تکینگی
ایستادم و به دوستم نگاه کردم. اون حرفش رو گفته بود، و حالا موقع ایرادِ نطقِ من بود :
" آدم باید منطقی عاشق بشه؟ واقعا؟ اصلا چطور میتونی این دوتا کلمهی ذاتا متضاد رو در کنار هم بهکار ببری؟ اجازه بده که برات توضیح بدم ماجرا از چه قراره. مهم نیست که تو برای همسفرِ آیندهت چه معیارها و پارامترهایی توی ذهن خودت در نظر گرفتی، مهم نیست که چقدر حسابوکتاب کردی و معادله نوشتی، چون عشق از هیچکدوم از اینها تبعیت نمیکنه. بیا فیزیکیتر صحبت کنیم. عشق یک نقطهی تکینه. صفرِ توی مخرجه، بینهایته. جاییه که معادلات ما دیگه کار نمیکنن، هرچقدر هم اون معادلات محکم و قدرتمند و جهانشمول باشن. بینهایت برای ما بیمعنیه. ما از نقطهی تکین هیچچیز نمیدونیم و نمیتونیم هم بفهمیم که اونجا چه اتفاقی میافته. حتی معادلات میدانِ اینشتین هم در مرکز سیاهچاله به ما جواب درستی نمیدن. سعی نکن که با قلبت فکر کنی، چون بیفایدهست. باید خودت وارد یک تکینگی بشی تا بفهمی. مثل T.A.R.S توی فیلم «میانستارهای». "
گفت: «اما موقع سقوط توی سیاهچاله اسپاگتی میشی.»
- آره. اما اگر اون سیاهچاله خیلیخیلی بزرگ باشه اثرِ این اسپاگتیشدن کمتر میشه. اینطوری به قوزک پات همونقدر نیرو وارد میشه که به سرت هم وارد میشه. اما در هر صورت نمیتونی از اسپاگتیشدن جلوگیری کنی. این بهاییه که باید برای رسیدن به تکینگی بپردازی. قرار نیست که همهش خوشبگذره! مگه نه؟
+ عذر میخوام بابت چندتا دونه کامنتی که بیپاسخ مونده. در سریعترین زمانی که بتونم، جواب میدم به این لطفها :)
- ۹۸/۰۹/۱۳