هلی‌گولند :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

هلی‌گولند

شنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۴:۰۴ ب.ظ

عزیزترین؛

احساس می‌کنم بعد از این همه مدت ننوشتن، نیاز دارم که دوباره‌نوشتنم رو با خطاب کردنِ تو شروع کنم، انگار فقط یه‌جور عجیبیه که همین‌طوری شروع به نوشتن کنم، انگار تو یک نقطه‌ی آشنا هستی برای من، بین کلماتی که کمی برام بیگانه شدن. اما به هرحال، قراره که بنویسم، چون یکی از ما همیشه باید بنویسه، چون کلمات برای ما خیلی مهمن، حتی اگر برامون غریبه شده باشن.

 

I.

آخرهای بهار 1925، وقتی هایزنبرگ به تب یونجه‌ی شدیدی مبتلا می‌شه، به هلی‌گولند پناه می‌بره. یه جزیره‌ی خیلی کوچیک از آلمان توی دریای شمال، جایی که دور از گرده‌‌افشانی گل‌ها و درخت‌ها بتونه بهبود پیدا کنه، و البته روی مشکل گیج‌کننده‌ی خطوط طیفی اتم هیدروژن کار کنه. این ماجرا همیشه برای من یکی از قصه‌های پریانِ علمه. چون با اینکه عملا داستان خاصی نداره، ولی این‌قدر پر از عناصر زیبا و شعرگونه‌ست که هربار یادآوریش احساس خیلی خوبی بهم می‌ده.

اول از همه خود هلی‌گولنده، دشت سبز مرتفعی که از همه‌طرف موج‌‌های دریا به ساحل‌ صخره‌ایش کوبیده می‌شه. راستش موقع گفتن از موج‌های دریا، دوست داشتم چیزهای بیشتر بدونم تا توصیفات این ماجرا رو شکوه‌مندتر تعریف کنم، مثلا بدونم که آب دریای شمال چه‌قدر گرم یا سرده، یا توی بهار چه‌قدر موج‌هاش خروشان هستن؟ دلم می‌خواست مثل یه ملوانِ یک‌چشمِ نیمه‌مستِ قرن هجدهمی با آب‌وتاب تعریفش کنم، توی یه شب بارونی، توی یه مِی‌کده ارزون و شلوغ نزدیک بندرگاه هاوانا که توش بوی عرق نیشکر میاد و نور زرد فانوس‌های آویزون از سقفش به سختی راه‌شون رو از بین اون همه دود چپق و تنباکو باز می‌کنن تا به میزهای چوبی کثیفش برسن؛ ولی خب حالا دیگه خیلی وقته که قرن هجدهم نیست و من هم یه ملوان نیستم و تازه هردوتا چشمم هم سالمه، پس فعلا به همین‌قدر از جزئیات اکتفا می‌کنم.

قسمت زیبای دوم این ماجرا، اینه که هایزنبرگ اون‌جا وقتش رو بین چندتا کار تقسیم می‌کنه؛ پیاده‌روی و بالا رفتن از صخره‌ها، کار کردن روی مسئله‌ی فیزیک، و حفظ کردن شعرهای «دیوان شرقی‌-غربی» گوته. یک شب بالاخره مسئله‌ رو با استفاده از جدول‌های ابداعی خودش حل می‌کنه که بعدا متوجه می‌شه موجودات نسبتا شناخته‌شده‌ای به اسم ماتریس هستن. این به‌نظر من یک قسمت هیجان‌انگیز دیگه از این ماجراست، پیدا کردن و ساختن یک سری چهارچوب‌ و موجود ریاضی، بدون اینکه بدونه از قبل وجود داشتن. وقتی نهایتا اولین طیف‌های هیدروژن رو با روش خودش درست محاسبه می‌کنه - و اون‌قدر هیجان‌زده می‌شه که توی محاسبات بعدیش چندین بار خطا می‌کنه - نزدیک صبح بوده و دیگه از هیجان خوابش نمی‌برده، برای همین راه می‌افته به سمت ساحل، از یه صخره بالا می‌ره، و رو به دریا، منتظر طلوع خورشید می‌مونه. می‌بینی؟ حتی پایانش هم شبیه یه قصه‌ی پریانه. خود همین رسیدن به اون لحظه‌ی «آهان!» و دیدن پدیده‌های دنیا از پشت پرده‌ی ریاضیاتی که خودت بهش رسیدی، به‌قدر کافی باشکوه هست، چه برسه به ترکیبش با یه صخره‌ی سنگی و دریا و طلوع خورشید و احتمالا اشعاری که از گوته اون لحظه توی سرش پیچ‌وتاب می‌خورده.

 

II.

توی این تابستون باید درس‌هام رو برای ارشد بخونم، درس‌هایی که خیلی‌هاشون رو قبلا درست نخوندم، یا حتی اصلا نخوندم. دلم می‌خواد جبرخطی بخونم، چون خیلی قراره به دردم بخوره و چون ازش خوشم میاد و واقعا دوست دارم که بدون دغدغه‌ی دانشگاهی بخونمش. شاید تصمیم بگیرم که من هم بخشی از وقتم رو صرف حفظ کردن شعرها بکنم. راستش دلم نمی‌خواد غزل‌های حافظ یا سعدی رو به قصد حفظ کردن بخونم، ولی تازگی‌ها متوجه شدم که حفظ کردن شعرهای انگلیسی برام راحت‌تره، و نمی‌دونم چرا. فکر می‌کردم هرقدر بیشتر معنی یک شعر رو بدونم حفظ کردنش راحت‌تر می‌شه، ولی انگار برعکسه و این فاصله‌ی بیشترم با یه زبان دیگه باعث می‌شه راحت‌تر جملات و شعرهاش یادم بمونه، شاید به‌خاطر اینه که کلماتش و آواهاش، کم‌تر برام بدیهیه. مثلا تا الان بدون اینکه تلاش خاصی بکنم، صرفا با زمزمه کردنش موقع پیاده‌روی‌هام، 14 خط اول «ترانه‌ی عاشقانه‌ی جی. آلفرد پروفراک» رو حفظ شدم و حالا دلم می‌خواد تا آخرش رو حفظ کنم. الان رسیدم به این قسمتش:

The yellow fog that rubs its back upon the window-panes,

The yellow smoke that rubs its muzzle on the window-panes,

Licked its tongue into the corners of the evening,

که توصیفش من رو یاد لندن آلوده‌ و پر از دودِ انقلاب صنعتی می‌اندازه، و یه اتمسفر نیمه‌تاریک، شبیه سریال North and South بی‌بی‌سی وان. چندوقت پیش یکی از کتاب‌های درسی خاله‌م رو توی خونه‌ی مادربزرگم پیدا کردم که اسمش The elements of poetry بود و درباره‌ی ساختار شعرها و تحلیل و درک‌شون بود و کلی شعر توی خودش داشت، از شاعرهای آشنا و اکثرا ناآشنا. وقتی دیدم که توی فصل یکی مونده به آخرش که از شعرهای عالی‌تر و غنی‌تر مثال میاره شعر پروفراک رو آورده، (و البته گفته که به‌خاطر جریان سیال ذهنش این احتمالا دشوارترین شعر توی کتاب باشه) کتاب رو از خاله‌م قرض گرفتم تا بیشتر بخونمش. از بچگی و حتی موقعی که یک کلمه هم انگلیسی نمی‌دونستم، دیدن کتاب‌های انگلیسی خاله‌م برام هیجان‌انگیز بود. یک کتاب قطور تاریخ ادبیات انگلیسی داشت که توش پر از نویسنده‌ها و تکه‌هایی از متن‌ها و شعرهاشون بود و من روی مبل می‌نشستم و ورقش می‌زدم و سعی می‌کردم چیزی ازشون متوجه بشم، که بیشتر اوقات بی‌فایده بود.

فکر کنم تمام این‌ها رو تعریف کردم که فقط بگم احساس می‌کنم این روزها خیلی سرگردونم و من هم به آرامشِ پری‌وارِ یه هلی‌گولند نیاز دارم برای رسیدن به کارهام دور از همه‌ی چیزهای دیگه (البته نه دور از تو، تو برای من مثل شعرهای گوته هستی)، و دیدن صحنه‌‌های باشکوهی مثل دریا و طلوع خورشید. حالا که نمی‌تونم وسایلم رو جمع کنم و برم آشوراده یا ابوموسی، امیدوارم بتونم توی این تابستون اتاقم رو تبدیل به یه هلی‌گولند کوچیک بکنم، با کتاب‌ها و با آهنگ‌ها، و با عطر بهارنارنج.

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

نظرات  (۲۳)

اون جوری که توصبفش کردین واقعا هم مثل قصه‌های پریان بود :`)

پاسخ:
پس خوش‌حالم که تونستم احساسم رو برسونم :)
  • ارکیده ‌‌‌‌
  • چارلی برگشته با نوشته های قشنگش *-*

    پاسخ:
    دلم برای این کامنت‌های رنگی ارکیده تنگ شده بود :)

    سلام

    دیدن ستاره ی روش اینجا خیلی خوشحالم کرد=)

    پاسخ:
    سلام :)
    لطف داری :) امیدوارم باز هم ستاره‌های این‌جا خوش‌حالت کنن.
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • سلام چارلی :)

    چیزی که درباره‌ی کتاب‌های خاله‌ت و ورق زدنشون تو بچگی گفتی برام حس آشنایی داشت. علاقه‌ی من به فیزیک هم ریشه در کتابخونه‌ی خاله‌م داره! و همینطور ادبیات. هنوز هم هر وقت میریم یکی دو تا کتاب پس می‌برم و کتاب جدید برمی‌دارم! :)

    پاسخ:
    سلام فاطمه‌خانوم :)
    نمی‌دونم چرا بیشتر اوقات خاله‌ها کتاب‌خونه‌ی هیجان‌انگیزتری دارن از عمه‌ها :))
    پس یعنی خاله‌تون هم فیزیک می‌خونده؟ :)

    سلام چارلی. نمیشه گفت خوش اومدید چون احتمالا همین رو مینویسید و باز تا ماه ها شاید حتی کامنت ها رو تایید نکنید چه برسه به نوشتن مطلب بعدی :)) اما از دیدن ستاره روشن وبلاگتون خوشحال شدم واقعا:)

    متن رو مثل همیشه هنرمندانه نوشتید. و این حجم از علاقه به فیزیک هیجان انگیزه. من وقتی فلسفه میخونم و قضایای فلسفی و کلامی رو متوجه میشم یا خودم برای رد و اثبات شون دلیل میارم همچین حسی پیدا میکنم. با قلبیه تند میتپه

    اما فکر کنم علاقه شما، یک علاقه تمام وقته. همیشه و همیشه احتمالا از فیزیک لذتذ می‌برید. برای من هیچ چیز اینجور نیست..

    و انگلیسی رو یادمه بچه که بودم لذت می‌بردم از ورق زدن لغت نامه و حفظ مثال هایی که شاید یه روزی به دردم بخوره :)) اما هیچوقت زبان رو ادامه ندادم و عملا هیچ چیز بلد نیستم ازش. اما احتمالا دلیل اینکه من زبانم خوب نیست، اینه که خاله ندارم که همچین کتاب‌هایی داشته باشه :))) 

    پاسخ:
    سلام پاییز عزیز :)
    حالا یک‌کم هم خوش‌بین باشین جای دوری نمی‌ره D: دیدین که این‌طوری نشد؟ :))
    اول این که من هم از دیدن کامنت‌تون خوش‌حال شدم و ممنونم از لطف‌تون :)
    این‌طور که گفتین برای من هم هیجان‌انگیز بود، من هم همیشه به فلسفه و کلام، البته بیشتر فلسفه و منطق، علاقه‌مند بودم :) صرفا علاقه‌مند ولی. چون وقت براش نداشتم و نمی‌دونم، احساس می‌کردم فقط خیلی گسترده‌تر و مهم‌تر از اونه که بخوام توی اوقات فراغتم بخونمش و تکه‌های کوچیکیش رو کشف کنم، یا شاید این صرفا به‌خاطر کمال‌گراییمه. به هرحال «دوره‌ی مختصر منطق صوری» دکتر خوانساری خیلی وقته که توی کتاب‌خونه‌مه و دلم می‌خواد بخونمش، ولی هنوز فرصت نکردم.
    اما درباره‌ی علاقه‌ی تمام وقت، دلم می‌خواد که این‌طوری باشم :) ولی فکر کنم که نیستم، یعنی خب احتمالا حتی فیزیکدان‌های بزرگ هم گاهی خسته و حتی زده می‌شدن از فیزیک، اما فکر کنم چیزی که مهمه دفعات و تکرارشونه. مثل بعضی از این قضایای پیوستگی توابع توی ریاضی، که تا چند نقطه‌ی محدود و شمارای ناپیوسته، مشکلی پیش نمیاره براشون :) 

    انگلیسی رو تقصیر خاله نندازید ولی :)) هنوز هم هروقت بخواین می‌تونید شروع کنید و یادش بگیرین :)


    سلام :)))

    من که یادم نمیاد کی این جارو دنبال کردم و شما کی هستین...

     

    در هر صورت قضیه هایزنبرگ خیلی باحااال بود *---*

     

    پاسخ:
    سلام :)
    امیدوارم کم‌کم یادتون بیاد، دست به گیرنده‌تون نزنید :))

    خداروشکر :) من نگران بودم بقیه موقع خوندنش خواب‌شون ببره.
  • نیوتون هیگز
  • میدونی...

    تو منو یاد «الن» توی فیلم «بازی تقلید میندازی

    با این تفاوت که تو سرشار از احساساتی چیزی که «الن» هیچوقت تجربه اش نکرد...اون فقط از محاسبات پیچیده ولی منطقی ریاضیات تشکیل شده بود و کار هاش صرفا منطقی بود نه درست...!

    راستی ... ممنون میشم چند تا کتاب خوب در مورد کوانتوم بهم معرفی کنی...باشد که به اطلاعاتمان افزوده گردد...!

    پاسخ:
    آمم، خب اول اینکه باعث خوشحالیه که حتی یک‌کم شبیه آلن باشم :)
    ولی موافق نیستم با اینکه آلن چیزی از احساسات نمی‌دونست، به‌نظرم احساسات خیلی زیادی هم داشت و اگه فیلم رو دیدین و این‌طوری فکر می‌کنید، یه بار دیگه باید مرورش کنید :) آلن حتی ماشینی که ساخت رو به اسم کسی که از نوجوونی دوستش داشت اسم‌گذاری کرده بود، ماشینی که این‌قدر براش مهم بود. من فکر می‌کنم حتی بخشی از وابستگیش به کریستوفر، به‌خاطر این نبود که این همه براش زحمت کشیده بود و وقت گذاشته بود، به‌خاطر این بود که اسمش رو گذاشته بود کریستوفر، براش روح داشت. انگار گاهی واقعا کریستوفر رو توش می‌دید، کریستوفر بود که اون رو اولین بار با رمزگذاری‌های ریاضی آشنا کرده بود.
    حتی حرف‌هایی که آخر فیلم به جوآن زد، مشخصا برای این بود که ازش فاصله بگیره و این‌طوری ازش محافظت کنه. حتی چشم‌های خود آلن موقع وانمود کردن به اینکه جوآن براش مهم نیست پر از اشک شده بود، چه‌طوری آلن احساسات نداشت؟ :) آلن بلد نبود، مشکل داشت توی ارتباط با آدم‌ها، گاهی متوجه مناسبات اجتماعی نمی‌شد، توی ابراز علاقه‌ی پلاتونیکش به جوآن خوب نبود، احتمالا اگر کریستوفر زنده بود هم عاشق خیلی افتضاحی می‌شد، ولی احساس داشت آلن، بیشتر از خیلی آدم‌های دیگه. آدم بی‌احساس کسیه که می‌بینه و سر برمی‌گردونه، اهمیت نمی‌ده. اما آلن گاهی اوقات اصلا نمی‌دید، نمی‌تونست درک کنه، اما وقت‌هایی که می‌فهمید احساسات بقیه رو، اهمیت می‌داد.

    برای کوانتوم راستش، من خیلی به این کتاب‌های پاپ‌ساینسی که تازگی‌ها زیاد شده اعتقادی ندارم. ولی یه کتابی هست که من یادمه توی تابستون قبل از سال کنکورم توی یه کتاب‌خونه دیدمش و خیلی ازش خوشم اومد و به‌نظرم خوب بود و نویسنده‌ش هم البته آدم نسبتا معتبری بوده توی دنیای فیزیک و انگار همکاری‌های با اینشتین داشته. این کتاب:
    https://mazyarpub.ir/product/quantum/
    البته متاسفانه قسمت زیادی از بامزگیش توی ترجمه از بین رفته :)) مثلا یه چیزی که من ازش دوست داشتم، این بود که عنوان دوتا فصل متوالیش رو بامزه انتخاب کرده بود و با کلمات بازی کرده بود.
    اسم یک فصلش این بود که از مدل اتمی بور می‎‌گفت : The Atom of Niels Bohr
    و فصل بعدیش که توش مشکلات مدل بور رو می‌گفت اسمش این بود: The Atom of Bohr Kneels

    خدای من، چه خوب بلدی کلمه‌ها رو پشت سر هم بچینی و ازشون یه هلی‌گولند سبز با موج‌هایی که خودشون رو به صخره‌هاش می‌کوبند بسازی.

    پاسخ:
    خدای من، این رو کسی که می‌گه که آرشیوش رو یک‌نفس خونده بودم :) خیلی ممنونم، و خوش‌حال! :)
  • مائده ‌‌‌‌‌‌‌
  • ببینید کی اینجاست :)))

    پاسخ:
    نه، ببینید کی «این‌»جاست :))
  • دُردانه ‌‌
  • داریم صدای قدم‌های کنکور ارشدتو می‌شنویم. کم‌کم داره بهت نزدیک میشه.

    انگار همین دیروز بود کارشناسی قبول شدی. چه زود گذشت.

    خوشحالم پست جدید گذاشتی :)

    پاسخ:
    حالا چرا مثل قدم‌های مرگ سیاه‌پوشی که یه داس توی دستشه توصیفش کردین؟ :))
    آره، خودم هنوز باورم نمی‌شه که کنکور ارشد دارم :) البته موقع کنکور کارشناسی هم باورم نمی‌شد که پیش رو دارمش، پس زیاد عجیب نیست :))
    ممنونم، من هم خوش‌حالم :)

    من اون مینی سریال رو خیلی دوست دارم، علی‌رغم اتمسفر خاکستریش. (:

    پاسخ:
    من هم دوستش دارم :) اتفاقا من از این اتمسفرهای خاکستری و تیره‌ای که توی زمینه‌ی این عشق‌های کلاسیک جریان داره خوشم میاد، و البته کلا بیشتر مینی‌سریال‌های Period Dramaی بی‌بی‌سی‌وان رو دوست دارم :)) Little Dorrit هم همین‌طور، هرچند ندیدمش درست، چندبار قبلا تلوزیون پخشش کرده بود فقط.

    هر وقت تو دست از چیزهای کلاسیک انگلیسی کشیدی، منم با زوج‌های استریت کنار میام. ولی تا اون موقع، لطفا Jane Eyre (2011) ببین، چون با توصیفی که از هلی گولند کردی، یکم یادش افتادم و چون شخصیت‌هاش خیلی زیبان.

    پاسخ:
    آخه این معامله رو از کجا آوردی اصلا سارا؟ :)) من حتی نمی‌دونستم با زوج‌های استریت مشکل داری :))
    و اینکه راستش دلم می‌خواد اول کتابش رو بخونم :( برای Emma هم همین‌طور، خیلی دلم می‌خواست این اقتباس 2020 جدیدش رو ببینم ولی دلم می‌خواست اول بخونمش.
  • آقاگل ‌‌
  • اینجاست که میگه:

    گلنار مثل گلی بود که پرپر گشته

    شکر خدا به ده ما برگشته. :)

    حالا شما به جای گلتار بذار چارلی. کی به کیه:دی

     

    پاسخ:
    ای بابا، حالا که کسی به کسی نیست، پس شما هم کدخدای ده باشین :))
    ممنونم کدخدا :))

    .

    نقطه فقط برای اینکه بگم اینجا بودم.

    پاسخ:
    ..
    دوتا نقطه، برای اینکه بگم ممنونم که این‌جا بودین :)
  • گیلبرت ‌‌
  • آه چارلی! تو چقدر دیر اومدی و من چقدر دیر دیدم که پست گذاشتی! چقدر بلاگستان سوت و کور شده و ماها دیگه ذوق و حال نداریم :(

    صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

    عندلیبان را چه پیش آمد؟ هزاران را چه شد؟

     

    حالا بگذریم ازین صحبتا! چه پست خوبی بود! اون توصیفت از هلی‌گولند خیلی وسوسه‌انگیز و دلخواهه. واقعا مکان شکوهمندیه مخصوصا برای اون سن که هایزنبرگ بوده! (فکر کنم بیست سال و اینا بوده باشه!)

    کلا تعطیلات رفتن تو این سن نقطه‌ی عطف زندگی بزرگان علم بوده! نیوتون هم فکر میکنم همین حدودا بود که حسابان رو اختراع کرد :))

    پاسخ:
    سلام گیلبرت :)
    حالا یه بیت دیگه بگو که با این قرابت معنایی داشته باشه D:

    آره گیلبرت، 23 سالش بوده هایزنبرگ، نمک روی زخمم نپاش :)) وقتی فکر می‌کنم دو سال دیگه من دارم چی‌کار می‌کنم، ترجیح می‌دم فکر نکنم و به‌جاش برم برای خودم یه لیوان چایی بریزم :)) 
    آره، خلاصه، ایشالا کرونا تموم شد خبرت می‌کنم بریم شمال بعدش با دوتا نوبل برگردیم :)) شاید هم سه‌تا، جایزه‌ی صلحش رو می‌تونیم باهم تقسیم کنیم.
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • بله بله! الانم دکترای اخترفیزیک داره می‌گیره :)

    ایشالا شیرینی دکترای شما😁

    پاسخ:
    به‌به به سلامتی :)
    ان‌شاءالله شما اول شیرینی دکترای خاله‌تون رو تصفیه کنید، به مال من هم می‌رسیم :))
  • نیوتون هیگز
  • بنظرم حق با توعه ...من گفتم آلن احساسات رو تجربه نکرد... اون یه ذره هم احساسات صفر و یکی بودن😁😁 ... ولی در مجموع تو درست میگی

    مرسی بابت معرفی کتاب😍

     

    پاسخ:
    خواهش می‌کنم :) امیدوار کمکی کنه.

    باز هم زود جواب نمیدین :)) اما مثلا کامنت 19 تیر رو، اوایل مرداد جواب میدین. اما بهتر از چند ماهه :))

    هرچی کمتر زده بشیم از علمی، ینی بیشتر برای اون ساخته شدیم؟

    فکر میکنم من برای هیچ علمی ساخته نشدم پس... 

    پاسخ:
    حالا برای شروع دوباره خوبه دیگه، سخت نگیرید :))
    راستش نمی‌دونم، توی ذهنم این بود :) ولی نه اینکه زده نشید، منظورم این بود که حتی وقتی زده می‌شین هنوز نتونید رهاش کنید و بهش علاقه داشته باشین. یه چیزی شبیه این رابطه‌های سمّی که کلی می‌زنن توی سر و کله‌ی هم و باهم قهر می‌کنن ولی هنوز هم‌دیگه رو دوست دارن :))
    تازه به‌نظرم مهم نیست که به این فکر کنید که برای چی ساخته شدین یا نشدین. کاری که دوست دارید رو بکنید و خودتون می‌فهمین بالاخره :)
  • گیلبرت ‌‌
  • نوبلای شماااال محاله یادم بره

    اون همه شور حااااال محاله یادم بره

    :))

    پاسخ:
    آقا می‌گن از دربار سلطنتی سوئد تماس گرفتن که کپی‌رایت این ترانه رو بخرن برای افتتاحیه‌ی نوبل 2022 :))

    سلام :)

    حالا بعد از گذشتن دو ماه از این پستت، نظرت درباره‌ی تابستونت همین‌قدر رویایی و fairytale بود؟ تونستی اتاقت رو تبدیل به یه هلی‌گولند کوچک بکنی؟

    پاسخ:
    سلام :)
    تابستونم حتی رویایی‌تر از تصورم بود، ولی نه فقط به‌خاطر اینکه اتاقم رو تبدیل به هلی‌گولند کردم، به‌خاطر معجزه‌هایی که توش برام اتفاق افتاد :)

    کاش برامون از تابستونی که اینطور توصیفش کردید بگید. 

    حالا که در آستانه تموم شدنه. 

    سلام چارلی. امیدوارم حالت خوب باشه.

    به نظرم رسید دلیل بسته بودن کامنت‌های پست‌های اخیرت اینه که طوری نیستن که دوست داشته باشی درباره‌شون کامنت بگیری و به همین خاطر به خودم اجازه دادم از این پست برای پرسیدن سوالم استفاده کنم.

    خیلی وقته وبلاگت رو می‌خونم و تنها کسی هستی که به ذهنم رسید سوالمو ازش بپرسم چون می‌دونم عاشق فیزیکی و فارق از این‌که دانشجوی این رشته‌ای، از قبل از ورود به دانشگاه و بعدش هم مطالعه‌ی آزاد زیاد داشته‌ی و محدود به کتاب‌های دانشگاهی نبوده‌ی.

    من خیلی دوست دارم فیزیک یاد بگیرم! فکر می‌کنم بهم کمک می‌کنه دنیای اطرافم رو بهتر بفهمم و به درک عمیق‌تری ازش برسم، ولی نمی‌دونم این سواد فیزیکی رو از چه طریقی باید کسب کنم.

    سواد فعلی‌م در حد فیزیک دبیرستانه و هیچ مطالعه‌ای خارج از مباحث دبیرستانی نداشتم و کتاب‌های متفرقه درباره‌ی فیزیک نخوندم. دوست دارم مفاهیم فیزیک رو از جایی شروع کنم به یاد گرفتن که بهم دید بهتری بده، ولی هیچ ایده‌ای ندارم که چطور و از کجا شروع به یادگیری کنم. می‌خواستم بدونم توصیه‌ای برام داری؟

    پاسخ:
    سلام مهشادخانوم :) ممنونم، امیدوارم حال شما هم خوب باشه.
    بابت ملاحظه‌تون ممنونم. این‌طوروقت‌ها پیام خصوصی هم می‌تونید بهم بدین، مشکلی نداره :)

    راستش رو بخواید، حقیقت تلخ اینه که فهم کامل فیزیک بدون ریاضیاتش ممکن نیست. یعنی درواقع اغلب بدون ریاضی، بیشتر فقط شبیه یه قصه و دانستنی سرگرم‌کننده می‌شه و فکر کنم شما بیشتر از این بخواید. 
    فکر می‌کنم برای شروع، این مجموعه کتاب «فیزیک مفهومی» مناسب باشه که نشر فاطمی ترجمه‌اش کرده. مجموعه‌ی خیلی خوب و روان و محبوبی هم هست، خصوصا توی دبیرستان‌های آمریکا یا حتی ابتدای کالج. همون‌طور که از اسمش پیداست، بیشتر محتوای مفهومی داره و تقریبا ریاضیاتی نداره، فقط معادلات اساسی رو معرفی کرده ولی با این وجود مطالب دقیق و فیزیکی‌ای داره و خیلی عمیق و با مثال‌ها و شهودهای مختلفی بهشون پرداخته. من خودم هنوز چیزهای زیادی ازش یاد می‌گیرم موقع خوندنش، یا نگرش‌های تازه‌ای درباره‌ی یک مفهوم فیزیکی پیدا می‌کنم که تا قبلش بهش فکر نکردم. چهار جلده و با مکانیک شروع می‌شه.

    بعد از اون، این مجموعه‌ی «فیزیک پایه‌» نوشته بلت هست که باز هم ترجمه‌ی نشر فاطمیه. این مجموعه کمی آکادمیک‌تره و ریاضیات بیشتری داره، ولی هنوز تمام ریاضیاتش در حد دبیرستانه و از حسابان توش استفاده نشده. درواقع پلی هست بین مجموعه‌ی قبلی، و فیزیک دانشگاهی. مفاهیم رو هم خیلی خوب توضیح داده، تا جایی که حتی یکی از اساتید ما هم بهمون پیشنهادش می‌کرد توی ترم‌های اول دانشگاه. 

    من نمی‌دونم چه‌قدر قصد دارید توی فیزیک پیش برید، ولی بعد از همه‌ی این‌ها من مبانی فیزیک هالیدی رو پیشنهاد می‌کنم که خیلی معروفه البته و منبع فیزیک پایه‌ی ترم‌های اول دانشگاه‌هاست برای بیشتر رشته‌ها، و به‌نظرم خیلی کتاب زیباییه و خوب توضیح داده مباحث رو. به کمی مشتق و انتگرال نیاز داره البته، ولی در حد خیلی ابتدایی. پیچیدگی ریاضی خاصی نداره و با کمی تلاش، با دانش ریاضی دبیرستان هم می‌شه فهمیدش.

    و همین‌ها فعلا به ذهنم می‌رسه :) اگه باز پیشنهادی پیدا کردم براتون کامنت می‌کنم.
    + اگر هم که با زبان انگلیسی مشکلی ندارید، فکر می‌کنم کتاب‌ها و دوره‌های خوبی به انگلیسی وجود داشته باشن که می‌تونم بگردم دنبال‌شون.


    خیلی ممنونم بابت وقتی که گذاشتی. 

    یادمه این مجموعه‌ی اول رو چند سال پیش تو کتاب‌خونه‌ی پسرخاله‌م که مهندسی مکانیک می‌خوند دیده بودم. همون موقع هم توجه‌م رو جلب کرد و هر وقت می‌رفتم خونه‌شون ورق‌شون می‌زدم و می‌خوندم (هنوز وارد دبیرستان نشده بودم).

    نمی‌دونم ماجراهام با فیزیک(!) به کجا برسه! شاید واردش بشم و دلم بخواد بیشتر یاد بگیرم و همین بکشوندم سمت ریاضی، شاید هم به صورت سطحی و کند ادامه‌ش بدم. نمی‌دونم. الان فقط یه ذهن کنجکاو دارم که دوست داره بیشتر و بیشتر بفهمه و به نظرم رسید فیزیک به ساختن دانشم از دنیای اطراف کمک می‌کنه. تاثیر علاقه‌‌ رو هم نمی‌تونم نادیده بگیرم. کنکور تموم شد اما من نتونستم حل تست‌های فیزیک رو کنار بذارم و تا یه مدت صرف لذتی که برام داشت هر روز مسئله‌ها رو حل می‌کردم و سعی می‌کردم هر بار با یه شیوه‌ی جدیدی حل‌شون کنم. 

    زبانم خوبه، اما نمی‌دونم برای مطالعات علمی تا چه حد پاسخ‌گو باشه. به هر حال ترجیح می‌دم فیزیک رو با فارسی شروع کنم.

    بابت معرفی کتاب‌ها واقعن ممنونم. باید راجع به هر دو مجموعه سرچ کنم و ببینم کدوم‌شون با سطح سواد و اهدافم بیشتر جوره. فعلن فقط خواستم ازت تشکر کنم.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی