یک سال فیزیک
قبلتر: یک ترم فیزیک
I- تقریبا یک سال طول کشید تا من با ریاضیات آشتی کنم. نه اینکه ازش بترسم؛ بیشتر عصبانی بودم. مثل موجودِ پلیدی میدیدمش که خودش رو خیلی محکم به دور فیزیکِ عزیزم پیچیده بود. چه لزومی داشت که فیزیک و ریاضیات اینقدر درهمتنیده باشن؟
بعد از هر درس، چارلی بین قفسههای کتابخونه گشت میزد، کتابهای فیزیکِ مختلف رو بیرون میآورد و باز میکرد و با دیدن معادلات دیفرانسیلِ جزئی و انتگرالهای چندگانه کفری میشد و با کتاب دعوا میکرد: «آهای! برای من اصلا مهم نیست که اگر از اون معادلهی کذایی دو بار مشتق بگیری به چی میرسی! برای من حرف بزن بجاش؛ توضیح بده؛ توصیف کن.»
نهایتا یک بار نشستم و با خودم صحبت کردم. «بسیار خب چارلی، بیا مسئله رو ساده کنیم؛ این کاریه که توی فیزیک همیشه انجام میدن مگه نه؟ بیا فکر کنیم که تو از یک دختر خوشت اومده؛ میری جلو و سلام میکنی و در مقابل یک عبارت بیمعنی میشنوی. اوه چقدر بدشانس! اون دختر به زبانِ تو حرف نمیزنه. میتونی تا ابد پشتِ درختها قایم بشی و دزدکی بهش نگاه کنی و از دور پیچ و تاب خوردنِ موهاش توی باد رو ببینی و وقارش رو تحسین کنی، یا اینکه آستینهات رو بالا بزنی و بری توی یک کتابفروشی و چندتا کتابِ خودآموز زبان بگیری و شروع کنی به یادگیری زبانِ اون دختر تا بتونی از نزدیک باهاش صحبت کنی.
حالا چارلی، اون طبیعت مثل اون دختره که برحسبِ اتفاق به زبان ریاضی صحبت میکنه. میتونی زیباییش رو از دور ببینی، میتونی از دور دوستش داشته باشی و تحسینش کنی و پیگیرِ احوالش باشی. اما آیا این تو رو راضی میکنه؟ آیا صرفِ خوندن تازهترین یافتهها توی مجلات علمی برای تو کافیه؟ اگر که جوابت «نه» هست، پس باید زبانِ جهان رو یاد بگیری تا بتونی شخصا باهاش صحبت کنی. چون خودت که میدونی، همیشه بخشی از اثر موقع ترجمه از بین میره.»
بعد از اون – خیلی جدیتر - شروع کردم به یادگیریِ این زبان. سین بهم توصیه کرد که ریاضیات رو بطور مجرد – و به خاطر خودش – بخونم؛ نه بطور کاربردی. من هم شدیدا از این تصمیم استقبال کردم. یکبار به یک دوست گفتم که من عاشق اینم که هرکاری رو برای خودش انجام بدم.
II- بیشتر وقتهایی که تلوزیون یک مستند دربارهی طبیعت پخش میکنه – و خصوصا وقتی که دوربین یک نمای لانگشاتِ با ابهت از مناظر نشون میده – بابام به وجد میاد و نچنچگویان میگه که چقدر بشر ضعیف و بیچاره و ناتوانه. من همیشه بهم برمیخورد و میاومدم و کلی منبر میرفتم که انسان کجا بیچارهست؟ ما یک زمانی با سرنیزههای سنگی شکار میکردیم و از سرما به غار پناه میبردیم، اما امروز تونستیم روی ماه قدم بزنیم و کوچکترین ابعادِ هستی رو دستکاری کنیم. این اگر قدرت نیست پس چیه؟
حالا چارلی – با چنین اعتقاد راسخی به علم – وارد دانشگاه میشه و میبینه که همون انسان حتی محیط یک بیضی رو هم نمیتونه به طور دقیق بدست بیاره، چون انتگرالهای بیضوی جواب تحلیلی ندارن. میبینه که هنوز هیچ معادلهی کلیای برای توصیف رفتار همهی گازهای حقیقی وجود نداره. ضربهی آخر رو استادِ محبوبِ چارلی توی یک سمینار بهش وارد میکنه وقتی که میگه «هرچقدر مدلهای ما به حقیقت نزدیکتر بشن، ریاضیاتشون غیرقابلحلتر میشه.»
من میدونستم که ما همه چیز رو نمیدونیم، اما فکر میکردم چیزهایی که میدونیم رو واقعا میدونیم! اما الان به من گفته بودن که بیشتر نظریات و مدلهای ما در بهترین حالت تقریبِ نسبتا دقیقی از حقیقت هستن. مهم نیست که چقدر تلاش کنیم، ما فقط میتونیم رقمهای اعشارِ دقتمون رو بالاتر ببریم؛ خود حقیقت غیرقابل دسترسه. انگار که خدا حقیقت رو توی یک جعبهی مقوایی گذاشته باشه و روش با ماژیک نوشته باشه «دست نزنید!». با فهمیدن این موضوع، من تا مدتی احساس پوچی میکردم. به هواپیمای توی آسمون نگاه میکردم و پیش خودم فکر میکردم که چطور اون هواپیما داره با نظریات ما – که با حقیقت فاصله دارن – کار میکنه؟ چطور میتونه فقط با «تقریبی از حقیقت» پرواز کنه و سقوط نکنه؟
اما بعد اون احساس پوچی کمکم محو شد. خب که چی چارلی؟ برو و کتابهای فیزیکت رو بغل کن و برای علمِ ایدهآلِت (که وجود نداره) اشک بریز یا بلند شو و توی پیدا کردنِ همین رقمهای اعشاری کمک کن.
III- روزهایی که من کتاب خاطرات فاینمن رو میخوندم، جوگیر میشدم. دوست داشتم من هم چیزهایی که فاینمن دیده و تجربه کرده رو ببینم و تجربه کنم. مثلا وقتی فاینمن از اتاقکِ ابر صحبت میکرد، من میرفتم دفتر استادِ مسنِ صبورم و با هیجان میپرسیدم «استاد استاد استاد؛ ما اینجا توی آزمایشگاه اتاقک ابر داریم؟»
- نه چارلی ما اینجا اتاقک ابر نداریم.
فاینمن یک خاطره از سیکلوترونِ توی پرینستون تعریف میکرد و من فردا صبح دوباره درِ دفترِ استادِ مسنِ صبور رو میزدم و با همون هیجان میپرسیدم «استاد استاد استاد؛ ما اینجا توی دانشکدهمون سیکلوترون داریم؟»
- سیکلوترون یک شتابدهندهی حلقویه چارلی . . .
چارلیِ عجول اما توی حرفِ استادش میپرید. «من میدونم که سیکلوترون چیه استاد، فقط میخواستم بدونم که آیا یک نمونه ازش رو داریم یا نه.» استادِ صبورِ مسن هم یک آه میکشید.
- نه چارلی ما اینجا سیکلوترون نداریم.
بالاخره شونههای چارلی فرو افتاد و با ناراحتی گفت «اما استاد، تکنولوژیِ این وسایل دستکم برای هفتاد هشتاد سالِ پیشه. چطور ما هنوز نداریمشون؟» استادِ صبورِ مسن به لامپ رشتهای بالای سرش اشاره کرد.
- این لامپ کی اختراع شده چارلی؟
- آمم، صد و بیست-سی سالِ پیش احتمالا!؟
- بسیارخب. میتونی بسازیش؟
- خب . . .
IV- من از آزمایشگاهها متنفرم! نه فقط بخاطر اینکه هیچوقت توی کارها مهارت عملی نداشتم، بیشتر بخاطر اینکه طرحِ درس آزمایشگاهها توی کشور ما بینهایت افتضاحه و بینهایت سرسرانه و بیخاصیت اجرا میشه. آزمایشگاه فیزیک 2 توی دانشگاه ما رسما اینطوری بود: «خب پسرجون، حالا این سرِ آبیِ سیم رو بزن توی اون سوراخِ قرمزِ دستگاهی که نمیدونی چیه و عددِ روی مانیتور رو توی جدولِ کتابت بنویس. اصلا هم برام مهم نیست که تو هنوز تئوریِ این آزمایش رو توی فیزیک نخوندی و از چراییِ این آزمایش پشیزی متوجه نشدی. فقط سریعتر فلنگ رو ببند که کار دارم و باید زودتر در رو قفل کنم.»
توی اولین جلسهی آزمایشگاهی که داشتم، شتاب جاذبهی زمین رو 32 متر بر مجذورِ ثانیه بدست آوردم؛ یعنی تقریبا سه برابرِ مقدار واقعیش. مثل این میمونه که هر چند کیلوگرم که هستین، یک وزنه با دوبرابر وزنِ خودتون به پاهاتون آویزون کرده باشین.
من از آزمایشگاه متنفرم اما با اینحال، درحالی که هیچکسی به آزمایشگاه اهمیت نمیداد، من همیشه تمامِ تلاشم رو میکردم تا کارم رو درست انجام بدم. نمودارهام رو با وسواس روی کاغذِ نیمهلگاریتمی میکشیدم یا با اکسل رسم میکردم. فرمتِ علمیِ صفحهآرایی گزارشهام رو رعایت میکردم و حتی برای نیمفاصلهها دقت میکردم. فکر نمیکنم مسئول آزمایشگاه هیچوقت متوجه این ریزهکاریها شده باشه.
توی آزمایشها وقتی خطای زیادی داشتیم، اونقدر آزمایش رو تکرار میکردم که همگروهیهام بهم التماس میکردن که بس کنم تا بتونن برن. مثلا آخرِ ساعت همه داشتن وسایلشون رو جمع میکردن و من در حالی که داشتم اعداد رو چک میکردم یکهو اخم میکردم. «وایسین! چرا ضریب اصطکاک جنبشی رو بیشتر از ضریب اصطکاک ایستاییِ ماکزیمم بدست آوردیم؟ باید از اول اندازه بگیریم.» و بعد همه «جمع کن بابا»گویان میرفتن و خودم تنهایی دادههای جدید رو یادداشت میکردم. تمام گزارشهای آزمایشگاهِ گروه هم با من بود، نمیتونستم اجازه بدم که یکنفر دیگه بیاد و یک چیزی سرهم کنه و تحویل بده. من میخواستم در هر صورتی کار درست رو انجام بدم، حتی اگر کسی متوجهش نمیشد یا اهمیت نمیداد.
V- جلوی مسجد دانشگاه بودیم که اون حرف رو بهم گفت: «تو فیزیک رو خیلی سخت میگیری چارلی. نباید فیزیک رو اینطوری بخونی. به این عکس فاینمن که داره طبل میزنه نگاه کن، میبینی چقدر بیخیاله؟». به من گفت که باید فیزیک رو «عیاشانه» بخونم. مثل کسی که چهارزانو میشینه، به پشتی تکیه میده، و در حالی که یک لیوان چای برای خودش میریزه به صفحهی بازیِ جلوش خیره میشه و سعی میکنه که از قواعد بازی سر در بیاره. باید مثل یک عیاش فیزیک رو بخونی نه به طور منظم و اتوکشیده. این حرفها شبیه همون حرفهای فاینمن بود: «چیزی که بیشتر از همه دوست داری رو به نامنظمترین، بیربطترین و اصیلترین شیوهی ممکن مطالعه کن.»
VI- من همیشه پسر خیلی خوبی بودم. منظورم اینه که همیشه تابع قوانین و قراردادها بودم. توی کل دوران مدرسه شاید کمتر از بیست بار غیبت داشتم. گرچه گاهی اوقات نمرههای خوبی نمیگرفتم، اما همیشه سر تمام کلاسها (حتی کلاسهایی که فکر میکردم هیچ خاصیتی ندارن) مینشستم و همیشه کاملترین جزوه برای من بود. کلاسها رو هیچ موقع نمیپیچوندم و سرِ موقع میومدم مدرسه. من همیشه مثل هرمیون بودم. اما این ترم من تصمیم گرفتم که کمی بیشتر شبیه ویزلیها و پاترها باشم. کمی بیشتر یاغی باشم. به خودم اجازهی شکستنِ قوانین و هنجارهایی که به نظرم بیمورد و دست و پا گیر هستن رو بدم. به خودم اجازهی باز کردن درهایی که روش نوشته «وارد نشوید» رو بدم. چون فیزیک به آدمهای یاغی و هنجارشکن نیاز داره. البته که برای این یاغیگری خط قرمزهای مشخصی دارم و اجازهی انجام هرکاری رو به خودم نمیدم.
VII- سالِ پیش از معلم فیزیکِ دوستداشتنیِ پیشدانشگاهیم سوالی رو پرسیدم که جوابش رو بلد نبود. این خیلی اتفاق مهمی بود! به سختی میتونستین سوالی رو ازش بپرسین که در جواب بگه «نمیدونم». شاید کمی اغراقآمیز بنظر بیاد، ولی من آقای ق رو حتی از بعضی از استادهای دانشگاهم بیشتر قبول دارم. بهم گفت که خودش هم وقتی دانشجو بوده به چنین سوالی برخورده و نتونسته براش جوابی پیدا کنه. من پیش خودم قول دادم که وقتی دانشگاه قبول شدم، جواب رو پیدا کنم و بیام و براش توضیح بدم.
به این سادگی نبود اما. من تمام کتابهای فارسی و انگلیسیِ مرتبط با موج و نوسان رو توی کتابخونه زیر و رو کردم، هیچکس توجهی به چنین موضوعی نکرده بود. ناچارا به گوگل پناه آوردم. بالاخره یک مقالهی خیلی کوتاهِ چندصفحهای که مال سال 1950 بود پیدا کردم که ظاهرا چنین موضوعی رو توضیح میداد. حتی در خوشبینانهترین حالت ممکن هم بعید بنظر میرسید که نویسندهی مقاله تا الان زنده باشه؛ برای همین هم ناچارا به سردبیر ژورنالِ آکادمی علومِ واشینگتن – که این مقاله اونجا چاپ شده بود – ایمیل زدم و گفتم که خلاصه بیاین مهربون باشین و این مقاله رو برام بفرستین.
اولین مکاتبهی آکادمیکم. چقدر هیجانانگیز! من یک روز صبر کردم. دو روز، سه روز و یک هفته صبر کردم. هیچ خبری نبود. بعد از دو هفته جواب ایمیلم رو دادن:
?Did you ever get your paper
متاسفانه ادبیاتِ مودبانه و آکادمیک دست و پای من رو بسته بود. وگرنه روی دکمهی ریپلای کلیک میکردم و مینوشتم:
?ARE YOU KIDDING ME
و نکتهی جالبتر اینکه امضای Sethanne Howard به عنوان سردبیر پای ایمیل بود. من اسمش رو سرچ کردم و فهمیدم که انگار ایشون یک خانوم اخترشناسِ آمریکاییِ نسبتا معروف هستن. یا بودن درواقع؛ چون مارسِ 2016 فوت کرده بودن!
VIII – از من پرسید که با کدوم گرایش فیزیک میتونه پول در بیاره؟ بهش گفتم که دیر شده برای چنین سوالی. وقتی که ما رشتهی فیزیک رو انتخاب کردیم، قید یک زندگی مرفهِ احتمالی رو زدیم. قمار کردیم. تمامِ ژتونهایی که روی میزِ سبزرنگِ کازینوی زندگی داشتیم رو هل دادیم وسط و گفتیم «All in». با این حال اگر دنبال پول بیشتر هستی گرایشهای حالتجامد و اتمی-مولکولی پولسازتر هستن. اما یادت باشه! هرچقدر به صنعت نزدیک بشی از زیباییِ محض و انتزاعی فیزیک دور میشی. فکر میکنی فیزیکدانهای IBM و اپل خوشحالترن یا فیزیکدانهای CERN و ناسا؟
IX – در ادامهی شمارهی قبل، یک نفر به من گفت خودخواه. بهم گفت که فقط به فکر خودمم و اینکه بدون توجه به آیندهی کاریم اومدم فیزیک خودخواهیه. تا اینجای کار مشکلی نداشتم، همون حرفهایی بود که همیشه میشنیدم؛ اما پای شارلوت رو وسط کشید. گفت که اینطوری نمیتونم یک زندگی خوب برای شارلوت فراهم کنم. گفت که شارلوت ازم ناامید میشه. حالا که بحثِ شارلوت شد من عصبانی شدم. تصمیم گرفتم که به شارلوت نشون بدم که اگر مجبور بشم و بخوام، میتونم پول در بیارم.
تا اون روز توی دانشگاه از این انجمن و اون انجمن کلی پیشنهاد برای ساختنِ پوستر و بنر و کارهای گرافیکی میگرفتم اما بیشترشون رو رد میکردم. چون همینطوریش هم وقت کمی برای درسهام داشتم. شروع کردم به قبولِ این درخواستها. همهشون رو قبول کردم؛ با وجود اینکه مثلا امتحان داشتم یا باید گزارش آزمایشگاه مینوشتم یا فرداش کلی تمرین تحویل میدادم. نزدیک میانترمِ ریاضی، صفحهآراییِ یک نشریهی 32 صفحهای رو برای دانشکدهی شیمی قبول کردم. هر روز یک لپتاپِ سه کیلوگرمی رو توی کولهم با خودم میبردم دانشکده تا زمانِ بعد از ناهار رو صرف انجامش بکنم؛ و شبها هم تا دیروقت کار میکردم. بیشتر از پول، خودِ کار کردن برام مهم بود. میخواستم ببینم که اگر بخوام میتونم؛ که شارلوت رو ناامید نمیکنم.
حاصل این کارها، یک مقداری پول شده که شاید خیلی زیاد نباشه، اما برام ارزشمنده. از اونجایی که فعلا شارلوتی وجود نداره تا پول رو باهاش به اشتراک بذارم؛ تصمیم گرفتم که صرف خود بکنمش. باید دو سه تا کتاب باهاش بخرم؛ و یک جفت کفش. کفشهای الانم در حال فروپاشیه. چند روز پیش هم یک تیشرت با لوگوی ناسا - که چند ماه بود چشمم رو گرفته بود - خریدم؛ هرچند هنوز عذاب وجدان دارم بابتش؛ احساسِ غربزدگی بهم دست داد. اما خب تقصیر من نیست که هیچجا تیشرتی با لوگوی سازمان فضایی ایران نمیفروشن.
X- اوایل سال، یک کاتالوگِ سبزرنگ از دفتر اون استادِ مسنِ صبور برداشتم. راهنمای بازدید از ICTP بود، مرکز بینالمللی فیزیک نظری عبدالسلام، توی تریست ایتالیا. توی قسمت زمینههای تحقیقاتیش، یک عبارت رو هایلایت کردم: «High Energy Physics». هر روز به اون کاتالوگ نگاه میکردم. بالاخره تصمیم گرفتم که بندازمش دور تا دیگه چشمم بهش نیفته؛ اما نتونستم. گذاشتمش زیر خروارِ کاغذهای روی میزم تا دیگه نبینمش؛ چون که صرفا خود آزاریه. عملا هیچ شانسی ندارم که بتونم توی دورهی دیپلمای ICTP شرکت کنم. حتی اگر نمراتِ درسهام عالی باشن – که نیستن – و مدرک معتبر زبان داشته باشم و حتی اگر خدمتِ خیلی مقدس! سربازی هم مشکلی به وجود نیاره، به تایید دو تا پروفسور با نفوذ و مطرح نیاز دارم. توی دانشگاهِ ما استادی حتی نزدیک به این سطح هم وجود نداره. و بجز اینها، تعداد محدودی از هر کشور پذیرش میشن؛ کلی آدمِ بهتر از چارلی وجود داره.
XI- بعد از یک سمینار، توی سالنِ سینما یک ویدیوی کوتاه پخش شد. شاید تاثیر موسیقی بود، یا تاثیر تصاویر، یا تاثیر حرفهایی که توی سمینار مطرح شده بود؛ اما من احساسش کردم. برای یک لحظه حس کردم که هیچ چیزِ دیگهای برام مهم نیست؛ بجز اینکه من هم بخشی از این جستوجوی دستهجمعی برای پیدا کردن قواعدِ بازی باشم. من هم بین این آدمهایی باشم که با فیزیک سر و کله میزنن، حتی اگر کاری ازم بر نیاد و ضعیف و ناکارآمد باشم، اما باز هم دوست دارم که وسطِ معرکه باشم.
XII – روز اولی که من رفتم دانشگاه 56 کیلوگرم بودم. این اواخر رسیدم به 50 کیلوگرم. اگر همینطوری بگذره، کمکم چگال و چگالتر میشم تا اینکه تحت گرانشِ خودم فرومیریزم و تبدیل میشم به یک سیاهچاله :)
XIII- حالا چی؟ فکر میکنم بعد از یک سال سر و کله زدن با حقایق تجربی و گزارههای منطقی کاملا لیاقت مقدارِ زیادی فانتزی رو دارم. مجموعهی نارنیا رو میخونم و فیلمِ «مری پاپینز ریترنز» رو میبینم و منتظر انتشار فصل سوم Stranger things میمونم. خاکِ روی دوربینم رو هم پاک میکنم و میبرمش بیرون. بهش قولِ هزار شات عکس توی تابستون رو دادم. اما اونقدری زمان ندارم که تمامِ تابستون رو به علافی بگذرونم. باید ریاضی بخونم و خودم رو برای مکانیک تحلیلی و ترمودینامیکِ ترم بعدی آماده کنم. این وسط باید نگاهی هم به نسبیتِ عمو آلبرت بندازم. فکر میکنم الان اونقدری پشتوانهی فیزیکی دارم که بتونم نسبیت خاصش رو بخونم. مکانیک و دینامیکش رو البته، برای قسمتهای الکترومغناطیسی باید بیشتر صبر کنم.
کپی رایت: چارلی پیکچرز!
پ.ن: اگر که تمام پرحرفیهای چارلی رو تا اینجا خوندین؛ باید بگم که: سلام :)
پ.ن2: هنوز هیچ خبری از شارلوت نیست.
- ۹۸/۰۴/۰۵