- ۴۳ نظر
- ۰۹ دی ۹۷ ، ۰۰:۵۷
I - اگر از چارلی بپرسید که این روزهاش رو با چی میگذرونه، عنوان پست رو بهتون میگه؛ چای، فیزیک و بیسکوییت کِرِمدار (هرچند از هر نوع بیسکوییت دیگهای هم استقبال میکنه!). حدودا نصف ترم اول گذشته و هنوز همونقدر خوشحال و با انگیزه هستم که روز اول بودم. به من هشدار داده شده بود که ممکنه فیزیک اون چیزی نباشه که فکر میکنم، اما دقیقا همون چیزیه که فکر میکردم! من تصویر روشنی از فیزیک داشتم؛ میدونستم که همیشه از اون نتایج و پدیدههای هیجانانگیزی که توی کتابهای علمیِ عامهپسند هست خبری نیست. من حتی همین فیزیکِ کلاسیکِ خشک، قاطع و نظاممند رو هم دوست دارم. اصلا چرا باید ناامید میشدم؟ مگه هر چیزی رو اینطوری شروع نمیکنن؟ مگه طراحی رو با کشیدن دایرهها و اشکال هندسی شروع نمیکنن؟ برنامهنویسی رو با معرفی انواع متغیرها شروع نمیکنن؟ یا مثلا عکاسی رو با مثلثِ نوردهی شروع نمیکنن؟
من مدتها دنبال این کتاب بودم، و وقتی بالاخره توی یه کتابفروشی پیداش کردم، میخواستم فروشنده رو بغل کنم! یک موقع با «جز از کلِ استیو تولتز» اشتباه نشه! جزء و کل مجموعه خاطرات، افکار و بحثهای هایزنبرگ درباره فیزیک و به طور کلی علمه. خاطراتِ خودش از روزهای اولی که تصمیم به تحصیل در رشته فیزیک میگیره، ماجراهای دیدارش با دانشمندای بزرگی مثل پائولی، بور، اینشتین، شرودینگر و بحثهای علمی - فلسفیای که باهم داشتن. فصل جالبی هم داره به اسم «علم و دین» که خوندنش خیلی جالبه. گفتگوی گروهی از بنیانگذارانِ مکانیک کوانتومی رو دربارهی دین تعریف میکنه؛ از دیدگاهِ خیلی تندِ دیراک که به قولِ مارکس معتقده «دین افیون تودههاست» گرفته تا پلانک که یه مسیحیِ معتقد بوده و بنظرش علم و دین به هیچوجه باهم تعارضی ندارن.
* * *
II - در انتظار شروع کلاس بعدی، روی پلههای وسطِ دانشکده نشسته بودم و داشتم همون «جزء و کل» مذکور رو میخوندم که یه پسری از جلوم رد شد، و بعد دوباره عقب عقب برگشت و به جلدِ کتابم نگاه کرد. چندان عجیب نبود، تا اون موقع چند نفر دیگه کتاب رو با «جزء از کل» اشتباه گرفته بودنش و ازم پرسیده بودن که نظرم دربارهی کتاب چیه، چون تعریفش رو زیاد شنیده بودن. من هم توضیح میدادم که این «جزء و کل» هست و نه «جزء از کل». «جزء از کل» یه رمانه، تعداد صفحاتش سه برابرِ اینه و قیمتش هم پنج برابر!
اما این پسر انگار اشتباه نمیکرد؛ با هیجان به جلدِ کتاب نگاه کرد و ازم پرسید که اینو از کجا خریدم؟ بهش گفتم که از یه کتابفروشی توی قم. بهم گفت که دانشجوی ارشدِ فیزیکه و خیلی دنبال این کتاب بوده و ازم خواست که هروقت برگشتم شهرمون یه نسخه براش بخرم و اون هزینهش رو بهم میده. شمارهش رو بهم داد و آخرش هم گفت که خیلی حال کرده از اینکه دیده من دارم این کتاب رو میخونم.
کتاب رو براش خریدم، ولی تصمیم گرفتم که بهش هدیه بدم. کتابش قیمتِ زیادی نداشت و بجز اینا، از اینکه یکی دیگه هم این کتاب رو میشناخته و دنبالش بوده اونقدر خوشحال بودم که میخواستم یه جوری احساساتم رو نشون بدم؛ و چه چیزی بهتر از یه هدیهی فیزیکی؟ روی صفحهی اول کتاب، یه جمله از فاینمن رو براش نوشتم:
«سین» خیلی مبادی آدابه. از دمِ درِ کتابخونهی مرکزی تا راه پله، داشتم بهش اصرار میکردم که هدیه رو بپذیره :| میگفت همین که رفتم و کتاب رو براش تهیه کردم در حقش لطف کردم و نیازی به هدیه دادن نیست. من بهش گفتم که این کتاب برام ارزشمنده و دوست دارم به یکی هدیه بدمش. و در آخر هم برای اینکه راضیش کنم گفتم که به چشم یه سرمایهگذاری بهش نگاه کنه و در عوض بعدا ازش کتاب قرض میگیرم! بالاخره قبول کرد و بعد از کلی تشکر، گفت که کتابهای این سبکی زیاد داره و هروقت بخوام میتونم ازش بگیرم. بعد ازم پرسید که آیا درسنامههای فیزیک فاینمن رو خوندم؟ و وقتی بهش گفتم که با انگلیسی مشکلی ندارم و زبان اصلیش رو از کتابخونه دانشکده گرفتم، خیلی بیشتر خوشحال شد و گفت تا جایی که میتونم کتابها رو به زبان اصلی بخونم!
دفعهی بعدی که «سین» رو دیدم، دو روز بعد توی بوفه بود. من صبحونه نخورده بودم و یه چایی و یه بسته بیسکوییت کرمدار دستم بود که دیدمش. تعارف کرد که روی صندلی کنارش بشینم. از بیسکوییتی که بهش تعارف کردم بر نداشت و تشکر کرد. ازم پرسید که نظرم دربارهی کتاب چیه و منم بهش گفتم که خیلی ناامید کنندهست. و بعد توضیح دادم که یعنی باعث شده از خودم ناامید بشم وقتی که ذهنِ باز و نگرش فیلسوفانهی هایزنبرگ رو زمانی که هم سن و سال خودم بوده، با الانِ خودم مقایسه میکنم. بهم گفت که زمان و جغرافیایی که هایزنبرگ توش بزرگ شده رو با الان مقایسه نکنم. گفت که اون موقع اروپا درحال تغییرات مهمی بوده و باعث شده که بخشِ زیادی از جامعهی اون زمان با چنین مسائل علمی و فلسفیای آشنا باشن. به عبارتِ دیگه، هایزنبرگ به اقتضای محیط و فضایی که توش بوده همچین نگرشِ عمیقی داشته و اینکه الان من مثلِ اون نیستم، تقصیر من نیست.
بعد بحثمون کشیده شد به فلسفه. بهش گفتم که میخوام فلسفه بخونم، آیا کتابِ خوبی برای شروع یادگیری منطق سراغ داره؟ و در کمال تعجب بهم گفت که نیازی نیست با منطق شروع کنم! گفت که به عنوان یه دانشجوی فیزیک لازم نیست اون بخشی از فلسفه رو که به قول خودش «من وجود دارم، تو وجود داری و...» هست بخونم. گفت اینکه سیرِ پیشرفت علم رو از دورانِ باستان تا الان مطالعه کنم، بهم نگرش فلسفی بیشتری میده؛ و قرار شد که بعدا چندتا کتابِ خوب دربارهی فلسفهی علم و تاریخ علم بهم معرفی کنه.
و من کاملا خوشحالم از اینکه اون روز روی اون پله نشسته بودم و اون کتاب رو میخوندم و یک پسری چشمش به جلدِ کتابِ من افتاد!
* * *
III - بجز «سین» یک دوست ترم بالایی دیگه هم پیدا کردم، «میم»! اما این بار ماجرا سادهتر از این حرفا بود. خیلی فوری دنبال یه شارژر میگشت، من شارژرم رو بهش دادم، و اونم با اوریگامی یه پروانهی صورتی و یه اژدهای سبز رنگ برام درست کرد و بهم داد. «میم» رشتهش آماره و داره روی پایان نامهی ارشدش کار میکنه. به صورتِ آزاد توی کلاس ریاضی 1 ما شرکت میکنه و مهارت زیادی توی اوریگامی داره! تقریبا تو هرجای دانشکده یه اثری ازش دیده میشه؛ یه گلدون با گلهای کاغذی روی میزِ بوفه، یا سازههای کاغذیِ انتزاعی توی دفتر اساتیدِ گروه ریاضی.
از مزایای داشتن دوستی که 6 ساله داره توی دانشکده چرخ میزنه اینه که کلی سوراخ سنبه و ترفند بلده. دانشکده ما چندتا حیاط خلوت کوچیک و خیلی قشنگ بین ساختمونهای پیچ در پیچش داره که به دلایلِ نامعلوم، همیشهی خدا درشون قفله. یه جورایی نقشِ secret garden رو توی دانشکده ایفا میکنن! از قضا کلید موتورِ «میم» به یکی از این درها میخوره. هر از گاهی با میم میریم توی اون حیاط خلوتِ باصفا (که الان منظرهش پاییزی شده) و روی نیمکتِ سبز رنگش میشینیم و حرف میزنیم، یا حتی هیچی نمیگیم. فقط میشینیم و نگاه میکنیم.
برعکس «سین»، «میم» خیلی اهلِ بحثای علمی - فلسفی نیست. هرچند اطلاعات خوبی هم داره. یکبار توی سلف موقع ناهار به زور به حرف گرفتمش و دربارهی ریاضیات و ریاضیدانهای مشهور باهم حرف زدیم. اون از گودل گفت که با استفاده از ریاضیات اثبات کرده که چیزهایی هست که نمیتونیم اثباتشون کنیم؛ و من هم بهش گفتم که از هیلبرت خوشم نمیاد، بخاطر اون جملهای که دربارهی فیزیکدانها گفته: «فیزیک سختتر از اونیه که به فیزیکدانها سپرده بشه». تا چند دقیقه داشت به این جمله میخندید. گفتم که از پوآنکاره هم خوشم نمیاد، بخاطر اون نقل قولش که میگه: «ریاضیدانها ساخته نمیشن، متولد میشن». از جبرِ توی جملهش متنفرم! یعنی اگر به طور مادرزاد ریاضیدان نباشی دیگه شانسی توی ریاضیات نداری، دیگه مهم نیست که چقدر تمرین و تلاش بکنی! و چیزی که بهش نگفتم این بود که بنظرم کلا ریاضیدانها خیلی مغرورن. فیزیکدانها تواضع دارن، چون خودشون رو صرفا کاشفِ روابط طبیعت میدونن. اما ریاضیدانها جوری حرف میزنن که انگار خودِ خدان!
میم کمدش رو توی دانشکده بهم نشون داد. یه کمدِ کوچیک که قفلش خراب بود و توش همهچی پیدا میشد. ماهیتابه، لیوان، فلاسک، کلی کتاب و کلی کاغذ. بهم گفت که این کتابا دیگه به کارش نمیاد، اگه چیزی هست که به دردم میخوره میتونم بردارم. یه کتاب و یه مجله که چشمم رو گرفت برداشتم. کتاب جبر خطیِ هافمن که ما توی فیزیک اصلا درسش رو نمیخونیم ولی خودم همیشه بهش علاقه داشتم؛ و اصلا کی میدونه؟ شاید یه روزی در آینده به دردم خورد. خیلی از اوقات شاخههای در ظاهر بیربطِ ریاضیات راه نجات مشکلاتِ فیزیک بودن. و شمارهی 61 نشریهی «فرهنگ و اندیشهی ریاضی» که مطالب جالبی داشت و بجز قسمتهای اثباتیِ ریاضیاتش، بقیه مطالبش رو خوندم. یه پرونده دربارهی «افسانهگرایی در ریاضیات» و یه مطلب هم دربارهی ریاضیدانای بزرگِ ولی گمنام آمریکایی داشت. اولِ نشریه یه جمله داشت که خیلی خوب بود! و برام عجیب بود که تاحالا بهش فکر نکرده بودم: «این دیدگاه که ریاضیات درست است ولی صادق نیست، نتایج فلسفی دارد. نخست آنکه ریاضیات تعهد هستی شناسانه ندارد.» این جمله برای منِ دانشجوی فیزیک بیشتر ملموس بود. اینکه ممکنه من ریاضیات رو درست به کار ببرم، ولی نتایج درستی نگیرم! ریاضیات قسم نخورده که همیشه حقیقت رو به من نشون بده. ریاضیات درسته، ولی صادق نیست!
و بارِ دیگه، من خوشحالم که اون روز شارژر همراهم بود؛ اغلب اوقات شارژر با خودم نمیارم دانشگاه!
* * *
IV - قبلا از استادِ شیمیِ دوستداشتنیمون گفته بودم، که هروقت فرصتی پیدا میکنم انبوه سوالاتم رو به سمتش سرازیر میکنم و اونم همیشه با حوصله جوابمو میده. خب، حداقل «اغلب» با حوصله جوابم رو میده! بجز موقعی که با سرعت داشت به سمت سرویس بهداشتیِ اساتید میرفت و من هم که حواسم نبود دنبالش راه افتاده بودم و تند تند ازش سوال میپرسیدم :-"
یکبار توی چشمهام نگاه کرد و خیلی جدی بهم گفت :«درسهات رو خوب بخون چارلی!» و بهم امید داد که توی فیزیک میتونم موفق باشم. بعد موقع بیرون رفتن از در مکث کرد و ادامه داد: «خانوم من هم دکترای فیزیک داره!». حتی یکبار که ازش سوال پرسیدم، نمیدونست و زنگ زد از خانومش سوال رو پرسید. خیلی برام جالب بود که یکی تلفن کنه به همسرش و مکالمه رو اینطوری شروع کنه: «سلام خوبی!؟ ببین نوکلئونها هم تراز انرژی دارن؟ مثلا میتونن برانگیخته بشن؟». بنظر زوج خیلی جالبی میومدن! به این فکر کردم که آیا مثلا سر میزِ شام هم همچین بحثهایی میکنن؟ :))
* * *
V - بهم میگه که نمیتونه سوال رو حل کنه، بهش میگم که هندزفری رو از گوشش در بیاره. اعتراض میکنه و میگه که اینشتین هم موقعی که داشته به یه مسئله فکر میکرده ویولون مینواخته. بهش میگم که اولا، نواختن با گوش کردن فرق میکنه! نواختن نیاز به تمرکز داره، اعضای بدن باید با همدیگه هماهنگ باشن، ولی گوش کردن اینطوری نیست. دوما، اینشتین آهنگهای موتزارت رو مینواخت، مثلِ تو یه گروهِ متال توی گوشش نعره نمیزدن!
* * *
VI - یکی از آخرِ هفتهها، دوستجان به من گفت که بیا بریم رصدخونهی شهر. انگار آخر هرماه باشگاه نجومِ اونجا یه برنامه برگزار میکنه و اعضای باشگاه میان و مطالب مختلف علمی و نجومی رو ارائه میدن. خودش هم چندبار دعوت شده بود ولی تاحالا نرفته بود. این شد که ساعت 3 بعد از ظهر دوست جان با ماشینِ پدر گرامیش اومد جلوی خوابگاه و منو سوار کرد و به مقصد رصدخونه راهی شدیم. از اونجایی که من تاحالا اون قسمت از شهر رو ندیده بودم دوستجان در طول مسیر نقش یه تور لیدر رو ایفا میکرد و اسم خیابونها و ساختمونها و جاهای مهم رو بهم میگفت؛ بماند که هیچکدومش یادم نمونده. ما کمی زودتر رسیدیم، برای همینم از ماشین پیاده شدیم و تا شروع مراسم، از بالای تپهی رصدخونه به شهر زیرِ پامون و کوههای دوردست و ترکیبِ جالب ابرها نگاه کردیم.
شاید نظرم کمی بیرحمانه باشه، ولی بنظرم اصلا برنامهی خوبی نبود. هرچند از همون اول که به پوسترِ مراسم - که به طرزِ فجیعی طراحی شده بود - نگاه کردم و توی عناوینِ ارائههای این سری عبارت «سفر در زمان» رو دیدم حدس میزدم چنین چیزی پیش بیاد. مطلبی که اونقدر تکراری شده و اونقدر توی برنامهها و کتابهای شبهِعلمی دربارهش حرف زدن که هرکسی توی خیابون میتونه راجع بهش صحبت کنه! من انتظار داشتم که توی همچین محفلی کمی جدیتر و دقیقتر دربارهش توضیح داده بشه. حالا نه اینکه طرف بیاد روی تخته وایتبرد دستگاهِ مختصات نسبیت رو بکشه، ولی حداقل انتظار داشتم که ارجاعات دقیق علمی بده. اما ارائه اونقدر عوامانه و کلی بود که ناامید شدم. من و دوستجان که نفهمیدیم طرف چطور نسبیت و کوانتوم و نظریهی ریسمان رو بهم بافت و رفت جلو، ولی اینقدری میدونستیم که تعریفش از سفر در زمان کاملا اشتباهه. سفری در کار نیست! اینکه زمان برای من کندتر از بقیه بگذره که نشد سفر در زمان :/
ارائهی آخر ولی نسبتا خوب بود. یه دختر خانومی اومد و دربارهی مشکلاتی که برای سکونت توی مریخ باهاش مواجهیم صحبت کرد. تسلط خوبی روی متن داشت و اسلایدهاش هم خوب بودن و درکل ارائهی جمع و جور و تر و تمیزی داشت. اگر خجالت نمیکشیدم بعد از مراسم بهش تبریک میگفتم!
بعد از مراسم رفتم پیش یه آقایِ نسبتا مسنی که خودش اول مراسم اخبار و رویدادهای نجومیِ اون ماه رو گزارش کرد و بنظر میومد که مسئولِ گردهمایی باشه. بهش گفتم «پوستر مراسم خیلی ضعیفه! کار کیه؟» انتظار نداشتم که بگه «کار خودمه!» برای همینم کمی جا خوردم. بهش گفتم که من میتونم توی پوسترهای بعدی کمکشون کنم و اونم خوشحال شد و از پیشنهادم استقبال کرد و شمارهم رو گرفت. وقتی فهمید که دانشجوی ترم اول فیزیکم حتی خیلی بیشتر خوشحال شد و گفت که اگر مطلبی چیزی داشتم میتونم توی دورههای بعدی بیام و ارائهش کنم.
من ازش تشکر کردم ولی فکر نکنم دیگه توی دورههای بعدی شرکت کنم. بنظرم اگر همون وقت رو روی حل چندتا مسئله اضافی بذارم مفیدتر خواهد بود!
* * *
VII - این سومین باره که موقع عقب عقب خارج شدن از درِ دفتر استادِ فیزیکمون محکم میخورم به در :| تازه یکبار هم خوردم به قفسهی پلاستیکی روی میزش و پایهش شکست :-" فکر کنم هربار که میرم دفترش تنش میلرزه :))
* * *
من بچهتر از اونی بودم که یادم بیاد. مادرم میگه از همون اول خیلی حرف میزدم. خیلی زیاد، و خیلی هم تند. کلمات رو تند تند و پشتِ سرِ هم میچیدم و خیلی سخت حرفهام رو میفهمیدن. درواقع، هنوز هم تند حرف میزنم. اغلب مجبور میشم دوباره حرفم رو تکرار کنم تا بقیه متوجه بشن. میگه حدودا 2.5 ساله بودم که شروع شد. لکنت زبانم اون موقع تاثیرِ خاصی روم نداشت. برعکس خیلی از بچههای دیگه که گوشهگیر میشن و کمتر حرف میزنن. من اینجوری نبودم؛ با همون لکنتم حرف میزدم و همچنان زیاد و سریع حرف میزدم.
بابام خیلی دوست داشت که صداش کنم «آقاجون». من هم از اولش همینطوری صداش میکردم. ولی وقتی لکنت اومد، دیگه نمیتونستم این کار رو بکنم. تلفظِ کلماتی که با حروف صدادار شروع میشدن برام مثل یه کابوس شده بود؛ برای همینم از اون به بعد ناچارا صداش کردم بابا. اما هنوز ته قلبم همون آقاجون بود.
هرچی بزرگتر میشدم بیشتر متوجه محدودیتهام میشدم. لکنت مجبورم میکرد که دایره لغاتم رو افزایش بدم و فکر کنم. اینجوری راهِ در رو داشتم. میتونستم بجای تلاشِ مذبوحانه برای گفتن «آره» و فشار آوردن به خودم، بگم «بله»! میتونستم بجای «آمادهای؟» بپرسم «حاضری؟». اینجوری لازم نبود لکنتم رو آشکار کنم. ولی این صرفا یه ترفند بود، همیشه نمیتونستم یه کلمهی مترادف پیدا کنم. و حتی بدتر از اون، لکنتم از حروفِ صدادار، به حروف دیگه هم گسترش پیدا کرد. دیگه «آره» و «بله» برام فرقی نمیکرد؛ محکوم به لکنت بودم.
من تند حرف میزنم و همین کار رو سختتر میکرد. من عادت داشتم که احساسات، حرفها و افکارم رو در لحظه و به سرعت به زبون بیارم، ولی حالا لکنت این اجازه رو بهم نمیداد. مثل یه سدِ غولپیکر که جلوی یه رودخانهی پرخروش از کلمات رو گرفته، و فقط یه روزنهی خیلی کوچیک برای عبور حروف داشته باشه. فشارِ خیلی زیادی بهم میومد. گاهی اوقات لکنتم اونقدر شدید میشد که در تلاش برای گفتن یه حرف، دندونهام رو محکم روی هم فشار میدادم. اونقدر محکم که احساس میکردم دندونهام در آستانهی خرد شدن هستن. بعضی وقتا موقع زور زدن برای تلفظِ یه کلمه دهن و قیافم کج و کوله میشد؛ طوری که اگر کسی نمیدونست و اون لحظه منو میدید، فکر میکرد عقب موندهی ذهنیام.
زمانِ رفتن به مدرسه شد. من بچهتر از اونی بودم که نگران باشم یا بترسم از اونچه که ممکن بود پیش بیاد؛ اما هرسال روزِ اول مدرسه پدر و مادرم میومدن و با معلمم صحبت میکردن. معمولا من بیرونِ کلاس منتظر میموندم، ولی با اینحال میدونستم که چی دارن به معلم میگن. اینکه بخاطرِ مشکلی که دارم هوام رو داشته باشه و مراقب باشه بچههای دیگه باهام بدرفتاری نکنن. چی بجز این میتونست باشه؟ روزِ اول مدرسه من گریه نکردم، خوشحال بودم. مدرسه رو دوست داشتم. بعضی وقتا موقعی که با لکنت حرف میزدم صدای خندهی زیر زیرکی بقیه رو میشنیدم؛ اما در کل اونقدرا هم بد نبود. خیلی مسخره نمیشدم. بیشتر برای بقیهی بچهها حرف زدنم جالب بود. ازم میپرسیدن که چرا اینطوری حرف میزنم، منم یه شونه بالا مینداختم و میگفتم نمیدونم. واقعا هم نمیدونستم. اصلا تاحالا بهش فکر نکرده بودم. برام مهم هم نبود، در هر صورت الان اینطوری بودم.
از زنگهای روخوانی وحشت داشتم! توی خونه با لکنتم مشکلی نداشتم، چون فقط پدر و مادرم و داداشام اونجا بودن. اما توی مدرسه، جلوی بچههای دیگه اوضاع فرق میکرد. و همین استرس لکنتم رو تشدید میکرد. گاهی اوقات چند دقیقه طول میکشید تا من دو خط متن رو از روی کتاب بخونم. از فشاری که بهم میومد صورتم سرخ میشد و پیشونیم عرق میکرد. موقعِ خوندنِ من بچههای دیگه حوصلهشون سر میرفت و اعتراض میکردن، ولی خانوم معلم ساکتشون میکرد و ازم میخواست که ادامه بدم. وقتی که بالاخره خوندنم تموم میشد، از خجالت به کتاب خیره میموندم. روم نمیشد سرم رو بیارم بالا و بقیهی بچهها رو ببینم. اولش خانوم معلم فکر میکرد که من توی خوندن مشکل دارم، درحالی که من از پیشدبستانی کتاب میخوندم. قبل از اینکه کلاسِ اول شروع بشه حتی میتونستم بنویسم!
از کلاسِ دوم راه حلِ خوبی پیدا کردم. چند دقیقه قبل از اینکه نوبتِ خوندنِ من برسه، اجازه میگرفتم برای دستشویی رفتن. قسمتِ سختِ کار محاسبهی نوبتِ خودم بود. بعضی وقتا نوبت توی یه ردیف تا آخر پیش میرفت، و بعد بچهها از انتهای ردیفِ کناری شروع به خوندن میکردن. بعضی اوقات هم از ابتدای ردیفِ کناری شروع میشد. از اونجایی که من بخاطرِ قدِ کوچیکم همیشه میزِ اول بودم، این برای من یه ریسکِ بزرگ بود! اشتباه توی زمانبندیِ دستشویی رفتنم، منجر میشد به چند دقیقهی عذاب آور و خوندنِ یه پاراگراف جلوی کلِ کلاس. یه پاراگراف که برای من خوندنش به اندازهی ابدیت طول میکشید.
سه سالِ اول توی یه مدرسه بودم. و این خیلی خوب بود، چون هر سال با بچههای آشنا و قدیمی همکلاس میشدم و همه دیگه به لکنتم عادت کرده بودن. دیگه کسی بهم خیره نگاه نمیکرد یا نمیخندید. حتی وقتی چنین چیزی پیش میومد ازم دفاع هم میکردن. برای کلاسِ چهارم اما قرار شد مدرسهم رو عوض کنم. این بار به اندازهی کافی بزرگ بودم تا وحشتزده بشم. دوباره باید با بچههای جدید روبرو میشدم، با واکنشهاشون موقع لکنتم. دوباره ازم سوال میشد که چرا اینطوری حرف میزدم؛ دوباره باید به معلم اثبات میکردم که توی روانخوانی مشکلی ندارم و اینکه توی خوندن گیر میکنم بخاطر زبونمه.
سالهای چهارم و پنجم سالهای خوبی بودن. تا حدودی اعتماد به نفس پیدا کرده بودم و حتی برای خوندنِ متنِ کتابها داوطلب هم میشدم. البته این بخاطرِ این نبود که دیگه لکنت نداشتم، با وجودِ همون لکنتم متن رو میخوندم. اما اینبار خوشحال بودم از انجام دادنش. چون اینطوری احساس میکردم منم مثل بچههای دیگه هستم. هرچند واقعا نبودم! وقتی کسی میومد جلوی کلاس و حرف میزد من خیره بهش نگاه میکردم. نمیتونستم تصور کنم که بقیه چطور بدونِ دغدغه و راحت میتونن صحبت کنن. چطور درگیرِ انتخابِ کلمات نیستن. چطور یه مانعِ نامرئی به اسمِ لکنت براشون وجود نداره تا موقعِ حرف زدن جلوی زبونشون رو سد کنه. اون سال حتی طی یه اتفاقِ معجزه آسا، توی نمایش عید غدیر، من نقش حضرت علی(ع) رو بازی کردم! هرچند یک خط دیالوگ بیشتر نداشتم، ولی تونستم از پسِ همون بر بیام؛ و این برای من دستاوردِ خیلی بزرگی بود. اونقدر اون دیالوگرو خوندم و برای تلفظش تمرین کردم، که بعد از این همه سال هنوز هم اون جمله رو حفظم: «من با نیتِ شما احرام بستم و گفتم پروردگارا! با همان نیتی که پیامبرِ تو احرام بسته، من نیز احرام میبندم»
تا دبیرستان اونقدر به شرایطِ خودم عادت کرده بودم که دیگه اصلا به لکنتم اهمیت نمیدادم. هروقت میخواستم سوال میپرسیدم یا سوال جواب میدادم یا حرف میزدم. دیگه لکنت رو به عنوانِ بخشی از خودم پذیرفته بودم. هرچند لکنتم هم طی این سالها خیلی بهتر شده بود. دیگه به دندونهام فشار نمیاوردم و صورت و دهنم رو کج و کوله نمیکردم. شدتِ لکنتم و دامنهی کلماتی که با لکنت اداشون میکردم هم کمتر شده بود. بیشترِ کلمات رو میتونستم به طورِ عادی بگم. ولی هنوز هم لکنت داشتم. هنوز هم اون مانع نامرئی وجود داشت.
با این حال دوران اوجِ لکنتم رو هیچوقت فراموش نمیکنم. وقتایی که جوابِ سوال معلم رو میدونستم ولی چون گفتنش برام سخت بوده دستم رو بالا نبردم. وقتایی که میتونستم یه جوک یا حرفِ جالب رو به دوستام و بقیه بگم، ولی فکر کردن به فشاریِ که موقع تلفظ کلماتش بهم میومد باعث شد بیخیالش بشم. وقتایی که میخواستم احساساتم رو بیان کنم، اما این کار رو نکردم. عضوِ گروهِ سرود یا گروهِ تئاتر بودن برام مثلِ یه رویای دستنیافتنی بود. موقع ارائههای توی کلاس همیشه با یکی دیگه همگروه میشدم، تا ساختنِ پاورپوینت با من باشه، و ایستادن جلوی کلاس و توضیح دادنش با اون. گرچه خیلی هم چیزِ بدی نبود، باعث شد که خیلی زود به پاورپوینت مسلط بشم!
موقعِ لکنت، دونستن اینکه دموستنس، ارسطو، نیوتن، داروین و چرچیل هم لکنت زبان داشتن بهتون کمکی نمیکنه. چون موقع گیر کردن توی تلفظ یه کلمه، تنها چیزی که بهش فکر میکنید و تنها چیزی که آرزو میکنید اینه که اون آوا رو بگید و هرچه زودتر به انتهای کلمه برسید تا بتونید یه نفس راحت بکشید و از زیرِ اون فشار خلاص بشید. اون موقع وحشتناکترین اتفاقِ ممکن اینه که وقتی با هزار زور و زحمت یه جمله رو گفتید، بعدش طرفِ مقابل بپرسه «چی گفتی؟».
برای اینکه بتونید لکنت رو تصور کنید، بذارید به «خواب رفتنِ دست و پا» تشبیهش کنم. وقتی که شما میخواید و اراده میکنید که دستتون رو تکون بدین، اما اتفاقی نمیفته. توی لکنت، شما میدونید که چی میخواید بگید، و اراده هم میکنید، اما نمیشه. صدایی از گلوتون خارج نمیشه. روی یه بخش از کلمه گیر میکنید و قادر نیستین که از اون جلوتر برید و بدتر از همه نمیدونید که چرا. هیچ چیز سختتر از جنگیدن با یه دشمنِ نامرئی نیست!
من هنوز هم لکنت دارم. هرچند خیلی خفیفتر، ولی مثلِ یه زخم قدیمی که هرازگاهی سر باز میکنه لکنتِ من هم گهگاهی شدت میگیره. چیزی که خیلیها نمیدونن اینه که لکنتِ زبون اغلب یه مشکلِ نرم افزاریه؛ نه سخت افزاری. من میتونم وقتی تنهام، جلوی آینه ساعتها حرف بزنم بدونِ حتی یه تپق. میتونم انگلیسی حرف بزنم حتی! که یعنی من مشکلِ فیزیکی ندارم. ماهیچههای زبون و تارهای صوتیم مشکلی نداره. اما جلوی دیگران، لکنت سر و کلهش پیدا میشه.
برای لکنتِ زبان هنوز علتِ مشخص و واحدی پیدا نشده. مجموعهای از عوامل محیطی و ژنتیکی باعثش میشن و این به این معنیه که لکنتِ زبان هیچ درمان مشخص و قطعیای هم نداره. گفتار درمانی و روشهای مختلفِ دیگه میتونه لکنت رو بهبود بده، اما از نظر من اسم کاری که میکنن درمان نیست. درواقع گفتار درمانها کمک میکنن تا شخص کنترلِ حرف زدنش رو به دست بگیره و بتونه با کاهش سرعت، نفسگیریهای منظم و مکث کردن شدتِ لکنتش رو کاهش بده تا جایی که دیگه مخاطب قادر به تشخیص لکنتش نباشه. اما با اینحال من اسمش رو میذارم ترفند، و نه درمان.
اما با تمامِ این چیزهایی که تجربه کردم، اگر از من بپرسید که «آیا دوست داشتم که هیچ وقت گرفتارِ لکنت نمیشدم؟»، جوابِ من منفیه! لکنت مثل یه سرماخوردگی نیست. لکنت به زندگی من جهت داده و توی تشکیلِ شخصیتم نقش داشته. باعث شده که به کتابها نزدیک بشم. تلاش برای دور زدنِ لکنتم باعث شده که توی جمله سازی و دایرهی واژگانم پیشرفت کنم. لطافتِ بیشتری به روحیاتم داده. در ازای مشکلی که در ارتباط با بقیه برام ایجاد کرده، بهم کمک کرده که توی کارهای انفرادی بهتر باشم و کلی تاثیرِ دیگه که حتی خودم هم ازشون خبر ندارم! من چارلیِ فعلی رو دوست دارم و شاید اگر لکنتی وجود نداشت من اینی که هستم نمیشدم. و البته که این به معنای تسلیم شدن و دوست داشتنِ مشکلم نیست؛ من همچنان هر روز و هر ثانیه با لکنتم دست به گریبانم و میدونم که بالاخره یه روزی از وجودم پرتش میکنم بیرون! فقط میخواستم بگم که از تجربه کردنش ابدا پشیمون نیستم. هرچی باشه لکنت بخشِ بزرگی از زندگی و خاطراتِ من رو تشکیل داده.
پ.ن: با اینکه الان دیگه تقریبا توی گفتن «آقاجون» مشکلی ندارم، ولی همچنان طبق عادت میگم «بابا». به هرحال شونزده سال گذشته. فکر نکنم خودِ پدرجان هم دیگه «آقاجون» رو یادش مونده باشه :))