Inventing Reality :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

Inventing Reality

چهارشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۹، ۰۷:۴۴ ق.ظ

عزیزترین؛

چند روز پیش وقتی توی هال خونه نشسته بودم، تلویزیون داشت «Anne با یه E» رو نشون می‌داد اما به‌جای موسیقی تیتراژ اولش یک چیز دیگه گذاشته بودن و مادرم که قبلا سریال رو دیده بود، گفت که موسیقی اصلیش رو خیلی دوست داشت، و من شگفت‌زده شدم. آهنگش رو از توی گوشیم پخش کردم و پرسیدم «این؟» و با لبخند گفت «آره» و من با نیشِ باز بهش گفتم «این راکه!». انتظار نداشتم که روزی از یه آهنگ راک خوشش بیاد. آخه همیشه حتی درامز توی زمینه‌ی موسیقی‌ها هم به‌نظرش اضافه و شلوغ و استرس‌زاست؛ اغلب فقط چیزهای ملایم رو می‌پسنده. 

می‌دونم که ماجرای چندان عجیبی هم نیست و احتمالا زیادی بزرگش کردم، یعنی خب به عجیبی این که یک روز صبح بلند بشم و ببینم که مادرم پوستر گروه بیتلز یا تاکینگ هدز رو به در یخچال چسبونده نیست؛ اما هنوز اتفاقیه که انتظارش رو نداشتم، و برای تو تعریفش کردم تا بهت بگم که آینده می‌تونه پر از این چیزها باشه؛ پر از تغییرهایی که انتظارش رو نداریم. پر از گسترش مرزهای آدم‌هایی که قبلا توی ذهن‌مون انتظار این پیش‌روی و سازگاری رو ازشون نداشتیم، و پذیرش از سمت اون‌هایی که فکر می‌کردیم با دنیای ما خیلی فاصله دارن. اگر مادر من می‌تونه از یک راک کانادایی دهه‌ی 90 خوشش بیاد، پس خیلی چیزهای دیگه هم ممکن هستن. شاید باید فقط صبر کنیم تا زمانش برسه، و بعد می‌بینیم که آغوش‌هایی به رومون باز شدن که تا پیش از این به‌نظر می‌رسیدن تا ابد بسته باشن؛ شاید اون‌قدر که فکر می‌کنیم تنها و دست‌بسته نباشیم. تازه، همیشه هم معجزه‌ها هستن.

 

 

این عکس رو ترم دوم، و از قرار معلوم ساعت 9:36 دقیقه‌ی صبح گرفتم. احتمالا اومده بودم تا شروع کلاس ساعت ده توی کتاب‌خونه‌ی دانشکده کمی چرخ بزنم. خیلی از اوقات بی‌هدف می‌اومدم و بین قفسه‌هاش گشت می‌زدم و اگر عنوان کتابی برام جالب بود، برش می‌داشتم و نگاهش می‌کردم. بیشتر توی قسمت کتاب‌های انگلیسی، چون عنوان‌های هیجان‌انگیزتر و خیلی بیشتری داره. بخش فارسی بیشتر فقط نسخه‌های متعدد از منابع درسی پراستفاده رو داره. بخش انگلیسی انتهای سالن کتاب‌خونه‌ست و چون خیلی کم بهش رجوع می‌شه اغلب لامپ‌های اون قسمت خاموشه و راستش این برای من خوشایند بود. وقتی که به سمتش می‌رفتم این احساس رو بهم می‌داد که انگار دارم به سمت اعماق تاریک دانش قدم بر می‌دارم. شبیه یک جاده‌ی کم‌تر ‌پیموده‌شده بود و حتی غبار روی کتاب‌هاش هم بیشتر بود. وقتی روی عطف کتاب‌هاش دست می‌کشیدم انگشت سبابه‌م سیاه می‌شد و این رو دوست داشتم، جادویی بود. اون‌جا همیشه چیزی برای به هیجان آوردن من داشت. یک بار تصادفا «اصول ریاضی فلسفه‌ی طبیعی» نیوتن رو پیدا کردم، کتاب مقدسِ فیزیک، و یک‌بار هم یک مجموعه‌ی آثار از نیلز بور دیدم که تمام مقالاتش رو با دست‌خط خودش داشت.

درواقع این‌جا می‌خواستم فقط از کد کتاب و عنوانش عکس بگیرم تا بعدا بیام سراغش، حواسم به ترکیب‌بندی یا چیزهای دیگه نبود، ولی با این حال انگار عکس خیلی بدی هم نشده. بعدا که دیدمش ازش خوشم اومد. اسم کتابش Inventing Reality هست. اول اسمش توجهم رو جلب کرد و بعد متوجه شدم که محتوای قشنگی هم داره، هرچند بعدا هیچ‌وقت فرصت نکردم که برم سراغش؛ اما عنوانش به‌خاطر تعبیر جالبش از اون موقع توی ذهنم مونده؛ اینکه واقعیت چیزیه که ما واقعا اختراعش می‌کنیم. آخرهای فیلم Tenet (نگران نباش، چیزی رو اسپویل نکردم! هرچند فکر نکنم اصولا بشه این فیلم رو اسپویل کرد D:) یکی از شخصیت‌ها در جواب کسی که ازش می‌پرسه «سرنوشت رو چی صدا می‌زنه؟» می‌گه «واقعیت» و شاید تمام قضیه فقط همینه. نیازی نیست که از ستاره‌ها بترسیم، چون می‌تونیم خودمون از اول ستاره‌ها رو توی آسمون بچینیم. می‌تونیم آینده رو خودمون اختراع کنیم، و می‌دونم که خیلی از متغیرها دست ما نیست، اما مهم اینه که چیزهایی هم دست ما «هست» و می‌تونیم باهاشون به چیزهایی که دست ما نیست واکنش نشون بدیم. مثل چرخوندن فرمون ماشین توی پیچ جاده. آینده چیز پیچیده‌‌ای نیست، آینده یعنی توی معادلاتت به‌جای t بنویسی t+dt، و چون بخشی از این معادلات رو خودت می‌نویسی، همیشه می‌تونی دست‌کم تلاشت رو بکنی تا به واگرایی‌های احمقانه برنخوری. مطمئن باش عزیزِ من، بخشی که ما می‌نویسیم اون‌قدر تاثیرگذار هست که بتونه چنین کاری بکنه. و تازه،

 * ?What Can Stop the Determined Heart

 

پی‌نوشت: بشنویم :)

اسم قسمت سوم از فصل سوم AnnE هم همینه.

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

نظرات  (۲۳)

  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • شاید باید فقط صبر کنیم:)

    و درواقع جز صبر کردن و اضافه کردن dx ها و dt ها کاری ازمون برنمیاد! همین رو هم نباید دریغ کنیم.

    پاسخ:
    ولی راستش به نظر من وقتی این‌طور می‌گیم خیلی مفلوک و بیچاره به‌نظر می‌رسیم D: منظورم اینه که خب این جزو قواعد بازیه. مثلا توی مارپله هم جز تاس ریختن کاری ازمون بر نمیاد، ولی خب بازیش همین‌طوریه که هست :)
    البته احساس می‌کنم خیلی بد گفتمش، ببخشید خلاصه :))

    خیلی دلنشین بودمتنتون

    واقعا لذت بردم وقابل درک بود:)

    پاسخ:
    سلام :)
    خوش‌حالم که براتون این‌طور بوده :)

    سلام

    قالبتون قشنگه :)

    پاسخ:
    سلام، خیلی ممنونم :)
  • آ ى با کلاه
  • به طرز عجیبی دلگرم شدم. 🌱

    پاسخ:
    خوش‌حالم :)

    + یک اعترافی می‌شه بکنم؟ من همیشه اول اسم‌تون رو می‌خونم «آی باکلاه»، بعد همون لحظه توی ذهنم یک‌نفر با ضرب و موسیقی می‌خونه «آی باکلاه، آی بی‌کلاه» و واقعا نمی‌دونم چرا، اما نیاز داشتم که بهتون بگم تا از این عذاب وجدان رها بشم :))

    تو یه چارلیِ واقعی هستی..

    پاسخ:
    اصالتم هم تایید شد :)) خیلی ممنونم ازتون :)
  • •miss writer•
  • میدونی شاید یه نفر انواع سبک‌های موسیقی رو حتی نشناسه ولی روح موسیقی رو درک میکنه و میره دنبال اون چیزی که جذبش میکنه

    پاسخ:
    حق با شماست :) 
    ولی خب راستش من توی خانواده‌ای بزرگ شدم که چندان آغوش بازی برای موسیقی نداشت، و برای همین هنوز به خودم حق می‌دم که متعجب بشم :))
  • مهدی ­­­­
  • پست خیلی دلچسبی بود!

    پاسخ:
    سلام :)
    خیلی ممنونم ازتون :)
  • ارکیده ‌‌‌‌
  • چارلی

    چقدر به همچنین حرف هایی نیاز داشتم... چقدر خوب بود:)

     

    منم فکر میکنم میتونیم، تغییر بدیم و بسازیمش...ممکنه نشه، ولی قطعا تلاش براش می ارزه، تازه فکر کن اگه بشه، چی میشه! همونی بشیم که میخوایم، همون چیزایی رو به دست بیاریم که آرزوشو داریم... همین فکر هم، منو لبریز از انگیزه میکنه :)

    پاسخ:
    خوشحالم که بهتون کمکی کردن ارکیده‌خانوم :)

    فکر می‌کنم من هم به همین چندخط حرفی که این‌جا برام نوشتین نیاز داشتم :) وقتی اون قسمت «همونی بشه که می‌خوایم» رو خوندم چند لحظه توی ذهنم همه‌جا نورانی و روشن شد. با عطر بهارنارنج :) ممنونم من هم :)
  • گیلبرت ‌‌
  • آخی چه به دلم نشست :))

    منم اتفاقی دیدم تلویزیون داره پخش میکنه. واقعا به اونی که تونسته اینو سانسور کنه باید خسته نباشید گفت لابد سر تا پای داستان رو دوباره نوشته :)))

    چارلی لهنتی تازه عکس یهویی هم گرفتی بعد لباست و جلد کتاب با هم ستن :))) بعد ما یه هفته برنامه میریزیم عکس بگیریم تهش میبینی دوربین لرزیده خراب شده :))))

    اون کتابخونهه منو یاد بخش ممنوعه هاگوارتز انداخت دلم تنگ شد براش ...

    اخیرا تعریف تنت رو زیاد میبینم. فکر کنم کائنات داره بهم میگه میری ببینی یا بیام ببینمت؟ :)

    پاسخ:
    آخیِ اولش رو طوری گفتی که احساس کردم  نازم کردی و بهم آبنبات دادی :))
    بابا یک مدت گات رو دوبله و سانسور شده منتشر می‌کردن حتی، این که دیگه چیزی نیست :))
    اتفاقا اگر که خودم می‌خواستم تنظیم کنم ترجیح می‌دادم که یک کتاب سبز تیره بگیرم دستم :))
    من هنوز گاهی خیال می‌کنم که کتاب‌خونه‌ی دانشگاهمون یک بخش ممنوعه داره و کسی بهمون نگفته. درواقع مشکل فقط همینه، وگرنه کلی استاد مثل لاکهارت داریم که بشه گولشون زد و ازشون امضا گرفت D:

    فقط مراقب باش بعد از دیدنش فعالیت ذهنی سنگینی نداشته باشی، برای سلامت خودت می‌گم :-"

    سلام :)

    راجع به بخش آخر پستت، این روزا دارم کتاب زندگی‌نامه‌ی استیو جابز از والتر ایزاکسون رو می‌خونم و به نظرم ایده‌ی اساسی که درباره شخصیت جابز میگه، بی‌ربط نیست به حرف تو.

    یه فصل از کتابه درباره «دایره تحریف واقعیت» جابز صحبت می‌کنه. برای جابز، واقعیتِ آینده چیز ثابتی نبود که منتظر اتفاق افتادنش باشه. دقیقا اونطور که توی ذهنش می‌خواست، واقعیت رو خم می‌کرد و بقیه رو قانع می‌کرد که برای رسیدن به اون نتیجه‌ی نامحتمل حداکثر تلاش‌شون رو بکنن، چون از نظرش اون نسخه از واقعیت چیزیه که واقعاً قراره اتفاق بیفته. اغلب اوقات همون طور هم می‌شد و افراد رو حیرت‌زده می‌کرد از نتیجه‌ی کار. صرفاً چون ما عادت داریم توانِ خودمون توی شکل دادن وقایع رو خیلی خیلی دست‌کم بگیریم.

