یک ترم فیزیک :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

یک ترم فیزیک

پنجشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۷، ۰۲:۵۱ ق.ظ

یک ترم گذشت. آیا هنوز از رشته‌م خوشحالم؟ بله! به همون اندازه‌ی روزِ اول :)

ترمِ اول چندتا هایلایتِ خیلی مهم داشت.

     1. اولیش کتابخونه‌ی دانشکده‌مون بود. اولین بار شاید کمی نا‌‌امید کننده بنظر میومد؛ قفسه‌های چوبی کتاب تا سقف نمی‌رسیدن و راهروهای بین قفسه‌ها هم اونقدر طولانی نبودن که نشه انتهای سالن رو دید. ولی خب بعد فکر کردم اینجا که هاگوارتز نیست؛ یه دانشگاهِ معمولی توی دنیای ماگل‌هاست. با اون عملکردِ درخشانت توی کنکور همینم از سرت زیاده چارلی! اولین چیزی که توی سیستم کتابخونه سرچ کردم این بود: «Feynman Lectures on physics» دکمه‌ی جست‌وجو رو زدم و منتظر بودم تا با عبارت «کتابی با این عنوان یافت نشد» مواجه بشم. اما نشدم! موجود بود و آدرسِ کتاب رو روی کاغذ یادداشت کردم: «QC23.F4». پیدا کردنش کمی زمان برد، چون طول کشید تا با سیستم کدگذاری قفسه‌ها آشنا بشم و بفهمم که به سمتِ کدوم طرف شماره‌ها زیاد میشن و من هم نمیخواستم از آقای کتابدار کمک بگیرم چون پیدا کردن اولین کتاب تجربه‌ی مهمی بود، میخواستم خودم انجامش بدم. بالاخره پیداش کردم! چون قطعش بزرگ بود به طور افقی توی قفسه گذاشته شده بود، برای همینم دیر پیداش کردم؛ چون عطفِ کتاب به سمتِ بیرون نبود تا بتونم عنوانش رو بخونم. دو نسخه از جلدِ اولش توی قفسه‌ها بود، و یه نسخه هم از جلد دومش. پس جلد سوم کجا بود؟ قبل از اینکه اون حسِ کمال‌طلبانه‌م شروع بکنه به داد و بیداد کردن، به خودم یادآوری کردم که بفرض هم جلد سوم موجود باشه بازم در حال حاضر فرقی برام نمی‌کنه. جلد سوم درباره‌ی مکانیک کوانتومه؛ و من در بهترین حالت ترم چهارم کوانتوم دارم. الان فقط میتونستم به علائم ریاضی و نمودارهاش نگاه کنم.

با خوشحالی کتاب رو بردم پیش‌آقای کتابدار و کارت دانشجوییم رو هم بهش دادم. یه نگاهی به کارتم انداخت: «ورودی‌ای؟» گفتم بله! گفت که هنوز اطلاعات ورود‌ی‌ها وارد سامانه نشده. پرسیدم «خب کی وارد میشه؟» گفت «احتمالا اواسط آبان!».  آر یو کیدینگ می؟ :| یک‌ ماهِ دیگه؟ 

وقتی بالاخره تونستم از کتابخونه کتاب بگیرم اونجا تبدیل شد به پناهگاهم. اوقاتِ بیکاریم بینِ قفسه‌ها چرخ میزدم، کتاب‌هایی که عنوانشون جذبم میکرد رو بیرون میاوردم و یه نگاهی بهشون مینداختم، بعد اسمشون رو توی یادداشت‌های گوشیم می‌نوشتم تا بعدا برم سراغشون. بیشتر این کتاب‌ها انگلیسین چون بخش فارسی کتابخونه بیشتر کتاب‌های درسی و رفرنس داره تا کتاب‌هایی که درباره‌ی مفاهیم علمی توضیح میدن. اونقدر اونجا چرخ زدم که عملا اکثر اوقات نیازی به جست‌جو توی کامپیوتر ندارم، میدونم کجا باید دنبال چی بگردم. در نتیجه‌ی همه‌ی این گشت و گذارها الان یه لیستِ بلندبالا از اسم کتاب‌هایی دارم که باید به مرور بخونمشون. اونقدرا هم که بنظر میرسه وقتِ زیادی ندارم!

این‌هایی که گفتم برای کتابخونه‌ی علوم بود. کتابخونه‌ی علوم فقط‌ کتاب‌های علمی و تخصصی داره. اما یه بهشتِ دیگه هم اینجا هست به اسم کتابخونه‌ی مرکزی که کتاب‌های عمومی رو داره. داستان و فلسفه و تاریخ و غیره. و یک خانوم کتابدارِ خیلی مهربون اونجا هست که از همون روزِ اول به چارلی لطف داشت و بهش اجازه داد که کتاب ببره :) گاهی اوقات هم که ظرفیت سه‌تا کتابِ کارتم پره، بهم اعتماد میکنه و اجازه میده که بدون کارت کتاب ببرم؛ و درکنارِ همه‌ی این‌ها همیشه خیلی خوش‌اخلاق و لبخند به لب هست :) 

فقط یک موردِ آزار دهنده وجود داره و اونم اینه که با توجه به کارتِ پشتِ کتاب‌ها، توی بعضی از کتاب‌هایی که من امانت میگیرم، عملا تنها کسیم که توی یک دهه‌ی اخیر اون کتاب رو امانت گرفته :| چرا باید نفر قبل از من که درس‌نامه‌های فیزیک فاینمن رو گرفته برای سال 88 باشه؟ یعنی ده سالِ تمام دانشجو‌های فیزیکِ اینجا داشتن چیکار میکردن پس؟ آیا مشکل فقط انگلیسی بودنشه؟ اگر آره پس چرا خیلی از کتاب‌های فارسی هم همینطورن؟ چرا بیشتر از همه کتاب‌های رفرنس درسی از کتابخونه گرفته میشه؟ اینجا حتی کتابی هست که آخرین تاریخ به امانت گرفته شدنش سالِ تولد منه! وقتی همچین کتاب‌هایی رو بر میدارم غبارِ روشون رو با دستم پاک میکنم، لبم رو به صفحاتشون نزدیک می‌کنم و آروم زمزمه میکنم: «دیگه تنها نیستین؛ من قراره بخونمتون.»


     2. دومین هایلایت استاد خیلی عزیزِ شیمی‌ بود؛ با اون موهای موج‌دارِ اینشتین‌وارش که از روی اون‌ها می‌شد تشخیص داد که آیا الان موقع خوبیه برای رفتن به دفترش و پرسیدنِ سوال یا نه. اگه موهاش آشفته و درهم برهم بود، یعنی به یه مشکلی برخورده و الان اصلا موقع خوبی نیست D: اما در مواقع دیگه با دیدنم لبخند می‌زد و با روی باز ازم استقبال می‌کرد. یکبار فقط رفتم دفترش و اجازه گرفتم قاب عکس‌های روی دیوارش رو ببینم. برام جالب بود که بیشتر تابلوهای توی دفتر یک استادِ شیمی، فیزیکدان‌ باشن. پلانک، شرودینگر، اورستد، فارادی، دوبروی و بقیه‌ای که یادم نمیاد. از شیمی‌دان‌ها هم فقط لاووازیه یادم مونده. شاید این همه تصویر فیزیکدان بخاطر این بود که گرایش استادمون درواقع شیمی-فیزیک بوده؛ یا شاید هم بخاطر اینکه فیزیک آنچنان تاثیری توی شیمی مدرن داشته که غیر ممکنه بشه نقشش رو نادیده گرفت. 

من سر کلاس‌ها به طورِ دیوانه‌واری سوال می‌پرسم! نه اینکه بخوام خودنمایی کنم یا وقت رو بگیرم؛ سوال می‌پرسم چون کوچکترین ابهامی رو نمیتونم تحمل کنم. همه چی باید واضح و مشخص و منطقی باشه. میگین توی هیبریداسیون الکترون برانگیخته میشه و میره تو یه اوربیتال دیگه؟ بسیار خب؛ باید بگین که انرژی لازم برای برانگیخته شدنش رو از کجا میاره. متوجه منظورم می‌شین؟ من نمیتونم یک سری گزاره‌های از پیش تعیین شده رو همینطوری بپذیرم. استاد شیمی‌مون کاملا من رو درک میکرد. سر کلاس‌هاش میتونستم خودم رو کنترل نکنم و سوال بپرسم و سر جزئیات باهاش بحث کنم. اونقدری که بعضی جاها خودم کاملا احساس میکردم که دیگه دارم گندش رو در میارم و یه ربعه که کلِ کلاسو معطل خودم کردم. مطمئن نیستم که استاد شیمی‌مون فاینمن رو میشناخت یا نه، اما چیزی که مشخصه اینه که توی شیوه‌ی تدریس از اون جمله‌ی فاینمن پیروی می‎کرد: «اصول رو درس بده، نه فرمول‌ها رو!»


     3. اونقدر توی این یه ترم چای خوردم که بعید میدونم حتی یک اتمِ آهن هم توی بدنم مونده باشه :| بدونِ مادرجانی که کنترلم بکنه، خودم رو توی چای غرق کردم. بنظرم بزرگترین اکتشاف بشری نه آتش هست نه الکتریسیته، بلکه چایه!


     4. شب امتحانِ فیزیک بچه‌های مهندسی برام شب خیلی خوبی بود! من قبلا امتحان فیزیکم رو داده بود و اون موقع به شدت از دست خودم عصبانی بود. امتحانم رو خراب کرده بودم و احساسِ یه کودن رو داشتم که به زور داره خودش رو می‌چسبونه به فیزیک، درحالی که واقعا بهش تعلق نداره. این احساس بد رو داشتم، تا اینکه شب امتحان قرار شد من فصل 10 و 11 فیزیکِ هالیدی رو برای یه عده از دوستانِ هم‌خوابگاهی توضیح بدم که آخرین فصل‌های تدریس شده توی ترم اول بود و اکثرا توش مشکل داشتن. یه لیوان چایی ریختم، نگاه سریعی به جزوه‎ی خودم انداختم، آستین‌های لباسم رو تا کردم و شروع کردم به توضیح دادن. از حرکت دورانی شروع کردم، و بعد رفتم سراغ مرکز جرم و نهایتا گشتاور. اونقدر خوب و روون توضیح دادم که خودم از خودم انتظار نداشتم. بعد با خودم فکر کردم به جهنم که توی محاسبات اشتباه کردم یا زمان کم آوردم برای حل سوال؛ همین که مفاهیم رو اینقدر خوب فهمیدم کافیه! این چیز کمی نبود، من واقعا می‌دیدم کسایی رو که با مسائل کار-انرژی مشکل داشتن، چون هنوز ارتباط بین کار و انرژی رو کامل درک نکرده بودن. یا کسایی که از فصل گشتاور در حد مرگ می‌ترسیدن، چون نتونسته بودن بین این فصل و دینامیک ارتباط برقرار کنن. نیازی نبود تا دو سری فرمول حفظ کنن، فقط کافی بود کمیت‌های هم ارزِ حرکت انتقالی توی حرکتِ دورانی رو توی معادلات قبلی جایگزین کنن. اون شب جزو معدود شب‌هایی بود که از خودم راضی بودم!


     5. جلسه‌ی آخر آزمایشگاه فیزیک کاشف به عمل اومد که استادِ استادِ آزمایشگاهمون، شاگرد لویی دوبروی بوده. خودِ خودِ لویی دوبروی! اون لحظه خیلی عجیب بود، که فهمیدیم یک ترمِ تمام استادی داشتیم که با یک واسطه به یکی از بنیانگذاران فیزیک جدید می‌رسید.


    6. هایلایت آخر، یک دوستِ خیلی خوبه. یک ناجی! اوایلی که من اومدم دانشگاه توی یه بحران بودم؛ می‌ترسیدم با دور شدنم از خونه، آخرین رشته‎های اعتقاداتم هم پاره بشه، اما نشد. یک دوست به نجاتم اومد و بهم کمک کرد تا دوباره رشته‌های اعتقادیم رو محکم کنم. حتی خودش هم خبر نداره که همچین کمکی بهم کرده، ولی من کلی ازش ممنونم!



پ.ن1: همه‌ی نمره‌هام تا الان اومده. فقط  0.16 تا معدل الف شدن فاصله داشتم. یعنی فقط کافی بود که در مجموع توی امتحانات 2 نمره بیشتر می‌گرفتم. 


پ.ن2: من واقعا دنبال یه معادل فارسی مناسب برای کلمه‌ی «هایلایت» گشتم ولی چیزی به ذهنم نرسید. نقطه‌ی روشن مثلا؟ 


پ.ن3: بین دو ترم فرصت خوبی پیش اومد تا بالاخره درس‌نامه‌های فیزیک فاینمن رو بخونم. اینکه چرا زودتر نخوندمش بخاطر این بود که حس می‌کردم قبل از خوندنش بهتره یه پیش زمینه از موضوعاتش داشته باشم، و حالا که فیزیک 1 رو خوندم، فکر میکنم زمان مناسبی باشه :)



پ.ن4: شکل‌های توی بک‌گراند وبلاگ، نمودارهای فاینمن هستن که برهم‌کنش بین ذرات زیراتمی رو به صورت شماتیک نشون میدن. پشتِ هرکدوم از این شکل‌های ساده و بامزه، انبوهی از محاسبات ترسناک ریاضی وجود داره که حدود 4 سال وقت دارم خودم رو براشون آماده کنم :)

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

نظرات  (۵۴)

موفق باشی چارلی... از ته دل میگم !
پاسخ:
من هم از ته دل ممنونم :))

+ راستی یه تشکر بابت آهنگ wish you were here پینک فلوید باید ازتون بکنم :) امشب موقع قدم زدن توی پیاده‌روهای خلوت بهش گوش کردم و همون احساس «معلق بودن»ی که گفته بودین رو حس کردم :)
  • جولیک ‌‌‌‌‌
  • کتابای بهشتی رو دیگه توشون نمی نویسن کی گرفته. بارکد دارن، اسکن می کنن میره تو سیستم.

    +من هنوز گشتاور رو نفهمیده م. :-"
    پاسخ:
    اینجا هم این کار رو میکنن، ولی همچنان توی کارتش هم می‌نویسن. فکر کنم اون کارت بیشتر برای اینه که امانت‌گیرنده تاریخ برگشتش رو فراموش نکنه.
    در هر صورت همون روش سنتیِ کارت رو من بیشتر دوست دارم! دیدن تاریخ و اسم نفرات قبلی‌ای که این کتاب رو گرفتن خیلی جالبه بنظرم :)

    کتابخونه دانشگاه جدیدتون چطوریه؟ :) تاحالا کتابی ازش گرفتین اصلا؟ :)

    + ساده ترین تعریفش اینه که هم‌ارزِ نیروئه، توی حرکت دورانی :) یعنی هرکاری که نیرو توی حرکت خطی انجام میده، گشتاور توی حرکت دورانی انجام میده.
  • پشمآلِ پشمآلو
  • چیزی که من شنیدم اینه که چایی اهن سبزیجاتو از بین میبره نه اهن گوشت رو:-؟
    پاسخ:
    هیچ ایده‌ای ندارم راستش D:
    در هر صورت تغییری توی مصرف بی‌رویه‌ی چایی من ایجاد نمیکنه :))
    پ.ن 2 :یادمه یکی از دوستای شباهنگ اینا گفته بود "رخشان" استعاده کنید به جاش :)))))) الان خودش میاد لینک میده:دی
    ضمنا فقط پ.ن 2 رو خوندم و دارم میرم قلم چی دیرمم هست :| خدافظ-_-
    پاسخ:
    در اینصورت باید یه پی‌نوشت مینوشتم و تبیین میکردم که رخشان همون هایلایته :))) بنظرم یه معادل خودش باید به اندازه‌ی کافی گویا باشه D:

    پ.ن 3 رو هم بخون :)) جواب سوالیه که ازت پرسیدم :-"
    برعکس رفقای من یک ترم خودشون رو به آب و آتیش زدن من رو چای‌خور کنن اما نتونستن (ها ها ها ها) خنده‌ی شیطانی مثلاً :|

    اصلاً قشنگ نیست دانشجو ترمِ اول معدل الف بشه :/ لذا راضی باشید :))
    پاسخ:
    بالاخره یه روزی حضرت یار میان و شما رو هم چای‌خور میکنن :)) 

    اینو یادتونه هنوز؟ :)
    https://bit.ly/2SegHet


    اوه، پس از بیخِ گوشم گذشته یعنی!؟ D:
  • آسـوکـآ آآ
  • سلام چارلی فیزیک‌خوان، چقدر خوبه که همچنان فیزیکو دوست داری و حالت باهاش خوبه‌. یه اتفاق خوب که درباره فیزیک افتاده اینه که بچه‌ها تو علوم نهمشون با مفهوم نیرو و گشتاور آشنا میشن. این اتفاق خوبیه چون مثل ما یهو نمیان تو فیزیک ۱ تازه اسمشو بشنون. یادم هست که اکثر بچه‌هامون از شدت گنگ بودن مسئله جواب سوالایی از هالیدی که استاد مشخص کرده بود حفظ کرده بودن. 
    آرزوی یک عالمه موفقیت دارم برات و خوشحالم که یک نفر با علاقه فیزیک می‌خونه و من می‌تونم چیزایی که خودم نتونستم تجربه کنم تو نوشته‌هاش بخونم و ذوق کنم. :)

    پاسخ:
    سلام به شمایِ فیزیک‌دوست :)
    و بجز اون، انگار نیروی ارشمیدسی هم اضافه شده به کتاب‌های درسی :) اما خب بااینحال بازم فرقِ چندانی فکر نکنم بکنه اوضاع. بالاخره که بچه‌ها به مطالب جدید میرسن، اون موقع چی؟ من فکر می‌کنم کسی که درست و پیگیرانه مطالعه کنه براش مهم نیست که این موضوع کاملا جدیده یا نه :) مشکل بیشتر درس نخوندن بچه‌هاست :/

    خیلی خیلی ممنونم ازتون :)) ایشالا که همچنان بتونم خوشحالتون بکنم :)
    + منتظر باشیم که خبر قبولیتون رو توی ارشد فیزیک بشنویم یعنی؟ :)
    @ بنفشه
    لینک اون پستو پیدا نکردم. اگه تو متن پست بود باید تو تگای آقای پ می‌یافتمش. ولی نبود. یادم اومد لابه‌لای کامنتا گفتم به هایلایت میگه رخشان. لابه‌لای کامنتای کدوم‌یک از این ۱۲۹۸ تا پست و کدوم‌یک از این بیست‌ویک هزار کامنت؟ الله اعلم
    پاسخ:
    میتونیم یه پویش مردمیِ جست‌وجو راه بندازیم :)) #Find_Rakshan
    ولی جدی من با گوگل هم توی محتوای وبلاگتون سرچ کردم چیزی نیاورد :/ کامنت‌ها رو نمیگرده گوگل؟
    ۱.
    دانشگاه‌های دیگه این‌جوری نیستن که بتونی لابه‌لای کتابا قدم بزنی. باید شماره بدی بیارن برات. ولی دورهٔ کارشناسی، کتابخونهٔ دانشگاهمون این‌جوری بود و منم دقیقا مثل تو لابه‌لای قفسه‌ها پرسه می‌زدم زنگای تفریحو. و هی برمی‌داشتمشون و عنوانشونو می‌خوندم :)) ولی فرصت نکردم بگیرم بخونمشون :|  برای کنکور ارشد یه کتاب زبان‌شناسی گرفته بودم که مهر دانشگاه آریامهر روش بود. آخرین کسی هم که گرفته بود تاریخش سال چهل اینا بود. یکیشم بود که خودم اولین بار افتتاحش کردم و فکر نکنم بعد من کسی بگیردش.
    پاسخ:
    اگر کتابخونه‌ی دانشکده‌ی ما هم اینجوری نمی‌بود قطعا به خودکشی فکر میکردم :/ کتابخونه‌ی دانشکده‌ی ادبیات اینطوریه مثلا، نمیشه رفت توی مخزن کتاب.

    موضوع اینه که خیلی از اوقات اصلا قصد خوندنِ کتاب مشخصی رو ندارین، مثلا خیلی کلی میخواین کتاب‌های راجع به یه موضوع مشخص رو ببینید. در اینصورت عملا هیچ کار خاصی نمیشه کرد :/

    منم کتاب‌هایی بوده که اولین اسم روی کارتش من بودم D: ولی بعد متوجه شدم که وقتی کارت‌ها پر میشن میذارنشون توی بایگانی و یه کارت جدید و خالی بجاش میذارن، بخاطر همین هم هیچوقت نمیشه مطمئن بشم که من نفر اولم. به بیان ریاضی این احتمال وجود داره که من نفر kn+1 باشم که در اون k یک عدد طبیعی و دلخواه، و n ظرفیتِ کارتِ کتابه :))
    ۲.
    من اگه حس کنم ممکنه استادم جواب سؤالمو ندونه نمی‌پرسم. فکر می‌کنم اگه بپرسم و ندونه بد میشه. برای همین اغلب بعد کلاس خود می‌رم سراغ جوابا. تو کتابخونه.
    پاسخ:
    راستش من چنین چارچوبی برای خودم ندارم :) چون بنظرم فرض بر این نیست که استاد جواب همه سوالات رو میدونه که. بالاخره دایره معلومات اون هم محدوده. بنابراین یه رویداد خیلی عادیه اگه جواب سوالی رو ندونه. حالا این مشکل بقیه‌ی دانش‌جوهاست که از این جواب ندادن برداشت‌های نادرستی مبنی بر کم‌سوادی و اینا بکنن. مثلِ اینه که گوگل برای یه جست‌وجو نتیجه‌ای نشون نده و بعدش کارآمدیش رو زیر سوال ببریم :/
    ۵.
    من اصن دانشمندان رشته‌هامو! نمی‌شناسم. یه استادی داشتیم، بچه‌ها می‌گفتن شاگرد چامسکیه. اون‌وقت من هیچ حسی به این قضیه نداشتم. خب که چی.
    بعد یه بار یکی منو دید. گفت واااای تو شاگرد فلانی بودی؟ فکر کن حتی نسبت به فلانی هم حسی نداشتم.
    بعد می‌ترسم یه روز آدم خفنی بشم، نسبت به خودمم حسی نداشته باشم :)))
    پاسخ:
    این ویژگیتون میتونه از نظری خیلی هم خوب باشه :)) اینکه از کسی توی ذهنتون بت نمی‌سازین :) من خودم بعضی‌وقتا که به خودم میام میبینم دارم به طور افراطی‌ای بعضی از چهره‌های فیزیک رو می‌پرستم :/ در حالی که فاینمن میگه : «علم یعنی باور به جهلِ متخصصین.» :) 
    وای خداجون! تنها وبلاگی که از علوم تجربی حرف می‌زنه این‌جاست بین وبلاگایی که می‌خونم:) (باید خودمم یکم از این پستا بذارم کم‌کم:) )
    کاملا پرت شدم تو‌ اون دوره‌ای که «دانشمند» می‌خوندم و حتی وقتی نمی‌فهمیدم چی نوشتن هم باز کلی ذوق می‌کردم:) 

    استاد خون‌شناسی ما تو دانشگاه هم می‌گفت تاثیر منفی کافئین رو جذب آهن، بیش‌تر مال آهن غذاهای گیاهیه تا جانوری. بعدم البته مال وقتیه که همراه غذا یا تو فاصله زیر دو ساعت، قبل و بعد خوردن غذا، چایی (کافئین کلا) خورده بشه، چون تو جذب اختلال ایجاد می‌کنه. و الا در حالت عادی راه نمی‌افته بره آهن‌های ذخیره‌ای بدن رو نابود کنه :دی
    پاسخ:
    من هم که فقط از تجربه‌های خودم گفتم آخه :)) چندان بحثِ علمی‌ای نکردم D: 
    اما مشتاقانه منتظریم که یکی از این پست‌های بذارید :) زیست‌شناسی همیشه برای اهل فیزیک جذاب بوده :))

    خیلی تشکر از اطلاعاتتون :)) ولی الان که این رو گفتین باز ذهنِ شکاکِ من این سوال رو مطرح کرد که مگه آهنِ غذاهای گیاهی با جانوری فرق داره مثلا؟ منظورم اینه که بالاخره آهن یه نوع‌ماده‌ی مشخصه دیگه، چرا باید چگونگی دریافتش مهم باشه؟
    آخ راستی! بابت مورد ۶ هم خوشحالم:) 
    خدا حفظشون کنه:)
    پاسخ:
    واقعا خدا حفظش کنه :))
    به هایلات ،نکته ی بر جسته هم میشه گفت..ولی همون هایلایت سنگین تره:))
    پاسخ:
    موافقم باهاتون :)) 
    در زمینه‌ی استفاده از لغات راستش من اغلب نتیجه‌گرام. بیشتر برام مهمه که مفهوم حرفم قابلیت دریافت توسطِ اکثریت رو داشته باشه، تا اینکه درباره‌ی اصلیت و بیگانه بودن یا نبودن کلمه و عبارت وسواس بخرج بدم :-"
  • خورشید ‌‌‌
  • سر تک‌تک پاراگراف‌ها با شوق از جا می‌پریدم و توی ذهنم کلی حرف برای کامنت گذاشتن ذخیره می‌کردم ولی به آخرش که رسیدم یادم رفت :/ 
    خلاصه‌ش این بود که می‌فهمم چی می‌گی و من هم سرگذشت مشابهی داشته‌م با ادبیات و کتاب‌خونه‌ی دانشکده و بقیه‌ی چیزها. چه‌قدر هم با تصویر کوچک کنار وبلاگ و زمینه کیف کردم.
    پاسخ:
    ممنونم :)) میخواستم پایینش اون شعری که خود فاینمن سروده رو بنویسم :) خوندینش؟
    این دفعه کتابت چیزی نداشت زوم کنیم:))
    موفق باشیD:
    پاسخ:
    شرمنده دیگه D: ایشالا بار بعدی :))

    تشکر! شما نیز :)
    سلام بر نیوتنک عزیز شاید باورت نشه ولی کتابخونه دانشکده ما رفرنس هاش مال یه قرن پیش هستند و اصلا به درد نمیخورن همین قدر طفلکی هستیم ما قدر کتابخونه خودتون بدون و اینکه امیدوارم همیشه با انرژی و موفق باشی و سعی کن بیشتر برامون پست بزاری 
    پاسخ:
    سلام :))
    راستش رفرنس‌های ما هم چندان آپدیت نیست :/ ولی خب کلا رشته‌ی ما جوریه که چندان تغییر بنیادینی نمیکنن رفرنس‌هاش، برای همینم میتونیم از همونا استفاده کنیم :) مثلا مکانیک کلاسیکی که مال دویست سال پیشه چه تغییر میتونه بکنه توی ویرایش‌های جدید؟ D: 

    خیلی ممنونم :)) و چشم! :)
    1-کتابخونه دانشگاه ما مرتب بود ولی کتابارو کتابخونه بابای خودم داشت.
    2- از این استادا کم پیدا میشن، با تعریفای شما خیلی باحال بنظر میرسه. ولی خدا نکنه یه استاد برعکس ایشون گیرتون بیاد.... البته امیدوارم شبیه ایشون فقط به پستتون بخوره...
    3-حاضرم قسم بخورم کشف نشده، برای من از استکان دیگه گذشته بود دوسال آخر یه کافه رستوران روبروی دانشگاه پیدا کرده بودم یه کاسه های دسته دار بزرگ شبیه استکان داشت برای سوپ ،تو اون برام چایی می آورد...
    4-امیدوارم احساس راضی بودن دوباره به سراغتون بیاد ولی همزمان امتحانم خوب داده باشین.
    5-وصل بودن استادا به جایی که مورد علاقه باشه خیلی باحاله...
    6-دوست خوب نعمت بزرگیه ...
    پی.نوشت:خدایی برای ترم اول دیگه خوبه،ترم بعد با یه جهش عالی در معدل روبرو میشین
    پاسخ:
    3- چه گنجینه‌ای :)) باید یدونه از این لیوان‌های دسته‎دار غول‌پیکر که توی فیلم‌ها توی بار باهاش Beer میخورن پیدا کنم و پرش کنم از چایی D:

    4- خیلی ممنونم :))

    5- جالب اینه که ایشون خیلی استاد سخت‌گیر و جدی‌ای بودن، اینکه جلسه‌ی آخر اومدن از اساتیدشون خاطره تعریف کردن خودش یه معجزه بود اصلا D:

    6- خیلی بزرگ :)

    پ.ن: راستش من هرطور فکر میکنم میبینم ترم اول که درسا مشکل نبودن اینطوری شد؛ چطور ممکنه ترمای بعدی بهتر بشه :|
  • آسـوکـآ آآ
  • بله اضافه شده به پایه دهم. من یادمه با ارشمیدس تو مکانیک سیالات ترم سه آشنا شدم :|
    انشاالله. به فکرش هستم واقعا. :)
    پاسخ:
    الان نوبت منه که حسودی کنم بهتون :| ما کلا توی هیچ درسی باهاش آشنا نمیشیم. من خیلی سیالات و مکانیکشون رو دوست دارم :)) اون معادله‌ی ناویر-استوکس همیشه خیلی برام جالب بود، خصوصا این ویژگیش که هنوز هیچ جواب تحلیلی‌ای براش پیدا نشده. این یعنی رفتار سیالات رو هنوز خوب درک نکردیم! یعنی یه پرونده‌ی باز و جالب :)
    ولی خب گویا تنها گرایشی از فیزیک که با سیالات سر و کار داره هواشناسیه، که بعیده من برم سراغش، با وجود اینکه خیلی گرایش جالبیه از این نظر که با یه سیستم آشوبناک سر و کار داره.
    غیرفعال کردم جست‌وجوی گوگلشو. تو فصل قبلی وبلاگم، تورنادو، چون جست‌وجوی گوگل آزاد بود هر کی دنبال شریف و جزوه‌هاش و استاداش می‌گشت می‌رسید به وبلاگ من. نصف هم‌کلاسیام با گوگل کردن اصطلاحات مهندسی، اتفاقی وبلاگمو پیدا کرده بودن. دیگه این فصلو غیرفعال کردم که نیمچه آبرویی که جلوی آهنگر دادگر دارم حفظ بشه :))
    الان رخشان رو تو مکالمات تلگرامم جست‌وجو کردم دیدم آبان ۹۶ آقای پ بهم گفته فلان چیزو رخشان کنم. بعد یادمه همون روز یا چند روز بعدش من این شگفتی رو تو وبلاگم مطرح کردم.
    پاسخ:
    اوه یعنی ممکنه چنین بلایی سر من هم بیاد؟ :)) منم باید اقدامات امنیتی در پیش بگیرم؟ :-"
    از اونجایی که اگه رخشان رو از بین بیست‌ویک‌هزار کامنت پیدا نمی‌کردم شب خوابم نمی‌برد، و واقعا خوابم نمی‌برد، تدبیری اندیشیدم. ابتدا تاریخ دقیقِ رخشان گفتن آقای پ رو از تلگرامم پیدا کردم. 
    ۲۸ آبان.
    سپس رفتم سراغ کامنت‌های این تاریخ وبلاگم.
    و رسیدم به این پست:

    http://nebula.blog.ir/post/1163/1163-مکتب-خونه-1

    کنترل اف رو بزنید و رخشان رو جست‌وجو کنید از این لینک. و کامنت شباهنگ (خودم)، مهرداد، آقای مرادی و خانم دلنیا رو ملاحظه بفرمایید.
    پاسخ:
    اول از همه اینکه همت‌تون رو تحسین میکنم واقعا :) اما اگر این یه مسابقه می‌بود نامردی میشد D: شما به منابع داده‌ای دسترسی داشتین که ما نداشتیم :)))

    و اینکه اتفاق خیلی جالبی بود که با سرچ «رخشان» توی صفحه، مرورگر خود «رخشان»‌ها رو «رخشان» میکنه :))) 
    حالا برای هایلایتر چی پیشنهاد می‌کنید؟ :-" رخشاننده؟ D:
  • محمدعلی ‌
  • کلا آنچنان یادم نمیاد کتابی از کتابخونه گرفته باشم و تاریخش جلوتر از ۹۰ بوده باشه، خیییلی کم. ۸۱ و و ۸۲ و ۸۳ و ۷۹ خیلی بودن. فکر کنم این‌ها، سال‌های اوج کتابخوانی ملت بوده :| خلاصه، کل کتابخونه‌ها یه‌جورایی همینه. و این که کتابخونه دانشگاه‌ها هم همینه، خیلی بده:|
    نمی‌دونستم ارشمیدس و گشتاور قبلا نبوده توی راهنمایی و دبیرستان:)) احساس باسوادی کردم یه لحظه:))) هرچند من کلا با گشتاور مشکل داشتم نهم. فقط حفظش کردم :| البته اینم یادمه که یه مفهوم خیلی ملموسی داشت واسم، ولی نمی‌موند توی ذهنم. :|
    پاسخ:
    بنظرم اصلا این بررسی کارت‌های کتاب خودش میتونه یه پروژه‌ی جامعه‌شناختی خیلی جالب باشه :)) اگر دانشجوی روانشناسی می‌بودم حتما بهش فکر میکردم :) 
    دیدین گفتم با آوردن گشتاور توی دروس مدرسه هم کار درست نمیشه :))
    چطور ممکنه یادم نباشه فرزندم؟! :))) و دقیقاً به همین دلیل نمی‌خورم. نذره :)

    بله بله :))
    پاسخ:
    راستش من فکر نمیکردم واقعا یه نذر باشه :)) بیشتر فکر میکردم یه جور حسن تعلیل باشه علت چای نخوردنتون :)
    ایشالا حاجتی که میخواین رو بگیرین :)
    + رخشنده
    + به‌نظرم لزومی نداره شما سرچ گوگلو ببندی‌. چون نه اسم خودتو لو دادی نه اسم دانشگاه و نه شهر. حداقل من یکی که نمی‌دونم. ولی وبلاگ من خیلی تابلو بود. حتی برنامه کلاسامم تو وبلاگم بود. خواننده‌هام میومدن شناساییم می‌کردن. بعد شب کامنت می‌ذاشتن که امروز شال بنفش پوشیده بودی یا شال سفید :| البته حساسیتی نداشتم. الان ولی یه کم حساسم به‌سبب موقعیت حساسم.
    + من تا ثانیه‌هایی دیگر به خواب عمیقی فروخواهم رفت...
    پاسخ:
    + ولی من احساس میکنم که رخشاننده بیشتر بهش میاد ها :) آخه رخشنده یه جوریه که انگار خودش داره می‌درخشه، نه اینکه باعث رخشیدن یه چیزِ دیگه میشه :-"
    + اون اطلاعات هنوز توی آرشیوتون موجودن یعنی؟ :))
    + شبتون بخیر باشه :) 

    پ.ن: من عموما توی بستن بحث خوب نیستم، میتونم تا ابد سوال بپرسم :) بنابراین هرموقع خسته شدین میتونین دیگه جوابم رو ندین D: ناراحت نمیشم من :))
    حقیقتاً که چای بزرگترین و بهترین کشف بوده و متأسفم که دکتر به من پرهیز و مدیریت داد برای خوردن چای!
    و این‌که خیلی خوشحالم که اینجا رو می‌خونم از این رضایت و حالِ خوب این انتخاب و مسیر که تو تمام این فضا دیده می‌شه، از خوندنشون و دونستنشون خوشحالم :)
    پاسخ:
    ایشالا بعد از بهبودی میتونین به روزهای اوج چای نوشی برگردین :))
    منم خوشحالم که تونستم این احساسات رو خوب منتقل کنم. ایشالا که همینطور خوشحال بمونید :)
    دوست ندارم اسمِ حاجت روش باشه :)

    + من جدی جدی می‌نویسم شما شوخی شوخی می‌خونید :)))
    پاسخ:
    منظوری نداشتم من :) ایشالا همونی که شما میخواین بشه :))

    + آخه خیلی از جاها من جدی جدی خوندم و بعد متوجه شدم که شوخی شوخی بوده  D:
    قرار گرفتن در یک محیط متفاوت باعث این موضوع میشه ،همونطور که اولای ترم بهتون سخت میگذشت و امکان دلسردی وجود داشت....
    سازگار شدن با محیط برای بعضی ها خیلی آسونه برای بعضی افراد خیلی سخت...
    ترم های بعد با وجود اینکه درس ها امکان داره سخت بشن ولی شما با خیلی چیزا آشنا میشین.... عادت میکنین به جایی که درس میخونین حتی یه جای مخصوص برای درس خوندن پیدامیکنین  ،نحوه سوالاتی اساتید میدن ،آشنایی با بچه های بیشتر و تبادل اطلاعات ....
    وقتی عادت کنین احساس راحتی به دنبالش میاد ،قطعا جایی که راحت باشین بهتر درس میخونین
    پاسخ:
    کاملا درست میگین :)
    الان از اینکه چقدر سطحی نگاه کردم به قضیه احساس حماقت میکنم :/
    امیدوارم که بتونم به اندازه کافی سازگار بشم با اینجا :))
    می‌دانم فرزندم :) تشکر :))

    + مرزش به باریکیِ پلِ صراطه :)))
    پاسخ:
    خداروشکر که می‌دونید :)) از بزرگترین ترس‌هام اینه که یکی رو ناخواسته ناراحت کنم :/

    + به کوچیکی ثابت پلانک :))
  • جولیک ‌‌‌‌‌
  • کتابخونه جدیده سه ساختمون پنج طبقه س که همکفش مصارف عمومی داره، بقیه ش هر طبقه نصفش سالن مطالعه و کار گروهی و ایناس، نصفش کتابخونه/سایت. همه چیز هم مخزن بازه. تا سقف هم کتابه. برای همین نردبون و چارپایه میدن به آدم. بعد اینطوریه که کتاب رو برمیداری، خودت میری اسکن می کنی، یه قبض برات چاپ می کنه که کی باید بیاری. کتابای مرجع رو هم سه ساعته میتونی قرض کنی ببری سالن مطالعه، بخونی پس بیاری.
    ولی ما ساختمونمون جدیده. بچه های کارشناسی خوابگاهشون تو یه صومعه تو خیابون پایینیه، سالن مطالعه شون قبلا سالن کلیسا بوده. پنجره ها شیشه رنگی، میزا و دیوارا و زمین چوبی، اون جلو سکوی سخنرانی کشیش اعظم، پشت سر ارگ کلیسا، اصن بساطی. بعد اون یکی پردیس دانشگاه که آن سوی شهره و ساختمونای قدیمی تری داره، کل پردیسش عین هاگوارتزه. قدیمی، راه پله های کنده کاری شده، ساختمونای سنگی، درای گنده چوبی، اصن اوففففففف. خیلی از ما دورن، وگرنه من هرروز اونجا ولو بودم! :|
    پاسخ:
    کاش هیچوقت ازتون نمی‌پرسیدم که اونجا چطوریه :| حداقل اینطوری آرامش روحی داشتم :))

    بنظرم هر روز سه ساعت هم پیاده روی  بکنید برای رسیدن به اونجا می‌ارزه :-" یه بار که رفتین اونجا دستشویی‌هاش رو نگاه کنید ببینید احیانا زیرِ یکی از کاسه‌های روشویی‌ش دوتا مار روی سنگ کنده کاری نشدن؟ :))

    از اون دستگاه‌های امانت‌دهنده‌ی خودکار! که قبض چاپ میکنه و اینا یکی هم توی دانشکده مهندسی داریم ما، ولی اصلا ازش خوشم نمیاد :/ اصولا از سیستماتیک شدن خوشم نمیاد :/ همون روش کلاسیکِ همه چی رو دوست دارم :)
    صبح به خیر
    در واژه‌سازی هر چی کوتاه‌تر باشه کلمه، مقبول‌تره. ولی حق با شماست. باید با فعل سببی ساخته بشه.
    آره هنوزم هست اون اطلاعات. فقط پستای سال ۹۳ رو بلاگفا خورده که شاید یه روزی سر فرصت برشون گردونم به کمک پی‌دی‌اف و اینوریدر. زیاده ولی :( هفتصد هشتصدتاست پستای مفقودالاثرم.
    پاسخ:
    ظهرتون بخیر :)
    یه جورایی شبیه قانون تیغ اوکام توی نظریات علمیه :)
    تاحالا به این فکر نکرده بودم که افراد با سابقه توی وبلاگ نویسی چقدر دردسر دارن و باید از انبوهی از اطلاعات مواظبت کنن :)) ایشالا که به مرور برشون گردونید :)
    ما تو دانشگاه در این مورد مفصل نخوندیم، ولی این‌جا یه توضیحاتی داده:
    https://www.asriran.com/fa/news/569261/%D8%A2%DB%8C%D8%A7-%D9%82%D9%87%D9%88%D9%87-%D9%88-%DA%A9%D8%A7%D9%81%D8%A6%DB%8C%D9%86-%D8%AC%D8%B0%D8%A8-%D8%A2%D9%87%D9%86-%D8%B1%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D9%87%D8%B4-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%AF%D9%87%D9%86%D8%AF
    پاسخ:
    خیلی تشکر :))
    باید این لینک رو بفرستم برای مادرجان D:
    این لینک البته گفته کافئین قبل خوردن غذا خیلی موثر نیست تو کاهش جذب و مصرف مستمر قهوه هم می‌تونه مقدار آهن ذخیره‌ای رو تو افراد مسن تا یک درصد کم کنه (که فکر نمی‌کنم خیلی قابل توجه باشه)
    پاسخ:
    راستش حتی اگه تا 50 درصد هم کم میکرد من نمیتونستم از اعتیادم دست بکشم D: 
    هرچند باعث شد از اون عذاب وجدانِ اندکم موقع نوشیدن چای کاسته بشه :)) ممنونم :)
    مرسی بابت توضیح شکل‌های بک‌گراند. همون اول توجهمو جلب کردن.

    این که اصولی یاد بگیریم واقعا خیلی مهمه. من بعد پنج سال هنوز با کار و انرژی دشواری دارم :))
    پاسخ:
    خواهش میشه :))

    راستش همیشه هم مشکل از ما نیست D: بعضی از مفاهیم کلا یه ذره ابهام دارن که با هرقدر تلاش و تمرین هم برطرف نمیشن :/ فکر کنم اینشتین بود که یک بار اواخر عمرش گفت هنوز دقیقا ماهیت فوتون رو درک نمیکنه :)
    1. توی کتابخونه‌ی دانشکده‌ی ما هم همونجوری که شباهنگ گفت اجازه‌ی چرخیدن بین قفسه‌های کتاب رو نمی‌دن. هیچ علتی هم براش نیافتم تا به حال. براساس کتاب‌هایی که تا به حال سرچشون کردم و دیدن قفسه‌ها مطمئنم که یه منبع عالی برای ادبیات داستانیه. هرچقدر هم طرح دوستی با کتابدارها می‌ریزم جواب نمی‌ده. نمی‌ذارن :))

    3. فکر کنم چای به خودی خود آهن بدن رو از بین نمی‌ره. درواقع مانع جذب آهن می‌شه. یعنی اگه حواست جمع باشه که یک ساعت و نیم قبل و بعد از غذاهایی که آهن دارن چای ننوشی حله. یا حداقل من این شکلی به حیات ادامه دادم و هنوز کم‌خونی ندارم. 

    آهان. دوباره بازگشت به پاراگراف یک، یهو یادم افتاد. انیمه‌ی Whisper of the Heart رو که دیدم شیرجه زدم به سمت کتابای امانتیم و متوجه شدم توی هیچ‌کدوم از کتابخونه‌هایی که من ازشون کتاب امانت می‌گیرم اسم گیرنده‌ها رو نمی‌نویسن. فقط تاریخ بازگشته. تا الان خودم رو قانع کرده بودم که خب کلاً تو ایران مرسوم نیست گویا. که خوندم توی دانشکده‌تون اسم رو هم می‌نویسن. آخرین بارقه‌های امیدم هم خاموش شد. :دی 

    به علاوه‌ی خط اول کامنت خورشید. با هر پاراگراف یه دور با شوق از جا می‌پریدم. 
    خدا این حال خوش و انگیزه رو حفظ کنه و قوت بده. :))
    پاسخ:
    1- ببخشید بابت خاموش کردن آخرین بارقه‌های امیدتون :)) راستش اون انیمه رو ندیدم (هنوز!) ولی خب احتمال میدم که لابد توی انیمه اون اسامی پشت کتاب باعث اتفاق هیجان انگیزی شدن؟ D: آشنا شدنِ یه دختر و پسر مثلا؟ :)) در اینصورت بهتون اطمینان میدم که چنین اتفاقی نمیفته اینجا :/ چون با توجه به تاریخ پشت کتاب‌ها نیمه‌ی گمشده‌ی من احتمالا یه دهه از من بزرگتر خواهد بود D:
    ولی اینجا هم بعضی وقتا که حوصله ندارن فقط تاریخ رو می‌نویسن :/ که بعدش ازشون میخوام اسمم رو هم بنویسن. میگم که میخوام  یه اسمی از من توی این کتابخونه بمونه برای آیندگان :))

    3- اینکه هنوز دارین به حیات ادامه میدین خودش برای من حجته :)) پس با همین فرمون میرم جلو D:


    ممنونم :)) ان‌شاءالله خدا این حال خوش و انگیزه رو به شما هم بده :)
    امیدوارم علاقتون همین جور باقی بمونه.
    من علاقه ام تا آخر تحصیل همون جور موند و الانم هست اما انگیزه و حس و حالم مث نمودار 1 بر روی x بود
    پاسخ:
    ممنونم :))
    ایشالا که یه اتفاقی میفته و انگیزه و حس و حالتون میشه نمودار 1- بر روی x، که یه نمودار اکیدا صعودیه :))
    بعد خوندن پست هی داشتم فکر میکردم واسه هایلایت چی میشه گفت اینو پیدا کردم از داخل گوگل اخرسر
    معنی: نکات برجسته یا جالب، تشکیل نکته روشن یاجالب دادن
    پاسخ:
    آخه میدونید، دوتا بحثه بنظرم :)) هایلایت هم یه کلمه‌ست و خب قطعا بالاخره یه معادلی داره توی فارسی، در این که شکی نیست. ولی اینکه یه معادل ملموس داشته باشه که دقیقا حس و حال کلمه‌ی اصلی رو منتقل کنه، این چیزیه که من پیدا نکردم :)

    + تشکر از جست و جویی که کردین البته :)
    با خوندن پستت کلی ذوق کردم ولی باهات قهرم :|
    تو خیلی داداش بدی هستی :|
    تو باید تهران قبول میشدی با من فیزیک کار میکردی :(( بعد سه ترم تازه با ده پاس شدم اونم چون گریه ام گرفت استاد ده رو داد :/
    اولین باری که این فنر فنری‌ها رو دیدم دقیقا با همین اصطلاح فنر فنری میخواستم ازت بپرسم چین اینا؟ :))
    پاسخ:
    خیلی ببخشید چارلی رو :)) ولی خب حالا که دیگه فعلا پاس شدین :-" دیگه فیزیک ندارین؟ یا بیوفیزیک؟

    اون‌هایی که شکلِ فنره، نمادِ فوتونه :))
    من از فیزیک فراری و متنفرم :/
    از اول ابتدایی با هر چی رنگ ریاضی داشت مشکل داشتم
    به این دلیل که هوش ریاضیم صفره صفره
    پاسخ:
    چقدر بد :)
    راستش راجع به هوش ریاضی و اینا، باید بگم که درصد خیلی زیادی از مهارت ریاضی اکتسابیه. میتونید به من بگین که وقت خیلی زیادی رو صرف تمرین ریاضیات کردین ولی نتیجه نگرفتین؟ :)
    بیوفیزیک
    بیوشیمی فیزیک 
    فیزیک پرتوم مونده :((( 
    پاسخ:
    می‌تونید سه سال صبر کنید تا شاید چارلی بیاد دانشگاه تهران :)) یا اینکه خودتون بشینید خوب بخونیدش D:
  • دامنِ گلدار
  • سلام :) چه خوش ذوق و خوشبختی شما، ایشالا ترمهای بغدی و کلا در جستجوهایت در فیزیک موفق باشی. من فکر کنم اون برگه‌ها رو نمینویسن دیگه، مال خیلی وقت پیشه. میتونی چک کنی ببینی کتابی که خودت گرفتی رو نوشتن یا نه. زمان بچگیهای ما اونجا یادداشت میشد و هروقت که پر میشد یک کارت جدید میذاشتن. هایلایت رو من شاخص ترجمه میکردم، برجسته، گُزیده، این چیزها! 
    پاسخ:
    سلام :)
    خیلی ممنونم از لطفتون :)
    راستش هربار که کتاب می‌گیرم جلوی خودم اسمم رو روی کارتِ کتاب مینویسن :) ولی همزمان بارکدش رو هم اسکن میکنن و وارد سیستم میشه اطلاعاتِ کتاب. اون کارت بیشتر از این نظر کاربرد داره که امانت‌گیرنده تاریخ برگشت رو فراموش نکنه :)

    حق با شماست، ولی توی جمله وقتی از اینا استفاده ‌می‌کنم احساس میکنم یه جوری میشه جمله‌م :-" شاید هم صرفا عادت ندارم بهشون :) 
    :| خودت بگو با چی بکشمت :))
    پاسخ:
    تو یه استخرِ چای غرقم کنید :))
    رگ ترک داری؟ =)) من فکر میکردم فقط ما ترک‌ها انقدر چای دوست داریم 
    پاسخ:
    بلی :)) یکی از مادربزرگام اردبیلیه :))
  • دامنِ گلدار
  • اهان، مرسی متوجه شدم.  نظرتون درباره‌ی گلچین چیه؟ :))
    پاسخ:
    بنظر خوب میرسه :) ولی آخه گلچین به یه دسته‌ و گروه از چیزهای منتخب شده اشاره داره، یه جورایی اسم جمع حساب میشه بنظرم. مثل گَلّه! ولی هایلایت رو میشه به صورت تکی بکار برد. مثلا یکی از هایلایت‌های امروز فلان بوده. البته قصد جسارت نباشه یه وقت :) مشخصا شما توی ترجمه سابقه و مهارت بیشتری دارین :)
    کاملا مشخصه =)))
    پاسخ:
    :)) :-"
  • دامنِ گلدار
  • نه بابا چه مهارتی :) فقط دوست دارم با واژه‌ها تو ذهنم بازی کنم. فکر کنم کلا صفته، یعنی همون برگزیده. خودم هم انگلیسی فارسی قاطی زیاد صحبت میکنم، سخت نمیگیرم معمولا :)
    پاسخ:
    خب پس بیاید توافق کنیم که همون هایلایت رو به کار ببریم :))
    🎊🎉🎂🥂🎁🎓❄📚

    پاسخ:
    خیلی تشکر :))
    خط هیروگلیف D:
    امیدوارم موفق باشی 🌹🌹
    پاسخ:
    ممنونم :)) شما هم!
    آقا! منفی یک به روی x شاید صعودی باشه ولی تو نیمه راست کلا منفیه :)
    پاسخ:
    آقا لو ندین حالا D:
    به هرحال توی نیمه‌ی راست در حالِ پیشرفته :)) مهم نیست که چقدر عقب و منفی‌ایم، همینکه حرکتمون رو به جلو باشه خوبه :) :-"
    من با معدل ۱۶.۹۲ترم یک حسودیم شد:(
    پاسخ:
    مهم نیست که اصلا :)) عملا میتونید خودتون رو معدل الف حساب کنید :) معدل کل لیسانس مهمه :)
    با این که کتابخونه زیاد دیدم و رفتم ولی بهترین تجربه‌م از کتابخونه‌ها کتابخونه مدرسه راهنماییم که بود که کلش دو تا اتاق هم نمی‌شد ولی تموم چیزایی که یه بچه راهنمایی می‌تونست بخواد رو داشت تو خودش با یه کتابدار فوق‌العاده.
    بزرگ‌تر که شدم و به عنوان معلم برگشتم اونجا اولین کاری که کردم این بود که رفتم کتابخونه و در حالی که تاسف می‌خوردم که بعد رفتن اون کتابدار عزیز چقدر به هم ریخته شده، داشتم با پیدا کردن کتابای قدیمی و خوندن کارت‌های پشتشون و عکس گرفتن از اسم خودم و رفیقام حال می‌کردم.
    ان‌شاالله سال‌ها بعد که برگشتی دانشگاهت سر می‌زنی به کتابخونه و این دفعه با خوندن کارتاش ذوق می‌کنی :)
    پاسخ:
    ئه شما توی مدرسه‌ای که توش درس خوندین تدریس می‌کردین؟ :)) همیشه فکر میکردم خیلی هیجان‌انگیز و جالبه این‌کار. که دوباره با اون همه مکان‌ و اشیاء خاطره آمیز و قدیمی مواجه بشه یه نفر :)
    ایشالا :))
    http://s9.picofile.com/file/8350862692/20190201_220429.jpg

    ایام دهه فجر :))
    پاسخ:
    شاید اگه خود هولدن بود به این شوخی می‌خندید :) ولی خب من نمیتونم به رفتن دوستم بخندم!
    خصوصا اگه خاطرات خوبی از اونجا داشته باشید و بهترین معلماتون هم هنوز اونجا باشن :)
    پاسخ:
    راستش من هیچوقت علاقه زیادی به معلمی نداشتم، ولی الان که به همکار شدن با معلم‌های مورد علاقه‌م فکر میکنم به هیجان میام :))
    :)
    از اینا که بگذریم یه ویژگی خیلی خوب و جذاب داری. یه جوری به این چیزایی که برای خودم عادین (یا عادی شدن) مثل این واکنش می‌دی که خودم هم به هیجان می‌آم و فکر می‌کنم واقعا چه کارای خوب و باحالی می‌کردم.
    پاسخ:
    توی درس هم همینطوریم من :)) مثلا وقتی برای بار هزارم هم استاد میاد قانون دوم نیوتن رو میگه من یه جوری ذوق میکنم انگار بار اولیه که دیدمش D:

    فکرتون درست بود و بعد از ترم‌ یک ، خوندن درسنامه فیزیک فاینمن ، زمان مناسبی بود ؟ :) 

     

    پاسخ:
    بله، فکر درستی بود :)
    راستش من فرصت نکردم که کامل بخونمش، ولی کلا درس‌نامه‌های فاینمن جوری هستن که همیشه چیزی برای گفتن دارن، به دانشجوهای هر ترمی :)

    به اقای چارلی

    راستش الان حدودا 4 سال از کامنت ها ی این پست میگذره ولی این پست رو خیلی دوست دارم حس عالی به من میده این چند وقته ناشناس و در هم وبلاگتونو خوندم و حقیقتا عالی بود واقعا سیر تحول چارلی بینظیر بود حتی با اینکه به نظر میاد غمگینه حالا ولی میخوام بگم خیلی خوشحال شدم وقتی عمو شدید وقتی عکاسی رو شروع کردید وقتی دانشگاه قبول شدید چارلی واقعا عالی بود ولی ناراحتم که چرا دیگه نیست

    چارلی چرا دیگه نیست چرا ساکت شده و وبلاگش تبدیل به خونه ارواح شده

    هر چند شاید هیچ وقت این پست رو نخونید ولی میخواستم بگم که یکی هنوز هست که منتظره اقای چارلیه منتظره بیاد و دوباره از فایمن و فیزیک و رو تختی گل گلیش بنویسه

    یکی هنوز منتظز ادامه داستانه :)

     

    با نهایت احترام از طرف یه دوست

     

     

     

    و داخل پرانتز اینم بگم که امیدوارم خونده بشه:)

     

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی