با اکسیژن در می‌آمیزد. :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

با اکسیژن در می‌آمیزد.

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۲ ق.ظ

زمستون بود. کوله‌م رو روی زمینِ خوابگاه رها کردم و کتری رو برداشتم. چای. من به چای نیاز داشتم! این کتری جدید بود. کتریِ قبلی دیگه قابل استفاده نبود؛ دستِ کم پنج‌بار به طور کامل سوخته بود که فقط یک‌بارش تقصیرِ من بود. اونقدر سیاه شده بود که اگر توی فاجعه‌ی پلاسکو هم می‌بود قطعا اوضاعِ بهتری می‌داشت.

شعله‌ی اولین گاز خیلی کم بود؛ بیست دقیقه زمان می‌برد تا آب رو به جوش بیاره. بیست و دو دقیقه درواقع، چون قبلا با تایمر اندازه گرفته بودمش. می‌خواستم ببینم که آیا واقعا همین‌قدر زمان می‌بره یا اشتیاقِ زیاد من به چای باعث می‌شد که این مدت در نظرم طولانی بیاد. پس باید گازِ دوم رو روشن می‌کردم، اون شعله‌ی خوبی داشت. یک کاغذ از روی شوفاژِ توی اتاق برداشتم. سوالات دینامیکِ فیزیک هالیدی بود، از ترم قبل. من هالیدیِ ویرایش 10 نداشتم برای همین هم سوالات رو از روی فایلِ انگلیسی کتاب چاپ می‌کردم تا داشته باشم‌شون.

کاغذ رو لوله کردم؛ خیلی ریز و ظریف. باید لوله‌ی کاغذ باریک و متراکم می‌بود تا بطور کنترل‌شده و منظم بسوزه. کاغذ رو با گازِ اول روشن کردم و همونطور که شعله‌ی کاغذ داشت به تدریج به طرفِ دستم پیش‌روی می‌کرد رفتم سراغ گاز دوم. شیرِ گاز رو خیلی کم باز کردم. قبلا چندین بار نزدیک بود ابروهام رو بخاطر بازکردنِ ناگهانی شیر گاز بسوزونم. خب، گاز دوم روشن شد. کاغذ رو فوت کردم تا خاموش بشه؛ هنوز داشت با شعله‌ی خیلی ضعیفی می‌سوخت. انداختمش توی سطل، انتظار داشتم که با برخورد به زباله‌های توی سطل خاموش بشه. کتری رو آب کردم و گذاشتم روی گاز.

شعله‌های آتش از توی سطل زبانه کشید. ریشِ بولتزمن!* مگه چی توی اون سطل بود که داشت اینطوری می‌سوخت؟ جوابش رو خودم می‌دونستم. «پلاستیک، چارلیِ احمق. پلاستیک!». حالا یک سطلِ خیلی سوزان جلوم بود و من به مقادیر زیادی از آب احتیاج داشتم. شیر آبِ ظرفشویی شکسته بود، کتری رو هم از توی حموم پر کرده بودم. به ذهنم رسید که آبِ کتری رو بریزم توی سطل. اما دستگیره‌ی کتری خیلی داغ شده بود. به سینک نگاه کردم؛ یه قابلمه اونجا بود. یه قابلمه‌ی پر از آب! مال اتاق بغل بود و بوی خوشایندی هم نمی‌داد. ذرات چربی، برنج، لوبیا و یک سری سبزی روی آب شناور بودن. بقایای قورمه‌سبزی بود. اون قابلمه چند روز بود که اونجا بود. درواقع این یه قانون نانوشته توی خوابگاه پسرونه هست: «ظرف‌ها شسته نمی‌شن، تا موقعی که دوباره بهشون نیاز باشه.» قابلمه رو برداشتم و خالیش کردم توی سطلِ سوزان. صدای جلزِّ دل‌پذیری داشت! حالا بجای زبانه‌های آتش، یه ستون ضخیم از دود داشت از سطل بلند می‌شد. پنجره‌ی آشپزخونه رو تا آخر باز کردم که یکی از هم اتاقی‌ها اومد.

      - این بوی چیـ . . . ، خدای من! چیکار کردی؟

     + چیز مهمی نیست، فقط یه خطای راهبردی مرتکب شدم.

به ستونِ دودِ درحالِ صعود نگاه کرد و اخم کرد. « تو ... ناموسا ... فیزیک می‌خونی؟»

گفتم: «میدونی ...» زیر کتریِ درحال قل‌قل رو خاموش کردم و ادامه دادم: «درواقع سوختن یه فرایندِ شیمیاییه.»


