تابستونِ دو سال پیش بود که برای اولین بار دیدمش. یک «آونگِ فوکو»ی 15 متری که از سقفِ طبقهی پنجم دانشکدهی فیزیکِ دانشگاه شریف تا همکف آویزون بود. اون موقع تکون نمیخورد، اما این چیزی از شکوهش کم نمیکرد؛ چون من میدونستم که کارش اثبات و اندازهگیری چرخشِ کرهی زمینه. همون لحظه به خودم قول دادم که اونجا قبول بشم و هر روز صبح که وارد دانشکده میشم بیام و به آونگ سلام کنم.
اونجا قاب عکسِ چهرههای برجستهی فیزیک رو توی راهروها دیدم، از پشتِ درهای بسته به آزمایشگاههای دانشکده سرک کشیدم، نگاهی به کلاسهای خالی انداختم و فرمولهای ناآشنایی که از تختهپاککن جانِ سالم به در برده بودن و همچنان روی تختهی گچی خودنمایی میکردن رو تماشا کردم. و همهی اینا باعث شد که روی قولم مصمم تر بشم. (خصوصا تختهی گچی! از وایت برد متنفرم!)
بجز دیدنِ دانشکدههای دیگه، از «اِبنِس»، «الفصفر»، «جکوز»، «لوپِ متال» و «دلگشا» هم بازدید کردم. که این مواردِ آخر اصطلاحاتی هستن که فقط یک شریفی میتونه بهتون معنیش رو بگه!
اما اون بازدید فقط در حدِ یه خاطره میمونه؛ چون من خراب کردم و سرِ قولم نموندم. و شاید برای همین هم اون روز آونگ تکون نمیخورد. چون که میدونست من نمیتونم هر روز به دیدنش بیام و باهام قهر کرده بود!
پردهی دوم
بیشترین و اعصابخردکنترین مکالمهای که من این روز ها با بقیه دارم:
و یه تشکرِ ویژه هم بکنم از برادرزادهجان که اخبارِ نتایج کنکور ما در سایهی خبر تولدش گم و گور شد و از اون شدتِ اولیهش کاسته شد. خیلی خوب موقعی اومدی عمو جان! دمت گرم! یه آیس پکِ شاتوتی طلبت :)) البته هروقت که دندون درآوردی تا بتونی اسمارتیزهاش رو بجَوی!
پردهی سوم
عنوانِ اولین پستی که توی وبلاگم گذاشتم «Confused» بود. اگر اون موقع گیج بودم و آینده برام تار و مبهم بود، الان حتی همون آیندهی مبهم رو هم نمیتونم ببینم! فقط توی ذهنم یک صفحهی سفید میاد با ارور «404 page not found».
درحالی میخوام رشتهی فیزیک رو انتخاب کنم که حتی یک نفر هم از تصمیمم حمایت نمیکنه. حتی دبیرِ فیزیکم، آقای ق، که من خیلی خیلی دوستش دارم. و چیزی که همهی اینا رو بدتر میکنه اینه که تک تکِ حرفایی که میزنن درسته و حق دارن. مثلِ پسری شدم که چشمش رو روی تمامِ معایبِ دخترِ مورد علاقش بسته و میگه من دوستش دارم؛ الا و بلا همینو میخوام! که ای کاش فقط اینطوری بود، موضوع اینه که من حتی نمیدونم که آیا اصلا دختره هم منو دوست داره یا نه :|
خلاصه اینکه من دارم تمامِ زندگیم رو سرِ فیزیک قمار میکنم! قماری که احتمال باختنش خیلی بیشتر از بردنه. اما اگر هم ببازم، بعدا پشیمون نخواهم بود. چون حداقل این جرئت رو داشتم که دنبالِ علاقم برم، حداقل سعیم رو کردم.
پ.ن2: نهایتِ تلاشم رو کردم که این پست صرفا بیانِ دغدغههام باشه و یه موقع به چَسبناله! تبدیل نشه. ایشالا که موفق بوده باشم :)
پ.ن3: با مقداری خوششانسی میتونم دانشگاهِ اصفهان قبول بشم! از بین دانشگاههایی که میتونم قبول بشم، تنها دانشگاهیه که واقعا توی فیزیک حرفی برای گفتن داره. ضمنِ اینکه آقای ق هم اونجا فیزیک خونده :) میشه برام دعا کنید؟ :)
پ.ن4: پستِ قبل واقعا قرار بود موقت باشه. اما بخاطر درخواستِ یک دوست گذاشتم بمونه :) و تازه! نمیتونستم اون همه کامنتِ دلگرم کننده رو پاک کنم :)
پ.ن5: منو ببخشید که چندوقته بهتون سر نمیزنم. به محضِ اینکه از این بحران خارج بشم جبران میکنم :)
پ.ن6: عنوانِ جانشین برای پست :«رولتِ روسی»!
عکسنوشت: عکس رو با یک فیلترِ کلوزآپ که با حقوقِ ناچیزِ خودم خریداری شده گرفتم. از اونجایی که من عاشقِ عکاسی ماکرو هستم و لنزهای ماکرو هم رسما اندازهی نصف دوربینِ من قیمتشونه، فعلا چارهای جز فیلتر کلوزآپ ندارم. ضمنِ اینکه نمیفهمم اصلا چرا بهش میگن فیلتر :| الان چیو فیلتر میکنه دقیقا؟ :|
خودم همیشه عمومهام رو خیلی دوست داشتم، ولی چون توی شهرهای دیگه بودن، هیچوقت این فرصت پیش نیومد که خیلی خیلی بهشون نزدیک بشم. برای همینم تصمیم دارم که تا جای ممکن عموی خوب و خفنی باشم! بهم پیشنهاد بدین که چطوری این کار رو بکنم :)
1. مکالمهی دو شب پیشِ من و مامانبزرگ جان (که دوست داره عزیز صداش کنیم).
- عزیز چرا داری با عصا راه میری؟
+ امروز صبح پام پیچ خورده.
- آها! فکر کردم بالاخره پیر شدی :-"
+ من هیچوقت پیر نمیشم بچه جان!
2. بالاخره پس از روزها سرگردانی، یک عدد Nikon D7100 دستِ دوم گرفتم. از الان دیگه فقط باید نون خشک بخورم تا یه مدت :/
عاشق شعارِ نیکونم :)) I AM YOUR EYES.
3. برخلاف تصوراتم، کلاس آییننامه رانندگی داره خوش میگذره! سرهنگه آدمِ باحالیه :) حتی اون مدرسِِ فنیِ ماشین هم با اینکه اولش خیلی خشک و جدی بنظر میومد، ولی آخرای کلاس داشتیم قهقهه میزدیم کلا! من فقط بخش موتور و مبدل کاتالیستی رو فهمیدم، اونم بخاطر اینکه توی فیزیک سوم، و شیمی چهارم داشتیمش :/
فقط من اصلا انتظار نداشتم که دوباره مثلِ مدرسه یکی بیاد سوال بگه و ما توی کتاب بنویسیم؛ خیلی ضایعست انصافا :| تنها خوبیش اینه که آزمونِ آیین نامه برای کسی که تا همین چند هفته پیش با تستهای کنکور سر و کله میزده مثل یه شوخیه رسما! ما رو از چی میترسونید؟ D:
+ شک ندارم که آزمونِ عملی رو رد میشم :|
+ کتابِ آموزش رانندگی داداشهام یه کتابِ آبی کوچیک بود با قطعِ جیبی. کتابِ ما 220 صفحست با قطعِ وزیری :/
4. اینقدر هیچکس با من نیومد بریم فیلشاه رو ببینیم که اکرانش تموم شد. یکی از دوستان یه جوری گفت «من بیام انیمیشن ببینم؟؟» که انگار من بودم به مدت سه ماه هر روز میومدم میپرسیدم کیفیت بلوری Coco اومده یا نه :/ و تازه گویا یادش هم رفته بود که چطور با اون هیکل صداش رو نازک میکرد و آهنگ Let it go ی انیمیشن Frozen رو میخوند :/
+ عنوانِ پست: بخشِ انتهایی میللنگ که به صفحه کلاچ متصل میشه :))
دقیقا 49 سال و 4 روزِ پیش، تنها پنج دقیقه قبل از اینکه آپولو 11 (و اولین انسان!) روی ماه فرود بیاد «ارور 1202» روی صفحه نمایشِِ کامپیوترِ فضاپیما ظاهر میشه. نیل آرمسترانگ با صدای نگران این مشکل رو به مرکز عملیات خبر میده، و بعد از یه کشمکش کوچیک توی مرکزِ عملیاتِ هوستون، به فضانوردا گفته میشه که ارور رو نادیده بگیرن. کمی بعد مشکل حل میشه و اتاقکِ ماهِ آپولو در ساعت 4 و 17 دقیقهی عصر روی ماه فرود میاد؛ درحالی که دهها میلیون نفر از آمریکا و سراسرِ جهان دارن به طور زنده این اتفاق رو میبینن.
ارور 1202 به این دلیل بود که بخشی از تنظیمات فرود بجای حالتِ دستی، روی حالت خودکار تنظیم شده بود و این باعث شدهبود که کامپیوترِ آپولو محاسبات خیلی زیاد و اضافیای رو انجام بده که فشارِ خیلی زیادی رو بهش وارد میکرد. اما به لطفِ نبوغ مارگارت همیلتون و تیمش، کامپیوتر برنامه ریزی شده بود که در صورتِ مواجهه با چنین مشکلی تمام وظایف دیگهش رو متوقف کنه و فقط کارهای ضروریتر رو انجام بده.
شاید امروز چنین برنامهای خیلی ساده و بدیهی بنظر برسه، اما تو سال 1969 که برنامه نویسی به هیچوجه گسترشِ الان رو نداشته و حافظه کامپیوترها بر حسب کیلوبایت اندازه گیری میشده، چنین برنامهای در نوع خودش بینظیر بوده.
+ کد های این برنامه رو میتونید اینجا ببینید :) لازم نیست ازش سر در بیارین حتما، خودِ دیدن کدهایی که توی همچین اتفاقِ مهمی نقش داشتن جالبه :)
عکسنوشت: مارگارت همیلتون، مهندسِ ارشد نرمافزار ماموریت آپولو 11، در کنار کدهایی که اون و تیمش برای این ماموریت نوشتن. اگر براتون سواله که چرا اینقدر زیاده؟ یکی از دلایلش اینه که برنامهها با زبان قدیمی و سطحِ پایینِ اسمبلی نوشته شدن که برای دادن حتی سادهترین دستورات هم باید کدهای نسبتا زیادی نوشت.
خانم هملیتون یه مادرِ 24 ساله با مدرک ریاضی بود که توی آزمایشگاه MIT به عنوان برنامهنویس مشغول کار بود، تا اینکه بعد از قراردادِ این آزمایشگاه با ناسا، همیلتون هم به پروژه آپولو میپیونده و خیلی زود پیشرفت میکنه و مدیریت تیم توسعه نرمافزار آپولو 11 رو به عهده میگیره. همیلتون آخر هفتهها و شبها تا دیروقت توی آزمایشگاه MIT کار میکرده و حتی دخترِ کوچیکش رو هم با خودش میبرده اونجا تا مراقبش باشه.
در نتیجهی همهی این سخت کوشیها، همیلتون و تیمش موفق میشن که اولین انسانها رو 358 هزار کیلومتر دورتر از زمین و رروی ماه فرود بیارن. و شاید اگه اونا این برنامهی عیبیابی خودکار رو نمینوشتن، اتاقک با سطحِ ماه برخورد میکرد و نیل آرمسترانگ بجای اینکه اولین کسی باشه که روی سطحِ ماه قدم گذاشته، تبدیل میشد به اولین کسی که روی سطحِ ماه مُرده! و در اینصورت دیگه نمیتونست موقع گذاشتنِ اولین قدمش روی خاکِ ماه اون جملهی معروفش رو بگه «این قدمی کوچک برای یک انسان، و پرشی بزرگ برای بشریت است» بشنویم :)
"That's one small step for a man, one giant leap for mankind."
+ شما هم فکر میکنید که خیلی افتضاح این جمله رو گفت؟ :| خیر سرت اولین انسانِ دو پا روی کره ماه هستی! یکم نمایشیتر و با احساستر بگو خب، چیه این آخه؟ :|
پ.ن1: جالبه که بدونید قدرت پردازشِ یه آیفون 5، 1300 برابر بیشتر از کامپیوترِ فضاپیمای آپولو 11 هست! و نه تنها این، احتمالا هرچیزی که الان شما دور و بر خودتون میبینید قدرتمندتر از کامپیوتر آپولو هست، از چیپهای الکترونیکی توی پنکه و کولرِ خونتون گرفته تا پلوپز و ماشین لباسشویی. بنابراین دفعه بعدی که خواستین به کامپیوتر ذغالیتون ناسزا بگین و غر بزنین یادتون باشه که یه روزی با خیلی خیلی بدتر و ضعیفتر از سیستمِ شما آپولو هوا میکردن :))
پ.ن2: گفته میشه که اولین بار مارگارت همیلتون عبارت «مهندسی نرمافزار» رو به کار برده.
پ.ن3: در سال 2016، همیلتون مدالِ آزادی رو از طرف رییس جمهورِ زمانِ آمریکا - اوباما - دریافت کرد. این مدال بالاترین افتخاری هست که توی ایالات متحده میتونه به یه شهروند داده بشه.
پ.ن4: و حتی - به نظر من - خیلی مهم تر از پینوشت قبل!، سال 2017 کمپانی LEGO (که حتما با اسباببازیها و انیمیشنهاش آشنایید) مجموعهای به اسم «زنانِ ناسا» برای فروش قرار داد که شاملِ فیگورِ مارگارت همیلتون هم میشه :)) ببینید:
پ.ن5: خانم همیلتون همچنان زندهست و در سنِ 81 سالگی به سر میبره :)
پ.ن6: قرار بود طیِ یک حرکت سمبولیک این پست رو زمانِ فرود آپولو 11 روی ماه منتشر کنم، ولی خب اشتباها بجای زمانِ فرود آپولو 11 روی ماه، زمان فرودش روی زمین رو دیدم :| یعنی باید چهار روز پیش منتشر میشد این پست!
قرار بود پست طولانی تر از این باشه، ولی فکر کردم که بهتره دو قسمتش بکنم تا موقعِ رسیدن به قسمتِ دوم درحال خمیازه کشیدن نباشین :/ قسمت دوم به نوعی اسپین آف حساب میشه D:
پ.ن7: یه مارگارت همیلتون هم هست که بازیگره و مالِ عهدِ عتیقه! بنابراین اگر رفتین توی تصاویر گوگل سرچ کردین و نتایج عجیب دیدین متحیر نشین D:
پ.ن8: قالب رو برگردوندم :)) شاید قالبِ دومی قشنگتر باشه، ولی حس آرامش زیادی داشت که واقعا با وجودِ من سازگار نبود D: من آدمِ آرومی نیستم :/ شور و انرژی و حرارتِ این قالب رو بیشتر دوست دارم!