?Shall I compare thee to a summer’s day
عزیزترین؛
وقتی که نزدیک اون جدولهای کنار خیابون ایستادم، کمی نفسنفس میزدم؛ چون تو زودتر از انتظارم رسیده بودی و برای همین از گلفروشی تا اونجا رو دویدم. از همون لحظه متوجه شدم که همهچیز قراره با خیالبافیهای توی اوقات تنهاییم فرق بکنه؛ چون همیشه توی تصور دیدار اولمون، من اونی بودم که از ده دقیقه زودتر منتظر رسیدن توئه. تو پشت به من داشتی روی جدول راه میرفتی و زیر لب چیزی رو زمزمه میکردی که بعدا فهمیدم یکی از آهنگهایی بوده که من برات فرستاده بودم. چندتا نفس عمیق کشیدم تا از نفسنفسزدنهام کم بشه، و بعد من هم اومدم روی جدول. راستش رو بخوای اون لحظه تقریبا بهش فکر نکردم، انگار که همیشه قراره بوده اولینبار روی یه جدول ببینمت. انگار همه اولین بار کسی که دوستش دارن رو روی جدولها ملاقات میکنن. انگار معمولیترین اتفاق دنیائه.
تو هنوز پشت به من داشتی روی جدول قدم میزدی و من فقط نمیدونستم که باید چیکار کنم. طبق برنامههای خیالبافانهم، قرار بود که اولین بار تو از دور من رو ببینی و برات دست تکون بدم تا بیای سمتم. حالا، در واقعیت، تو توی سهقدمیِ من داشتی راه میرفتی و حتی نمیدونستی که من اونجام، با یه شاخهی گل توی دستم. اول فکر کردم که صبر کنم تا خودت برگردی و من رو ببینی، ولی این کار رو نکردم. شاید بهخاطر اینکه دیگه برای دیدنت صبر نداشتم و حتی چند ثانیه انتظارِ بیشتر برای برگشتنت به سمتِ من، خیلی برای قلبِ بیتابم زمان زیادی بود. شاید هم برای اینکه دلم میخواست اسمت رو صدا کنم. چون هیچوقت تاحالا اسمت رو صدا نکرده بودم؛ نه از نزدیک، نه بدون واسطهی قطعات الکترونیکی بین تارهای صوتیِ من و پردهی گوشِ تو. دلم میخواست اسمت رو صدا کنم و ببینم که با شنیدن اسمت به سمت من برمیگردی و نگاهم میکنی. پس آخرین نفسِ عمیقم رو کشیدم، و صدات کردم. تمام این پاراگراف فقط چند ثانیه طول کشید.
راستش رو بخوای، از بعد از اینکه گل رو ازم گرفتی چیز زیادی یادم نیست؛ تا لحظهای که روی پل، آفتابِ میونهی صبح به صورتت میتابید و من برای چند لحظه کلافه بودم از اینکه مجبور بودم کنارت راه برم. دلم میخواست جلوی تو، عقبعقب راه برم تا بتونم بیشتر بهت نگاهت کنم. روی همون پل، بهم گفتی طوری مسلط هستم که انگار دهمین قرارمه؛ اما من واقعا نمیدونستم که دارم چیکار میکنم. تا اون لحظه، تنها قسمتی از واقعیتِ دیدارت که با خیالبافیهام مطابقت داشت، این بود که نمیتونستم از نگاه کردنت دست بکشم. ولی تمام سعیم رو کردم تا خیره شدنهام ترسناک و عجیبوغریب بهنظر نرسه و احساس نکنی که با نگاههام به حریمت وارد شدم. خیره نشدن بهت آسون نبود، ولی سعیم رو کردم، باور کن.
از اولین لحظهای که اسمت رو صدا کردم و به سمتم برگشتی، فقط داشتم سعی میکردم تا همهی لحظهها و همهی جزئیاتی که با حواس پنجگانهم احساس میکردم رو بهخاطر بسپارم. انگار تمام حسهای دنیا آمپلیفای شده بودن و شدیدتر احساسشون میکردم و حتی تلاش برای نگه داشتنشون بیفایده بود. نسیم روی پوستم و گرمای دستهات و بوی عطرت و زردیِ خورشید و همهچیز، خیلی بیشتر از اندازهای بود که بتونم ثبتشون کنم. مثل یه دوربینِ لارج فرمت بودم که یه کارت حافظه با سرعتِ نوشتنِ پایین داخلش گذاشتن و نمیتونه تمام نور و اطلاعاتی که به سنسورش میرسه رو ذخیره و پردازش کنه و برای همین فقط فریمهای تکهتکه و ناقصی رو ثبت میکنه. یکی از فریمهای من، وقتیه که توی پیادهرو، نزدیکِ ظهر، آفتاب طلایی تابستون به تارهای موی بیرون از روسریت که توی نسیم تکون میخوردن میتابید و من با دیدن تمام زیبایی و گرمای اون لحظه، یاد عنوان یکی از غزلوارههای شکسپیر افتادم که فقط دو خط اولش رو بلد بودم. «میتوانم با روزی تابستانی قیاست کنم؟ تو دوستداشتنیتر و ملایمتری.»
Shall I compare thee to a summer’s day?
Thou art more lovely and more temperate.
عکسنوشت: بهخاطر جدولهایی که من رو به تو میرسونن.
پینوشت: بشنویم. این آهنگ تقریبا برای پنجاه سال پیشه. اولین باری که شنیدمش و متنش رو خوندم، با خودم فکر کردم که واقعا شبیه اسمشه. شبیه سرخوشی وسبکی و احساسِ بودن کنار کسیه که دوستش داری. شبیه یهجور نشئگیِ عاشقانهست که همهجا رو رنگی و روشن میبینه و انگار تمام پرندههای دنیا فقط دارن برای اون آواز میخونن و خورشید فقط داره برای اون میتابه. اون موقع، توی تنهاییهام، فکر کردم که اگه یه روزی من هم تونستم چنین چیزی رو احساس کنم، میام و این آهنگ رو میذارم توی وبلاگم.
- ۰۰/۰۷/۰۲