_________________________________


* من خیلی فکر کردم تا یک معادل فیزیکی برای عبارت «ریشِ مرلین!» که توی دنیای جادوگرها به کار می‌ره پیدا کنم. آدم‌های خیلی زیادی توی علم بودن که ریشِ قابل توجهی داشتن. مندلیف گزینه‌ی خوبی بود، اما یه شیمی‌دان بود و من دنبال یک فیزیک‌دان بودم. ریش‌های لورنتز کافی نبود، پلانک‌ هم فقط سبیل‌های خوبی داشت. اما ماکسول و بولتزمن گزینه‌های خیلی خوبی بودن! در نهایت بولتزمن رو انتخاب کردم؛ چون «ریشِ بولتزمن» آهنگِ قشنگ‌تری داشت از «ریشِ ماکسول». تصمیم دارم از این به بعد بیشتر به کار ببرمش!


  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

نظرات  (۲۲)

یک ضرب‌المثل من‌درآوردی هست که می‌گوید هر شیمی‌ای تو را نکشد فیزیکی‌ترت می‌کند :)
پاسخ:
یعنی اگر خودتون نمی‌گفتین که من‌درآوردی هست این مثل، هیچ راهی وجود نداشت که بشه در اصالتش تردید کرد :))
کسایی که فیزیک میخونن همیشه با فیزیک و شیمی وقایع رو ماست مالی میکنن؟ :))
پاسخ:
نه همیشه. با وجود اینکه استدلال‌های خیلی محکمی هم میارن اما بقیه قانع نمیشن D:

مثلا وقتی شما لیوانِ مادرجان رو شکستین، نمی‌تونین یه شونه بالا بندازین و بگین که «اوپس! باز هم جاذبه‌ی ناقلا کارِ خودش رو کرد.» :))
نابغه ی قرن منم زمانی که شب قبل از سیزده بدر تو ماهیتابه ای که روغن توش داغ بود یه استکان آب ریختم ،و شعله هایی از ماهیتابه زبانه کشید و به سقف مطبخ میرسید و  من  درحالیکه مامانم و داداشم داشتن بیهوش میشدن از ترس این شعله ها ماهیتابه رو با همون زبانه های وحشیانه‌اش و روغن هایی که ازش بیرون میریخت بردم تو سینک گذاشتم و باز شدن آب و خاموش شدن و فهمیدن این موضوع که قسمت های کوچیکی از دستم  بخاطر پاشیدن روغن سوخته و من طی عملیات خاموش کردن متوجهش نبودم ... ولی خدایی تجربه ی باحالی بود ....
با خاطره ی قشنگت خندیدم چارلی عزیز چون یه جورایی یاد کار خودم افتادم ... ولی هنوز نفهمیدم با چه استدلالی اینکارو انجام دادم... 
پاسخ:
چقدر خوب که شما نمی‌تونستین یک آتشنشان بشین D: 

+ ما موقع سرخ کردن سیب‌زمینی توی خوابگاه، دو متر از ماهیتابه فاصله می‌گرفتیم و بعد سیب‌زمینی‌ها رو پرت می‌کردیم توی روغن :|

همیشه سالم و سلامت باشین توی خطرات :)
اول این‌که حالِ سطل‌آشغالِ طفلکی چطوره؟! :)
دوم این‌که کتری رو از حموم پُر کرده بودین؟! :| واقعا؟! :|
پاسخ:
خوبه حالش، کمی سیاه شد یک تکه‌ش فقط :-" پلاستیکِ مقاومی بود. و تازه آتیش بیشتر توی مرکزِ سطل بود، خیلی با دیواره‌ها تماس نداشت :)

چی‌کار می‌کردم خب؟ از قنات آب می‌آوردم؟ :| البته می‌شد از آشپزخونه‌ی واحد بغلی آب آورد؛ اما خب دور بود. تازه برید خدا رو شکر کنید که من گزینه‌ی شیرِ دستشویی رو هم روی میز داشتم و ازش استفاده نکردم! D:
اما خب محلِ تامین آب حمام و آشپزخانه و دستشویی یکیه عملا :/ درموردِ موارد بهداشتی هم بهتون اطمینان میدم که توی خوابگاه حمام خیلی خیلی تمیزتر از آشپزخونه‌ست :| یا حداقل برای ما اینطور بود :-"
سلام به چارلی دوست‌داشتنی! من از خواننده‌های خاموشت بودم که تصمیم گرفتم روشن بشم و ارادتم رو ابراز کنم به شما. ارادتمندیم قربان D:

راجع به پستت، احساس می‌کنم قابل پیش‌بینی بود که اون کاغذ با شعله‌ی خفیف می‌تونه باعث فاجعه بشه. مگه توی درس علوم درباره‌ی مثلث آتش نخوندی؟! یه جسم سوزان رو انداختی وسط یه مشت ماده قابل اشتعال در مجاورت ۲۱٪ اکسیژن. چی می‌خواستی دیگه؟ :)) یادمه چند سال پیش مستندی دیدم درباره یکی از بزرگ‌ترین آتش‌سوزی‌های قرن. علت حادثه این بود که یه کارگر ته‌سیگار روشنش رو انداخته بود توی سطل زباله :\

راستی، من هم یکی دو ماه دیگه خوابگاهی می‌شم. و از همین الان داره گریه‌ام می‌گیره! یک سال پیش شما این حس رو نداشتی؟ الان چه حسی داری به خوابگاه؟
پاسخ:
سلام به آقا علیِ پروگرمر :) خیلی افتخار دادین قربان! ما بیشتر ارادت داریم :))

اتفاقا من دقیقا طبق همون مثلث آتش انتظار داشتم که با سقوط و برخورد به تهِ سطل خاموش بشه :/ برخورد باعث میشه که اکسیژنِ کافی نرسه بهش. و تازه شعله‌ش خیلی کم بود؛ عملا خاموش شده بود :-" اما خب حق با شماست. همین بی‌دقتی‌های کوچیک چرنوبیل رو تبدیل به یه منطقه‌ی غیرقابل سکونت کرد :)

خب، اول از همه اینکه مبارکه! نگران نباش؛ روزهای خوبی رو در پیش داری :) ولی خب بخشی مربوط به شانس میشه! اینکه با چه آدم‌هایی هم‌اتاق بشی. مثل هرکاری دیگه‌ای اولش سخته؛ یکم که بگذره سازگار میشی اما. اگر هم یک موقع نشدی؛ مسئول خوابگاه وظیفه داره که اتاقت رو عوض کنه :) ولی خوابگاه فرصت خوبیه برای یادگیریِ تعامل با آدم‌ها. یاد میگیریم که همه مطابق میل ما رفتار نمی‌کنن. باید بدونیم که چه وقت کنار بیایم و چه وقت اعتراض کنیم. اما تجربه‌ی خوبیه، باور کن :)

من هم یک سال پیش احساس خیلی بدی داشتم روزهای اول. بعدا توی یک پست درباره‌ش بگم احتمالا. الان اما شاید دلم برای خود خوابگاه تنگ نشده باشه، اما دلم برای آدم‌هاش و دوستانم تنگ شده؛ و تازه من فقط یک ساله که خوابگاهی‌ام. مطمئنن به مرور بهتر از این هم میشه :)

موفق باشی خیلی! امیدوارم بعدا از روزهای خوابگاهت بنویسی برامون. هروقت که احساس تنهایی کردی ما هستیم پیشت :)
از دست تو چارلی :))))
ببینم، دسته‌ی کتری یه کم زود داغ نشد؟ 🤔

ریش بولتزمن هم عالی بود ضمنا :)) سیبیل پلانک هم خوب می‌شدا :))
پاسخ:
من خیلی منتظر بودم که یک نفر این رو بپرسه اتفاقا :)
دوتا مورد! اول اینکه دسته‌ی کتریِ ما کمی شل بود. یعنی اینکه به طور عمودی بالای کتری قرار نمی‌گرفت معمولا، و از طرفین می‌افتاد. دوم هم اینکه شعله‌ی اون گاز خیلی زیاد بود و از کناره‌های بدنه‌ی کتری هم بیرون می‌زد تقریبا. در نتیجه دسته‌ی کتری کمابیش در معرض مستقیم شعله بود و زود داغ می‌شد :)

سبیل‌های پلانک هم خیلی خوب هستن :) هرچند اگر بنا به سبیل بود، گزینه‌های بهتری هم داشتم. مثلا سبیل‌های Paul Langevin رو ملاحظه کنید شما D:
«موهای انیشتین» بهتر نیست؟ :دی

سلام راستی:)
پاسخ:
سلام :)
نه نه، من تاکیدِ خیلی زیادی روی ریش داشتم. موها فانی‌اند، به تدریج می‌ریزن. این ریش هست که تا آخر عمر می‌مونه برای آدم D: رجوع شود به لئونارد ساسکیند :-"
  • کلمنتاین ‌‌
  • یادش بخیر یه بار رفتیم آشپزخونه خوابگاه دیدیم ته کتریمون یه سوراخ گنده داره :)))

    پاسخ:
    برای خوابگاه باید یدونه از این کتری‌های سوت‌زن داشته باشه آدم :-"
  • פـریـر بانو
  • از کتری گفتی و یاد فاجعه‌ای افتادم که خودم تو خوابگاه رقم زدم. کتری رو گذاشتم رو گاز. شعلهٔ گاز رو هم تا ته کشیدم که زودتر به جوش بیاد و رفتم تو اتاق. و خب... یادم رفت! ساعت ۹ کتری رو گذاشتم و طرف‌های ساعت یازده و نیم یادم افتاد کتری رو گازه. تنها شانسی که آوردم این بود که آتیش نگرفت. فقط آب داخلش کاملا خشک شد، بوی پلاستیک روی درش پیچید، و کتری... از شدت حرارت یه قسمتش سوراخ شد و یه قسمت‌هاییش ور اومد! :| وقتی بهش دست می‌زدم پودر می‌شد. :| 

    #سعی‌کنیم‌درخوابگاه‌نمیریم
    #توصیه‌های‌ایمنی‌راجدی‌بگیرید
    #عاشق‌و‌بی‌حواس‌نباشیم
    پاسخ:
    تازه 

    #آب‌راهدرندهیم
    ‎#کتری‌هم‌کتری‌های‌قدیم

    :))
  • احمدرضا ‌‌
  • همه مطلب یه طرف، اینکه به اسم تغییر شیمیایی میخواستی ماست‌مالی کنی قضیه رو یه طرف :)))
    یه کلیپی هست تو اینترنت توش فاینزمن درباره نحوه آتیش گرفتن توضیح میده. فکر کنم دیده باشیش خیلی جالبه!
    داشتم میومدم پایین بابت از حق ریش ماکسول علیه‌رحمه دفاع کنم که دیدم نه حق با تو هست ریش ماکسول یه جوری میشه :))
    یه حس غریبی بهم میگه دلیل اینکه حاضر نشدی آب کتری رو بریزی تو سطل این بود که نمیخواستی در فرایند تولید چای اختلال ایجاد بشه! ما عشاق چای حاضریم کل خونه و خوابگاه و میهن و هستی آتیش بگیره پودر بشه ولی چایی دیر نیشه :))
    پاسخ:
    ماست‌مالی نبود اسمش، سلبِ اتهام بود :-" فقط خواستم بگم که فیزیک خوندنِ من ربطی نداره به قضیه D:

    فاینمن یک‌ خاطره هم توی کتابش از شعبده‌بازی با آتیش تعریف می‌کنه که اون هم جالبه :-" یادم نیست دقیق، ولی خلاصه‌ش این بود که یک آزمایش با آتش رو توی بچگی با موفقیت انجام می‌داده و همه حیرت می‌کردن؛ بعد وقتی بزرگ‌تر شده بوده خواسته دوباره جلوی یه جمعی این شعبده رو انجام بده اما این حقیقت رو در نظر نگرفته بود که دیگه یک بچه نیست و دستش مو داره؛ و در نتیجه اون موها باعث شدن که دستش بسوزه و ضایع بشه :))

    حالا که بهش فکر می‌کنم می‌بینم کاملا محتمله چنین چیزی. عشقِ به چای بطور ناخودآگاه اثر گذاشته روی تصمیم‌گیریِ من. در هر صورت اگر که آبِ کتری رو خالی می‌کردم، تمام اون کارها و تلفات برای هیچ و پوچ می‌شد مگه نه؟ :))


    صدای جلز دلپذیر؟
    مراقب باشین
    پاسخ:
    صدای خاموش شدنِ آتش دل‌پذیره خب؛ نیست؟ :) 
    چشم :)
    تو خوابگاه رایجه این اتفاقا کتری سوزوندن،یا مثلا سیب زمینی خیس ریختن توی روغن داغ و ایجاد آتیش یک متری،بوی ماکارونیدسوخته درآوردن.:)))
    آقا خیییییلی خوب مینویسی خیلی خوشم میاد از وبت،بامزه تعریف میکنی اتفاقا رو.
    پاسخ:
    شما هم؟ من فکر می‌کردم که این فجایع صرفا ناشی از دست‌وپاچلفتگیِ پسرهاست توی امور آشپزخونه :))
    لطف دارین خیلی :) احتمالا شما خیلی خوب و بامزه می‌خونین چارلی رو :)
    اگر نیچه بود میگفت: فضیلت هایی را که ممکن است حقیقت سوختن به ما تحمیل کند،از ادمیزاد به انسانی مارا میکشاند که خودش را با این سخن ایت الله جنتی وفق میدهد: اگر برجام را اتش میزدیم امروز مایه دردسر نمیشد!
    مهتاب# برگ های انشتین:دی
    پاسخ:
    اگر که شوپنهاور بود چی‌ می‌گفت؟ D:
    #سبیل‌های‌نیچه
    عجب! من هم یه بار سطل رو آتیش زدم، با شمع. بارها هم ابروهامو کز دادم با شعله گازی که یهویی روشن شده. :) 
    پاسخ:
    خیلی خوبه که به این زودی شروع کردین! تا زمانِ دانشگاه احتمالا بتونید دست‌آوردهای خیلی بزرگ‌تری هم کسب کنید D:
  • سفره خاتون
  • ولی 'ریش ماکسول' بهتر بودها بنظرم :/
    (اشتباه نکن!من متن رو کامل خوندم:))
    پاسخ:
    ماکسول یک جوریه کلمه‌ش آخه. کلا «بولتزمن» نیازِ کمتری به باز و بسته شدنِ دهن داره تا «ماکسول» :))

    چارلی هیچ‌وقت چنین جسارتی نمی‌کنه :)
  • امید ظریفی
  • درود بر‌ تو چارلی! یاد سه‌باری‌ افتادم که توی خواب‌گاه تن‌ماهی منفجر (تاکید می‌کنم، منفجر!) کردم. (-:

    + جریان ریش مرلین، خلاصه و مختصر، چی‌ه؟!
    ++ چی‌کار به ریشِ آقام بولتزمن داری آخه! (-:
    پاسخ:
    بعدا میام و ازتون می‌پرسم که چطور این کار رو کردین :)) گاهی توی خوابگاه نیازه که یه عملیاتِ انحرافی انجام بدم برای پرت کردنِ حواس بقیه. چه چیزی بهتر از منفجر کردنِ یه تن‌ماهی؟ :-"

    + توی کتاب‌های هری‌پاتر عبارتِ «ریشِ مرلین!» یه عبارت تعجبی هست؛ یه چیزی معادلِ «خدای من» و « یا حسین» و امثالهم :)) خود مرلین هم یک جادوگر بزرگ و قدرت‌مند بوده طبق یک افسانه‌ی اروپایی.
    هیچ کجای دنیا خوابگاه نمی‌شه دقیقاً همونطور که هیچ کجای همون دنیا خونه نمی‌شه! :)
    پاسخ:
    اگر خوابگاه من هم - مثل شما - نزدیکِ بهشت بود چنین چیزی رو می‌گفتم :)
  • دچارِ فیش‌نگار
  • بزرگ نشو بشر دوس داشتنی :)

    پاسخ:
    تلاشم رو میکنم :)

    در نهایت می‌تونید این "ریش بولتزمن" رو ثبت جهانی کنید. خیلی خیلی خیلی معرکه بود و آنی به سم زد برم از دنیای ادیبان یک کسی رو بیابم و در موارد حساس به ریشش توسل کنم ((:

     

    پ‌ن:از کامنت کوتاه گذاشتن بی‌زارم ولی خب از الکی حرف زدن بی‌زارتر.

    پاسخ:
    ای آقا، دنیای ادبیات و هنر که دیگه نیازی به گشتن ندارن؛ ماشاالله اونجا همه ریش‌های هنرمندی و انبوه دارن! از فردوسی بگیرین تا ابتهاج :))

    پ.ن: چارلی همیشه خوشحال میشه از خوندن کامنت‌های سادات :) حالا چه کوتاه، چه بلند، چه الکی.

    ریش بولتزمن! =))

    حالا از این خرابکاریا تو خوابگاه خوبه که :(

    ما یه ست قوری کتری داشتیم خیلی گوگولی بود

    ولی من یادم نبود رو گازه و زیرشم روشنه رفتم بیرون :))

    مذابشو از کف گاز کندیم :/ کنده نمیشد که :|

    پاسخ:
    مذاب؟ ریش بولتزمن! o_O
    از چه جنسی بود مگه؟ :))

    بله مذاب

    شیشه‌ای شایدم پلاستیک خیلییییی فشرده که خب دومی بعیده به نظرم فکر کنم شیشه نازک بوده :دی

    پاسخ:
    ولی من فکر می‌کردم دمای ذوب شیشه بیشتر از دما‌ی شعله‌ی گازه :/

    نمدونم دیگه ولی واقعا ذوب شد لاناتی :))

    پاسخ:
    خلاصه که دست‌مریزاد و این‌ها :))

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی