Suitcase
جمعه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۷، ۰۳:۴۵ ق.ظ
چند ساعتِ دیگه به مقصد دانشگاه عازمیم و من طبق معمول خوابم نمیبره. مادرجان به اندازهی تمام آذوقه و تجهیزاتِ مرحوم تایتانیک برام وسیله گذاشته و دارم فکر میکنم که کجای اون خوابگاه کوچیک جاش بدم. برام زردچوبه گذاشته، درحالی که من اصلا نمیدونم باید کجا و چطوری ازش استفاده کنم. تنها اطلاعاتی که ازش میدونم اینه که «غذا رو زرد میکنه!».
دانشگاه و دانشکدهم رو چند روز پیش دیدم. جای خیلی قشنگی بود. از بزرگترین ترسهای من این بود که دانشکدهم نوساز باشه! اما خوشبختانه نبود، همونجوری بود که میخواستم. ساختمون آجرنمای قدیمی با راهروهای به هم پیچیده و نردهها و میلههای سبز رنگ. آثارِ گذرِ زمان رو به خوبی میشد توش دید. اطراف دانشکده پر بود از قاصدکهایی که با باد اینور و اونور میرفتن. از اون صحنههایی که اگر آنه بود دستهاش رو جلوی سینهش بهم گره میزد و با اون حالتِ رویاییش میگفت: «اوه متیو! این دوست داشتنیترین منظرهای نیست که تاحالا دیدی؟». توی فیلمها و کارتونها یه آرزو میکنن و قاصدک رو فوت میکنن و قاصدک همینطور سوار بر باد تا افق میره و میره. اما وقتی اون روز من یه قاصدک رو فوت کردم، یک متر اونورتر از پام دوباره افتاد روی زمین و همون لحظه هم یه خانومی اومد و از روش رد شد :|
چمدونِ سرمهای چند روز بود که توی اتاقم باز بود تا من هرچی رو که یادم اومد بذارم توش. اگر دستِ خودم بود یک سومِ چمدون رو اختصاص میدادم به هفت جلد کتابِ هری پاتر، یک سوم رو به کتابهای فیزیکِ غیردرسی، و یک سومِ آخر رو هم با چای کیسهای پر میکردم. ولی مشکل اینجاست که مقولهای هست به اسمِ لباس D:
شبِ عاشورا بعد از مراسمِ هیئت با دوستجان خداحافظی کردم. کلی دیالوگِ دراماتیک از قبل آماده کرده بودم که بهش بگم اما هیچکدوم یادم نیومد توی اون لحظه. فقط مثل همیشه سعی کردم تا لحظهی آخر با مسخرهبازیهام بخندونمش. نگرانش نبودم چون میدونستم که برخلافِ آیندهی مبهمِ من، حتما آیندهی خوبی در انتظارشه. قرار شد آخرِ هفتههایی که میخواست برگرده قم باهم هماهنگ کنیم. با بقیهی دوستان هم قبلا طیِ یک دورهمیِ خداحافظی، وداع کرده بودیم. موقع خداحافظی با خودم فکر کردم که اینجا دقیقا همون جاییه که راهها از هم جدا میشه. ممکن بود که دیگه بعضیاشون رو هیچوقت نبینم؛ همینقدر ساده!
پ.ن1: اما برخلافِ دانشگاه، خوابگاه به شدت ترسناک بود. یه خوابگاهِ هشت نفرهی خیلی کوچیک توی طبقهی سوم. از اونجایی که من دیرتر از بقیه دارم میرم، منتظرم که ببینم کدوم تخت نصیبِ من شده. امیدوارم یکی از تختای بالا باشه!
پ.ن2: ورودِ خودم رو به جمع نفرینکنندگانِ «طراحانِ سامانهی گلستان» تبریک میگم :|
پ.ن3: چندروز پیش توی حرم یه عکاس رو دیدم و با دلخوری به گنبد نگاه کردم و از حضرتِ معصومه(س) خواستم که یه کاری کنه منم بتونم از حرمش عکس بگیرم. امروز طی یک اقدام معجزهآمیز تونستم از انتظاماتِ حرم مجوزِ عکسبرداری بگیرم و از مراسم روزِ عاشورا و دستههای عزاداری عکاسی کنم. معجزهآمیز بود چون توی صدورِ مجوز عکاسی خیلی حساسیت به خرج میدن و من حتی کارتِ شناسایی هم همراهم نداشتهم! ولی چون مسئولِ صدورِ مجوز خیلی کلافه شده بود و دیگه حوصله نداشت همینطوری یه کارت بهم داد. اینم یکی از عکسا :)
- ۹۷/۰۶/۳۰