Modern Physics & Biscuits
I. تعطیلات تابستون و موندن توی خونه دوباره چارلی رو به همون تهتغاریِ لوس تبدیل کرده بود. البته که دوست نداشت دوباره برگرده به اون خوابگاهِ مسخره، و دانشگاهی که کسی توش به فیزیک اهمیت نمیداد! در حقیقت کسی هم نمیتونست سرزنشش کنه، چون حق داشت. اما چارلی بیشتر از همه از دست خودش عصبانی بود؛ چون با کمی، فقط با کمی تلاش بیشتر توی کنکور میتونست جای بهتری باشه. اینطوری مجبور نبود با آدمهایی سر یک کلاس بشینه که حتی تقدم عملگرهای ریاضی رو هم بلد نیستن.
توی روزهای اولِ ترم که کلاسها روی هوا بودن و چارلی بجز قدم زدن توی سطح شهر و محوطهی دانشگاه کاری نداشت، بالاخره به این نتیجه رسید که واقعا عصبانی بودن به درد نمیخوره. به عنوان یک دانشجوی فیزیک باید منطقی فکر کنه؛ شاید حتی درکل اینقدرها هم بد نیست بودن توی چنین جایی. اولین نکتهی مثبتی که برادرِ چارلی بهش یادآور شد این بود که توی دانشگاههای سطحبالاتر فشار درسیِ خیلی بیشتری وجود داره که معنیش میشه آزادی عمل کمتر توی مطالعات جانبی. البته که اون موقع چارلی اصلا اهمیتی نداد به حرف برادرش. اون هر سهتا مقطع رو توی شریف گذرونده بود و حالا داشت به چارلی از مزایای شریفینبودن میگفت؟ بروبابا!
ولی بعد به این نتیجه رسیدم که احتمالا حق با برادر چارلیه. اینجا فرصت کافی داشتم تا به کتابهای مختلف سرک بکشم، ادامهی درسنامههای فیزیک فاینمن، و اون زندگینامهی لاووازیه رو بخونم. از همه مهمتر تمام اون کتابهای انگلیسیِ توی کتابخونه بود. حاضر بودم شرط ببندم که سالهاست که حتی دست یکنفر هم به خیلی از اون کتابها نخورده. این یعنی میتونستم بخش عظیمی از کتابخونه رو به استعمار خودم در بیارم، بدون اینکه نگران این باشم که کسی توی صف انتظار برای فلانکتاب باشه. از جمله اون کتابی که پروژهی منهتن رو روایت میکرد، و اون کتاب جرج گاموف دربارهی تاریخچهی مکانیک کوانتومی و حتی اون کتابی که جهانبینیِ فیزیکی ارسطو رو تشریح میکرد. اینجا میتونم هرچیزی رو که میخوام، هرطوری که دوست دارم بخونم. همونطوری که فاینمن توصیه کرده بود.
قسمت بعدی از نیمهی پرِ لیوان، آدمها بودن. اون خانومهای مهربونِ توی کتابخونه که بدون کارت هم به من کتاب میدن؛ و حتی یکبار سال پیش بچهگربههای سیاهوسفیدی که توی انبار کتابخونه به دنیا اومدهبودن رو بهم نشون دادن. به خودم قول دادم که روز آخرِ تحصیلم یک گلدونِ بزرگ براشون ببرم. چون اینطور که از فضای کتابخونه معلومه عاشق گلوگیاهن، و کاکتوس. یا اون استاد شیمیِ آشفتهموی، که ازم قول گرفت برای مقطع ارشد اینجا نمونم (واقعا نیازی به قول دادن نبود البته!) و اون آقا سیدِ توی بخش انتشارات. و درنهایت رفقای عزیزم. حالا که خوابگاهم بهشون نزدیک شده میتونم هر روز صبح سر راهِ دانشکده برم پیششون و یک فاتحه بهشون هدیه بدم.
و آخرین قطره از نیمهی پرِ لیوان هم آسمونه. سال پیش رو صرف بدوبیراه گفتن به این موضوع کردم که چرا اینقدر مغازههای اینجا زود تعطیل میشه و شهر اینقدر زود خاموش میشه؟ و امسال که سرم رو بالا بردم و به آسمون نگاه کردم دیگه بدوبیراه نگفتم. کلی ستاره توی آسمون بود. خیلی بیشتر از شهر خودم. و بخش خیلی زیادیش احتمالا بخاطر اون خاموشیهای زودرس بود؛ و پاکی هوا. باید یکبار دوربین و سهپایم رو بیارم اینجا، شاید بتونم حتی با کمی شانس، و تکنیک، از کهکشان راهشیری عکس بگیرم. و اینکه باید صورتهای فلکی رو یادبگیرم بالاخره، چون از نظر من دوتا چیز برای یک دانشجوی فیزیک حیاتیه؛ شناختن صورتهای فلکی و دیدن مجموعه فیلمهای جنگستارگان.
II. توی پارک نشسته بودیم. من، همخوابگاهیم، و دختری که من نمیشناختمش. تازه کتاب درسی فیزیک جدیدِ کرین رو خریده بودم و برای همین از توی کیفم درش آوردم تا نگاهی بهش بندازم که برقِ توی چشمهای اون دختر رو دیدم. ازم پرسید: «میشه ببینمش؟» و من کتاب رو بهش دادم. کتاب رو با ظرافت ورق زد و بعد صفحهی فهرست رو آورد. آخه کتابهای فیزیک جدید سرفصلهای خیلی جذابی دارن. نسبیت خاص، خواص موجگونهی ذرات، معادلهی شرودینگر، ذرات بنیادی، کیهانشناسی و بیشتر چیزهایی که احتمالا توی کتابهای علمیِ عامهپسند چیزی دربارهش شنیدین. انگشتش رو گذاشت روی یک چیزی توی صفحه و با ذوق گفت «این!». کمی سرک کشیدم تا ببینم چه چیزی رو میگه. گفتم: «اسم اون سای هست. تابع موجه.» از من پرسید که چه چیزی رو نشون میده؟ و من گفتم «هیچی.» با اخم بهم نگاه کرد، برای همین ادامه دادم «واقعا هیچی. خود تابع موج هیچ تعبیر فیزیکیای نداره. اما مجذورش میتونه احتمال حضور الکترون رو بهمون بگه.» دوباره صفحات کتاب رو ورق زد و یکهو، بدون هیچ مقدمهای گفت: «من میخواستم فیزیک بخونم.» بعد ساکت شد، انگار که منتظر بود تا من ازش بپرسم «خب، پس چرا فیزیک رو انتخاب نکردین؟» این رو ازش پرسیدم، و بهم گفت که خانوادهش بهش اجازه ندادن. بعد از اون روز، متوجه شدم که رفته و از کتابخونه اون کتابِ فیزیک جدید رو گرفته برای خودش. به همخوابگاهیم پیامی داده بود تا به من برسونه: «بهش بگو که رشتهی خیلی قشنگی داره. میشه باهاش زندگی کرد.»
و من اون لحظه متوجه شدم که چقدر خوششانس هستم که میتونم توی این رشته تحصیل کنم. شاید رشتهی من به رتبهی بالایی نیاز نداشته باشه، اما آدمهایی هستن که میخوان انتخابش کنن ولی به هردلیلی نمیتونن. من توی بهترین جای ممکن نیستم، اما حالا که اینجام، حالا که تونستم فیزیک رو انتخاب کنم، بهترین عملکردم رو ارائه میدم. من همینجا میمونم و امپراطوریِ خودم رو میسازم.
عکسنوشت: با تشکر از همخوابگاهیِ عزیز، که پتوی نازنینش رو برای گرفتن این عکس قرض داد :-"
پ.ن: باید دفعهی بعد که برگشتم خونه، مجموعه اشعار امیلی دیکنسون رو با خودم بیارم اینجا.
پ.ن2: وقتی که توی سالن مطالعه، معادلهی اتساع زمان رو بدست آوردم، آهنگ time ِ هانس زیمر پلی شد.
پ.ن3: خیلی توی این مدت تلاش کردم که به خودم تلقین کنم ویفر توتفرنگی رو دوست دارم، اما حقیقت اینه که هنوز شیفتهی ویفرهای کاکائوییام.
پ.ن4: یک نقطهی سفید رو فراموش کردم. زنگهای «زبان فارسی». اگر راهی داشتم بعدازظهرهای سهشنبهها رو تا ابد کِش میدادم.
پ.ن5: چارلی رو ببخشید، اگر توی این مدت خیلی کم بهتون سر زده.
+ گوش بدیم :)
- ۹۸/۰۷/۲۶
وقتی میخونمت منو میبری به جاهایی که دلم نمیخواد ازش بیام بیرون. لبخند