Me"niversity"
جمعه, ۲۰ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۴ ب.ظ
+ استاتوس و لوکیشن فعلی: حیاطِ خوابگاه. چهار زانوی روی نیمکت نشستم و از اونجایی که باتری لپتاپم یک ساعت بیشتر شارژ نداره باید بجنبم. با اینکه یه سویشرت پوشیدم ولی هنوز یه ذره سردمه؛ اما از اونجایی که یه لیوان چایی داغ داره کنارم بخار میکنه و یه آلبومِ گرمابخش هم داره پلی میشه مشکلی نیست. و یه بچه گربه هم داره یکی دو متر اونورتر از من با یه لیوانِ پلاستیکی بازی میکنه :)
روزِ اول حقیقتا افتضاح بود. بعد از اینکه پدرجان و مادرجان و یکی از برادرجانها اومدن توی خوابگاه و وسایلمو جاگیری کردیم، تشک رو روی تخت پهن کردیم، وسایلم رو توی کمدم چیدیم و تمام نصایحِ مادرجان رو برای بارِ چندم شنیدم، رفتیم توی یکی از پارکهای شهر و ناهار خوردیم. بعد از اون دوباره من رو رسوندن جلوی خوابگاه و در نهایت خداحافظی کردیم.
درِ اتاق رو باز کردم. یه سری وسایل روی بعضی از تختها بود، ولی همچنان بجز وسایل و تختِ من نشانی از حیات توی اتاق دیده نمیشد. نور خواب آورِ خورشیدِ بعد از ظهر از پردهها عبور میکرد و یه تهرنگِ نارنجی به اتاق میداد. کولر روشن بود و صدای سوتِ ممتد و تیزی شنیده میشد. انگار که ارواحِ سرگردانِ ترمقبلیها در عذاب باشن و این صدای نالهشون باشه. صدا رو دنبال کردم و مشخص شد که خبری از ارواحِ معذب نیست؛ درزِ پنجره یه شکاف خیلی کوچیک داشت که وقتی باد ازش رد میشد این صدا رو ایجاد میکرد. روی تختم نشستم؛ صرف نظر از اون صدای سوت، سکوتِ محض بود. یک دفعه متوجه شدم که چقدر خوابم میاد و چشمام داره از خواب میسوزه. لباسم رو عوض کردم و با وجودِ اون صدای سوتِ اعصابخردکن، خوابیدم. خیلی کوتاه، قبل از اینکه خواب منو با خودش ببره، یه موجِ ضعیف از دلتنگیِ زودهنگام رو احساس کردم! کمی بعد با صدای محکمِ بهم خوردنِ در بیدار شدم. یه نفر با یه چمدون در دستش کمی اونورتر وایساده بود. اولین هماتاقی! چشمام رو مالیدم و صدام رو صاف کردم: «هِی، سلام!»
نزدیکای ساعت پنجِ عصر روی تختم نشسته بودم. «اولین هماتاقی» که به صورتِ نیمه برهنه بود (و بعدا مشخص شد که عموما به پوشیدنِ بلوز توی اتاق اعتقادی نداره :/ )، داشت وسایلش رو توی کمد میچید. من نشسته بودم و فقط تماشا میکردم و به اون صدای زوزهی باد که از درزِ پنجره بیرون میرفت گوش میکردم. به قم فکر کردم و دوباره احساس تنهاییِ خیلی شدیدی کردم. برای یک لحظهی خیلی مسخره هوس کردم که بزنم زیرِ همهچی و با اولین اتوبوس برگردم شهرم! ولی مگه این خودِ من نبودم که میخواستم زندگی توی یه شهرِ دیگه رو تجربه کنم؟ برگردم به خونه و دوباره به اون همه چهره که پوسترشون رو به دیوارِ اتاقم چسبوندم بگم که هنوز هیچی نشده جا زدم؟
تصمیم گرفتم که از خوابگاه بزنم بیرون. آماده شدم و بیرونِ درِ ساختمون خوابگاه ایستادم. خب، حالا کجا برم؟ با خانواده برای نماز ظهر رفته بودیم مسجد جامع شهر. یه مسجدِ آجرنمای قدیمی و خیلی باصفا که چندتا باغچه و یه حوضِ آب هم وسطش داشت. از اینا که فقط دوست داشتی بشینی یه گوشهش و فقط پیردمردهایی رو که دارن با آبِ حوض وضو میگیرن و خانومایی رو که با چادرِ گلگلی اینور و اونور میرن رو تماشا کنی. گوگل مپس مسیرش رو بهم نشون داد و گفت که تا اونجا حدودِ 15 دقیقه پیاده رویه. منم گوشی رو گرفتم دستم و راه افتادم. برای نماز مغرب به موقع رسیدم اونجا. بعد از نماز اومدم توی میدونِ اصلی و سنگفرش شدهی شهر چرخ زدم. جای خیلی قشنگی بود. کلی آدم و مغازه و دستفروش اونجا بودن که همه چی داشتن. اوایلِ شب که برگشتم خوابگاه چندتا هماتاقی دیگه هم اومده بودن. انگار جدی جدی واقعا داشت همه چی شروع میشد.
***
بقیهش رو دیگه به این تفصیل نمیگم تا حوصلهتون سر نره. چند روزِ اولِ دانشگاه رو عملا بیکار بودیم. برای انتخاب واحدِ گروهِ فیزیک یه مشکلی پیش اومده بود و مسئولِ مربوطهش هم مریض بود و در نتیجه یکی دو روزی کلاسای ما تشکیل نمیشد. از این فرصت برای رسیدگی به کارای اداری و چرخ زدن توی محوطه دانشگاه و اکتشاف استفاده کردم. از همون اول سعی کردم از جوِ غالب و حال بههمزنِ کلاس فاصله بگیرم. برای همینم موقعی که همه سرگرم شمردنِ تعداد دخترهای کلاس و گرفتنِ شمارهشون بودن من رفتم تا کتابخونهی دانشگاه رو پیدا کنم. کتابخونهی عمومیِ دانشکده بهشت بود! کلی رمان و داستان و شعر از توی قفسهها داشتن بهم نگاه میکردن. نسخههای کامل و چند جلدیِ سه تفنگدار، دیوید کاپرفیلد و خوشههایهای خشمِ اشتاینبک و کلی اثرِ کلاسیکِ دیگه و حتی جزء از کل که از بس در خریدنش تعلل کردم قیمتش به 70 هزارتومن رسید.
توی قسمت انگلیسی یه کتابی چشمم رو گرفت. The Origin of Scientific Thoughts. از اونجایی که هنوز کارتِ دانشجویی نداشتم قانونا نمیتونستم کتاب بگیرم؛ اما یه خانومِ کتابدارِ مهربون - که موقعِ حرف زدن لبخند میزد - اونجا بود که قبول کرد در ازای گذاشتنِ کارتِ ملیم کتاب رو بهم بده.
بعد از تشکیلِ کلاسها من خوشحالترین چارلیِ روی زمین بودم. استادهای خیلی خوبی نصیبمون شده بود. اولش موقع دیدنِ چارتِ درسی من جا خوردم که چرا اصلا توی رشتهی فیزیک، «شیمی عمومی» داریم؛ ولی الان از داشتنِ همچین درسی خوشحالم، چون استاد «ر» تدریسش میکنه و موقعِ درس دادن جوری با آب و تاب و احساس از مفاهیمِ علمی صحبت میکنه که فقط باید خودکار رو بذاری زمین و تماشاش بکنی. و در کنارِ همه اینا، روالِ خوابگاه هم روی چرخه افتاده بود. همه بچهها اومده بودن و دوستیها کم کم داشت شکل میگرفت. با این که خیلی فرقهای فرهنگی و اعتقادیِ زیادی باهم داریم، ولی خیلی خوب باهم کنار اومدیم.
استاتوس آپدیت: {الان بچه گربههه اومده زیرِ نیمکتم!}
دو هفتهی اول، آخرِ هفته رو به بهانهی بردنِ لباس و کتاب اومدم قم، ولی حقیقت این بود که دلم تنگ شده بود. اما الان دیگه هر دو هفته برمیگردم؛ که یعنی این اولین پنجشنبه و جمعهای هست که من اینجام. چندان هم بد نمیگذره، همین چند دقیقهی قبل با مادرجان تلفنی حرف زدم و قبلش هم با دوستان بیرون بودیم. توی همون میدونِ دوست داشتنیِ مذکور.
جالبجات:
1- شبِ روزِ اول، از مدیریت خوابگاه یه لامپ گرفتم تا توی آشپزخونهی طبقهمون وصلش کنم. از اونجایی که دستم به سرپیچ نمیرسید و هنوز هم کسی توی خوابگاهمون نبود، درِ خوابگاهِ بغلی رو خواستم و از یه پسره کمک خواستم. قدِ اونم نمیرسید ولی منو بغل کرد تا لامپ رو وصل کنم. بعد که لامپ روشن شد دستم رو دراز کردم: «چارلی، فیزیک.» و اونم گفت که رشتهش برقه D:
2- روزِ اولی که داشتم توی دانشکده چرخ میزدم دوتا دختر از کنارم رد شدن و صدای پچ پچشون رو شنیدم که میگفتن: «چقدر کوچولوئه» :|
3- داشتم توی راهروی دانشکده میرفتم که یه آقایی که با چند نفرِ دیگه نشسته بود صدام زد و ازم پرسید که قیافت خیلی آشناست کجا دیدمت؟ گفتم که اون روز کنارِ اون پلهها بهش یه خودکار دادم. گفت «آها راستی! خیلی ممنونم ازت» بعد برگشت رو به دوستاش گفت: «بچه ها ازش تشکر کنید» و بعدش چهارتا مردِ گنده خیلی همزمان و مثلِ یه گروهِ کُر گفتن : «خیلی ممنونیم که بهش خودکار دادی» :))
4 - امروز درِ شیشهایِ برقی رو ندیدم و با پیشونی رفتم توی شیشه :| یه تیکه از پیشونیم باد کرده :/
5- من اینجا دوتا رفیق دارم که هروقت خسته میشم یا ناامید میشم یا دلم میگیره میرم پیششون. دوتا شهیدِ گمنام که مزارشون کمی بالاتر از مسجدِ دانشگاهه. یکیشون همسنِ خودمه و توی جزیرهی مجنون شهید شده.
6- بجز موردِ بالا، وقتی دلم میگیره میرم توی همون میدونِ شلوغِ دوست داشتنی و روی نیمکتهای سنگیش میشینم و کتاب میخونم.
7- وقتی بارونِ شدیدی میومد با یکی از دوستانِ هماتاقی رفتیم بیرون. کلاهِ سوییشرت رو روی سرمون انداختیم و رفتیم زیر ناودون هایی که داشتن آبِ بارون رو میریختن روی زمین. من اغلب از این دیوونهبازیها انجام نمیدم، ولی انصافا خیلی حال داد D:
پ.ن: خیلی تشکر از دوستانی که توی این یه ماهی که نبودم پیام دادن و احوالمو پرسیدن :) ببخشید بابتِ این تاخیر! الان که دیگه مستقر شدم اجازه نمیدم اینقدر غیبتم طولانی بشه!
- ۹۷/۰۷/۲۰