His last vow
وقتی که من تصمیم گرفتم یک وبلاگ درست کنم، به خودم قول دادم. قول دادم که وبلاگم رو از تمام عقاید مذهبی و سیاسیای که دارم دور نگه دارم. قول دادم که فقط روی نقاط اشتراک تمرکز کنم. روی مطالب و فکرهایی که همه روش اتفاق نظر دارن. میخواستم همه رو دوست داشته باشم و متقابلا همه هم من رو دوست داشته باشن. میخواستم وبلاگم وحدتبخش باشه؛ حتی کمترین اختلاف نظری توی کامنتدونیهاش وجود نداشته باشه. متنفر بودم از بحث و جدلهای بی سر و ته. میخواستم همه با خوبی کنار هم باشیم. میخواستم آروم آروم یه وبلاگ گرم و دوستداشتنی داشته باشم که هر از گاهی هم از فیزیک توش صحبت کنم.
من نمیدونم چطور بعضیها تونستن چنین برداشتهای نفرتانگیزی از پست قبلیِ من داشته باشن. پستی که من با تمام احساساتم نوشته بودمش. من کامنتها رو خوندم و صبر کردم و منتظر موندم تا واکنشها تموم بشه. حالا نوبت منه که صحبت کنم. صدام رو میشنوین؟
من توی اون پست نمیخواستم اعتقادم رو تبلیغ کنم. من فقط یک اتفاق رو تعریف کردم و احساساتم رو. اینکه شما چه چیزهایی دیدین و شنیدین و تجربه کردین که باعث شده از چنین عقایدی متنفر بشین به من مربوط نیست. من فقط مسئولیت خودم رو دارم. به من مربوط نیست که آدمهای هممذهبِ من دست به چه کارهایی میزنن. شما این حق رو ندارید که من رو نمایندهی یک دسته بدونید. من عقاید خودم رو دارم. ورژنِ کاستومایزشدهی خودم رو از دین دارم و تا به حال هیچکسی رو هم مجبور نکردم با عقاید من سازگار بشه.
من جواب هیچکدوم از سوالاتی که ازم پرسیدین رو نمیدونم. فکر میکنید اولین کسی هستین که به اونها فکر کرده؟ فکر میکنید من هر شب با کلی شک و تردید و سوال سرم رو روی بالش نمیذارم؟ فکر میکنید اینها برای خودم مطرح نیست؟ من گفتم که اعتقادات مستحکمی ندارم. نمیتونم بحث بکنم و از خودم دفاع بکنم. شیشهی اعتقادات من از قبل کلی تَرک برداشته. اینهایی که شما از من پرسیدین که چیزی نیست! من تَرکهایی خیلی بزرگتر از اینها روی شیشهم دارم. من دارم توی رشتهی فیزیک تحصیل میکنم و به دنبالش متعهد شدم که از روش علمی و منطقی استفاده کنم. یعنی من حق ندارم که به موجودات ماورائی اعتقاد داشته باشم. من فقط باید چیزهایی رو قبول داشته باشم که یا بصورت منطقی و با استفاده از ریاضیات میشه اثباتشون کرد و یا بصورت تجربی و توی آزمایشگاه. من نباید هیچ خدایی رو قبول داشته باشم چون محاسباتم باید کاملا بیطرفانه باشه. من باید قبول کنم که جهانمون رو یک سری پارامترِ تصادفی به وجود آورده. حیاتِ روی زمین چیزی بجز یک شانس نیست. میبینید؟ من فقط به یه ضربهی محکم نیاز دارم تا شیشهی اعتقاداتم تماما پودر بشه! من به آخرین ریسمانهای اعتقادات مذهبیم چنگ زدم! نه از روی تعصب؛ بلکه چون «فکر میکنم» که درست هستن. چون «احساس میکنم» که درست هستن. و چون این رو فقط «احساس میکنم» نمیتونم که به کسی بگم چرا اینطور فکر میکنم! و نمیدونم هم که چرا باید بابتشون محاکمه بشم!
به من گفتین که چطور میتونم عقاید ضد و نقیض داشته باشم؟ من نمیدونم که چطور؛ فقط میدونم که اینطوری هستم! من یک قدیس نیستم، من هیچوقت ادعا نکردم که تمام و کمال به دینم عمل میکنم. من هیچوقت نگفتم که تک تکِ کارهام از روی اعتقاداتمه. ولی مگه این چیز عجیبیه؟ شما تا به حال توی زندگی هیچ کار متناقضی انجام ندادین؟ والدینتون رو با وجود دوست داشتن اذیت نکردین؟ یک کاری رو با وجود اینکه میدونستین اشتباهه انجام ندادین؟ بله! من آهنگ Maybe از Birdy رو گوش میدم. و نه تنها این، بلکه من سه تا آلبوم از Birdy توی گوشیم دارم. یه آلبوم از Adele دارم و یه آلبوم از Sia و چندتا آهنگ هم از Rihanna و p!ink. من سر کلاسِ اندیشهی اسلامی سرِ این بحث میکنم که «برهان نظم» اصلا روش قابل قبولی برای اثبات وجود خدا نیست و بعد، وقتی که کلاس تموم شد میرم و وضو میگیرم تا خودم رو به مسجد دانشگاه برسونم. من روی کولهپشتیم پیکسلِ بیحجابِ مریم میرزاخانی رو کنار پیکسل شهید شهریاری وصل کردم. من توی مناسبتها پای منبر میشینم و بعدش کتابی رو میخونم به اسم «an atheist values» که توش از ارزشهای آتئیست بودن دفاع کرده. من دلم برای هاگوارتز تنگ میشه و چند ساعتِ بعدش دلم برای نشستن گوشهی حرم حضرت معصومه و نگاه کردن به گنبد طلاییش تنگ میشه. من بین کلی افکار مختلف از جهانهای مختلف گم شدم و دارم سعی میکنم که یه راهی برای خودم باز کنم. برام مهم نیست که عقاید توی مسیرم باهم سنخیت ندارن. من دارم پیش میرم و تلاش میکنم که کار درست رو انجام بدم. مگه همه این کار رو نمیکنن؟ مگه همه سعی نمیکنن که کار درست رو انجام بدن؟ خیلی آسونه که یک گوشه بشینین و بگید که باید این کار رو میکردی یا نمیکردی. شما بجای من نبودین. شما یک چارلی با قید و بندهای عقیدتیش نبودین که جلوی یک دختر کوچولو قرار بگیره و هی فکر کنه و فکر کنه که چطور هم قید و بندهاش رو حفظ کنه و هم آبجی کوچولوی نانتیش رو. من اون لحظه چیزی رو گفتم که فکر میکردم درستترین حرف بود. اینکه بنظر شما درست بود یا نبود برای من مهم نیست، چون من میدونم که بهترین کارم رو انجام دادم.
توی این یک سال من دوستهای خیلی خوبی توی بلاگستان پیدا کردم. دوستهایی که بیشترشون عقایدِ نه تنها متفاوت، بلکه متضادی با من داشتن. اما برای من مهم نبود. من حفظ دوستی رو در اولویت قرار دادم. گاهی اونها پستهایی مینوشتن که حتی با بنیادیترین اعتقادات من هم مخالفت میکرد. اما من هیچوقتِ هیچوقت توی چنین پستهایی حرفی نزدم. یا اگر حرف زدم دربارهی موضوعی غیر از موضوع پست صحبت کردم. من میخواستم دوستِ اونها بمونم. هیچوقت کمترین تلاشی نکردم تا یکی رو قانع کنم که اشتباه فکر میکنه چون من جورِ دیگهای فکر میکنم. من اونها رو مستقل از عقیدهشون دوست داشتم. اون آدمی که توی عکس سمت چپِ وبلاگم هست، یک خداناباوره. پسزمینهی وبلاگم نمودارهایی هست که اون ابداع کرده. ولی من فاینمن رو دوست دارم چون آدم خوبیه و چون نگرشِ زیبایی به فیزیک و طبیعت داره.
من تمامِ سعیم رو کردم تا به قولم عمل کنم و وبلاگم رو از اعتقادات دینیم حفظ بکنم. من تمامِ تلاشم رو کردم تا ابعادِ دیگهی شخصیتم رو از اعتقاداتم جدا نگه دارم؛ ولی نهایتا فهمیدم که این کار به اندازهی ساختن یه ماشینِ حرکت دائم غیر ممکنه. هرچقدر هم که خوب عایقبندی بکنم، بازهم مواقعی پیش میاد که ذرهای از اعتقاداتم توی پستها نشت میکنه. دلیلش هم بدیهیه، چون اعتقاداتِ یک نفر در تمامِ تار و پودِ ذهنش تنیده شده؛ نمیشه جداش کرد. توی پست قبل من میخواستم یه خاطره بگم و حسّم رو از اون اتفاق بیان کنم، ولی یه تهمایهی خیلی کمرنگ از اعتقادات دینیم توی پستم رسوب کرد. چیزی که هدفِ من نبود. اگر به نوشتنم ادامه بدم حتما بازهم چنین مواردی پیش میاد؛ و اگر به ازای هرباری که این اتفاق میافته قراره دوباره مورد هجوم سوالات و سرزنشها قرار بگیرم، در اینصورت من ترجیح میدم که دیگه چیزی ننویسم.
پ.ن1: وقتی هولدن توی وبلاگش خداحافظی کرد و من پستِ خداحافظیش رو دیدم ناراحت شدم. رفتم و براش این رو نوشتم: «هولدن! :| این فرصت رو بهت میدم تا از عمل ناشایستت دفاع کنی :|»
هولدن در جوابم این رو نوشت: «سلام فاینمن، روز مرگم باشه بخوام بابت مسایل شخصی خودم دفاع کنم.»
اون موقع بنظرم جوابِ هولدن خیلی بیرحمانه بود. ولی الان که بهش فکر میکنم، نظرم چیزِ دیگهایه.
پ.ن2: قرار نیست وبلاگم رو بذارم روی حالتِ «انهدامِ خودکار». آرشیوِ بیارزشم باقی میمونه و کامنتدونیِ تمام پستها باز میمونه. هنوز میتونید با کامنتهاتون خوشحالم کنید به شرطی که دربارهی دوتا پست اخیر نباشه :) هنوز هم میخونمتون و بهتون سر میزنم؛ اگر بعد از خوندنِ این پست و شناختنِ بیشترِ چارلی هنوز دلتون چنین چیزی رو بخواد :)
پ.ن3: من رو ببخشید که کامنتهای پست قبل رو بیجواب گذاشتم. مطمئنم که شما هم ترجیح میدین یک نفر با حوصله و روحیهی خوب جوابتون رو بنویسه :) بنابراین موقعی که چنین شرایطی رو کسب کردم جوابها رو میدم. این صرفا بخاطر احترامیه که برای نظرات قائلم. برای همین دوباره بابت تاخیرِ پیشرو معذرت میخوام.
پ.ن4: دقیقا یک سالِ پیش - با اختلاف چند ساعت - من اولین پستم رو توی وبلاگم نوشتم :)
- ۹۸/۰۱/۱۸