    همین روحیه باعث شد که استیو جابز دوتا شرکت انقلابی اپل و پیکسار رو از خودش به‌جا بذاره و کلا صنعت کامپیوترها و گوشی‌ها رو متحول کنه.

    حالا نمی‌دونم اون کتابی ازش گفتی درباره چیه. فیزیکیه انگار؟ ولی ترکیب اسم کتاب، دقیقاً منو یاد جابز می‌اندازه. با ۲۱۲ گواهی ثبت «اختراع» و نگاهی که به «واقعیت» داشتش. :)

    پاسخ:
    سلام علی :)
    زندگی‌نامه‌های ایساکسون خیلی محشرن، هنوز زندگی‌نامه‌ای که برای اینشتین نوشته رقیب نداره :)
    من هم چند سال پیش، بیشتر اون زندگی‌نامه‌ی جابز رو خونده بودم و نمی‌دونم چرا، چیزهایی که توی ذهنم خیلی ازش بولد شده اینه که یادمه جابز آهنگ‌های باب دیلن رو خیلی دوست داشت، و اینکه توی یخچال دفتر اپل همیشه آب‌هویج یک برند نسبتا گرون‎قیمت بود D: می‌دونم که خجالت‌باره، که درمقابل تمام چیزهای دیگه‌ای که می‌تونست از این کتاب یادم باشه این‌ها یادم مونده :|

    اما دایره‌ی تحریف واقعیت رو هم یادمه :) راستش رو بخوای، وقتی که خوندمش چندان احساس خوبی بهم نداد. یعنی خب نمی‌دونم، اینکه به بقیه امید و روحیه بدی و تشویق‌شون کنی برای انجام یک کار به‌ظاهر ناممکن یک چیزه، ولی اینکه یک موهبت هیپنوتیزم‌وار برای قانع‌ کردن آدم‌ها و واداشتن‌شون به انجام کارهایی که منجر به آرزو و ایده‌آل تو می‌شن داشته باشی یک چیز دیگه‌ست. احساس می‌کردم جابز خودخواهانه از این موهبت استفاده می‌کرد، و حتی این احساس رو داشتم که گاهی هم برای جابز هدف وسیله‌ رو توجیه می‌کرد. مثلا تمام اون بداخلاقی‌ها یا بی‌احترامی‌هایی که گاهی نسبت به مهندس‌ها داشت، انگار که این‌ خرد کردن شخصیت‌شون نیازه برای اینکه بشینن یک چیز خلاقانه درست کنن :)) حالا البته قرار نبود بشینیم غیبت بکنیم D: سرکشی و اعتمادبه‌نفس جابز برای من هم الهام‌بخشه و کسی نمی‌تونه انکار کنه که جابز توی شکل گرفتن دنیای امروزمون نقش زیادی داشته، هم برای صعنت کامپیوتر و تلفن همراه و هم دنیای انیمیشن.

    راستی هزار روزگی وبلاگت هم مبارک باشه چارلی! :دی

    یکی دو ماه پیش یه یادآور توی تقویمم نوشته بودم که این مناسبتو تبریک بگم بهت. ولی این کادر آمار کنار وبلاگت اخیراً سرجاش نبود، نمی‌دونستم دقیقاً چه روزی باید بیام و تبریک بگم. حالا با ۹ روز تاخیر لطفاً بپذیر تبریکم رو :-)

    الان ما در هزاره‌ی دومِ بعد از چارلی به سر می‌بریم یعنی. هرچی هم قبل از شروع وبلاگ‌نویسی چارلی باشه ماقبل تاریخ محسوب میشه و کلا به حساب نمیاد. 

    پاسخ:
    خیلی ممنونم علی :))
    خودم اصلا حواسم نبود بهش، خجالت‌زده‌م کردی :) راستش اون باکس آمار گاهی خودش می‌ره، نمی‌دونم چرا. معمولا وقت‌هایی که میره توی پنل هم آمارگیر کار نمی‌کنه. انگار یک اختلال دوره‌ای داره.

    بابا این‌جوری نگو، این‌جا بلاگرهایی هستن که قدمت من در مقابل‌شون مثل تمدن آمریکا در مقابل سومریانه D:

    هر وقت از "anne with an e" مینویسی به شدت ترغیب میشم ببینمش!

    بعد باز خودمو آروم میکنم که دخترجان تو نمیتونی اون همه خروج از ریلی که داره از داستان اصلی رو تاب بیاری!

    اضافه کنم که پستتو که خوندم یاد قسمت کتابای ممنوعه‌ی هاگوارتز افتادم و دلم به شدت برای کتابخونه رفتن تنگ شد. کاش بیشتر با قلمت جادو کنی چارلی.

    پاسخ:
    خب راستش نمی‌‌تونم سرزنش‌تون کنم، من هم هیچ‌وقت نتونستم فن‌فیکشن‌های هری‌ پاتر رو‌ تحمل کنم و اون همه تغییر رو :) البته خب فین‌فیکشن احتمالا مثال خوبی نیست، چون یه اثر آماتوریه و همیشه کلی نقص داره.
    ولی نمی‌‌دونم، شاید بتونید به این سریال به چشم Anne توی یه دنیای موازی نگاه کنید :) 

    فکر کنم تنها راهی که ماگل‌ها می‌تونن جادو کنن‌ با همین قلم‌شونه. سعیم رو می‌کنم؛ شما هم به تمرین جادوگری ادامه بدین توی وبلاگ‌تون :)

    یک دوستی داشتم.از کلاس نهم.

    اصلا باهم خوب نبودیم.مجازی هم بود و این بد بودن رو تشدید میکرد.

    وقتی دیگه دوستیمون کمرنگ شد، ینی کمرنگ بود و وقتی صرفا به یه اشنایی ساده رسید، تو دایرکت اینستا به هم اهنگ معرفی میکردیم.

    اولین بار اولین اهنگ های هارد دارک و متال رو با اون شنیدم.چیزایی که اون گفته بود.در عینی که همه میدونستن از این حیطه متنفرم.

    چون اون انسان برای من جذاب بود، همیشه وقتی یه چیزی رو معرفی میکرد من یه جوری گوش میدادم که انگار اون داره گوش میده.انگار اون داره میخونه.هی از نو میخوندم و از نو گوش میدادم تا بفهمم اون چی رو از اینا حس میکنه.

    سیثر و بلایند گاردن از گروهای محبوب منن (: 

    پاسخ:
    مطمئنید که منظورتون از «هارد دارک»، هارد راک نبود؟ :) آخه تاحالا چنین ژانری نشنیده بودم من.
    راستش من بیشترین دوز مصرفیم دیگه نهایتا راک اند رول بوده :)) هیچ‌وقت جرئت نکردم وارد متال بشم D: البته هیچ‌وقت هم برام جذابیتی نداشت؛ نه متال، نه هیپ‌هاپ. هیپ‌هاپ رو هنوز به عنوان موسیقی به رسمیت نمی‌شناسم البته حتی :)) ولی‌ کلا سه چهارتا نمونه رپ انگلیسی هست که ازشون خوشم میاد ولی واقعا قابل دفاعن و «موسیقی» دارن، صرفا پرت کردن تندتند کلمات به بیرون نیستن، از این شاخ‌بازی‌های بی‌مزه و جوگیری هم نیستن.

    ولی خب فکر می‌کنم «اون» اگر این‌ها رو می‌‌دونست، که این همه باتوجه به موسیقی‌هایی که براتون فرستاده گوش کردین، حتما خیلی خوش‌حال می‌شد :)

    می‌دونی چارلی، این از معجزه‌های این سن و ساله که اینقدر نقطه‌های نورانی توی زندگیت می‌بینی، اینقدر معجزه‌ها رو به خودت نزدیک حس می‌کنی. این متن پر بود از حس خوبی که به من منتقل می‌شد، شبیه نقطه‌های نورانی در دل یک تاریکی بی‌انتها.

    امیدوارم همیشه زندگیت پر از معجزه باشه.

    پاسخ:
    نسرین‌خانوم :) کامنت‌تون در کنار لبخند و خوش‌حالی‌، کمی‌ نگرانم هم کرد، دلم نمی‌خواد که این توانایی دیدن نقطه‌های نورانی رو بعدا از دست بدم. کاش بشه همیشه نگهش داشت.
    واقعا خوش‌حالم که حس خوبی بهتون داده :) و امیدوارم که زندگی شما هم پر از معجزه و نور بشه.
  • استیو ‌‌
  • / اسپیل/

     

    اون تیکه که مرحوم برگشت با اون نگاه عمیقش گفت reality، واقعا به یاد موندنی بود. روحش شاد!

    پاسخ:
    من چند ثانیه فقط داشتم می‌خوندمش Spill و نمی‌فهمیدم چه ربطی داره D: معمولا با واو می‌نویسنش آخه :)

    راستش به‌نظرم وقتی دیگه زمان از خطی بودن خارج می‌شه، دیگه عملا کلمه‌ی مرحوم معنی نمی‌ده :)) یعنی خب از نظر تئوری ما هم الان می‌تونیم مرحوم باشیم و ندونیم :)
  • اگنس ••
  • اومدم که بنویسم و دیدم که چراغتون روشنه .

    دلمون تنگ ده بود چارلی:)

    پاسخ:
    خیلی ممنونم :)
    ولی حالا پس چرا ننوشتین؟ گفتین چراغ چارلی روشنه دیگه من برق مصرف نکنم؟ :))
  • استیو ‌‌
  • من هنوز درست نمی‌دونم چرا تو خیلی از کلمه‌هایی که از اینگلیسی می‌آد،« ُ» رو «و» می‌نویسیم. صرفا برای اینه که مشخص باشه منظورمون «ُ»ه؟ یا واقعا به عنوان پایه عمل می‌کنه و خودش مسکوته؟ نمی‌دونم، به هرحال با خوندن بند دوم می‌شد حدس زد یعنی چی :دی

     

    «وقتی زمان از خطی بودن خارح می‌شه»؟ زمان همینیه که هست، نه؟ این ماییم که ازش خارج می‌شیم به نظرم :دی

    البته که با این منطق می‌تونیم همه چی رو ببریم زیرسوال :دی، بذار از اولِ پستت شروع بکنیم... همین جمله‌ی اول که می‌گی «چند روز پیش وقتی توی هال خونه نشسته بودم...»، خب پس چند روز پیش دیگه معنایی نمی‌ده، می‌تونه هر قید زمانیِ دیگه‌ای براش به کار برد :دی

    پاسخ:
    به‌نظر من برای اینه که از حالت‌های خوندنش کم کنه و تلفظش رو مشخص‌تر کنه. مثلا آلمینیم رو کلی جور با حرکت‌های مختلف می‌شه خوند، ولی آلومینیوم رو نه. و تازه این کلمه‌ی آشناییه. توی یه کلمه‌ی غریبه‌تر بیشتر مشخص می‎‌شه این قضیه و کمکش توی خوندن.

    نه دیگه، موضوع دقیقا همینه :)) من داشتم درباره‎‌ی دنیای این فیلم صحبت می‌کردم، توی دنیایی که ما توشیم قانون دوم ترمودینامیک برقراره و پیکان زمان برعکس نمی‌شه و جهت آنتروپی وارون نمی‎‌شه و چای سرد خودش داغ نمی‎شه، هیچ‌کدوم از اون چیزها پیش نمیاد و با خیال راحت می‎‌تونم قیدهای زمانم رو به کار ببرم پس :))
  • آقاگل ‌‌
  • از وبلاگ هیچ یک راست اومدم اینجا. و نتیجه این شده که همراه با متنت دارم آهنگ خوب، بد، زشت رو هم گوش می‌دم. ترکیب عجیب و غریبی شده. و خب می‌دونی؟ دارم فکر می‌کنم هرچقدر هم بدی‌ها و زشتی‌ها زیاد باشه، اما عاقبت این خوبی هست که باید برنده‌ی این جدال باشه. مثل این متن که پر بود از حس خوب. پر بود از ستاره‌هایی که چیده شده بود تا نور بتابونه به سیاهی‌های دور و بر. 

    دم و بازدمت گرم. :)

    به قول اون دوست ناشناس، تو یک چارلی واقعی هستی.

    پاسخ:
    سلام آقاگل عزیز :)
    آه، فکر کنم فقط یه تم پلنگ صورتی کم داشتین :))
    حق با شماست، قانون همیشگی داستان‌ها و حماسه‌ها هم همینه :) حداقل برای نویسنده‌هایی که سادیسم ندارن :))
    خوشحالم که این‎‌طوری نور داشته براتون، و ممنونم که برام نوشتین :)
  • فروغ • 光
  • سلام. مدتِ کوتاهیه وبلاگتون رو پیدا کردم، ولی انقدر مطالب جالبی داشتید که تقریبا تا آخر همه‌ش رو خوندم. امیدوارم پست‌های بیشتری ازتون ببینیم :)

    پ.ن: قالبتون رو دوست دارم ^-^

    پاسخ:
    سلام :)
    باعث خوشحالی منه و خیلی لطف دارین :) من هم امیدوارم بیشتر بتونم بنویسم :)

    پ.ن: ممنونم خیلی :)

    سلام چارلی ! نوشته هات دلگرم کننده بود.(لبخند)

    +راستی من کتابهای هری پاتر رو خوندم و الان یادگاران مرگم البته فرزند نفرین شده هم مونده و خوندن همه شون غیر از کتاب اول حدود ۳ ماه طول کشید ! و باید بگم واقعا جالب بود.زندانی آزکابان رو از همه بیشتر دوست داشتم شاید چون واقعا نمیدونستم تهش چی میشه و اون حسِ هیجان و پشت سر هم خوندن یه کتابو -که بعد از کنکوری شدنم کلا از یادش برده بودم-بهم برگردوند و من آخر اون کتاب پر از شور و شوق بودم که ای وای یه همچین حسی هم وجود داشته و من فراموشش کردم ! ازتون ممنونم که یه جورایی من رو به خوندن این کتاب ترغیب کردید؛)

    پاسخ:
    سلام بهارخانوم :) خوش‌حالم که این‌طوری بود براتون :)
    + پس فکر کنم تا الان دیگه همه‌شون رو تموم کردین، تبریک می‌گم :)) هرچند اگه من بودم توصیه می‌کردم که فرزند نفرین شده رو نخونید، به‌نظرم فقط خود نمایش تئاترشه که ارزش دیدن داره، ولی من هم خوشحالم که تونستم ترغیب‌تون کنم :)) فکر کنم حالا دیگه شایسته‌ی یه نشان مرلین درجه‌ی 3 باشم حداقل :))

    ((((((: اره همون هارد راک ((: هارد دارک چیه.چرا اینجا تصحیح‌گر کیبورد نداره (: (نیم فاصله برای شاد کردنت  توی کلمه تصحیح‌گر (:  )

    هیپ هاپ رو ب رسمیت نمیشناسی؟(: به به

    فیلم 8mile از امینم.حتما و لطفا دیده شود(: من که بیشتر عاشق فیزیک شدم وقتی دیدمش.

    و اینکه اون دوستم احتمالا  هیچوقت نفهمه. (=

    دیگه... همین.

    ممنون که اومدی سر زدی.دلم تنگ شده بود و از این حرفا(:

     

    پاسخ:
    شادم کرد :))
    نه واقعا :)) به جز موارد معدودی به رسمیت نمی‌شناسمش :-" فقط اعتراف می‌کنم گاهی روی بعضی سکانس‌های فیلم‌ها خوب می‌شینه هیپ-هاپ :)) موقع دیدن سریال Dickinson این رو فهمیدم.
    اسمش رو شنیده بودم، می‎رم سراغش :) ممنونم بابت معرفیش.

    و من هم دوباره ممنونم و همین حرف‌ها :) امیدوارم که با فیزیک به جاهای خوبی رسیده باشین :)

    سلام ،آقای چارلی 

    5 سوال از شما داشتم:

    سوال1: تیپ MBTI شما چیه؟

    سوال2: اگر روزی آزمایشگاه فیزیک بر پایه پژوهش های سفر  زمان در کانادا ساختم ،آیا حاضر هستید به عنوان فیزیکدان برتر در بالاترین رتبه آنجا کار کنید؟

    سوال 3: آیا حاضر هستید در اینجا همان سایت یا وبلاگی که بهتون معرفی کردم زندگی کنید؟

    سوال 4: آیا حاضر هستید تا سن 35 سالگی نوجوان بمونید؟

    سوال 5: شارلوت رو در سفر خارج از کشور پیدا کنید بعد از 8 سال دیگر؟

    اگر جواب شما مثبت باشه 8 سال دیگر سراغ شما میام.

    در عین حال شما گفته بودید که به انیمیشن سازی علاقه دارید. پس جزو 5 نفری که من تابحال بهشون فکر کردم هستید شخص برگزیده . بنده با نام مستعار دکتر این سوال ها را با تفکر و برنامه ریزی بسیار پیچیده به نتیجه رسیدم. اگر که مییخواهید زندگی پر از ماجرا همچون هری پاتر و هاگوارتز داشته باشد. منتظر من بمونید.

    پاسخ:
    سلام به شما :)
    برای سوال اول، آخرین باری که تست دادم انگار  ENFP بودم :)
    ولی برای سوال‌های دیگه، راستش نمی‌دونم چه‌قدر جدی گفتینش :)) ولی حتی اگه فرضا همه‌ی این‌ها هم واقعی باشه، مشخصا من نمی‌تونم برای هشت سال دیگه قولی بدم :) حتی نمی‌دونم قراره مسیرم از کجا عبور کنه و علایقم چه تغییری بکنه، و مهم‌تر از همه برای شارلوت، من نمی‌تونم تا هشت سال در قلبم رو قفل کنم که :) ولی مشخصا تا همون حدودی که پرسیدین قصد دارم نوجوون بمونم :))

    منم ترم دوم، دلچسب ترین پرسه هام رو توی کتابخونه‌های دانشکده های غریبه‌ی دانشگاهمون میزدم، بعضی ها مثل اروپا بودند، معماری و نورپردازی و میزها و صندلی ها و خنزر پنرز روی میز دانشجو ها و حتی پارکت کف کتابخونه انگار برای زمان های دور بودن. همینطور یادمه یکی از لوکس ترین و vintage ترین کتابخونه ها که انصافا شبیه فیلم‌های دهه هفتاد فرانسه بود، یه دوره‌ی دایرةالمعارف بزرگ اسلام داشت که من میرفتم درباره فرقه های کلامی اسلام میخوندم و خودم تعجب میکردم از تضاد چیزی که میخونم و جایی که هستم!

     

    پ.ن. اون کامنته که میگه چارلی واقعی هستی خیلی بجاست! حالا بذار یه آهنگ سافت راک هم پیشنهاد کنم برا دهه 90 به مناسبت پستت. و البته این رو هم اگه تا آخرش گوش بدی و اون یک دقیقه آخر قطعه که ساکت میشه اگه ولوم رو بالا ببری و منتظر بمونی به نکته جالبی بر خواهی خورد ؛) 

    http://bayanbox.ir/info/3769856412682449546/Pink-Floyd-High-Hopes-128

    هرچند این یکی رو احتمالش زیاده گوش داده باشی.

    پاسخ:
    واقعا حتی توصیفش هم هیجان‌انگیز بود، یه حس Dark Academia بهم داد :)) اسم دانشگاه رو بگید برای ارشد اولین گزینه اون رو بزنم اصلا :))

    پ.ن: خوشحالم که این‌طوری فکر می‌کنید :) 
    و خیلی ممنونم بابت آهنگ :) اتفاقا نشنیده بودمش، راستش زیاد با پینک فلوید ارتباط برقرار نمی‌کنم، با وجود تلاشی که کردم :)) فکر کنم فقط wish you were hereشون هست که دوستش دارم و درکش می‌کنم. البته از این یکی هم خوشم اومد :)) و آه، اون آخرش هم خیلی خوب بود :) از این چیزهایی که شبیه ایستر اگ توی آهنگ‌ها هست و بهم نشون می‌دین خوشم میاد واقعا :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی