یک سال فیزیک :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

یک سال فیزیک

چهارشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۰ ب.ظ

قبل‌تر: یک ترم فیزیک


I- تقریبا یک‌ سال طول کشید تا من با ریاضیات آشتی کنم. نه اینکه ازش بترسم؛ بیشتر عصبانی بودم. مثل موجودِ پلیدی می‌دیدمش که خودش رو خیلی محکم به دور فیزیکِ عزیزم پیچیده بود. چه لزومی داشت که فیزیک و ریاضیات اینقدر درهم‌تنیده باشن؟

بعد از هر درس، چارلی بین قفسه‌های کتابخونه گشت می‌زد، کتاب‌های فیزیکِ مختلف رو بیرون می‌آورد و باز می‌کرد و با دیدن معادلات دیفرانسیلِ جزئی و انتگرال‌های چندگانه کفری می‌شد و با کتاب دعوا می‌کرد: «آهای! برای من اصلا مهم نیست که اگر از اون معادله‌ی کذایی دو بار مشتق بگیری به چی می‌رسی! برای من حرف بزن بجاش؛ توضیح بده؛ توصیف کن.»

نهایتا یک بار نشستم و با خودم صحبت کردم. «بسیار خب چارلی، بیا مسئله‌ رو ساده کنیم؛ این کاریه که توی فیزیک همیشه انجام می‌دن مگه نه؟ بیا فکر کنیم که تو از یک دختر خوشت اومده؛ میری جلو و سلام می‌کنی و در مقابل یک عبارت بی‌معنی می‌شنوی. اوه چقدر بدشانس! اون دختر به زبانِ تو حرف نمی‌زنه. میتونی تا ابد پشتِ درخت‌ها قایم بشی و دزدکی بهش نگاه کنی و از دور پیچ و تاب خوردنِ موهاش توی باد رو ببینی و وقارش رو تحسین کنی، یا اینکه آستین‌هات رو بالا بزنی و بری توی یک کتابفروشی و چندتا کتابِ خودآموز زبان بگیری و شروع کنی به یادگیری زبانِ اون دختر تا بتونی از نزدیک باهاش صحبت کنی.

حالا چارلی، اون طبیعت مثل اون دختره که برحسبِ اتفاق به زبان ریاضی صحبت می‌کنه. می‌تونی زیباییش رو از دور ببینی، می‌تونی از دور دوستش داشته باشی و تحسینش کنی و پیگیرِ احوالش باشی. اما آیا این تو رو راضی می‌کنه؟ آیا صرفِ خوندن تازه‌ترین یافته‌ها توی مجلات علمی برای تو کافیه؟ اگر که جوابت «نه» هست، پس باید زبانِ جهان رو یاد بگیری تا بتونی شخصا باهاش صحبت کنی. چون خودت که می‌دونی، همیشه بخشی از اثر موقع ترجمه از بین می‌ره.»

بعد از اون – خیلی جدی‌تر - شروع کردم به یادگیریِ این زبان. سین بهم توصیه کرد که ریاضیات رو بطور مجرد – و به خاطر خودش – بخونم؛  نه بطور کاربردی. من هم شدیدا از این تصمیم استقبال کردم. یک‌بار به یک دوست گفتم که من عاشق اینم که هرکاری رو برای خودش انجام بدم.


 

II- بیشتر وقت‌هایی که تلوزیون یک مستند درباره‌ی طبیعت پخش می‌کنه – و خصوصا وقتی که دوربین یک نمای لانگ‌شاتِ با ابهت از مناظر نشون میده – بابام به وجد میاد و نچ‌نچ‎گویان میگه که چقدر بشر ضعیف و بیچاره‌ و ناتوانه. من همیشه بهم برمی‌خورد و می‌اومدم و کلی منبر می‌رفتم که انسان کجا بیچاره‌ست؟ ما یک زمانی با سرنیزه‌های سنگی شکار می‌کردیم و از سرما به غار پناه می‌بردیم، اما امروز تونستیم روی ماه قدم بزنیم و کوچکترین ابعادِ هستی رو دست‌کاری کنیم. این اگر قدرت نیست پس چیه؟

حالا چارلی – با چنین اعتقاد راسخی به علم – وارد دانشگاه میشه و می‌بینه که همون انسان حتی محیط یک بیضی رو هم نمی‌تونه به طور دقیق بدست بیاره، چون انتگرال‌های بیضوی جواب تحلیلی ندارن. می‌بینه که هنوز هیچ معادله‌ی کلی‌ای برای توصیف رفتار همه‌ی گازهای حقیقی وجود نداره. ضربه‌ی آخر رو استادِ محبوبِ چارلی توی یک سمینار بهش وارد می‌کنه وقتی که میگه «هرچقدر مدل‌های ما به حقیقت نزدیک‌تر بشن، ریاضیاتشون غیرقابل‌حل‌تر می‌شه.»

من می‌دونستم که ما همه چیز رو نمی‌دونیم، اما فکر می‌کردم چیزهایی که می‌دونیم رو واقعا می‌دونیم! اما الان به من گفته بودن که بیشتر نظریات و مدل‌های ما در بهترین حالت تقریبِ نسبتا دقیقی از حقیقت هستن. مهم نیست که چقدر تلاش کنیم، ما فقط میتونیم رقم‌های اعشارِ دقت‌مون رو بالا‌تر ببریم؛ خود حقیقت غیرقابل دسترسه. انگار که خدا حقیقت رو توی یک جعبه‌ی مقوایی گذاشته باشه و روش با ماژیک نوشته باشه «دست نزنید!». با فهمیدن این موضوع، من تا مدتی احساس پوچی می‌کردم. به هواپیمای توی آسمون نگاه می‌کردم و پیش خودم فکر می‌کردم که چطور اون هواپیما داره با نظریات ما – که با حقیقت فاصله دارن – کار میکنه؟ چطور میتونه فقط با «تقریبی از حقیقت» پرواز کنه و سقوط نکنه؟ 

اما بعد اون احساس پوچی کم‌کم محو شد. خب که چی چارلی؟ برو و کتاب‌های فیزیکت رو بغل کن و برای علمِ ایده‌آلِت (که وجود نداره) اشک بریز یا بلند شو و توی پیدا کردنِ همین رقم‌های اعشاری کمک کن.



III- روزهایی که من کتاب خاطرات فاینمن رو می‌خوندم، جوگیر می‌شدم. دوست داشتم من هم‌ چیزهایی که فاینمن دیده و تجربه کرده رو ببینم و تجربه کنم. مثلا وقتی فاینمن از اتاقکِ ابر صحبت می‌کرد، من می‌رفتم دفتر استادِ مسنِ صبورم و با هیجان می‌پرسیدم «استاد استاد استاد؛ ما اینجا توی آزمایشگاه اتاقک ابر داریم؟»

- نه چارلی ما اینجا اتاقک ابر نداریم.

فاینمن یک خاطره از سیکلوترونِ توی پرینستون تعریف می‌کرد و من فردا صبح دوباره درِ دفترِ استادِ مسنِ صبور رو می‌زدم و با همون هیجان می‌پرسیدم «استاد استاد استاد؛ ما اینجا توی دانشکده‌مون سیکلوترون داریم؟»

- سیکلوترون یک شتاب‌دهنده‌ی حلقویه چارلی . . .

چارلیِ عجول اما توی حرفِ استادش می‌پرید. «من میدونم که سیکلوترون چیه استاد، فقط می‌خواستم بدونم که آیا یک نمونه ازش رو داریم یا نه.» استادِ صبورِ مسن هم یک آه می‌کشید.

- نه چارلی ما اینجا سیکلوترون نداریم.

بالاخره شونه‌های چارلی فرو افتاد و با ناراحتی گفت «اما استاد، تکنولوژیِ این‌ وسایل دست‌کم برای هفتاد هشتاد سالِ پیشه. چطور ما هنوز نداریم‌شون؟» استادِ صبورِ مسن به لامپ رشته‌ای بالای سرش اشاره کرد.

- این لامپ کی اختراع شده چارلی؟

- آمم، صد و بیست‌-سی سالِ پیش احتمالا!؟

- بسیارخب. می‌تونی بسازیش؟

- خب . . .



IV- من از آزمایشگاه‌ها متنفرم! نه فقط بخاطر اینکه هیچ‌وقت توی کارها مهارت عملی نداشتم، بیشتر بخاطر اینکه طرحِ درس آزمایشگاه‌ها توی کشور ما بی‌نهایت افتضاحه و بی‌نهایت سرسرانه و بی‌خاصیت اجرا میشه. آزمایشگاه فیزیک 2 توی دانشگاه ما رسما اینطوری بود: «خب پسرجون، حالا این سرِ آبیِ سیم رو بزن توی اون سوراخِ قرمزِ دستگاهی که نمیدونی چیه و عددِ روی مانیتور رو توی جدولِ کتابت بنویس. اصلا هم برام مهم نیست که تو هنوز تئوریِ این آزمایش رو توی فیزیک نخوندی و از چراییِ این آزمایش پشیزی متوجه نشدی. فقط سریع‌تر فلنگ رو ببند که کار دارم و باید زودتر در رو قفل کنم.»

توی اولین جلسه‌ی آزمایشگاهی که داشتم، شتاب جاذبه‌ی زمین رو 32 متر بر مجذورِ ثانیه بدست آوردم؛ یعنی تقریبا سه برابرِ مقدار واقعیش. مثل این می‌مونه که هر چند کیلوگرم که هستین، یک وزنه با دوبرابر وزنِ خودتون به پاهاتون آویزون کرده باشین.

من از آزمایشگاه‌ متنفرم اما با این‌حال، درحالی که هیچ‌کسی به آزمایشگاه اهمیت نمی‌داد، من همیشه تمامِ تلاشم رو می‌کردم تا کارم رو درست انجام بدم. نمودارهام رو با وسواس روی کاغذِ نیمه‎لگاریتمی می‌کشیدم یا با اکسل رسم می‌کردم. فرمتِ علمیِ صفحه‌آرایی گزارش‌هام رو رعایت ‌می‌کردم و حتی برای نیم‌فاصله‌ها دقت‌ می‌کردم. فکر نمیکنم مسئول آزمایشگاه هیچ‌وقت متوجه این ریزه‌کاری‌ها شده باشه.

توی آزمایش‌ها وقتی خطای زیادی داشتیم، اونقدر آزمایش رو تکرار می‌کردم که هم‌گروهی‌هام بهم التماس می‌کردن که بس کنم تا بتونن برن. مثلا آخرِ ساعت همه داشتن وسایل‌شون رو جمع می‌کردن و من در حالی که داشتم اعداد رو چک می‌کردم یکهو اخم می‌کردم. «وایسین! چرا ضریب اصطکاک جنبشی رو بیشتر از ضریب اصطکاک ایستاییِ ماکزیمم بدست آوردیم؟ باید از اول اندازه بگیریم.» و بعد همه «جمع‌ کن بابا»‌گویان می‌رفتن و خودم تنهایی داده‌های جدید رو یادداشت می‌کردم. تمام گزارش‌های آزمایشگاهِ گروه هم با من بود، نمی‌تونستم اجازه بدم که یک‌نفر دیگه بیاد و یک چیزی سرهم کنه و تحویل بده. من می‌خواستم در هر صورتی کار درست رو انجام بدم، حتی اگر کسی متوجه‌ش نمی‌شد یا اهمیت‌ نمی‌داد.



V- جلوی مسجد دانشگاه بودیم که اون حرف رو بهم گفت: «تو فیزیک رو خیلی سخت می‌گیری چارلی. نباید فیزیک رو اینطوری بخونی. به این عکس فاینمن که داره طبل می‌زنه نگاه کن، می‌بینی چقدر بی‌خیاله؟». به من گفت که باید فیزیک رو «عیاشانه» بخونم. مثل کسی که چهارزانو می‌شینه، به پشتی تکیه می‌ده، و در حالی که یک لیوان چای برای خودش می‌ریزه به صفحه‌ی بازیِ جلوش خیره می‌شه و سعی می‌کنه که از قواعد بازی سر در بیاره. باید مثل یک عیاش فیزیک رو بخونی نه به طور منظم و اتوکشیده. این حرف‌ها شبیه همون حرف‌های فاینمن بود: «چیزی که بیشتر از همه دوست داری رو به نامنظم‌ترین، بی‌ربط‌ترین و اصیل‌ترین شیوه‌ی ممکن مطالعه کن.»


VI- من همیشه پسر خیلی خوبی بودم. منظورم اینه که همیشه تابع قوانین و قراردادها بودم. توی کل دوران مدرسه شاید کم‌تر از بیست بار غیبت داشتم. گرچه گاهی اوقات نمره‌های خوبی نمی‌گرفتم، اما همیشه سر تمام کلاس‌ها (حتی کلاس‌هایی که فکر می‌کردم هیچ خاصیتی ندارن) می‌نشستم و همیشه کامل‌ترین جزوه برای من بود. کلاس‌ها رو هیچ ‌موقع نمی‌پیچوندم و سرِ موقع میومدم مدرسه. من همیشه مثل هرمیون بودم. اما این ترم من تصمیم گرفتم که کمی بیشتر شبیه ویزلی‌ها و پاترها باشم. کمی بیشتر یاغی باشم. به خودم اجازه‌ی شکستنِ قوانین و هنجارهایی که به نظرم بی‌مورد و دست ‌و‌ پا گیر هستن رو بدم. به خودم اجازه‌ی باز کردن درهایی که روش نوشته «وارد نشوید» رو بدم. چون فیزیک به آدم‌های یاغی و هنجارشکن نیاز داره. البته که برای این یاغی‌گری خط قرمزهای مشخصی دارم و اجازه‌ی انجام هرکاری رو به خودم نمیدم. 


VII- سالِ پیش از معلم فیزیکِ دوست‌داشتنیِ پیش‌دانشگاهیم سوالی رو پرسیدم که جوابش رو بلد نبود. این خیلی اتفاق مهمی بود! به سختی می‌تونستین سوالی رو ازش بپرسین که در جواب بگه «نمی‌دونم». شاید کمی اغراق‌آمیز بنظر بیاد، ولی من آقای ق رو حتی از بعضی‌ از استادهای دانشگاهم بیشتر قبول دارم. بهم گفت که خودش هم وقتی دانشجو بوده به چنین سوالی برخورده و نتونسته براش جوابی پیدا کنه. من پیش خودم قول دادم که وقتی دانشگاه قبول شدم، جواب رو پیدا کنم و بیام و براش توضیح بدم.

به این سادگی نبود اما. من تمام کتاب‌های فارسی و انگلیسیِ مرتبط با موج و نوسان رو توی کتاب‌خونه زیر و رو کردم، هیچ‌کس توجهی به چنین موضوعی نکرده بود. ناچارا به گوگل پناه آوردم. بالاخره یک مقاله‌ی خیلی کوتاهِ چندصفحه‌ای که مال سال 1950 بود پیدا کردم که ظاهرا چنین موضوعی رو توضیح می‌داد. حتی در خوش‌بینانه‌ترین حالت ممکن هم بعید بنظر می‌رسید که نویسنده‌ی مقاله تا الان زنده باشه؛ برای همین هم ناچارا به سردبیر ژورنالِ آکادمی علومِ واشینگتن – که این مقاله اونجا چاپ شده بود – ایمیل زدم و گفتم که خلاصه بیاین مهربون باشین و این مقاله رو برام بفرستین.

اولین مکاتبه‌ی آکادمیکم. چقدر هیجان‌انگیز! من یک روز صبر کردم. دو روز، سه روز و یک هفته صبر کردم. هیچ خبری نبود. بعد از دو هفته جواب ایمیلم رو دادن:

?Did you ever get your paper

متاسفانه ادبیاتِ مودبانه و آکادمیک دست و پای من رو بسته بود. وگرنه روی دکمه‌ی ریپلای کلیک می‌کردم و می‌نوشتم: 

?ARE YOU KIDDING ME

و نکته‌ی جالب‌تر اینکه امضای Sethanne Howard به عنوان سردبیر پای ایمیل بود. من اسمش رو سرچ کردم و فهمیدم که انگار ایشون یک خانوم اخترشناسِ آمریکاییِ نسبتا معروف هستن. یا بودن درواقع؛ چون مارسِ 2016 فوت کرده بودن!



VIII – از من پرسید که با کدوم گرایش فیزیک می‌تونه پول در بیاره؟ بهش گفتم که دیر شده برای چنین سوالی. وقتی که ما رشته‌ی فیزیک رو انتخاب کردیم، قید یک زندگی مرفهِ احتمالی رو زدیم. قمار کردیم. تمامِ ژتون‌هایی که روی میزِ سبزرنگِ کازینوی زندگی داشتیم رو هل دادیم وسط و گفتیم «All in». با این حال اگر دنبال پول بیشتر هستی گرایش‌های حالت‌جامد و اتمی-مولکولی پول‌سازتر هستن. اما یادت باشه! هرچقدر به صنعت نزدیک بشی از زیباییِ محض و انتزاعی فیزیک دور می‌شی. فکر می‌کنی فیزیکدان‌های IBM و اپل خوشحال‌ترن یا فیزیکدان‌های CERN و ناسا؟


IX – در ادامه‌ی شماره‌ی قبل، یک نفر به من گفت خودخواه. بهم گفت که فقط به فکر خودمم و اینکه بدون توجه به آینده‌ی کاریم اومدم فیزیک خودخواهیه. تا اینجای کار مشکلی نداشتم، همون حرف‌هایی بود که همیشه می‌شنیدم؛ اما پای شارلوت رو وسط کشید. گفت که اینطوری نمیتونم یک زندگی خوب برای شارلوت فراهم کنم. گفت که شارلوت ازم ناامید میشه. حالا که بحثِ شارلوت شد من عصبانی شدم. تصمیم گرفتم که به شارلوت نشون بدم که اگر مجبور بشم و بخوام، میتونم پول در بیارم.

تا اون روز توی دانشگاه از این انجمن و اون انجمن کلی پیشنهاد برای ساختنِ پوستر و بنر و کارهای گرافیکی می‌گرفتم اما بیشترشون رو رد می‌کردم. چون همینطوریش هم وقت کمی برای درس‌هام داشتم. شروع کردم به قبولِ این درخواست‌ها. همه‌شون رو قبول کردم؛ با وجود اینکه مثلا امتحان داشتم یا باید گزارش آزمایشگاه می‌نوشتم یا فرداش کلی تمرین تحویل می‌دادم. نزدیک میان‌ترمِ ریاضی، صفحه‌آراییِ یک نشریه‌ی 32 صفحه‌ای رو برای دانشکده‌ی شیمی قبول کردم. هر روز یک لپ‌تاپِ سه کیلوگرمی رو توی کوله‌م با خودم می‌بردم دانشکده تا زمانِ بعد از ناهار رو صرف انجامش بکنم؛ و شب‌ها هم تا دیروقت کار می‌کردم. بیشتر از پول، خودِ کار کردن برام مهم بود. می‌خواستم ببینم که اگر بخوام می‌تونم؛ که شارلوت رو ناامید نمی‌کنم.

حاصل این کارها، یک مقداری پول شده که شاید خیلی زیاد نباشه، اما برام ارزشمنده. از اونجایی که فعلا شارلوتی وجود نداره تا پول رو باهاش به اشتراک بذارم؛ تصمیم گرفتم که صرف خود بکنمش. باید دو سه تا کتاب باهاش بخرم؛ و یک جفت کفش. کفش‌های الانم در حال فروپاشیه. چند روز پیش هم یک تی‌شرت با لوگوی ناسا - که چند ماه بود چشمم رو گرفته بود - خریدم؛ هرچند هنوز عذاب وجدان دارم بابتش؛ احساسِ غرب‌زدگی بهم دست داد. اما خب تقصیر من نیست که هیچ‌جا تی‌شرتی با لوگوی سازمان فضایی ایران نمی‌فروشن.



X- اوایل سال، یک کاتالوگِ سبزرنگ از دفتر اون استادِ مسنِ صبور برداشتم. راهنمای بازدید از ICTP بود، مرکز بین‌المللی فیزیک نظری عبدالسلام، توی تریست ایتالیا. توی قسمت زمینه‌های تحقیقاتیش، یک عبارت رو هایلایت کردم: «High Energy Physics». هر روز به اون کاتالوگ نگاه می‌کردم. بالاخره تصمیم گرفتم که بندازمش دور تا دیگه چشمم بهش نیفته؛ اما نتونستم. گذاشتمش زیر خروارِ کاغذهای روی میزم تا دیگه نبینمش؛ چون که صرفا خود آزاریه. عملا هیچ شانسی ندارم که بتونم توی دوره‌ی دیپلمای ICTP شرکت کنم. حتی اگر نمراتِ درس‌هام عالی باشن – که نیستن – و مدرک معتبر زبان داشته باشم و حتی اگر خدمتِ خیلی مقدس! سربازی هم مشکلی به وجود نیاره، به تایید دو تا پروفسور با نفوذ و مطرح نیاز دارم. توی دانشگاهِ ما استادی حتی نزدیک به این سطح هم وجود نداره. و بجز این‌ها، تعداد محدودی از هر کشور پذیرش می‌شن؛ کلی آدمِ بهتر از چارلی وجود داره.



XI- بعد از یک سمینار، توی سالنِ سینما یک ویدیوی کوتاه پخش شد. شاید تاثیر موسیقی بود، یا تاثیر تصاویر، یا تاثیر حرف‌هایی که توی سمینار مطرح شده بود؛ اما من احساسش کردم. برای یک لحظه حس کردم که هیچ چیزِ دیگه‌ای برام مهم نیست؛ بجز اینکه من هم بخشی از این جست‌و‌جوی دسته‌جمعی برای پیدا کردن قواعدِ بازی باشم. من هم بین این آدم‌هایی باشم که با فیزیک سر و کله می‌زنن، حتی اگر کاری ازم بر نیاد و ضعیف و ناکارآمد باشم، اما باز هم دوست دارم که وسطِ معرکه باشم.



XII – روز اولی که من رفتم دانشگاه 56 کیلوگرم بودم. این اواخر رسیدم به 50 کیلوگرم. اگر همینطوری بگذره، کم‌کم چگال و چگال‌تر می‌شم تا اینکه تحت گرانشِ خودم فرو‌می‌ریزم و تبدیل می‌شم به یک سیاهچاله :)



XIII- حالا چی؟ فکر می‌کنم بعد از یک سال سر و کله زدن با حقایق تجربی و گزاره‌های منطقی کاملا لیاقت مقدارِ زیادی فانتزی رو دارم. مجموعه‌ی نارنیا رو می‌خونم و فیلمِ «مری پاپینز ریترنز» رو می‌بینم و منتظر انتشار فصل سوم Stranger things می‌مونم. خاکِ روی دوربینم رو هم پاک می‌کنم و می‌برمش بیرون. بهش قولِ هزار شات عکس توی تابستون رو دادم. اما اونقدری زمان ندارم که تمامِ تابستون رو به علافی بگذرونم. باید ریاضی بخونم و خودم رو برای مکانیک تحلیلی و ترمودینامیکِ ترم بعدی آماده کنم. این وسط باید نگاهی هم به نسبیتِ عمو آلبرت بندازم. فکر می‌کنم الان اونقدری پشتوانه‌ی فیزیکی دارم که بتونم نسبیت خاصش رو بخونم. مکانیک و دینامیکش رو البته، برای قسمت‌های الکترومغناطیسی باید بیشتر صبر کنم.


کپی رایت: چارلی پیکچرز!


پ.ن: اگر که تمام پرحرفی‌های چارلی رو تا اینجا خوندین؛ باید بگم که: سلام :)


پ.ن2: هنوز هیچ خبری از شارلوت نیست.


  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

نظرات  (۵۳)

  • mohammad.j n.safavi
  • پس فکر کنم یک سال خوبی رو گذروندی
    خسته نباشی:)

    +سلام:)
    پاسخ:
    همینطوره :) هرچند گاهی اوقات چنین حسی نداشتم؛ اما الان که به عنوان یک کل بهش نگاه می‌کنم می‌بینم که خیلی هم خوب بوده!
    سلامت باشین :)

    + :)
    سلام
    have a good time 😊 
    پاسخ:
    سلام :) و تشکر!
    I am having a good time :)
    ولکام بک!
    پاسخ:
    تنکس ئِه‌لات! D:
  • فاطمه سین
  • سلااااام چارلی بوی  / ._. \
    پاسخ:
    سلام :)
    و چقدر عالی که هنوز چارلی رو می‌خونید :) گاهی میام و به وبلاگ‌تون نگاهی میندازم با این امید که مثلا پستی نوشته باشین و بیان اشتباهی برای من ستاره‌ای روشن نکرده باشه. هربار ناامید میشم اما.
  • ستوده ••
  • خوش برگشتی جات خیلی خالی بود :)
    پاسخ:
    خیلی ممنونم جادوگرِ قبیله‌ی موهاتاک :)
    سلامممم
    چه پست خووووبی بود
    واقعا خوب
    خیلی دوسش داشتم :) خیلی جذاب بود 
    پاسخ:
    سلام :)
    خیلی ممنونم. و خیلی خوشحال البته، که دوستش داشتین :)
    همیشه این یکی از فانتزیام بوده. که این جوری و دقیقا به همین شدت توی یه چیزی غرق باشم و بهش با همه وجود عشق بورزم. هنوز پیدا نشده، اما امیدوارم یه روز بشه.
    + چه عکس قشنگی!
    + سلام :)
    + چه خوبه که برگشتید. :) 
    پاسخ:
    من مطمئنم که خیلی زود اون «چیز» رو پیدا می‌کنید؛ و بعد توی پست‌هاتون میاین و کلی ازش تعریف می‌کنین و ما هم از خوندنش کیف می‌کنیم :)
    + قشنگ می‌بینین :)
    + و چه خوب‌تر که به استقبالم اومدین :)
    به‌به ببین که برگشته :)
    پاسخ:
    چارلی برگشته؛ چارلی :)
    به به. بازگشت شکوهمندانه‌تو تبریک میگم :))
    +سلام :)
    ++ چقدر حس خوبی داشت که خیلی از چیزای تخصصی که میگفتیو میفهمیدم البته به لطف دبیرای مزخرف راهنمایی که تا دانشگاه درس دادن :| :)))
    پاسخ:
    خیلی ممنونم :) همین فقط؟ گاوی گوسفندی چیزی؟ D:
    ++ من البته چیز تخصصی‌ای نگفتم‌ها :-" خاطره بود همه‌ش :)) ما توی راهنمایی یک دبیر زیست داشتیم که اینطوری بود. یعنی وقتی من به زیستِ پیش‌دانشگاهیِ تجربی‌ها نگاه می‌انداختم تمام مطالب آشنا بود برام :/
  • کلمنتاین ‌‌
  • اینکه هرکاری رو برای خودش انجام بدی برای منم جوابه. یه مدت جای اینکه سعی کنم تمرینم رو به کلاس برسونم سعی کردم غرق خود نت ها بشم و تو همون لحظه ازش لذت ببرم و خوب خیلی خوبه به نظرم.

