن خوب شه چون من فکر میکردم بامن قهر شده
    پاسخ:
    + چشم :) برای شما یه مداد شمعی میذارم کنار من :)

    ++ خیلی خوشحالم که پسرعموی شما نیستم D:
    @ A+-
    استقلال‌طلبی یه بحثه، احقاق حق و طلب کردن سهم قانونی و اینا یه بحث. یه وقتی هست شما می‌گی می‌خوام از خانواده‌م جدا شم و به فلان دلایل تنها زندگی کنم، یه وقتی هست می‌بینی تو خونه، برادرا و خواهرات سهمتو می‌خورن و ازشون بدت میاد و می‌خوای سر به تنشون نباشه. دو مقوله جداست. مثلاً اینا میگن چرا در ایران فرهنگستان فارسی داریم و فرهنگستان ترکی نداریم که خب منم میگم شما تشریف بیار فرهنگستان (دانشجوی اونجا بودم یه زمانی، اگه نمی‌دونین بدونین) و ببین که یه بخش عظیم فرهنگستان مختص گویش‌ها و زبان‌های محلی و حتی ترکی هست. و واقعاً دارن برای حفظ این زبان‌ها هم تلاش می‌کنن.
    بگذریم و به حاشیه نریم.

    منظورم از بند آخر چی بود؟ 
    فرض کنید من به بچه‌م دین یاد نمی‌دم که خودش انتخاب کنه. پس اگه دین نمی‌دم، ینی دارم بی‌دینی می‌دم. که خب اینم همونه. ینی بازم من دارم نظر خودم رو روی بچه اعمال می‌کنم. ینی اینکه چه وقتی با دین تربیتش کنم چه وقتی بدون دین تربیتش کنم، هر دو حالتش اعمال نظر خودم روی بچه است.
    پاسخ:
    :)
    🌷🌷🌷🌷
    پاسخ:
    چه قشنگن :)
    سلام، شما انسان خوبی هستین آقای چارلی 
    دعا می‌کنم دوباره بنویسید 🌾

    پاسخ:
    سلام :) 
    شما هم انسانِ مهربانی هستین خانومِ کوثر :) و ممنونم از دعاتون :)
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • ما منتظر خوندن پست‌های جدیدتون هستیم:-)
    پاسخ:
    ما هم منتظر اتفاقات خوب هستیم :)
    ای بابا ماستارو ریختن تو قیمه ها که!
    فقط جهت تنویر عرض میکنم: در احکام اسلامی نگاه کردن به موی زن غیرمسلمون اشکالی نداره

    پاسخ:
    تشکر بابت تنویر :)
    در راستای کامنت من... (اون کامنت بالایی یا قبلی)
    من بچه بودم فکر می‌کردم نه تنها دیدن موی زن نامسلمان گناهه، بلکه وضو رو هم باطل می‌کنه. نمی‌دونم در عوالم کودکی چجوری استنباط کرده بودم و به این نتیجه رسیده بودم. کسی نگفته بود اینو بهم. بعد فکر کن وضو گرفته بودم برم نماز بخونم و تلویزیون جمهوری اسلامی ایران پزشک دهکده رو نشون می‌داد. بعد من از جلوش رد می‌شدم، چشمم خورد به این خانوم دکتره. مایکل بود اسمش؟ یادم نیست. بعد فکر کن رفتم دوباره وضو گرفتم :)) چون فکر می‌کردم دیدن موهای اون وضومو باطل می‌کنه :)) حالا اگه پسر بودم قابل هضم بود کارم، ولی نمی‌دونم چرا این فکرو می‌کردم خدایی :)) بعد چند وقت پیش وضو گرفته بودم و قبل نمازم نمی‌دونم چی شد برداشتم یه کم گیتار زدم :| بعد یاد اون خاطرهٔ کودکیم افتادم که پزشک دهکده وضومو باطل کرده بود :)) و دوباره داشتم با خودم فکر می‌کردم که آیا دست زدن به گیتار وضو رو باطل می‌کنه یا نه :|
    پاسخ:
    D: بعضی از نتیجه‌گیری‌های دوران کودکی خیلی خوبن کلا :)) آدم هرچقدر فکر میکنه که چه چیزی ممکنه پیش اومده باشه که چنین برداشتی کرده ازش؛ متوجه نمیشه :))
    من بدون خوندن کامنت ها شما رو به خاطر رفتارتون تحسین کردم :)
    نه تو ذوقش زدین نه حرف بدی زدین :)
    شاید بهتر بود از اول که با شال میدیدینش تشویقش میکردین تا مشکل در آوردنش پیش نیاد.. میگفتین چقدر خانم شدی.. چقدر خوشحالم که اینطوری می بینمت و از این حرفا :)
    میدونستین شهید چمران چطور خانمش رو به حجاب دعوت کرد؟ (البته اون موقع هنوز خانمش نشده بود) یه روسری بهش هدیه داد و گفت بچه های موسسه دوست دارن با روسری ببینیننتون :)

    ولی شما خیلی خوبین :)
    پاسخ:
    لطف دارین شما :)

    دیدین که همینطوریش هم چه اتفاقی افتاد :) احتمالا در اون صورت متهم می‌شدم به نقض معاهداتِ یونیسف :|

    چه روشِ لطیف و بامزه‌ای رو انتخاب کردن شهید چمران :) 
    تا حالا زیاد اینور اونور اسمتونو دیدم و مراتب تشکر بقیه‌ی بلاگرها از چارلی‌نامی، زیاد به سمع و نظرم رسیده! ولی همون‌طور که خوندن هر کتاب و دیدن هر فیلمی زمان خاص خودش رو می‌خواد معمولا، گویا خوندن و دنبال کردن وبلاگ‌هام از این قاعده مستثنا نیست :)

    یه عذرخواهی باید بکنم همین اول کار، بابت اینکه گفتید کامنت نذارید در مورد این دو پست اخیر. ولی خب نمی‌شد نگم اون تعاریفی که تو بقیه‌ی وبلاگ‌ها از اخلاق و مهربانی و لطف شما شنیدم در کنار مضمون این پست، چه پازل قشنگی تو ذهنم ساخته :)
    پاسخ:
    سلام :)
    من نمیدونم که اون مراتب تشکر برای چه چیزهایی بوده؛ چون کاری نکردم D: ولی خب همه فقط لطف داشتن :) همین :)

    عذرخواهی‌ نیازی نیست اصلا :) من ممنونم که این کامنتِ امیدوارکننده رو برام نوشتین :)
    پست بالاییتون رو که دیدم خیلی جا خوردم اصن فکرش رو هم نمی‌کردم برین و دیگه ننویسین پس از پست های جالب فیزیکیتون و موسیقی های قشنگی که گاهی اوقات آپلود میکردین که خیلی سلیقه موسیقیاییتون روهم دوست داشتم محروم میشم کاشکی نوشتن رو ادامه بدین راستش گفتین در این باره کامنت نزاریم ولی نمیشد واقعا باید حتما میگفتم که خیلی لذت بخش بود وبلاگتون مخصوصا اون دو قسمتی که گفتم میدونم این خیلی پرروییه ولی لطفا اگر براتون مقدوره ادامه بدین نوشتن رو
    پاسخ:
    ممنون که اونقدر براتون مهم بود که این حرف‌ها رو برام بنویسین :)
    و چشم :)
    از دست‌ها و اعتقادات و نظرات و همه اینها که بگذریم..
    چقدر جای یک هولدن خالیه!!
    یعنی امکانش هست برگرده و بنویسه دوباره؟
    پاسخ:
    زدین به هدف دقیقا :)
    خب؛ هیچ چیز که غیر ممکن نیست. بیاین امیدوار باشیم پس :)
    سلام!
    خواستم بگم متنتون رو خوندم و خیلی احساساتی شدم. ممنون:) (البته قبل از اینکه کامنت ها رو بخونم)
    و  متن بعدی رو هم خوندم و دوباره خواستم بگم شما تنها نیستید تو این مورد:))
    (با نظر لوسی می هم موافقم!)
    پاسخ:
    سلام :)
    و تشکر! احساسِ خوبیه که آدم بدونه تنها نیست :)
    من اکثرا کامنتا رو نمیخوندم فقط متن هایی که نوشته بودی  ..و حتی الانم با توضیحاتت هنوز نخوندم کامنتارو 😁😁

    اینستا بهم یاد داده کامنت زیر متنها رو نخونم🌷🌷🌷
    پاسخ:
    :) میخواستم بگم که نخوندنِ کامنت‌ها چه کار جالبیه؛ ولی بعد به این فکر کردم که شاید خیلی هم کار درستی نباشه. اگر یک متنی درست نباشه چی؟ در اون صورت توی کامنت‌ها و بحث‌هایی که پیش میاد مشکلِ کار پیدا میشه :)

    + تشکر بابتِ گل‌ها :)
    جالب بود
    پاسخ:
    چه خوب :)
    خوش به حالت و البته دمت گرم! :)) 
    حالا ببین من چقدر خل و چل بودم! چادر می‌ذاشتم، کیف مامان رو می‌انداختم رو دوشم، کفش تق‌تقی می‌پوشیدم و تو حیاط راه می‌رفتم و حس می‌کردم که واووو من چه خفنم، چه بزرگم و خدایا کاش زودتر واقعنی بزرگ شم! یک دختر ۶ ساله رو اینجوری تو حیاط خونشون متصور شو! :| :))

    :))

    آره دقیقا. خیلی از احکام آپدیت می‌شن و کار عجیبی هم نیست. :تفکر

    چقدر این کامنت احمدرضا خوبه. چندبار خوندمش و هرچندبار هم با خنده! من هنوز به تکلیف نرسیدم لطفا با من دست بدهید! :)))
    پاسخ:
    :)
    اتفاقا خیلی بامزه‌ست که :)) اگر قرار باشه به تصورات و کارهای بچه‌گانه‌مون بگیم خل و چل بودن که من از همه بدترم D: من عکس‌ِ وسیله‌های توی روزنامه‌ها رو می‌بریدم و می‌چیدم دورم و الکی باهاشون کار میکردم :))

    خیلی خوبه :)) اما جدا از بامزه بودنش من فکر میکنم در عمل هم خیلی کاربردی باشه D:
    یک تشکر ازت بکنم! بابت یادآوری مهربانی! فضای وبت بوی سیب میده..سیب گلاب!
    پاسخ:
    شما چرا، من باید تشکر بکنم :)
    سیبِ گلاب :) مادرِ من خیلی دوست داره سیب گلاب رو :)
    وقتی ده ساله شدم ،پسر عمه ام باعث شد به هیچ مردی دست ندم تا قبل از اون به همه دست میدادم یه شب خونه بابابزرگم بودم با بابام بیدار بودیم  داشتیم فیلم میدیدیم پسرعمه امو زنش که طبقه پایین  خونه بابابزرگم زندگی میکردن اومد پیش بابام من رفتم جلو بهش دست دادم اونم خیلی شیک بهم گفت مریم تو دیگه بزرگ شدی نباید به آقایون دست بدی  نامحرمن جوری زد تو برجکم تا یه مدت مردای فامیل دستاشونو می آوردن جلو من پشت مامان بابام قایم میشدم.....

    پاسخ:
    D:
    برای همین هم من تمام تلاشم این بود که نزنم توی برجکِ یه دختر کوچولو :)
    یاد خودم می افتم و پسرخاله ها و پسرعموم که باهم بزرگ شدیم. 
    اول از همه پسرعمو به سن تکلیف رسید، یکی دو سال بعد از من. بعد قشنگ یادمه یه روزی که من و دخترعموم تکلیف شده بودیم و اون نه، داشتم یه چیزی درمورد موهام می گفتم و دخترعموم هی بهم سقلمه می زد که عه، نگو، نامحرمه، و من نمی فهمیدم چرا، هنوز خیلی بچه بودم.
    بعد نوبت پسرخاله ها شد. من از اونا بزرگترم، برای همین خیلی زودتر از اونا به سن تکلیف رسیدم. اولا نمی خواستم قبول کنم که باید جلوشون روسری بپوشم. نمی تونستم قبول کنم همون کسی که ماه پیشش کمکم کرده بود بعد عروسی اون کپه گیره رو از توی موهام در بیارم، حالا دیگه نباید می دیدشون.
    الان با این که پنج سال گذشته، من هنوز نمی تونم قبولش کنم، چون پسرخاله ها هنوز خیلی بچه ن به نظرم، اما می بینم که وقتی دستم اشتباهی می خوره به دستشون، چه جوری دستشون رو می کشن عقب. داره یواش یواش باورم می شه که دیگه هیچ کدوممون اون قدرا هم بچه نیستیم.
    حالا پسرخاله سومیه هم داره بزرگ می شه، ... ههععیی، این یکی دیگه هیچ مدله تو کتم نمی ره.
    پاسخ:
    میدونم که چقدر سخت میتونه باشه. حتی ممکنه یک لحظه تمامِ این احکام دینی بینهایت انتزاعی و بی‌معنی بنظر بیان برامون. اما خب؛ بنظر من همیشه کار درست آسون‌ترین کار نیست :)

    من بزرگ شدن رو دوست ندارم. دلم به این خوشه که هنوز آخرِ عدد سنم به انگلیسی یه teen داره! nineteen :))
    من تمام کامنتارو خوندم و نظر نسبتا متفاوتی دارم که گفتم شاید دوس داشته باشی بخونی فوقع ما وقع:

    من عقایدم مث تو نیست پس حتما میدونی چه حسی میتونم داشته باشم به بیس این قضیه ولی چون پیچش های ذهنیتو گفته بودی و سعی کردی دنیاهای متفاوتتون رو به هم پیوند بزنی در عین دردناکی قابل درک و متفاوت شده بود به حدی که من داشتم باش گریه میکردم به خاطر درک احساساتت و نظر مخالف خودم و فشارش روم و البته احساساتی شدنم سر اینکه چه خوبه که کسی انقد توجه کنه به این مسئله و سعی کنه بهترین کارو کنه. اینکه تهش دخترعموتم لبخند زد چه پایان خوبی بود. یه مقدار اذیت شدم برا جوابت چون خودخواهی بود وقتی گرمشه ولی بهتر از این واقعا نمیشد و بهرحال فک نمیکنم اثر بدی بذاره روش. یه گوشه وبمم گذاشتمش باشه که هراز چن گاهی نگاش کنم. پست ارزشمندی بود واقعا. اینم صحبت من و دوستم راجع بهش:
    http://bayanbox.ir/view/6551936438847255518/۲۰۱۹۰۵۰۵-۰۴۱۲۰۰.jpg

    پاسخ:
    هروقت کسی برای این پست یک کامنت میذاره من دلم می‌لرزه D:

    خیلی خوشحالم که شما مفهومِ پستم رو درست فهمیدین :) که تلاشم رو برای تلاقیِ دنیاها احساس کردین :) ممنونم ازتون!

    و باعثِ افتخارِ چارلیه که یکی از پست‌هاش گوشه‌ی وبلاگِ یه Magician جا خوش بکنه :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی