Inventing Reality
عزیزترین؛
چند روز پیش وقتی توی هال خونه نشسته بودم، تلویزیون داشت «Anne با یه E» رو نشون میداد اما بهجای موسیقی تیتراژ اولش یک چیز دیگه گذاشته بودن و مادرم که قبلا سریال رو دیده بود، گفت که موسیقی اصلیش رو خیلی دوست داشت، و من شگفتزده شدم. آهنگش رو از توی گوشیم پخش کردم و پرسیدم «این؟» و با لبخند گفت «آره» و من با نیشِ باز بهش گفتم «این راکه!». انتظار نداشتم که روزی از یه آهنگ راک خوشش بیاد. آخه همیشه حتی درامز توی زمینهی موسیقیها هم بهنظرش اضافه و شلوغ و استرسزاست؛ اغلب فقط چیزهای ملایم رو میپسنده.
میدونم که ماجرای چندان عجیبی هم نیست و احتمالا زیادی بزرگش کردم، یعنی خب به عجیبی این که یک روز صبح بلند بشم و ببینم که مادرم پوستر گروه بیتلز یا تاکینگ هدز رو به در یخچال چسبونده نیست؛ اما هنوز اتفاقیه که انتظارش رو نداشتم، و برای تو تعریفش کردم تا بهت بگم که آینده میتونه پر از این چیزها باشه؛ پر از تغییرهایی که انتظارش رو نداریم. پر از گسترش مرزهای آدمهایی که قبلا توی ذهنمون انتظار این پیشروی و سازگاری رو ازشون نداشتیم، و پذیرش از سمت اونهایی که فکر میکردیم با دنیای ما خیلی فاصله دارن. اگر مادر من میتونه از یک راک کانادایی دههی 90 خوشش بیاد، پس خیلی چیزهای دیگه هم ممکن هستن. شاید باید فقط صبر کنیم تا زمانش برسه، و بعد میبینیم که آغوشهایی به رومون باز شدن که تا پیش از این بهنظر میرسیدن تا ابد بسته باشن؛ شاید اونقدر که فکر میکنیم تنها و دستبسته نباشیم. تازه، همیشه هم معجزهها هستن.
این عکس رو ترم دوم، و از قرار معلوم ساعت 9:36 دقیقهی صبح گرفتم. احتمالا اومده بودم تا شروع کلاس ساعت ده توی کتابخونهی دانشکده کمی چرخ بزنم. خیلی از اوقات بیهدف میاومدم و بین قفسههاش گشت میزدم و اگر عنوان کتابی برام جالب بود، برش میداشتم و نگاهش میکردم. بیشتر توی قسمت کتابهای انگلیسی، چون عنوانهای هیجانانگیزتر و خیلی بیشتری داره. بخش فارسی بیشتر فقط نسخههای متعدد از منابع درسی پراستفاده رو داره. بخش انگلیسی انتهای سالن کتابخونهست و چون خیلی کم بهش رجوع میشه اغلب لامپهای اون قسمت خاموشه و راستش این برای من خوشایند بود. وقتی که به سمتش میرفتم این احساس رو بهم میداد که انگار دارم به سمت اعماق تاریک دانش قدم بر میدارم. شبیه یک جادهی کمتر پیمودهشده بود و حتی غبار روی کتابهاش هم بیشتر بود. وقتی روی عطف کتابهاش دست میکشیدم انگشت سبابهم سیاه میشد و این رو دوست داشتم، جادویی بود. اونجا همیشه چیزی برای به هیجان آوردن من داشت. یک بار تصادفا «اصول ریاضی فلسفهی طبیعی» نیوتن رو پیدا کردم، کتاب مقدسِ فیزیک، و یکبار هم یک مجموعهی آثار از نیلز بور دیدم که تمام مقالاتش رو با دستخط خودش داشت.
درواقع اینجا میخواستم فقط از کد کتاب و عنوانش عکس بگیرم تا بعدا بیام سراغش، حواسم به ترکیببندی یا چیزهای دیگه نبود، ولی با این حال انگار عکس خیلی بدی هم نشده. بعدا که دیدمش ازش خوشم اومد. اسم کتابش Inventing Reality هست. اول اسمش توجهم رو جلب کرد و بعد متوجه شدم که محتوای قشنگی هم داره، هرچند بعدا هیچوقت فرصت نکردم که برم سراغش؛ اما عنوانش بهخاطر تعبیر جالبش از اون موقع توی ذهنم مونده؛ اینکه واقعیت چیزیه که ما واقعا اختراعش میکنیم. آخرهای فیلم Tenet (نگران نباش، چیزی رو اسپویل نکردم! هرچند فکر نکنم اصولا بشه این فیلم رو اسپویل کرد D:) یکی از شخصیتها در جواب کسی که ازش میپرسه «سرنوشت رو چی صدا میزنه؟» میگه «واقعیت» و شاید تمام قضیه فقط همینه. نیازی نیست که از ستارهها بترسیم، چون میتونیم خودمون از اول ستارهها رو توی آسمون بچینیم. میتونیم آینده رو خودمون اختراع کنیم، و میدونم که خیلی از متغیرها دست ما نیست، اما مهم اینه که چیزهایی هم دست ما «هست» و میتونیم باهاشون به چیزهایی که دست ما نیست واکنش نشون بدیم. مثل چرخوندن فرمون ماشین توی پیچ جاده. آینده چیز پیچیدهای نیست، آینده یعنی توی معادلاتت بهجای t بنویسی t+dt، و چون بخشی از این معادلات رو خودت مینویسی، همیشه میتونی دستکم تلاشت رو بکنی تا به واگراییهای احمقانه برنخوری. مطمئن باش عزیزِ من، بخشی که ما مینویسیم اونقدر تاثیرگذار هست که بتونه چنین کاری بکنه. و تازه،
* ?What Can Stop the Determined Heart
پینوشت: بشنویم :)
* اسم قسمت سوم از فصل سوم AnnE هم همینه.
- ۹۹/۱۰/۱۷
شاید باید فقط صبر کنیم:)
و درواقع جز صبر کردن و اضافه کردن dx ها و dt ها کاری ازمون برنمیاد! همین رو هم نباید دریغ کنیم.