تراژدی در سه پرده
پنجشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۴۳ ق.ظ
عکسنوشت: پایین صفحه!
پردهی اول
تابستونِ دو سال پیش بود که برای اولین بار دیدمش. یک «آونگِ فوکو»ی 15 متری که از سقفِ طبقهی پنجم دانشکدهی فیزیکِ دانشگاه شریف تا همکف آویزون بود. اون موقع تکون نمیخورد، اما این چیزی از شکوهش کم نمیکرد؛ چون من میدونستم که کارش اثبات و اندازهگیری چرخشِ کرهی زمینه. همون لحظه به خودم قول دادم که اونجا قبول بشم و هر روز صبح که وارد دانشکده میشم بیام و به آونگ سلام کنم. اونجا قاب عکسِ چهرههای برجستهی فیزیک رو توی راهروها دیدم، از پشتِ درهای بسته به آزمایشگاههای دانشکده سرک کشیدم، نگاهی به کلاسهای خالی انداختم و فرمولهای ناآشنایی که از تختهپاککن جانِ سالم به در برده بودن و همچنان روی تختهی گچی خودنمایی میکردن رو تماشا کردم. و همهی اینا باعث شد که روی قولم مصمم تر بشم. (خصوصا تختهی گچی! از وایت برد متنفرم!)
بجز دیدنِ دانشکدههای دیگه، از «اِبنِس»، «الفصفر»، «جکوز»، «لوپِ متال» و «دلگشا» هم بازدید کردم. که این مواردِ آخر اصطلاحاتی هستن که فقط یک شریفی میتونه بهتون معنیش رو بگه!
اما اون بازدید فقط در حدِ یه خاطره میمونه؛ چون من خراب کردم و سرِ قولم نموندم. و شاید برای همین هم اون روز آونگ تکون نمیخورد. چون که میدونست من نمیتونم هر روز به دیدنش بیام و باهام قهر کرده بود!
پردهی دوم
بیشترین و اعصابخردکنترین مکالمهای که من این روز ها با بقیه دارم:
+ به سلامتی چه رشتهای میخوای بری؟
- فیزیک!
+ اوه. [لبخند روی لبش میخشکد] خب. . . یعنی. . . قراره بعدا چیکاره بشی؟
- پیاز چه گرون شده :|
و یه تشکرِ ویژه هم بکنم از برادرزادهجان که اخبارِ نتایج کنکور ما در سایهی خبر تولدش گم و گور شد و از اون شدتِ اولیهش کاسته شد. خیلی خوب موقعی اومدی عمو جان! دمت گرم! یه آیس پکِ شاتوتی طلبت :)) البته هروقت که دندون درآوردی تا بتونی اسمارتیزهاش رو بجَوی!
پردهی سوم
عنوانِ اولین پستی که توی وبلاگم گذاشتم «Confused» بود. اگر اون موقع گیج بودم و آینده برام تار و مبهم بود، الان حتی همون آیندهی مبهم رو هم نمیتونم ببینم! فقط توی ذهنم یک صفحهی سفید میاد با ارور «404 page not found».
درحالی میخوام رشتهی فیزیک رو انتخاب کنم که حتی یک نفر هم از تصمیمم حمایت نمیکنه. حتی دبیرِ فیزیکم، آقای ق، که من خیلی خیلی دوستش دارم. و چیزی که همهی اینا رو بدتر میکنه اینه که تک تکِ حرفایی که میزنن درسته و حق دارن. مثلِ پسری شدم که چشمش رو روی تمامِ معایبِ دخترِ مورد علاقش بسته و میگه من دوستش دارم؛ الا و بلا همینو میخوام! که ای کاش فقط اینطوری بود، موضوع اینه که من حتی نمیدونم که آیا اصلا دختره هم منو دوست داره یا نه :|
خلاصه اینکه من دارم تمامِ زندگیم رو سرِ فیزیک قمار میکنم! قماری که احتمال باختنش خیلی بیشتر از بردنه. اما اگر هم ببازم، بعدا پشیمون نخواهم بود. چون حداقل این جرئت رو داشتم که دنبالِ علاقم برم، حداقل سعیم رو کردم.
پ.ن1: عنوانِ پست، نامِ کتابی از آگاتا کریستی! (Three Act Tragedy)
پ.ن2: نهایتِ تلاشم رو کردم که این پست صرفا بیانِ دغدغههام باشه و یه موقع به چَسبناله! تبدیل نشه. ایشالا که موفق بوده باشم :)
پ.ن3: با مقداری خوششانسی میتونم دانشگاهِ اصفهان قبول بشم! از بین دانشگاههایی که میتونم قبول بشم، تنها دانشگاهیه که واقعا توی فیزیک حرفی برای گفتن داره. ضمنِ اینکه آقای ق هم اونجا فیزیک خونده :) میشه برام دعا کنید؟ :)
پ.ن4: پستِ قبل واقعا قرار بود موقت باشه. اما بخاطر درخواستِ یک دوست گذاشتم بمونه :) و تازه! نمیتونستم اون همه کامنتِ دلگرم کننده رو پاک کنم :)
پ.ن5: منو ببخشید که چندوقته بهتون سر نمیزنم. به محضِ اینکه از این بحران خارج بشم جبران میکنم :)
پ.ن6: عنوانِ جانشین برای پست :«رولتِ روسی»!
عکسنوشت: عکس رو با یک فیلترِ کلوزآپ که با حقوقِ ناچیزِ خودم خریداری شده گرفتم. از اونجایی که من عاشقِ عکاسی ماکرو هستم و لنزهای ماکرو هم رسما اندازهی نصف دوربینِ من قیمتشونه، فعلا چارهای جز فیلتر کلوزآپ ندارم. ضمنِ اینکه نمیفهمم اصلا چرا بهش میگن فیلتر :| الان چیو فیلتر میکنه دقیقا؟ :|
- ۹۷/۰۵/۱۸