سه ترم فیزیک
قبلتر: یک ترم فیزیک، یک سال فیزیک
I.
احساس خیلی عجیبی دارم از اینکه انگشتهام دوباره دارن روی کیبورد میلغزن و دوباره چیزی برای تعریف کردن دارم. همزمان کمی هم میترسم؛ از اینکه تواناییهای نوشتنم رو از دست داده باشم و نثرم صمیمیت و روانیِ قبل رو نداشته باشه.
II.
به سال 1905 میگن سالِ معجزهی اینشتین. اونسال آلبرت چهارتا مقالهی مهم و انقلابی نوشت که اون رو از یک کارمندِ گمنامِ ساده تبدیل کرد به یک فیزیکدانِ شناختهشده و بعدتر بخاطر یکی از اون مقالهها نوبل فیزیک رو گرفت؛ گرچه هرکدوم از اون مقالهها بهتنهایی ارزش یک نوبل رو داشتن.
این ترم هم «ترمِ معجزه»ی من بود. من هیچ مقالهی خاصی ننوشتم، یا کار مهمی انجام ندادم یا مطلقا هیچ درخشش یا دستآوردِ خاصی نداشتم که شانسم رو برای شرکت توی اون مدرسهی تابستانهی Perimeter Institute افزایش بده. من حتی خیلیخیلی کمتر از همیشه درس خوندم و بیشترِ وقتم رو صرف خوردن ویفر توتفرنگی با چای کردم، تازه با آهنگهای چاوشی آشنا شدم و دو جلدِ اولِ «آتش، بدون دود» نادر ابراهیمی رو خوندم؛ و گرچه با تمام اینها معدلم بهطور چشمگیری بیشتر از ترمهای قبل شده بود، اما میدونستم که واقعی نیست. من واقعا یاد نگرفته بودم. بجز قسمتِ نوسانِ مکانیک تحلیلی البته، و عملگرهای برداریِ دیفرانسیلی توی ریاضیفیزیک. اونها رو واقعا یاد گرفتم. در مورد فیزیک مدرن واقعا مطمئن نیستم که چهقدر یادگرفتم؛ چون درواقع نمیدونم که معنی «فهمیدن» توی فیزیک مدرن چیه. منظورم اینه که خب من الان چهارچوب ریاضی نسبیت خاص رو بلدم و میتونم متوجه بشم که نتایجش از کجا ناشی میشه؛ اما به این معنی نیست که «واقعا» متوجه میشم چرا زمان برای ناظرهای مختلف متفاوت میگذره.
III.
اما با تمامِ اینها، این ترم برای من «ترمِ معجزه» بود. من خالصانهترین و معصومانهترین احساساتم رو تجربه کردم. پاکترین شادیها و لطیفترین و قشنگترین نوعِ غم رو توی قلبم احساس کردم، و گرچه اینها باعث میشد که فعالیتهای ذهنیم شدیدا کاهش پیدا کنه، اما من بابتشون پشیمون نیستم. من توی این مدت کارهایی رو انجام دادم که تصورش رو هم نمیکردم، و توی دوراهیهایی قرار گرفتم که تا اونموقع حتی نمیدونستم وجود دارن. من دوتا بستهی پستیِ شگفتانگیز توی دوتا روز برفیِ مختلف دریافت کردم و پنجساعتِ جادویی رو با یک دوستِ وبلاگی گذروندم و برای یک دوستِ درخشان به انگلیسی یک شعر گفتم. من یک کادوی بینهایت احمقانه و بامزه به یکنفر که دوستش داشتم دادم و بیشتر از هر زمانِ دیگهای تنهایی توی خیابونها پیاده راه رفتم و نهایتا یک مغازه پیدا کردم که قهوه رو توی این لیوانهای دردارِ مقوایی-پلاستیکی به آدم میده. مثل توی فیلمها.
IV.
قهوه. توی این ترم من بیشتر به قهوه نزدیک شدم. نمیتونستم قهوههای خیلی غلیظ و تلخ رو تحمل کنم، و از طرفی من باکلاس نیستم و دوست دارم نوشیدنیها رو توی حجم زیاد بخورم. مثلِ چایِ عزیزم. آخه یک فنجونِ کوچیکِ قهوه به کجا میرسه؟ من هیچچیز از قهوهها نمیدونم. برای همین مدت خیلی زیادی اصلیترین مسئلهی من این بود که توی فیلمها چهجور قهوهای توی اون لیوانهای بیرونبر میریزن که میشه توی اون حجم زیاد خوردش؟ یا درواقع باید برم درِ مغازه و چی بگم تا یکدونه از اونها بهم بده؟ «سلام آقا؛ لطفا یک قهوهی رقیقشده با حجمِ زیاد بهم بدین.»؟ خب، من در نهایت جوابش رو پیدا کردم: «اِمِریکانو». یا دستکم یکی از جوابها این بود. مثل یک جوابِ خصوصی معادلهی دیفرانسیل. حالا که چنین چیزی رو پیدا کرده بودم واقعا خوشحال بودم. اما امریکانو گرون بود، برای همین من در تمام طول هفته پولهام رو جمع میکردم تا آخر هفته بتونم یکبار توی اینلیوانهای دردارِ مقوایی-پلاستیکی قهوهی امریکانو بگیرم و از شیرینی فروشی پنج،ششتا دونه شیرینی کشمشی بخرم تا باهاش بخورم و همزمان توی خیابون قدم بزنم. واقعا رویایی بود.
از نیمههای ترم یکی دیگه از جوابهای خصوصیِ معادله رو پیدا کردم. بوفهی خوابگاهمون اسپرسو میفروخت و اسپرسو خیلی ارزونتر از امریکانو بود. من یک شات اسپرسو رو توی این لیوانهای کاغذی بزرگ میخریدم و بعد روش آبجوش میریختم. مثل احمقها به نظر میرسیدم اما واقعا از نتیجهی کار و مزهش راضی بودم. با پول یک امریکانو میتونستم دوتاونصفی اسپرسو بگیرم. معرکه بود. البته درنهایت فهمیدم که امریکانو هم در اصل نوعی اسپرسویِ رقیقشده با آبِ جوشه، پس خیلی هم کارم ابلهانه نبود.
اشتباه برداشت نشه؛ هنوز چای جایگاهِ خودش رو توی قلب چارلی داره، چون همهچیز به چای مربوط میشه. همهچیز رو چای شروع میکنه و همهچیز به چای ختم میشه.
V.
شبهای برفی، من با یک لیوان اسپرسویِ رقیق شده، و با دمپاییهای سوراخ سوراخ روی برفهای توی حیاط خوابگاه راه میرفتم و به ماهِ توی آسمون نگاه میکردم. پاهام یخ میکردن و قرمز میشدن، و دستهام که دورِ لیوان بودن هم داغ میشدن و قرمز میشدن. گاهی فکر میکردم که میتونم تا ابد به اون برفهای درشتِ درحال سقوط که زیر نور پروژکتور میدرخشن نگاه کنم.
VI.
یکی از بهترین دوستهام رو احتمالا برای همیشه از دست دادم. دانشگاهش رو تغییر داد، و گرچه هنوز میتونیم باهم در ارتباط باشیم، اما بهنظر من فاصله خیلی قدرتمنده و به مرور چیزها رو محو و کمرنگ میکنه. البته این برای دوستیهای بینوبلاگی صادق نیست احتمالا؛ چون اونها از اول هم با وجودِ اون فاصله شکل گرفتن.
دوستم یک هدفونِ سفیدرنگ برام باقی گذاشت که به اسمِ خودش نامگذاریش کردم. از بچههای هیئت بود. ازش پرسیدم که آیا مطمئنه که دوست داره این هدفون رو به من بده؟ بهش گفتم که من بهچیزهایی گوش میکنم که ممکنه خوشش نیاد و اونها رو نادرست بدونه. فقط خندید، و گفت که میدونه.
موقع خداحافظیِ نهایی، وقتی توی ماشین نشست، بهش یک ویفرِ شکلاتی دادم.
VII.
سر کلاسِ فیزیک مدرن داشتیم تابع موجِ یک ذره موقعی که یک سد پتانسیل وجود داره رو بررسی میکردیم. یکی از بچهها پرسید که چی میشه اگر سد پتانسیلمون خیلی خیلی کوچیک باشه؟ و استادمون جواب داد که چرا باید اصلا چنین حالتی رو بررسی کنیم؟ و بعد ادامه داد که سوالهای ما توی فیزیک باید به یک دردی بخورن و گفت «فیزیک که برای هابی و سرگرمی نیست!».
و چارلی توی اون لحظه بینهایت عصبانی شد. برگشت و به دوستش نگاه کرد و فکر میکنم دوستش تونست چشمهای چارلی رو بخونه. «خدای من! فقط اگر فاینمن اینجا بود و این رو میشنید! فقط اگر فاینمن اینجا بود . . . ». اون موقع چارلی هنوز پیکسلِ فاینمن رو روی کیفش نداشت؛ وگرنه دستش رو میگذاشت روی پیکسل تا چنین کلماتی خاطرِ ریچاردِ عزیز رو آزرده نکنن. متاسفانه چارلی نمیتونست حرفی بزنه، چون هفتهی قبلش هم اون استاد رو عصبانی کرده بود. کوپنهاش تموم شده بودن.
VIII.
اخیرا کمی زیادی احساساتی شدم و این نگرانم میکنه. من قبلش هم احساساتی بودم یعنی، اما هیچوقتِ هیچوقت گریه نمیکردم، حتی موقع غصهها. اما الان یکجوری شدم. مثلا یکشب که داشتم میاومدم خونه و هدفون روی گوشم بود و یک آهنگِ بیکلام به اسم Flight داشت پخش میشد به آسمون نگاه کردم و ستارهها رو دیدم. عجیب بودن، واضحتر و نورانیتر از همیشه بودن. چند ثانیه بهشون خیره شدم و بعد احساس کردم که پشتِ چشمهام داره داغ میشه. نزدیک بود بدون اینکه متوجه بشم گریه کنم. نکتهی جالبتر اینه که من خیلی به اسم آهنگها اهمیت میدم، توی ناخوداگاهم. مثلا اگر اسم اون آهنگ Turnip بود احتمالا هیچوقت اینقدر برام تاثیرگذار نمیشد که بخوام گریه کنم.
یا موقع دیدن Toy Story 4، همون اولهای فیلم که بانی داشت با نهایتِ خوشحالی و معصومیت با وودی بازی میکرد من واقعا اشک ریختم. هیچ دلیلی مشخصی هم نداشت؛ و من گرچه اولش واقعا خوشحال شدم، چون دلم برای اشکریختن تنگ شده بود، اما بعدش نگران شدم. فقط همین اشک ریختن رو کم داشتم. هربار دارم بیشتر اشتراکاتم با بقیهی پسرها رو از دست میدم، این رو نمیخوام.
IX.
از من پرسید «میکشی؟» و اون استوانهی کوچیکِ سفیدرنگِ درحال دود کردن رو بهم تعارف کرد. چندلحظه خیره شدم و بیاندازه وسوسه شده بودم که اون نخِ سیگار رو ازش بگیرم. بههرحال تابوی خیلی بزرگی هم نبود؛ میتونستم کارهای خیلی بدتری هم بکنم. ولی در نهایت لبخند زدم و بهش گفتم «نه. ممنونم»، بعد کمی صبر کردم و دوباره گفتم «بلدی حلقهی دود درست کنی؟».
- آره.
- میشه برام حلقهی دود درست کنی؟
- آره.
و بعد با شگفتی به حلقههای لرزانِ دود نگاه کردم که بزرگ و بزرگتر میشدن و بعد توی هوا ناپدید میشدن. به لیست چیزهایی که میتونم تا ابد بهشون نگاه کنم اضافهش کردم.
X.
امروز تولدِ من بود و من بیستساله شدم.
میخواستم یک پست بنویسم و اسمش رو بذارم Tenteen. قرار بود یکجور عصیان باشه در مقابل ورود به دنیای بزرگسالی. میخواستم بگم که من هنوز دوست دارم یک نوجوون باشم و هنوز عاشق رمانهای نوجوانِ نشر افق هستم و دلم میخواد هنوز آخر سنّم به انگلیسی یک Teen باشه (برای همین چنین عنوانی برای پست انتخاب کرده بودم.) و بجز اینها چیزهای دیگهای هم میخواستم بگم که یادم نیست.
اما فهمیدم که نیازی به اینهمه داد و قال نیست. دوستم بهم گفت که تصمیم داره تا سیوپنجسالگی نوجوون بمونه، و فکر کردم که من هم میتونم چنین تصمیمی بگیرم. به همین سادگی. دوستم خداوندگارِ ایدههای نابه.
بجز این، نورا هم بهم گفت که باید برای بیستسالگیم اسم انتخاب کنم. بهم گفت اسمی که براش انتخاب میکنم محتویاتِ بیستسالگیم رو شکل میده، پس خیلی مهم بود. من میدونستم که چی میخوام از بیستسالگیم. اما دلم میخواست قشنگتر بیانش کنم. مثل اسم اپیزودهای سریال Anne با یه E.
اسم بیستسالگیم رو میذارم «شجاعتِ قلبی، کلمات و ریاضیات». اینها چیزهایی هستن که دوست دارم امسال بیشتر داشته باشم.
دوست دارم شجاع باشم و کارهای بیشتری انجام بدم و چیزهای بیشتری بخونم و بنویسم و حل کنم. دلم میخواد مثل پلانک فیزیکدانِ خردمندی بشم و از تاریخ و سیاست و فلسفه چیزهایی بدونم.
پیشِنُفت: گوش بدیم :)
ذرهی غبارِ توی نور یکی از چیزهای دیگهی توی لیستمه که میتونم تا ابد بهش نگاه کنم.
عکسنوشت: چیزهایی که توی این چندماه از دوستانم هدیه گرفتم. بابت تکتکشون بینهایت قدردان و خوشحالم. «ادام بید» هدیهی تولدمه. هدیههایی هم هستن که نمیشه ازشون عکس گرفت؛ فقط میشه بهشون لبخند زد :)
- ۹۸/۱۱/۰۹
عاشق شالت شدم :)
بلاخره یکی تونست حس منو درک کنه
خب بنده هم ۲۰ سالمه(بزرگترم ازت :دی)،رمانای نوجوانان رو بیشتر از نوجوونا خوندم و هنوزم دوست دارم،و یه چیزایی هست که دوست دارم تا ابد نگاهشون کنم
غبار توی نور
برف تو آسمون و نور پروژکتورای بزرگ
شعله آتیش
دود عود
و شاید عجیب باشه ولی وقتی میریم کافه چیزایی رو سفارش میدم که حجمش زیاد باشه
و خیییلی رنگی رنگی باشه مثل بشقاب داغ،موهیتو،آیسپک،شیرموز بستنی :)