    این قسمت دومت برام شوکه کننده بود :)) همیشه هروقت میخواستم بگم کار بچه های علوم انسانی سخته میگفتم اینا عین ریاضی فیزیک نیست که با قطعیت بتونی حرف بزنی و همین خیلی مشکلش میکنه :)) ولی گویا شمام این مشکلاتو دارید ! دقت نکرده بودم هیچ وقت بهش 8|


    چارلی شبیه این انیمیشنا که نابغه داستان تو خونشون یه آزمایشگاه شخصی عجیب غریب داره یکی برای خودت بساز :))

    منم فکر کنم از دید یه سریا احمقم. ولی خوب فکر کنم بحث احمق یا خودخواه بودن نیست. به نظرم به سادگی تفاوت اولویته همین.

    تابستون خوبی داشته باشی . سلام ;)

    پاسخ:
    من گاهی بطور افراطی‌ای علاقه‌مند میشم به این تفکر :| مثلا ما ترم اول یک درس فلسفه‌ی اخلاق داشتیم و من شیفته‌ی نظرِ کانت شده بودم که می‌گفت اخلاق باید برای اخلاق باشه صرفا. با وجود اینکه می‌دونستم چنین نظری کلی مشکل و نقطه ضعف داره. کلا من عاشقِ «فلان برای فلان»‌ها می‌شم همیشه، با وجود اینکه میدونم خیلی از اوقات راهِ درستی نیستن :-"

    البته شاید کمی بد منظورم رو رسوندم توی حرف‌هام. منظورم این نبود که گزاره‌های فیزیک قطعیت ندارن، بیشتر بحثِ دقت بود :-" در واقع ما آدم‌ها توی محاسبات محدودیت داریم، وگرنه قوانین فیزیک سر جای خودشون هستن :) اما خب بطور کلی باید برای هر چیزی یک عدم قطعیت در نظر گرفت. یک دانشمند باید یک شکاکِ خیلی خوب باشه. باید هر لحظه آماده‌ی ناسازگاریِ نظریات باشه.

    اگر از آزمایشگاه بدم نمی‌اومد چنین کاری می‌کردم حتما D: اما یه استاد داریم که بهش می‌خوره زیرِ دانشگاه یک آزمایشگاه سری داشته باشه :)) بعدا درباره‌ش می‌نویسم!

    فکر می‌کنم همه از دیدِ یک‌ عده‌ی دیگه احمقن :)

    ممنونم خیلی :)
    سلام. چقدر این عشقت به فیزیک تحسین برانگیزه:)). من سال دیگه کنکور دارم و رشته‌یِ موردعلاقه‌م ریاضی محض عه ولی فک کنم درک کنی که وقتی به اطرافیانم اینو می‌گم، چه ری‌اکشنی نشون می‌دن:)))). ولی به نظرم زیبایی این راه بیارزه به همشون، نه؟
    پاسخ:
    سلام! و تشکر :)
    من کاملا درک می‌کنم! و خیلی بیشتر از درک کردن حتی، تجربه‌ش کردم :-" و باید اعتراف کنم که خیلی لذت‌بخشه دیدن واکنش بقیه. اگر همه می‌گفتن آفرین و تایید می‌کردن به هیچ‌ وجه چنین کیفی نمی‌داشت D: احساسِ خاص بودن می‌ده به آدم.

    البته که زیباییِ این راه می‌ارزه! اما یادتون باشه که دوامِ هر رابطه‌ای با تعهد ممکنه. باید تا آخرش به ریاضیات متعهد باشین، حتی وقتی اون باهاتون سرد برخورد کرد. اگر این تعهد رو داشته باشین، دیگه مهم نیست توی مسیر چی پیش میاد :)
    پیشاپیش، امیدوارم خیلی موفق باشین توی کنکور سالِ بعد :)
    سلام :)
    یادم نمیاد اخرین بار کی پست به این طولانیی خوندم و لذت بردم.مرسی
    پاسخ:
    سلام :)
    من خیلی ممنونم که این همه پرحرفی رو تحمل کردین :)
  • امید ظریفی
  • چارلی... چارلی... چارلی...

    می‌دونم که به‌صورت وحشتناکی بلندپروازی. ادامه بده این بلندپروازی رو، خیلی محکم‌تر، خیلی حساب‌شده‌تر. دستِ‌کم نگیر این روحیه‌ت رو. همین‌طور که اولین مکالمه‌ی ایمیلی آکادمیک‌ت رو انجام دادی، بقیه‌ش رو هم انجام بده، خیلی بیش‌تر، با افراد مختلف، از هرجای دنیا.
    فعلن همین!
    پاسخ:
    گاهی از اوقات نمی‌تونم بفهمم که آیا من بلندپروازم یا خیال‌پرداز. البته فکر نمی‌کنم در نهایت این دوتا فرق زیادی باهم داشته باشن :-"
    چشم. هرچند اولین مکاتبه که نتیجه‌بخش نبود؛ ولی خب، اصلا گورِ بابای آکادمی علوم واشینگتن :)) با همین فرمون پیش می‌رم من. 
    ممنونم که این‌ها رو برام نوشتین :)
    انقدرررررر ذوق کردم که پست نوشتی :دی یه دور تو راه باشگاه خوندم یه دورم الان بعد باشگاه یه چشمی 😁
    1. یکی که نه تنها دلیلی که من فیزیک ندوست همین زبانشه :/ یعنی انقدر ریاضی توش نداشت خوب بود خودش :دی من اصلا با این حجم عدد کنار نمیام فکر کن کلیییی حساب میکنی یهو میبینی جوابت غلطه چون یه 2 رو سه نوشتی یا یه توانو اشتباهی جمع کردی 😕
    2. خب درسته صد در صد حقیقت نیست ولی به حد کفایت بهش نزدیکه دیگه ولیییی امیدوارم یه روزی تو یا نواده‌ات بتونه به حقیقت برسونه(باز بیای توضیح فیزیکی بدی بگی نمیشه یه جوری میزنمت قابل شناسایی نباشی امضا خواهر عصبانی خخخخ)
    3. برای ذوقت مردم خب :)) کاش امکانات بود...
    6. به به هرمیون بشه ویزلی و هری چه شود :)) دفعه بعدی سنگ ننداز رو حوض یخ زده برو روش اگه راست میگی ( آیکون زبون درازی )
    5. ما به این روش میگیم شفته :)) شفته‌ترین آدمیم که میتونی ببینی خودمم =)) به جمع شفته‌ها خوش اومدی
    4. انقدر خوابم میومد 4 و شش رو اشتباه گرفتم :دی منم تو آزمایشگاه همگروهیامو حرص میدم :)) البته من عاشق آزمایشم و تو رشته ما امکاناتشم بیشتر هست :دی میرم صفاااا اصلا منو ببرن تو آزمایشگاه ولم کنن قول میدم دیگه هیچی نخوام :دی
    7. باشه بیدار شدم میگم :)) دستام دیگه جون نداره گوشیو نگه دارم :/ چند وقته مربیم تمریناتمو سخت کرده بفهمی نفهمی تو کما به سر میبرم بعد باشگاه =)) انقدر که امروز یهویی جفت پا پریدم تو ماشین بابام قیافه‌اش این شکلی بود o_O
    پاسخ:
    من هم از ذوقِ شما ذوق‌زده شدم :)

    1- یک جمله‌ای بود که می‌گفت «فیزیک، ریاضیات است با اعمال شاقه» D: اگر ریاضیات رو از فیزیک بگیریم می‌شیم مثل یونان باستان :/ باید بشینیم و فقط حرف بزنیم و تئوری ببافیم.

    2- این حدِ کفایت برای چارلیِ کمال‌طلب کافی نبود آخه؛ اما خب الان دیگه قانع شده به همین حد :) بسیار خب :)) پس من دیگه توضیح نمیدم که خودِ حقیقت غیرقابل دسترسه D:

    6- ان‌شاءالله زمستونِ سال بعد :) اصلا می‌ریم پاتیناژ روی دریاچه D:

    4- من هم متوجهِ ترتیب اشتباهش نشدم :|

    7- تا همین‌جا هم که پیش اومدین و برای چارلی نوشتین کلی ممنونه ازتون :) میخواین بیام با مربی‌تون صحبت کنم؟ D:
    دو سال فیزیک، سه سال فیزیک... یک عمر فیزیک. چقدر روشن چقدر جذاب :)

    چارلی من هم بچه های علوم پایه رو از نزدیک دیدم و هم مهندسی ها رو...چیزی که تو داری، خیلی نایابه، دست کم نگیرش! به طور خاص دارم در مورد ۱۰ حرف میزنم. بهش فکر کن، مطمئنم خدا و مقدراتش، یا راهشو پیش پات میذاره یا بهترشو، ان شالله :)

    در مورد درآمد و شارلوت. آفرین! به این میگن یه پسر خوبِ آینده نگر... شاید مجبور شی یکم بین علایقت و کسب درآمد تعادل ایجاد کنی، ولی فوق العاده ارزشمند و قابل تقدیره :)

    تابستون هم شیرین و گورا باشه برات ان شالله. :)
    stranger things چطوره؟ دو فصلشو دانلود کردم و هنوز ندیدم. ارزش دیدن داره؟

    عکس عالیه. پرفکت :)
    پاسخ:
    یک عمر فیزیک؛ چقدر رویایی :) یعنی ممکنه تا اونجا بتونم پیش برم؟

    چشم؛ من امیدوار می‎‌مونم. ان‌شاءالله که اتفاقات خوبی بیفته :)

    البته راستش بیشتر از اینکه آینده نگری باشه از سر لجبازی بود D: مثل وقت‌هایی که یک نفر بهتون می‌گه که  «شما نمی‌تونید این کار رو بکنید»، بعد شما مشت‌تون رو می‌کوبین روی میز و میگین «من می‌تونم این کار رو بکنم!». یک همچین وضعیتی بود :) اما تجربه‌ی خیلی خوبی بود. باید ببینم می‌تونم گسترشش بدم یا نه.

    خیلی ممنونم :) و برای شما، و رنگی‌رنگی کوچولو هم :)  [ ان‌شاءالله دعا توی راهِ خودتون بیاد D: ]

    ببینید حتما :) از دور شبیهِ این سریال‌های تینیجریِ آبکی بنظر میاد، ولی اینطوری نیست واقعا. و جالبه که مخاطبینِ بزرگسال‌ چقدر جذب این سریال شدن. خیلی کم پیش میاد که برای سریالی با شخصیت‌های نوجوون این اتفاق بیفته. و بجز نمرات مردمی، نمرات منتقدین هم که دیگه حجت رو تمام می‎کنن :)

    تشکر :)
  • احمدرضا ‌‌
  • چراغ وبلاگت دیگه مثل ستاره سهیل شده بود. هر صدسال یه بار روشن می‌شد :))
    خوش برگشتی دلتنگت شدیم.
    هربار که از فاینمن می‌نویسی میلیاردها بار افسوس میخورم که چرا یه نفر مثل این توی زیست شناسی نداریم! چه وضعشه واقعا؟
    درباره دقت و علم آدمی؛ واقعا همینه. یعنی بعضی وقتا یه چیزو میخونی یهو میخوری به بن بست. دقیقا جایی که قضیه جالب میخواد بشه؛ وارد حیطه حدس و فرضیه میشی. علم یه چیزی مثل آتیش میمونه. میتونی تا بینهایت بهش نزدیک بشی ولی هیچوقت نمیتونی بری داخلش (مگه اینکه دنریس تارگرینی چیزی باشی :)) و این بعضی وقتا حرص آدمو در میاره واقعا!
    منم از آزمایشگاه فیزیک متنفرم :)) یعنی حس میکنم اون معادلات و تعاریف خیلی گویاتر و واضحتر از نسخه عملیشون هستن.
    درباره قضیه شارلوت به نظرم خودخواهی نیست. یعنی اگه یه نفر از قبل توی زندگیت بود و بعد تو این تصمیم رو میگرفتی؛ خب آره باید طرف مقابل رو هم در نظر میگرفتی ولی الان که کسی نیست و طبیعتا کسی هم که قراره در آینده وارد بشه شرایط رو میبینه و انتخاب میکنه؛ به نظرم خودخواهی نیست و حتی اینکه فیزیک (حداقل تو ایران) جنبه مادی نداره؛ بدم نیست در انتخاب شارلوت آینده چون مطمئنا اون عاشق رشتت میشه که وارد زندگیت میشه نه اینکه چون رشتت پول‌سازه باهاش کنار بیاد!
    خب من دیگه تمومش کنم تا کامنت از پست بلندتر نشده D:
    پاسخ:
    من از نجوم هیچ‌چیزی نمی‌دونم :/ دنباله دارِ هالی رو می‌شناسم فقط D:
    خیلی ممنونم :)
    آخه اصولا زیست‌شناسی خیلی فرق داره با فیزیک. نمی‌تونیم انتظار داشته باشیم که مثلا معادلِ زیستیِ فاینمن رو پیدا کنیم. اما مطمئنم که اگر بگردی کلی آدم باحال توی زیست شناسی پیدا می‌کنی :) فاینمن هم نسبتا گمنامه توی جامعه.

    علم مثلِ آتیش هست یا حقیقت؟ آخه علم یک روشه. بنظرم همون علم باعث میشه که ما بتونیم تا بینهایت به آتیش نزدیک بشیم. خود آتیش حقیقتِ طبیعته :)

    من هم به این قضیه فکر کرده بودم و به همین نتیجه رسیده بودم :) که من قرار نیست شارلوت رو توی عملِ انجام شده قرار بدم که. اون چارلی رو همینطوری که هست انتخاب می‌کنه؛ نه اونطوری که می‌تونست باشه :-"

    کامنت‌های بلندتر از پست چه عیبی دارن مگه؟ :)
    ° لیست سوالام رو تو ذهنم  آماده کردم که بپرسم ولی تا رسیدم پایین چندتاشون رو یادم رفت بعضیا رو شک داشتم و بعضیا رو هم جواب گرفتم :)
    ° فکر کردم وقتی گفتین سال پیش از معلم پیش دانشگاهیتون یه سال پرسیدین پس یعنی کنکوری ۹۷ بودین و آدمی که این سطح اطلاعات رو به بهترین شکل ممکن ریز میکنه و توضیح میده در حدی که قابل فهم باشه از من کوچکتره؟! پس وای بر من که هنوز اندرخم یک کوچه ام ، ولی خب بعدش دیدم جمله ابهام داره و شاید این منظور درست نیست.
    ° علاقه ی من به فیزیک برمیگرده به سوم دبیرستان و معلوم خوبی که داشتم ، من به فیزیک ، شیمی و زیست علاقه دارم ..و صد البته ریاضیات ! که اصلا از نظرم مادر همه ی علم ها ریاضیاته ، همه جا حضور فعال داره :) و درمورد آسون گرفتن هم درسته .. من وقتی با انضباط  و نظم و ذکر ایام " تمرکز کن و حواست رو جمع کن " درس میخونم اصلا چیزی رو نمی فهمم ، واقعیتش ولی وقتی در ساده ترین حال یا حتی بی اهمیت ترین اما راحترین و آسوده ترین شکل کتاب میخونم  کلی چیزای جدید یاد میگیرم . اصلا وقتی که خیلی راحت و بدون هیچ ذهنیتی میری جلو ، کتاب ها بهت میگن حالا که  آروم اومدی اجازه بده ما هم خیلی راحت با هم دیگه تبادل اطلاعات کنیم و از این همنشینی لذت ببریم ^____^
    زیاد صحبت کردم ، ببخشید ..
    *  سلام D:
    پاسخ:
    دفعه‌ی بعد روی یک کاغذ یادداشت‌شون کنید :))

    + خب راستش من گیج شدم که چی‌شد الان، ولی بله من کنکور 97 رو دادم. کنکور پارسال رو درواقع :) و اینکه کدوم سطح از اطلاعات رو دقیقا؟ D: من که چیزِ خاصی نگفتم هیچوقت :)

    + یک کاریکاتوری بود خیلی بامزه بود. فیزیک داشت برای علومِ دیگه کُری می‌خوند که آره، شماها همه به من وابسته‌این و این‌ها. بعد ریاضیات میاد مثل مامان‌ها دستِ فیزیک رو میگیره و می‌بره D: 
    انگار وقتی که فشارِ روانی روی آدم نباشه یادگیری راحت‌تره. وگرنه هیچ توجیهی نداره که من الان بیشترِ طلسم‌های هری‌پاتر رو حفظ باشم :))

    اینجا از صحبتِ زیاد استقبال میشه :) ممنونم که نوشتین :)
    سلام
     به به ،،چه پستی! :) خیلی خوب بود ..خداقوت به دانشجوی مملکت :)
    فقط اونجا که گفتی غیبت از مدرسه من بجز سال پیش دانشگاهی که بچه هارو هماهنگ می کردم نریم مدرسه..تو کل سالهایی که رفتم مدرسه سرجمع چهار روز غیبت داشتم اونم نصف یک روزشو رفتم :/ زندگی تباه شده که میگن مال من بوده :'(  :)) تا آخرین نفس رفتم مدرسه!
    البته این هیچی از یاغی بودن و ماجراهایی که به رهبری من تو مدرسه شکل می گرفت کم نمیکنه.
    ۱۰_ کلی آدم بهتر از چارلی وجود داره درسته اما به این معنی نیست که چارلی نتونه در حد اونها بلکم بهتر از اونها بشه..به نظرم این یه جمله پست انگار از خودت نبود با کلِ نوشته های پستت در تضاد بود.اینطوری که شما پیش میری و در ادامه هم بیشتر تلاش کنی  رسیدن به هر خواسته ای بعید نیست!
    پاسخ:
    سلام :)
    خیلی خوب خوندین؛ ممنونم :)
    چقدر هیجان‌انگیز! متاسفانه من هیچوقت استعداد رهبری نداشتم :/ همیشه فقط تئوریسین خوبی بودم برای خرابکاری‌ها :-"

    10 - شاید واقعا هم این جمله از خودم نبود؛ اینجا توی اتاقم یک چارلیِ ناامید داریم که گاهی میاد و با کیبورد بازی می‌کنه D: خلاصه که چشم :) با تلاش پیش‌ می‌رم تا ببینیم چی پیش میاد :)
  • פـریـر بانو
  • به! ببین کی پست گذاشته! سلام چارلی. :)
    از معدود رفقای بلاگری هستی که اگر قصهٔ حسین‌کرد شبستری هم بنویسی تو وبلاگت تا آخرش می‌خونم. :)) 
    لذت می‌برم از این حجم عشق و انگیزه و بلندپروازی. از دستشون نده. قول مردونه بده که خسته نشی و تا تهش همینطور بمونی.
    اصلا نگو بهتر از چارلی‌ هم هست و می‌تونه به فلان موقعیت برسه؛ اصلا! سعی کن بهتر از چارلی الان باشی و خودت کسی باشی که به اون موقعیت می‌رسه. می‌شه چیزی رو بخوای و نشه؟ می‌شه آدم چیزی رو با تک تک سلول‌هاش بخواد و نشه؟ با تک تک سلول‌هات بخواه. حتی اگر لازم باشه بارها بیفتی و پاشی.

    خستهٔ این یک سال نباشی چارلی. 
    ( البته می‌دونم خستگی در مسیر عشق خودش کلی لذت‌بخشه) 
    امیدوارم باشم و یک‌روز درخششت رو ببینم؛ روزی که از یه فیزیک‌دان کوچک به یه فیزیک‌دان بزرگ تبدیل می‌شی و احتمالا اون روز شارلوت هم کنارته. :)
    پاسخ:
    سلام حریر بانو :)
    شما هم از رفقای بلاگری هستین که خیلی لطف دارن به چارلی همیشه :) {راستی باید یک‌بار واقعا بشینم و قصه‌ی حسین‌کرد شبستری رو بخونم!}
    من نمیدونم که چه اتفاقاتی بعدا برام میفته، ولی قول میدم که نهایتِ تلاشم رو بکنم. تا جایی که می‌تونم :)
    چشم و چشم :) با تک تکِ سلول‌هام میخوام. می‌افتم و دوباره بلند می‌شم :)

    خیلی ممنونم :)
    قبل از اون اما من درخششِ شما رو دیدم. یک نقطه‌ی روشنِ جدید توی ادبیاتِ کشورمون :) 
    سلام چارلی!
    چارلی!تو چطور میتونی علمی به ای بی نظمی رو با چنین خط اتویی بخونی؟اصلا ایتس ایمپاسیبل!فیزیک اوجِ ریخت و پاش و بی شیله پیلگی و بیخیالی و گستردگیه.تو هر چیزی رسوخ میکنه.بازهِ بازهِ.یکم تیک ایت ایزی کن(:
    من خودم وقتی فیزیک میخونم اصلا به فرمولاش دقت نمیکنم.خب لتس گو فرمول چی داره میگه دقیقا کجا دارم میبینمش جریانش چیه اصلا چجوری اثباتش کردن همشو غلت میدم تو مفهوم و اگر فهمیدم اگر و تنها اگر بفهمم اونموقع یه نگاهی به ریاضیش میندازم تا خشکم کنه در جا:دی و بقیش رو دیگه متوکل میشم به عمو انشتین.خودش با حکمتش حلش میکنه.
    تو زندگیم هیچوقت "شارلوت" مانندی رو تصور نکردم که بیاد و بفهمه دارم چیکار میکنم و اجازه بده کارمو بکنم یا حتی بد تر از اون خودم به خودم اجازه بدم که بلند شم برم سراغ کارام.اصلا.یا این.یا اون.البته به صورت عمیقش ها.ولی برات ارزوی موفقیت با شارلوت رو میکنم (((: ایشالا یه روز خود شارلوت میاد اینجا و میگه های اوری بادی!وی فال این لاو!
    استرنجز ثینگ رو دارم شرو میکنم دیدن.گفتم قبل از اینکه بیشتر از این پیر بشم برم نگا کنم.
    حس پوچی رو من زمانی گرفتم که فهمیدم همه چیز بازتابه(: و هیچ چیز واقعی ایی وجود نداره.مگر اینکه بازتاب شه.هنوزم درگیرشم.سعی کردم روشو با فلسفه یا چمیدونم کتابای دیگه بگیرم.نبینمش.ولی هر چند وقت یک بار چنین چیزای چارلی طوری میخونم و منو برمیگردونه تو دایره "چطور ممکنه"
    خسته نباشی چارلی عزیز.3 ماه دیگه من راه تورو ادامه میدم.و اونموقع دقدقه های تورو بهتر درک میکنم.

    پاسخ:
    سلام میس ریحانه‌ای که یک s کم داره :))

    آمم خب راستش درباره‌ی این درهم و برهمی فیزیک موافق نیستم من اصلا :-" بنظرم فیزیک بیشتر اوقات خیلی هم یک‌پارچه و منظمه. یا حداقل فیزیک کلاسیک اینطوریه. اما از اون قسمتِ «تیک ایت ایزی» استقبال می‌کنم :))

    خیلی هم کار خوبی می‌کنید :) هرچند امیدوارم این باعث نشه که برای ریاضیات وقت کمی بذارید. الان دیگه قرن 19 نیست که یک نفر مثل فارادی بتونه بدون دانش ریاضی، و صرفا با بینش فیزیکی، مرزهای فیزیک رو به جلو هل بده. ما مجبوریم که خودمون رو به ریاضیات - این قدرت‌مندترین سلاح بشر - مجهز کنیم :)

    استرنجر ثینگز رو ببینید زودتر. شدیدا توصیه میشه! فصل سومش هم فکر می‌کنم یکی دو هفته‌ی دیگه منتشر میشه :)

    من خیلی کنجکاو شدم. بازتابِ نور منظورتونه یا معنیِ دیگه‌ای از بازتاب توی ذهنتون داشتین؟ :-"

    خیلی ممنونم :) راهِ من؟ من که هنوز راهی نرفتم! کلی آدمِ کله‌گنده وجود داره که باید راه اون‌ها رو ادامه بدین :) و خیلی هم آرزوی موفقیت دارم براتون! منتظرم پستِ «یک ترم فیزیک» شما رو هم بخونم :)
    واو! واقعاً یک سال رو نوشتینا! 
    ولی یه حسی میگه خیلی زودتر از یکسال به آخرش میرسم. :)) قلم خوبی دارین :)
    شارلوت کیه؟ بپرسم؟ :) آرزو کنم که خبری ازش بیاد؟ :)
    پاسخ:
    این‌ها جمع‌بندی بود. از کلی حرف صرف نظر کردم تازه :)
    لطف دارین خیلی :)
    خب، راستش رو بخواین سر و کله‌ی شارلوت اولین بار اینجا پیدا شد:
    dailyme.blog.ir/post/58
    اینکه شارلوت الان کجاست و چه شکلیه رو من هم نمی‌دونم. اما خب چرا که نه؟ می‌تونید برای اومدنش آرزو کنید؛ ممنون هم میشم من :))
    سلام چارلی:) دلم تنگ شده بود برات:)
    دویست برابر این هم که بنویسی، من باز هم خط به خط، واژه به واژه نوشته‌هات رو سر می‌کشم، آخه تو رویای من ۱۵ ساله رو زندگی می‌کنی. خیلی با کیفیت‌تر و با رغبت‌تر حتی! وقتی می‌خونمت، حتی تمایل پیدا می‌کنم به این که خودمم طور دیگری به درس‌هام نگاه کنم. 
    برای پاراگراف به پاراگرافت حرف داشتم، اما ترجیح می‌دم یک‌بار دیگه پستت رو بخونم و به چیز‌های فکر کنم که باید...
    سلامت باشی پسر خوب:)
    پاسخ:
    سلام به شما :) من هم برای کامنت‌های پر از محبتِ شما دلتنگ بودم :)

    خیلی خوش‌حالم که چنین چیزی رو می‌شنوم. هرچند این نگرانم می‌کنه که اینطوری درباره‌ی رویاها حرف می‌زنید. حتی اگر الان هم دقیقا توی مسیری نباشین که می‌خواستین؛ اما هنوز هم کلی رویا وجود داره که می‌تونید زندگی کنید توشون :) من مطمئنم که حداقل یک نفر دیگه توی جهان هست که شما دارین رویای اون رو زندگی می‌کنید :)

    ممنونم خیلی :)
    سلام،
    ممنون که نوشتی. ❤
    پاسخ:
    سلام؛ و ممنون که می‌خونین :)
    گودجاب چارلی :)
    همه باید مثل تو دانشجو باشن دوست من 
    تو زیبا و مهم می نویسی اما به آخرین جمله ی X نقد دارم. آدم هایی با مدل نگاه تو به جهان حق دارن بدون اکسیژن در بالا ترین قله ها باشن. تویی که انقدر زیبا به رشتت نگاه می کنی در بین دانشجوهای فیزیک در کل دنیا، هم امضای خودت رو داری و جایگاه خودت رو. دیر نخواهد بود که ببینیمت جاهایی که کمتر کسی قدم گذاشته. من به این جملات ایمان دارم :) 

    پاسخ:
    ممنونم مستر صاد :)
    این ایمانِ شما بی‌نهایت ارزشمنده برای من :) بابت X عذر می‌خوام؛ گاهی نمیتونم ناامیدیم رو کنترل کنم. اما سعی می‌کنم که کنار بزنمش و پیش برم :)
    قدر این حرف‌هایی که برام نوشتین رو می‌دونم.
    واو یعنی اینکه من فکر میکردم شما باید سال سوم یا چهارم رشته ی فیزیک باشید یا حداقل لیسانستون رو گرفتین! نمی دونستم که پارسال کنکور دادین و حتی از من هم کوچکترین! یعنی تصورم از شما یک شخص بیست و سه تا بیست و چهار ساله بود!
    خب برای رفع ابهام ، من فکر میکنم کسایی که بلدن خوب بنویسن و نوشتنشون شامل موضوعات مختلف باشه و با آگاهی یه مسئله رو به صورت خیلی ساده و روان توضیح بدن قطعا اطلاعات زیادی دارن که این اطلاعات میتونه از مطالعه ی بالا باشه ، از درک پیرامونشون به طور صحیح و حتی جهان بینی بالا باشه . من مدت زیادی نیست که وبلاگ شما رو میخونم ولی فکر میکنم کلمات رو در پس تجربه هایی که بهشون دقت و توجه شده خیلی روان و ساده بیان میکنید . لحن نوشتارتون و برخورد با کامنت ها اگاهانه س و صمیمی  ، برای همین من فکر کردم شاید سنتون بیشتر باشه ، و خب باید بگم خوشحالم کسی که سنش از من کمتره به این حجم از توضیحات بالا که اشاره کردم رسیده و خیلی پخته و زیبا مینویسه :)
    پاسخ:
    ای بابا الکی الکی پیر نکنید چارلی رو :)) من هنوز کلی خوشحالم که طبق تعریفِ ویکی‌پدیا 19 ساله‌ها نوجوون حساب می‌شن هنوز. بزرگسالی رو دوست ندارم :/

    شما لطف دارین :) اما راستش خودم فکر نمی‌کنم که به این خوبی بنویسم :) بینِ دوستانِ بلاگر خیلی نثرهای قشنگ‌تر و جذاب‌تری هست :)
    این جملهه فکر کنم از فاینمن باشه، نه؟ 
    ”!Shut up & calculate“ البته جوابشو دادن بعدا. ((:
    ~منم همیشه از ریاضیات و اثبات‌های چندین صفحه‌ای و مسئله‌هایی که صرفا بخاطر ترفندها و تونل‌های ریاضیاتی و درواقع هماهنگ کردن محاسبات تئوری با فیزیک مسئله به درازا می‌کشیدن(تو الکترومغناطیس بخصوص) عصبانی بودم. [عنوان کتاب ”روش‌های ریاضی در فیزیک“ رو خط زده بودم کرده بودم: کرم‌های ریاضی در فیزیک|: استاد هم دید.|:]
    √می‌دونی... خیلی مهمه که تو حواست همیشه به این مسئله باشه که داری ”فیزیک“ می‌خونی و در نهایت باید فیزیک بلد باشی و فیزیک بفهمی. اما این واقعیت رو هم نمیشه انکار کرد که بدون محاسبات و یه درس شیرین و به شدددت کاربردی مثل ریاضی‌فیزیک۳[حتما پاسش کن 👌]، تمام اون توصیف‌ها و فلان‌ها یه‌جورایی ریشه‌شون بر باد میشه و تو نمی‌تونی ازشون دفاع کنی یا به چالش بکشی.
    ¶جسارتا؛ اون سوالی که درمورد موج و نوسان داشتی رو میشه بگی؟
    ∆درضمن، بار آخرت باشه به حالت جامد کمی تا قسمتی توهین می‌فرمایی|: بله درسته که مثلا گرایش ذرات، اِند فیزیک و کشف حقیقت و علم و اتصال با فلسفه هست و فلان، اما...  حالت جامد دقیقا روی مرز علم با فن قرار گرفته، و بسته‌تر به این که نظری و محاسباتی بودن رو پی گرفته باشی یا اکسپریمنتال، اون چیزایی که فنی‌ها نمی‌فهمن ما می‌فهمیم، و چیزی که نظری‌ها نمی‌تونن ببینن، ما لمس می‌کنیم.😊 یجورایی مثل اینکه باوجود تمام علاقت به آرامانشهر، تصمیم بگیری به بشر شهر بپردازی. چه اینکه اساس کار نظری‌ها و محاسباتی‌ها هم تو هرگرایشی(نظر به اینکه بیشتر گرایش‌ها  رو تو ایران تو همین حوزه میشه کار کرد، بر مبنای کد زنی و ابرکامپیوتر و فلانه نه ور رفتن با حقیقت(:
    وانگهی به نظرم بیا و با آزمایشگاه هم دوست شو (:

    *راستی راستی... تو اون وبیناره که دکتر کامران وفا بود شرکت کردی؟ 😃
    پاسخ:
    نه نه چطور این جمله می‌تونه از فاینمن باشه؟ فاینمنی که این همه روی درکِ مفاهیم تاکید داشت؟ :)
    این جمله از دیوید مرمین هست؛ اما اغلب اشتباهی به فاینمن نسبتش می‌دن. اما هرکسی که فاینمن رو بشناسه می‌دونه که نمی‌تونه چنین‌ چیزی رو گفته باشه.
    اولین نقلِ قولش رو نگاه کنید.

    کاملا متوجه این حرف هستم :) من ترم بعدی ریاضی فیزیک 1 دارم. از همون اولِ سال از قیافه‌ی کتاب آرفکن می‌ترسیدم من :| ولی خب همونطور که گفتین، باید ریشه داشته باشم. هرچی باشه، فیزیک چیزی بجز نظیر کردن پدیده‌های طبیعت به ریاضیات نیست :)

    + خیلی سوال ساده‌ای هست راستش. فرض کنید دوتا موجِ هم‌فاز و هم‌بسامد با دامنه‌ی A داریم که باهم تداخلِ کاملا سازنده می‌کنن. طبق اصل برهم‌نهی موجِ برآیند دامنه‌ی 2A داره. می‌دونیم که انرژیِ هرموج با مجذورِ دامنه متناسبه. و مشکلِ من همین‌جاست. اینطوری انرژی موجِ برایند بیشتر از مجموع انرژیِ موج‌های اولیه میشه.
    احتمالا کمی بد پرسیدم سوالم رو؛ اگر بخواین بعدا روی یک کاغذ بنویسم و بفرستم براتون :)

    + اوه ما چاکرِ فیزیکدان‌های حالت‌جامد هم هستیم :) من هیچ‌وقت اهمیت این زمینه رو نفی نکردم. اصلا چطور میشه این کار رو کرد وقتی چندین ساله که نوبل فیزیک رو حالت‌جامدی‌ها و لیزرکارها دارن درو می‌کنن؟ :) منظورِ من صرفا نزدیکی به صنعت بود. این تقصیرِ عقیده‌ی افراطیِ من درباره‌ی کاربرد فیزیک هست راستش :) اجازه بدین بعدا توی یک پست مفصلا حرف بزنم درباره‌ش. خلاصه که به دل نگیرین؛ تمامِ فیزیک، سرایِ من است :)

    * من جلوترین ردیفِ ممکن نشسته بودم :) از اولش که داشتن اسکایپ رو تنظیم می‌کردن بودم تا آخرِ آخرش.

    گاو و گوسفندم میدیم D:
    +اینا فقط خاطره بود؟ :| :)))

    پاسخ:
    با نرخ دولتی؟ :) صبر کنید برم کارتِ ملیم رو بیارم :))

    + خب خاطره بود دیگه. اینکه حالا مثلا یک‌جا از سیکلوترون یا انتگرالِ بیضوی صحبت کردم که باعث نمیشه متنم تخصصی بشه :))
    سلااااااااااااامممممممم ^____^ 
    خوش برگشتی ^__^ درسته دیر رسیدم اما دلیل نمیشه جلو پات گوسفندی، گاوی، چیزی نگم سر ببرن :دی و خیلی ممنون که خوش قولی :))) 

    منم از کلاس آزمایشگاه بدم میاد! حتی از امتحانش :/ فکر کن من تمام سال خودم تو آزمایشگاه پلاس بودم و آزمایش انجام میدادم، اما کلاس‌های آزمایشگاه رو میپیچوندم و یا اگر هم مجبور میشدم برم، هیچ کاری خاصی نمیکردم :/ امتحاناش رو هم که به بهونه IYPT برامون ۲۰ رد میشد D: میدونی چی باعث میشد دوست نداشته‌باشم کلاس‌ها رو؟ اینکه مجبور بودی حتما از روی دستورالعمل کار کنی و نمیشد خودت تجربه و کنی بفهمی باید چیکار کنی تا بتونی آزمایش رو درست انجام بدی! متوجه میشی منظورم چیه دیگه؟ 

    من همیشه دختر خیلی خوبی نبودم :دی میتونم بگم همین امسال که سال سوم دبیرستان بود و دیگه همه نشسته‌بودن سر جاشون و درس میخوندن، ما به اندازه یه ماه مدرسه نرفتیم قبل مسابقات و کارای مسابقه رو میکردیم :دی البته که خا نتیجه‌ش رو هم با معدل داغونم دیدم :|

    چارلی، چرا اینقدر خودتو دست کم میگیری؟؟؟؟ کی گفته نمیتونی جزو اون افراد باشی؟؟؟ اگه بخوای و اینقدر انرژی منفی ندی میتونی! یکم بلند پروازی و دست بالا گرفتن خود آدم هم خوبه گاهی وقت‌ها! 

    نههههه! 50 کیلویی خدایی؟ '_' دیگه داری محو میشی :/ یکم غذا بخور چاق شی :| 

    ایشالا که شارلوت هم به موقع پیداش شه و بیایم اینجا کِل بکشیم براتون D: 
    پاسخ:
    سلام! خیلی ممنونم :) 
    چارلیه و قولش خلاصه :)

    کاملا متوجهم. توی آزمایشگاه مثلا حتی بعضی از دکمه‌های یک دستگاه رو چسب زده بودن تا دانشجو دست نزنه بهشون :| البته خب دستگاه‌ها حساسن و باید مراقب بود، ولی بازهم این نبود آزادی عمل خیلی توهین آمیزه‌ :-"

    خب داشتین کار مسابقه رو انجام می‌دادین دیگه :) این هم همونقدر خوب و مفیده؛ باعث نمیشه که دختر بدی بشین :)) دوست داشتم که بگم گور بابای معدل، ولی خب فکر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌کنم معدل تاثیر داره برای شما و نمی‌تونید بیخیالش بشین :)

    من از دست بالا گرفته شدن می‌ترسم. باعث میشه که آدم‌ها ازم ناامید بشن، وقتی که بفهمن من اونی نیستم که فکر می‌کردن. اما خب در این زمینه سعی می‌کنم مثبت‌تر فکر کنم :)

    البته الان که برگشتم خونه شدم ۵۱ کیلو :) نمی‌تونم بخورم واقعا. توی سلف دانشگاه به مسئول غذا می‌گم برام کمتر بریزه همیشه؛ و تازه همون هم اضافه میاد باز :/

    ئه بلدین کل بکشین؟ :)) مامان من بلد نیست :/
    خدا رو شکر که از فاینمن نیست ((:
    + نه خوب پرسیدی سوالت رو. با اجازت منم پی گیریش می‌کنم ببینم کسی می‌دونه چرا یا نه|:
    +عه؟ منو ندیدی؟ ((: وقتی اسم دانشگاه شما رو گفت فقطط یاد تو بودم. (:
    پاسخ:
    خدا رو شکر واقعا :)
     + با تشکر :)
    + می‌دیدم هم نمی‌شناختم خب :) لطف دارین :) یکی از سوالاتی که از بچه‌های ما پرسیدن با هماهنگی من تنظیم شده بود D: سوال پرسنده بغلم نشسته بود :))
  • دچارِ فیش‌نگار
  • منم میخواستم اولین مکاتبه ی آکادمیکم رو با ریچارد بکنم که هیچوقت نکردم. ولی فکر کنم هیجان جالبی داشته باشه. سلام پسر :) به دنبال کار در کنار درس هستی؟ باش به نظرم
    پاسخ:
    ای بابا. یک نقطه‌ی عطفِ روشن رو از زندگی ریچارد دریغ کردین خب :))
    سلام به شما :)
    به طور جدی نه هنوز، نمیخوام به درسم‌ آسیبی برسه آخه. اما حتما مطمئن میشم که اگر لازم باشه می‌تونم گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم :)
    خب خب خب خب!
    خوندمش و خیلی چیزها وسط خواستم بگم ولی هی از ذهنم رفتند جز یک مورد کلیدی!
    اینکه به عنوان کسی که عااااشق ریاضیه باید بگم اگر فیزیک رو تحمل میکنم به خاطر ریاضی بودنشه! ریاضی اون روح زیبا و اندیشه‌ایه که اون دختر رو شکل داده و من عاشق اونم.. عاشق اندیشه‌ش و روحش، نه خود اون دختر. :دی البته میدونم همین تعبیر برای شما برعکسه.
    حالا نکته‌ش اینه که عدم قطعیت ریاضی خیییییلی باحاله. ریاضی، قطعی‌ترین علم بشره و اینقدر عمیق و دریایی و غیر قطعیه. خیلی جالبه نه؟ قطعی‌ترین علم بشری اینقدر غیر قطعی! چقدر حقیره این بشر در مقابل این عظمت. البته میدونم شما هم همینو گفتین.

    شما همسن برادر من هستین :) آآآآخی :) به طرز عجیبی تمااااام پسرهای همسن برادرم رو خیلی دوست دارم :)
    حالا اینم بگم که الآن اصلا به شارلوت حتی فکر هم نکن :)
    پاسخ:
    نه اتفاقا من هم کاملا با این تعبیر شما موافقم :) با وجود اینکه رابطه‌ی من و ریاضیات شکرآبه، اما من تحسینش می‌کنم. بخاطر همین هم تصمیم گرفتم که ریاضیات رو بخاطر ریاضیات بخونم. کسی که همه‌ش به دنبال کاربرده نمی‌تونه زیبایی ریاضی رو ببینه :)

    هرچند منظورتون رو از عدم قطعیت درک نکردم. ریاضیات منطقه، حقیقت محضه. چطور می‌تونه عدم‌ قطعیت داشته باشه؟ ریاضیات همیشه درست و دقیقه. حالا اینکه ما توانایی حل یک معادله رو نداریم مثلا ربطی به ریاضیات نداره که!؟

    پس کلی خوش به حال چارلی که هم‌سن برادر شماست :)
    من خیلی بهش فکر نمی‌کنم، گاهی اوقات که خیلی احساس تنهایی می‌کنم یادش می‌افتم فقط. 
    و در انتهای متنت باید بگم
    عشق راه خودشو پیدا میکنه ؛)
    وقتی عاشق کارت باشی بقیه چیزا میشن حاشیه
    حاشیه هم همیشه حاشیه است
    اصل حال دل خودته ک خوبه و این از هر چیزی مهم تره
    پاسخ:
    ممنونم بابت این جملات قشنگ :)
     وقتی به سیر فیزیک کلاسیک نگاه میندازم احساس میکنم خیلی مخوفه و مثلِ دوره قدرت کلیساعه.جبر مطلقه.غیر قابل انکاره.موجود و ملموس و پیش پا افتاده و سخته.در عین پیش پا افتادگیش!مثل وقتی ارشمیدس فهمید کاسه رو وقتی تو وان حموم(تشت!)برعکس میکنه یه اتفاقاتی اون زیر میفته که نمیزاره کاسه فلان طور بشه.ولی در عین حال انتالپیش به شدت زیاد و نامنظمه.اصلا دلیل زیباییش هم همینه.استفین هاوکینگ میگفت من یه چیزی رو فهمیدم و اوم این بود که من یه بی نظمیم تو نظم جهان.به نظرم درست میگفت.دنیا  مدام داره بی نظم تر میشه ذرات جهش یافته تر میشن و رو به انفجار میزارن اما چقدر زیبا انبساط پیدا میکنه"لموسعون"(گسترش میدهیم) و هنوز منسجم و با نظمه.عین فیزیکه(: عین فیزیک.
    قربان فارادی برم.
    منظورم از بازتاب همون بازتاب نوره.مواد با توجه به خواصشون از نور سفید رنگ هایی رو جذب میکنن و بقیه رو بازتاب میکنن.مثلا جسمی که سفید دیده میشه همه ی نور رو بازتاب کرده.یا جسمی که سیاهه همه نور رو جذب کرده(دیدی میگن تو تابستون تیره نپوشین؟)خب من مقنعه مدرسمو سورمه ایی میبینم چون طیف رنگی ایی رو اتخاذ میکنه که توش رنگ سرمه ایی پذیرفته نیست در نتیجه سرمه ایی رو بازتاب میکنه و من میبنمش.
    حالا اجسام چه رنگی هستن چارلی؟(:
    پاسخ:
    پس ما زاویه‌ی دیدهای خیلی متفاوتی داریم :) من نظم و یک‌پارچگی فیزیک کلاسیک رو قابل ستودن می‌دونم و فکر می‌کنم چنین نظم و هماهنگی‌ای به هیچ‌وجه توی فیزیک جدید نیست. یا حداقل هنوز نیست، تا وقتی که یک منجی پیدا بشه و بتونه فیزیک رو به وحدت برسونه. اگر چنین چیزی ممکن باشه اصلا.

    خب اما من هنوز جمله‌ی کامنت قبلی‌تون رو درک نکردم. درسته که ما فقط بازتاب رو می‌بینیم، اما کی گفته که حقیقت یعنی دیدنِ این بازتاب‌ها؟ به نظر من حقیقت مطلق و مستقله از مشاهده‌ی ما. توی دنیای ماکروسکوپی حداقل. 
    واقعا هم توهینه :/ ولی خب از اونجایی که کلا آزمایشگاه امسال شده بود خونمون، دیگه به هرچی دلمون میخواست دست میزدیم و گاهی حتی ماه‌ها میشد که وسایلش تو خونمون بود :دی خیلی دیگه صاحبخونه شده‌بودیم =))) 

    تاثیر خاصی که نداره توی کنکور. سال بعد که نهاییه مهمه! ولی خا شدیدا تاثیر روحی داره :| البته از نظر بقیه بد نیست و فقط من و مامانم معتقدیم که خیلی بده و خاک تو سرم کنن و این چه وضعشه و اینا.. :(( بعد همه‌ی نمره‌هام با تصوراتم و چیزی که چک کردم با پاسخنامه فرق میکنه :| ۴ تا درس اعتراض زدم و بعدا باز تو ماشین پشیمون شدم چرا برای آمار و عربیمم اعتراض نزدم :| بعد یه چیز خیلی جالب این بود که امتحان محیط زیست رو ماها که IYPT بودیم از روی برگه پاسخ باهم نوشتیم و شدم 19.75 :| فکر کنم کلا پاسخنامه‌هاشون غلطه :||| 

    تهش دو روز یا دو هفته ناراحتیه! مثلا من الان شدیدا مامانم رو ناامید کردم و تازه فهمیده من اون دختر باهوش و زرنگی که فکر میکرده نیستم! ولی خب من همینم '_' و شاید الان بگم خاک تو سرت تو هیچ جا قبول نمیشی با این وضع؛ اما دو روز دیگه باز همه‌چی عادی میشه و باز خودمو سعی میکنم دست بالا بگیرم تا بتونم به حداقل اهدافم حتی شده خیالی، برسم! 

    با همین روند پیش بری میتونی به 60 هم برسی :دی غذاهای سلفتون خوب بود حالا؟ من واقعا نگرانم :/ از بس که بدغذام :| فکر کن شریف که رفته‌بودیم، با وجود اینکه سلفش خیلی تمیز و خوب بود اما من هیچی نخوردم و ترجیح دادم با پچ پچ خودمو سیر کنم :| 

    نه بلد نیستم کل بکشم :| D= حالا شما ایشون رو پیداش کن، سعی میکنم یاد بگیرم بخاطر شما دو تا :دی نتونستمم دوستان بلدن =)))
    پاسخ:
    حالا می‌فهمم که چرا اینقدر دوست دارید آزمایشگاه رو :) قبلا وقتی می‌گفتین که دوست دارین یک آزمایشگاه داشته باشین من درک نمی‌کردم واقعا :/ من همیشه فقط یک تخته‌ی گچی می‌خواستم از آینده‌ی فیزیکیم D:

    خب، تاثیر روحی مهمه البته، نمی‌شه نادیده گرفتش. امیدوارم نمره‌های سالِ دیگه‌تون - در کنار نتیجه‌ی کنکور - اونقدر خوب باشه که امسال رو بشوره و ببره :))

    یک بار یک دوستِ خیلی عزیز بهم گفت : کسانی که ما رو دوست دارن در هر صورت دوست دارن؛ و کسانی هم که دوست ندارن، خب چه اهمیتی داره چی فکر می‌کنن؟ :) از اون روز اعتماد به نفس بیشتری پیدا کردم من.

    نه نه 60 خیلی زیاده :/ همون 56 سابق خوبه :)
    راستش من خیلی حساس نیستم روی غذا، هرچی باشه می‌خورم. شاید چون اغلب موقع غذا حواسم نیست اصلا؛ یا دارم فکر می‌کنم یا دارم حرف می‌زنم :)) بنابراین من اصلا آدم خوبی برای نظر دادن در این زمینه نیستم. خیلی از اوقات من یک غذا رو داشتم می‌خوردم درحالی که بقیه فحش‌گویان سینی غذا رو ول می‌کردن روی میز و می‌رفتن فلافل بخورن؛ در حالی که من هیچ چیزِ بدی حس نکرده بودم از غذا D:
    اما اگر وسواسی هستین، باید بگم که درست می‌شین توی خوابگاه :)) هرچند درباره‌ی خوابگاه دخترونه مطمئن نیستم، اما توی خوابگاه پسرونه همه پیرو یک اصل هستن و اون هم اینه: «چیزی که نکشتت قوی‌ترت می‌کنه».

    بسیارخب، خبرتون می‌کنم پس :))
    سلام...

    من اگر وبلاگ داشتم و اینقد برام نظر میذاشتن که مجبور بودم جواب بدم همرو؛بیخیال وبلاگ نویسی میشدم...

    در نوشتتون x و lll و v و vl و... اینا جالب بود و توجه منو به خودش جلب کرد!
    پاسخ:
    سلام :)
    برای یک وبلاگ‌نویس کامنت‌ها مثل هدیه هستن. کی از داشتنِ هدایای بیشتر ناراحت میشه؟ :) 
    همه‌ی این آدم‌هایی که برای چارلی نظر گذاشتن می‌تونستن این کار رو نکنن. می‌تونستن فقط پست رو بخونن و برن، یا اینکه نهایتا روی اون دکمه‌ی لایک/دیس‌لایک کلیک کنن. اما تصمیم گرفتن که بنویسن برای چارلی و حرف بزنن باهاش؛ و این بی‌نهایت ارزشمند و خوشحال‌کننده‌ست برام :)

    توی راهنمایی، سمپاد یک کتاب ریاضی داشت که چندتا از مسئله‌ها و داستان‌هاش توی رومِ باستان می‌گذشت و مجبور بودیم سیستم عددگذاری رومی رو یاد بگیریم. من از همون موقع خیلی خوشم اومد از این سیستم :)
    ۲) آخ آخ حقیقت دست نیافتنی! چارلی اگه حالشو داشتی برو آخر این پستم: http://ilikelife.blog.ir/post/134، آخرین پاراگرافی که از کتابه آوردم رو بخون. (هر کار کردم لینک نشد :/)

    ۴) یاد آزمایشگاه‌های خودمون افتادم و داده‌سازی بچه‌ها :)) اندازه‌ی شما جدی نبودم ولی هیچ‌وقت نمی‌تونستم با داده‌سازی کنار بیام. منم سر امتحان آز فیزیک ۲ فرکانس برق شهرو یه چیز پرتی درآوردم :دی

    ۱۲) ای خدا، این سیاهچاله دیگه خیلی خوب بود =)))))

    چه خوب که برگشتی چارلی :)
    پاسخ:
    2 - من این پستِ شما رو همون روزی که منتشرش کردین خوندم و خیلی هم ذوق کردم و لذت بردم. اون کتاب و فیلم رو هم گذاشتم توی اولویتِ لیست‌هام :) اما اون موقع درگیر امتحان‌هام بودم و نتونستم کامنتی بذارم براتون، معذرت می‌خوام از این بابت :) و اینکه دقیقا اون نقل قول خیلی بهم کمک کرد توی بیانِ حرف‌های توی این پستم. 
    + هیچ‌وقت نتونستم با سری‌ها و بسط‌ها ارتباط برقرار کنم :/ 

    4 - می‌خواین کَل بندازیم؟ :) من یک بار مقدار یک مقاومت رو منفی بدست آوردم  :|  D:

    12 - هرچند یک اشتباه فیزیکیِ خیلی بزرگ داشتم توی نوشتن این شماره، که تا یک دوست بهم نگفتش متوجهش نشدم :/

    ممنونم که هنوز سر می‌زنید به چارلی :)
    سلام. اگه درست یادم باشه اولین باره که دارم نظر می‌ذارم براتون ولی فکر می‌کنم به عنوان یکی از بسیار معدود پست‌های بلندی که به عمرم حوصله کرده‌م کامل بخونم استحقاقشو داره که طلسم رو بشکنم. :))
    من آرزو می‌کردم که یک ذره از اشتیاق و علاقه‌ات نسبت به فیزیک رو من هم نسبت به ریاضی و فیزیک داشتم. و فقط می‌خوام مثل این‌همه آدمی که برات نظرای طولانی گذاشتن، بگم که این اتفاق خیلی خاص و خوبه.
    که ابن علاقه‌ی دیوانه‌وار رو نسبت به چیزی داشتی باشی و از اون مهم‌تر، موقعیت پرداختن بهش برات فراهم باشه.
    مطمئنا همه ی ما توی مسیر رسیدن به علاقه و آرزوهامون سختی های زیادی جلوی پامونه. اما گاهی این سختی‌ها  و موانع انقدر ریشه‌دار می‌شن که توی دوراهی گذشتن از آرزوهات یا گذشتن از چیزای خیلی خیلی مهم زندگیت قرار می‌گیری. و هندل کردن همزمان‌شون به مراتب سخت تر از هر کار دیگه‌ایه. و متاسفانه من از همون آدمام!
    اما امیدوارم تو بتونی از موانعت خیلی راحت عبور کنی و همین‌طور با انگیزه جلو بری و موقعیتتو حفظ کنی.

    + نمی‌دونم چرا دارم اینو می‌گم؛ اما من یکی دو سالی هست که دارم آدم‌هایی رو توی خودم کشف می‌کنم که اسامی و شخصیت‌های متفاوتی دارن و یکی‌ از پررنگ ترین ها شون اسمش شارلوته. :)) الان دیدم اسم رو جالب بود واسه‌م که این اسم واسه ی یه شخصیت خیالی به ذهن شما هم رسیده :))
    پاسخ:
    سلام :) 
    راستش رو بخواین توی پست قبلی هم یک کامنت برای چارلی نوشته بودین.

    از آرزوی قشنگی که برای چارلی کردین خیلی ممنونم :) اما فکر نمی‌کنم محقق بشه راستش. مسیرِ هیچکس این‌قدر هموار نیست. توی زندگی هر آدمی از این موانع وجود داره. من شاید امروز باهاش مواجه نشم، یا سالِ بعد، یا سه سالِ بعد؛ اما من از الان احساسش می‌کنم. می‌دونم که بالاخره یک روزی گیر می‌افتم توی اون دوراهیِ آرزوها و چیزهای مهم زندگی. امیدوارم که اون روز تصمیم درست رو بگیرم.

    فیلم اینتراستلر رو دیدین حتما؟ اونجا کوپر یک تعبیرِ جالب از قانون سوم نیوتون داشت: «برای اینکه به جلو پیش بری باید چیزی رو پشت سرت جا بذاری» :) 

    + اولین بار چون شارلوت از نظر حروف خیلی به اسم چارلی نزدیک بود به ذهنم رسید اسمش :)
    به به :) 
    گل پسر بیان :)
    خوش اومدِ چارلی :) 
    بهش خسته نباشید میگم :) الهی که همیشه موفق ترین باشه ، دلش شاد ، لبش خندون ، فیزیک دان آینده :))) نویسنده کلی کتاب :)))))
    و چه خوبه ما از دوستای قدیمیش میشیم :))))))
    ازین ارزوهای خفن گونانه در دلم براش دارم :)))))))))

    به نظرت چارلی تو این یک هفته میتونه برای وب من یه عنوان خودش پسند پیدا کنه؟
    از عهده من خارجِ ! 
    پاسخ:
    سلام به لاله‌ی بیان :) 
    ممنونم خیلی! بابتِ همه‌ی این آرزوها :)
    در حقیقت، این چارلیه که از دوستان قدیمی شما میشه؛ و متقابلا هم کلی از این آرزوهای خفن‌گونانه براتون داره :)

    البته که می‌تونه، با کمال میل :) چند روز فرصت بدین بهش تا خوب فکر کنه، و بعد میاد و پیشنهاداتش رو میگه بهتون :) 
    هرچند، هر بلاگری خودش بهتر می‌دونه که چه اسمی بذاره برای وبلاگ خودش :)
    چرا من احساس میکنم شبیه شما هستم!؟
    پاسخ:
    خب، شاید چون واقعا شبیه هم هستیم!؟ :) 
    اینقدر هم عجیب نیست؛ خیلی از آدم‌ها شبیه هم‌دیگه هستن :)
    لطف داری :)
    میگم نمیخوای یه سر به دنیای مجازی اون ور بزنی؟ یه چیز خفن دیدم :دی
    نه :)) اتفاقا خوبه بذار پوستمو بکنه مربیم :دی
    و اما ادامه 
    7. نمیدونم پیج میلاد رو چک میکنی یا نه ولی جا داشت یکی از کلیپای میلاد رو براش بفرستی در حالی که با لحن خاصش میگه اسکولت کردم و میخنده :دی
    8. به نظر من که از همه خوشحال‌تر سرنی‌هان بعدش شاید ناسایی‌ها :دی بابای طفلک من فکر می‌کرد من یه روزی میرم سرن :/ :| ترکید آرزوش
    9. اینم با لحن میلاد بخون که میگه پسندیدم :)) ولی بی شوخی بهت افتخار میکنم پسر :)
    10. خدا رو چه دیدی شاید یهویی شد :) تو تلاشتو بکن فکر نکن غیرممکنه ضمنا هیچکس از هیچکس بهتر نیست باشه هم تو بهتری بحثم که میدونی بی فایده است :))
    11. فقط میتونم برات قر بدم در این مورد بخصوص :)) ولی خوشحالم بابت این حس
    12. استغفرالله میزنمتا :/ غذا میخوری یا از ترم دیگه پاشم بیام دانشکده‌تون؟ :/ باور کن میام میگم بگید چارلی بیاد تغذیه‌اشو آوردم =)) برو شکر کن خواهر خونیت نیستم و گرنه الان پس کله‌ات صاف شده بود بخاطر پس گردنی من :/
    13. باید اعتراف کنم که جدیدا تونستم با فیلمای علمی تخیلی و فانتزی کنار بیام ولی هنوز کتابش برام غیر قابل هضمه :/ زیادم درس نخون بابا میپوکیاااا منم خودم فقط یه جزوه میخوام بخونم

    باید بگم سلام سلام همگی سلام، زندگی سلام :دی
    بیام اعلامیه بزنم یک عدد شارلوت گم شده؟ :/
    پاسخ:
    چرا به زودی بر می‌گردم :)

    7- توی اینستا؟ من اینستاگرام ندارم آخه.

    8- سرن که تمامِ علم نیست حالا :) یک بیولوژیست خفن شدن هم همونقدر رویایی و خوبه :)

    12- من همینطوریش هم دارم می‌میرم از لاغری؛ اون وسط شما هم بیاین پس‌گردنی بزنید؟ :|

    13- باید از بچگی‌ با فانتزی بزرگ می‌شدین تا درکش کنین :) نه من دستِ کم یک کتاب کلفتِ مکانیک رو باید تموم کنم توی تابستون :/ ولی حواسم هست، نگران نباشین :)


    نه تشکر، نیازی نیست :)) درواقع این منم که گم شدم. زمانش که برسه، شارلوت خودش میاد و پیدام می‌کنه :)
    فیزیک جدید خیلی سردرگمه.داشتم فلسفه نظریه کوانتوم رو میخوندم یه کتاب خیلی باریکی بود اینقدر قدیمی که برگه هاش داشت از هم وا میرفت.اخر کتابخونه پیداش کردم.وقتی میخوندمش متوجه میشدم که چقدر تناقض دارن این دانشمندا باهم.و از سر این تناقضات واقعا به مرز سرویس شدن رسیده بودن.مثلا یکیشون(یه فامیل قشنگی داشت) داشت یه چیزی رو بر اساس نظریه اون یکی که اصل این نظریه رو پایه گذاری کرده بود،اثبات میکرد.وقتی اثبات کرد متوجه شد که ازمایشش اصول اصل رو زیر سوال میبره.و اصلا قابل فیکس کردن نیست! به همین دلیل اومد و یه جور دیگه تغیرش داد.ولی متوجه شد حالا که یکم در راستای هم قرار گرفتن بینشون شکاف بزرگیه.و نمیشه ترمیمش کرد.به همین دلیل این نظریه رها شد تا یه منجی(به قول چارلی) بیاد و اینارو درست کنه.فیزیک جدید مثل دنیای اخر الزمانی میمونه.
    من میگم یه چیزی رو میبینم.پس برام موجودیت داره(فقط و فقط درمورد ماده صحبت میکنم.متافیزیک رو کاری ندارم.نور رو هم فوتونِ جرم دار بگیریم که بتونیم تو مادیات جاش بدیم).خب.من اونو چجوری مبینم؟همونجوری که بازتابش به من نشون میده.من حرفم دقیقا حرف شماست.حقیقتِ مستقل از مشاهده چیه؟.اگر من الان در حال ور رفتن با دکمه های مشکی لپ تاپی هستم که موجودیت نوع رنگش برام معلوم نیست پس حقیقتِ مستقل این جسم.چیه.
    پاسخ:
    برای تابستونِ بعد از کنکورتون، اگر می‌تونید این کتاب رو بخونید :)
    https://bit.ly/2LtldBW
    کمی قیمتش زیاده، اما خیلی خوب صحبت کرده :) 

    من فکر می‌کنم که مشاهده صرفا چهارچوبی برای دیدنِ حقیقته؛ نه تعیین‌کننده‌ی خود حقیقت.
    + البته فوتون توی تعاریف ماده نمی‌گنجه و جرم سکون نداره :-"
  • احسان ‍‍
  • سلام :)
    پاسخ:
    سلام به شما :)
  • احسان ‍‍
  • انصافاً همیشه طولانی بنویس همیشه.
    حتی میشه چند بار خود و بازهم لذت برد.
    :)
    پاسخ:
    چشم! تمام تلاشم رو می‌کنم :) 
    لطف دارین خیلی :)
    خیلی ممنون واسه معرفی.حتمن میخونم >.<
    نمیدونم حقیقت چیه.نمیدونم واقعیت چیه.و این دوتا چه فرقی دارن باهم.و چطوری خواهند بود.اما هرچیزی که هست بازتاب قایمش کرده.خودش خودشو قایم کرده.
    اها! نمیدونستم.صرفا خواستم بگم یه چیز جرم داره:دی
    بازم ممنون.
    پاسخ:
    خواهش میشه :)
    حالا بعد از کنکور کلی چیز جدید دارم که باید به یک تازه‌دانشجوی فیزیک نشون بدم :) چندتا لینک هست که فکر می‌کنم کمکتون کنه خوندنش.
    ۱-تا قبل از اینکه وارد دانشگاه بشم عاشق ریاضی بودم دقیقا از زمانی این علاقه شروع شد  که اول راهنمایی معلم ریاضیم روی من حساب جدا باز میکرد وقتی ریاضی بچه های سال بالایی رو حل میکردمو قرار بود المپیاد شرکت کنم درحالیکه تا سال قبلش از ریاضی متنفر بودم ، ریاضی خوندم ولی دانشگاه نتونستم ادامه بدم....
    ۲-شاید ما آدما بیشتر از اینکه وارد دنیای واقعی بشیم تو تخیلات غرق میشیم... چیزایی که میخوایم وجود داشته باشن نه چیزایی که واقعا وجود دارن.. برای همین حقیقت دور میشه 
    ۳- .... 
    ۴- من فقط یه بار به طور واقعی آزمایشگاه رفتنو درک کردم اونم زمانی که  برای المپیاد شیمی ترکیب موادو باید یاد میگرفتیم و گزارش جزبه جز ارائه میدادیم که اونم به خاطر لغو المپیاد دو سه روز بیشتر نبود ... خیلی برام جالب و جذاب بود.
    ۵-هرکسی یه جور از چیزایی که دوس داره لذت می بره چرا باید مثل دیگران عمل کرد درحالیکه همین خودش میشه یه جور دنبال کردن یه سری قاعده، عیاشانه نگاه کردن چیزی جز خودته یا واقعا میخوای تجربه کنی 
    ۶-حرفه تاثیر داشت یا واقعا خسته کننده بود؟ البته واقعا یه جاهایی مسخره است ... ولی واقعا یاغی گری دوس داری یا میخوای یه چیز جدید تجربه کنی
    ۷-به جواب نرسیدن سخته ، خیلی ذهنو مشغول میکنه ... امیدوارم به جوابت برسی
    ۸- هرکسی به دنبال یه هدفه ،یکی به دنبال رفاه یکی علائقشو عاشقانه دنبال میکنه
    ۹-تاثیر حرف بود یا واقعا میخواستی درآمد کسب کنی و خودتو خسته کنی؟ نمیگم تحریک شدن چون پای کسی که دوستش خواهی داشت وسط اومده ولی برای دوست داشتن باید خودتو دوس داشته باشی و اهمیت حرفا کم بشه....
    ۱۰-کاتالوگو باید نگه میداشتی الان برای تصمیم گرفتن زوده خیلی زوده ....سال اول دانشگاه برای نادیده گرفتن چیزایی که میخوای به دست بیاری خیلی زوده ... حداقل الان اعتماد به نفسشو داشته باش،بعد ها تواناییتو درنظر بگیر.
    ۱۱- احساسات لحظه ای خیلی خوبن همین مسئله برام پیش اومد استادمون تو کلاس یه جمله گفت در رابطه با کمک کردن به  بچه ها با این پژوهش  و این شد  یه پژوهشو تو سطح استان شروع کردم خیلی هم از نتیجه کارم راضیم و خیلیم خودمو اون زمان دوس داشتم ... امیدوارم اگه میری به دنبالش بهت خوش بگذره 
    ۱۲- تا سال چهارم با این روند چی بشی 
    ۱۳-امیدوارم ازش لذت ببری
    پی.نوشت اول :سلام ،پستتو دیر خوندم سر نزدم تا ستاره اش خاموش نشه یادم بره ... واقعا از خوندنش لذت بردم ،امیدوارم امتحاناتتو خوب پشت سر گذاشته باشی...
    پی. نوشت دوم: یه جایی و یه زمانی میاد که واقعا بهش نیاز داشته باشی...

    پاسخ:
    5- عیاشانه نگاه کردن یک چیزی شبیه «هرکاری دوست داری بکن» هست بنظرم، اینطور نیست که خودش یک روشِ جدید و بیگانه باشه. قصدم این بود که دیگه با قیدهای روتینِ درس خوندن، خودم رو محدود نکنم فقط :)

    6- بیشتر از دوست داشتن، فکر می‌کنم نیاز دارم به یاغی‌گری. فکر می‌کنم که باید شکستن چهارچوب‌های متداول رو یاد بگیرم. هرچند از حق نگذریم، خیلی از اوقات لذت‌بخش هم هستش :)

    9- راستش پولش اصلا برام نبود. من هیچ‌وقت پول برام مهم نبوده راستش، همیشه تنها از این نظر پول برام ارزشمند بوده که می‌تونستم باهاش کتاب بخرم و بستنی D: وگرنه هیچ رویای مادی‌ای هیچوقت نداشتم؛ مثلا یک ماشینِ خفن یا خونه‌ی بزرگ یا یک آیفون ایکس و این‌ها. 
    این تصمیمم هم بیشتر از سر لج‌بازی بود، می‌خواستم فقط ببینم که می‌تونم یا نه. یک‌جور چالش :)

    10 - چشم! همین کار رو می‌کنم :)

    ممنونم که برای هر شماره، حرفتون رو نوشتین برای چارلی :) راستش پستم اونقدر زیاد بود که خوندنش هم تلاش زیادی می‌طلبید، چه برسه کامنت گذاشتنِ جزء به جزء براش :) امیدوارم نتایج کنکور شما هم خیلی خوب باشه :)

  • زری الیزابت
  • قال بابای آلیس:
     The only way to achieve the impossible is to believe that it is possible
    پاسخ:
    قال ملکه‌ی سرزمین عجایب:

    sometimes I've believed as many as six impossible things before breakfast.

    :)
    توی کامنتای MIS _REIHANE ؛ من اصن نفهمیدم راستش که درباره چی بود بحث اولیتون. ولی ایده میس ریحانه، ایده خیلی جذابیه چارلی. اینکه ما چی رو می‌بینم؟ متوجه نشدم که تعریفت از مشاهده چی میگه. ولی در کل خیلی تأمل‌برانگیزه. ما داریم با یکسری ماده، چون یکسری طول موج رو جذب و بازتاب میکنه، ور میریم. اصلش رو نمی‌شناسیم. حتی اگه عنصر به عنصرش رو هم بشناسیم، باز شناخت ترکیب این عناصر، در حد همون بازتابه. چون خودش رو اینطوری نشون میده، من اینطوری میبینم. 
    یه تعارض مشابهی با مفهوم انبساط جهان هم من داشتم. اگه فرض کنیم که جهان یک تخم‌مرغه که داره بزرگ و بزرگ‌تر میشه، این تخم‌مرغ توی چه فضایی داره بزرگ میشه؟ خارج از اون پوسته، چه محیطی هست؟ (شاید این دوتا در ظاهر ارتباطی نداشته باشن. اما ویژگی مشترک جالبشون، اینه که هردوتا از محدودیت‌های ماست. چون ما نمی‌تونیم بدون نور ببینیم، برای همین نمیتونیم اصل ماده رو بشناسیم و به بازتاب متکی هستیم. چون ما نمی‌تونیم بازتابی از پشت این پوسته بگیریم، فقط میدونیم و میگیم داره منبسط میشه؛ ولی نمیدونیم چه انبساطی و چجور گسترشی. توی چه محیط و فضایی...
    پاسخ:
    البته که خیلی جالبه :) راستش ایده‌ی چندان جدیدی هم نیست، تقریبا به اندازه‌ی خود نورشناسی قدمت داره این سوال :)

    بیرون از اون تخم‌مرغی وجود نداره درواقع، چون فضایی نیست! همونطور که نمی‌تونید برای قبل از بیگ‌بنگ فضایی متصور بشین. اینطور نیست که مثلا یک چیزی توی یک فضای تهی منفجر شده باشه؛ چون فضا خودش با بیگ‌بنگ شروع به گسترش کرده. و البته که تصور چنین چیزهایی قرار نیست آسون باشه.
    سلام بر چارلی جوان و دانشجوی فیزیک^_^
    ارزوی موفقیت های بیشتر و علاقه مندی بیشتر در فیزیک
    پاسخ:
    سلام به شما :) و خیلی تشکر!
    با آرزوی همین موارد برای شما، توی داروسازی :)
    ولی من از آینده فیزیکم یه آزمایشگاه با تجهیزات کامل میخوام [لبخند چپلوک] 
    یه‌جورایی مکمل همیم و واسه همینه که بهت میگم همکار D; البته اگر منو به همکاری بپذیری :| 

    آره خب. یه‌جورایی حس میکنم جو بینمون سنگینه! شایدم من سنگینش کردم و خودم هستم که خجالت میکشم با مامانم چش تو چش بشم :( از اون روز همش خودمو ازش قایم کردم '_' هی میترسم بخواد راجع‌به نمره‌هام چیزی بگه.. البته شاید از نظر بقیه خیلی هم بد نباشه‌ها! ولی از نظر من و مامانم.. 

    ولی برعکس من آدم بدغذاییم و حتما باید غذام خوشمزه باشه تا بخورمش :دی بعد دایره غذاهای محبوبم هم کمه و اینه که بیشتر دردسر درست میکنه '__' ایشالا که اگه خوابگاهی شدم غذاها خوب باشه وگرنه که باید با بیسکوییت خودمو سیر کنم :| 
    پاسخ:
    خب، بدست آوردن یک آزمایشگاه خیلی سخت‌تر از یک تخته‌ سیاهه، باید تلاش خیلی بیشتر بکنید پس :)
    این چه حرفیه :/ شما باید افتخار بدین به چارلی تازه :)

    درک می‌کنم کاملا. ان‌شاءالله که با نتیجه‌ی کنکورتون هم مامانتون خوشحال میشه، هم خودتون، و هم ما :)

    خب، اگر واقعا حوصله‌ی آشپزی دارین - و وقتش رو! - می‌تونید خودتون غذا درست کنید توی خوابگاه :) اما خب هزینه‌ی بیشتری می‌بره، و وقت بیشتری! و این دومی از همه‌ش مهمتره. همینطوریش هم فرصت کافی نیست برای آدم توی خوابگاه :/
  • زری الیزابت
  • همینم درسته:)
    پاسخ:
    بعله :))
  • פـریـر بانو
  • سلامت باشی. :)
    الان دارم کتابی می‌خونم که در مورد قصه و داستان و... هست. داره در مورد قصهٔ حسین کرد شبستری می‌گه. از کم‌مایه بودن‌ها و سستی‌هاش. گمونم اگر کتاب‌های مهم‌تر لیستت رو بخونی بهتره. اول اون‌ها. بعد یه روزی هم حسین کرد شبستری... :)

    خوبه. درود بر تو. موفق و موید باشی همیشه! ^_^

    :: لطف داری چارلی. ممنونم. من هم مثل خودت می‌تونم بگم تلاشم رو می‌کنم. میفتم و پامی‌شم. بقیه‌اش دیگه با خدا! ؛)
    پاسخ:
    بسیارخب، پس همین کار رو می‌کنم حتما :) تشکر بابتِ توصیه‌تون :)

    + ما هم توی این مسیرِ افتادن و بلند شدن دعا می‌کنیم براتون :)
  • شاهزاده شب
  • من عاشق فیزیک بودم و هستم اما تو دوران دانشگاه ازش زده شدم. یعنی اینکه دیدم فیزیک شده یه مشت جزوه و امتحان از رو جزوه و درک و معناش اهمیتیشو از دست داده حسابی شاکی و ناامید شدم. فقط استاد فیزیک جدیدمون بود که فیزیک رو فیزیک وار درس دادن و من الان عاشق نسبیت انیشتینم و گرانش و خمیدگی فضا و زمان رو میتونم درک کنم. باقی درسا متاسفانه یسری فرمول و اثبات اومد و رفت برام.... 
    نخواستم بعد لیسانس فیزیک رو ادامه بدم . خودم نشستم کتابای جهان های موازی و ویدیوهای برایان گرین و از این قبیل چیزا رو خوندم و نگاه کردم (الان هم البته!)  اینطوری بیشتر لذب میبرم و کیف میکنم از هر سطری که میخونم
    ادامه ی جاده ی تحصیلی فیزیک رو زدم از جاده فرعی ژئوفیزیک ! الانم آخراشه. گرایش گرانی سنجی . جالبه . میریم شتاب گرانی نقاط زمین رو اندازه بگیریم تا کشف کنیم زیر زمین چی هست! دلم میخواد یروز از این راه رو سیارات دیگه کار کنم :)

    پاسخ:
    بابتِ این تجربه‌های فیزیکیِ ناخوشایندی که داشتین متاسف شدم خیلی.
    در واقع من فکر نمی‌کنم هیچ‌جا اوضاع بهتر از این باشه. توی دانشگاه ما هم چنین وضعیتیه؛ عملا این کتاب‌های فاینمن بود که در طول این دو ترم به من ذوق و انگیزه می‌داد. من تصمیم گرفتم که درس‌های این طوری رو - که استادهای خوبی ندارن واقعا - از روی ویدیوهای MIT و جاهای دیگه ببینم. جاهایی که استادهاش فیزیک رو با انگیزه درس میدن. امثالِ والتر لوین :)
    هرچند فکر می‌کنم ژئوفیزیک هم همونقدر هیجان‌انگیز باشه :) توی ژئوفیزیک هم کلی سوال بی‌جواب داریم هنوز. تا جایی که من می‌دونم هنوز نتونستن برای زلزله‌ها یک مدلِ کامل درست کنن تا بتونن پیش‌بینیش کنن. امیدوارم که خیلی موفق باشین توی این راه :)
  • شاهزاده شب
  • آره اما ژئوفیزیک 5 تا گرایشه که زلزله فقط یکی از اوناست
    گرایش من مربوط به شتاب گرانی زمینه که بیشتر فیزیکی تر هست :)
    پاسخ:
    ببخشین من رو پس :) اطلاعات زیادی نداشتم درباره‌ی ژئوفیزیک :-"
    حالا که گفتین اما علاقه‌مند شدم واقعا :) کی می‌دونه؟ شاید من هم سراغش اومدم برای ارشد :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی