بها
اولین باری نبود که او را میدیدم، اما همچنان همانقدر زیبا، باشکوه و دستنیافتنی به نظر میرسید. لباس خاکستریِ بلند و سادهای بر تن داشت. با پاهای برهنه بر روی شنهای نرم ساحل قدم برمیداشت و انتهای لباسش روی شنها کشیده میشد. نور مهتابِ نیمهشب به موهای بلندِ سیاه و پوستِ سفیدِ رنگپریدهاش میتابید و زیباییِ خیرهکنندهاش را دو چندان میکرد.
سرانجام رو به دریای مواج ایستاد و ویولون را روی شانهی چپش گذاشت. نیازی نبود تا کوکِ سیمهای آن را تنظیم کند؛ چرا که همیشه همه چیز مطابقِ میل او بود. با دست راستش آرشه را بالا برد. به محضِ اینکه آرشه با زه تماس پیدا کرد امواجِ دریا از حرکت ایستادند، باد از وزیدن دست کشید و نورِ مهتاب کمسو شد. سپس با شروعِ موسیقی همگی خود را با هارمونیِ آن تطبیق دادند؛ اینطور به نظر میرسید که طبیعت از نُتهایی که او مینواخت اطاعت میکرد. همانطور که محسورِ موسیقی شده بودم احساس کردم که ضربانِ قلب من هم با فراز و فرودِ نتها کم و زیاد میشود. موسیقیای لطیفتر از یک پَر، اما آنقدر قدرتمند که میتوانست یک کوه را متلاشی کند. آرامتر از یک زمزمه، اما آنقدر بلند و رسا که از اعماقِ دورترین اقیانوسها هم شنیده میشد.
هنگامی که آخرین نتهای موسیقی نواخته شد و همه چیز به حالتِ عادی بازگشت، به خودم آمدم و با گامهای آهسته به سوی او رفتم. موهای بلندِ سیاهش در باد میرقصید. در چند قدمی او متوقف شدم؛ انگار که مانعی نامرئی جلوی حرکتم را گرفته باشد. تلاش کردم تا گامی دیگر بردارم اما نتوانستم. آهسته زمزمه کردم: «من دوستت دارم». نگاهش را از امواج دریا گرفت و به چشمانِ من دوخت. لبخندِ محوی زد و با صدای دلنشینش گفت: «میدونم.». البته که میدانست! او همه چیز را میدانست. باد بخاطرِ او میوزید، امواجِ دریا با الگوهای او میخروشیدند و تک تک اتمهای سازندهی من با قوانینِ او ارتعاش میکردند. سپس لبخندش ناپدید شد: «اما به دست آوردن من سخته. خیلی سخت. افراد زیادی تلاش کردن که به من برسن، اما خیلیهاشون هیچوقت موفق نشدن.». تلاش کردم که چیزی بگویم، اما صدایی از گلویم خارج نشد. او ادامه داد: «اگر واقعا من رو میخوای، باید تمامِ زندگیت رو صرفِ من کنی. ممکنه دیگه وقتی برات باقی نمونه تا اون رو با عزیزانت تقسیم کنی. ممکنه دوستانت رو از دست بدی و باقی عمرت رو در انزوا و میان تپههایی از کاغذ و معادلاتِ ریاضی بگذرونی. فکر میکنی که بتونی این کار رو بکنی؟». به صورتش نگاه کردم و برای بارِ هزارم از زیباییِ چهرهاش شگفتزده شدم. کالبدِ یک دخترِ جوان را داشت، اما میدانستم که میلیاردها سال سن دارد؛ به قدمت خودِ زمان. از همان لحظهای که دنیای کوچکِ ما با انفجاری بزرگ آغاز شد، او نیز متولد شد. برخی او را الههای میپنداشتند و عدهای او را جادو تصور میکردند؛ اما او هیچکدام از آنها نبود. نامِ یونانیاش فیسیس بود؛ به معنای طبیعت.
به چشمانِ سیاهِ عمیقش نگاه کردم. آیا میتوانستم برای به دست آوردنش چنین بهایی را بپردازم؟
خیلی به متنِ بالا توجه نکنید، حاصل یه بیخوابیِ شبانهست فقط :)) یا شاید هم حاصلِ تموم شدنِ فصل دومِ سریال Anne. چند روزه تحتِ تاثیرِ آنه زیادی حرفام دراماتیک شده :/
دوستان خیلی به من لطف داشتن و احوالم رو پرسیدن و اینکه نتیجهی انتخاب رشتهم چی بوده. باید بگم که من کاملا خوب و خوشحالم. اینکه پستی در اینباره ننوشتم بخاطر این بود که نمیخواستم توی اون چندروز که خیلی از رفقای وبلاگی از نتیجه ناراحت بودن بیام اینجا برفِ شادی بزنم! هرچند نتیجهای که گرفتم هم اصلا در حدِ برف شادی نبود، در حدِ یه لبخندِ ساده بود فقط :)
با توجه به اینکه دربارهی لیستِ انتخاب رشتهم حرف زده بودم احتمالا حدس زدین که توی رشتهی دلخواهم - فیزیک - قبول شدم. توی یه دانشگاهِ خوب که شاید ایدهآلم نبود، ولی این چیزی از خوب بودنش کم نمیکنه. چون من تک تک گزینههای لیستم رو با وسواسِ زیادی انتخاب کردم و چیدم. توی اون روزهای انتخابِ رشته، مخاطبین گوشی من پرشده بود از پیشوندهای .Dr و .Mr که شامل اساتید فیزیکِ دانشگاههای مختلف، فارغالتحصیلها و دانشجوهای فیزیک میشد که برای پرس و جو شمارشون رو گیر آورده بودم.
خیلی خوشحالم که رسما از یه «دوستدارِ فیزیک» دارم تبدیل میشم به یه «دانشجوی فیزیک». اینکه دیگه مجبور نیستم از پشتِ شیشه به فیزیک نگاه کنم، میتونم برم جلو و خودِ فیزیک رو لمس کنم. اما همچنان میترسم که نتونم لمس کردنِ فیزیک رو طاقت بیارم. میترسم که نتونم ضعفم رو توی ریاضیات جبران کنم و مجبور بشم دوباره تا حدِ یه «دوستدار» عقبنشینی کنم. اما ریچارد فاینمنِ عزیز به من قول داده که میتونم با تلاشِ زیاد استعدادِ کمم رو جبران کنم؛ و من هم بهش اعتماد میکنم :)
از فاینمن میپرسن که آیا هرکسی میتونه فاینمن بشه؟ جواب میده که:
« شما از من میپرسی که آیا یه آدم معمولی با سخت درس خوندن میتونه چیزهایی که من تصور میکنم رو تصور کنه؟ البته! من یه آدم معمولی بودم که سخت درس خوندم. هیچ آدم افسانهای وجود نداره! داستان از این قراره که این جور آدما به این جور چیزا علاقمند میشن و همه چیزای مربوط به اون رو یاد میگیرن. اما اونا هم آدم هستن! تواناییِ خارقالعادهای برای درک مکانیک کوانتومی یا تصورِ امواج الکترومغناطیس به دست نمیاد مگه از راه تمرین و مطالعه و یادگیری و ریاضیات! پس، اگه شما یه آدم معمولی رو در نظر بگیرین که وقت بسیار زیادی رو وقف مطالعه و فکر کردن و ریاضیات و این جور چیزا میکنه، خب، اون موقع اون شخص یه دانشمند میشه! »
+ توی اولین پستی که بعد از کنکور نوشتم یادم رفت که یه چیزی رو تعریف کنم. توی جلسهی کنکور نفر جلوییِ من یه پلاستیک با خودش آورده بود و گذاشته بودش روی زمین کنار صندلیش. چند دقیقه قبل از شروعِ آزمون بود و من هیچ امیدی نداشتم. چشمم افتاد به نوشتهی انگلیسیِ روی پلاستیکش: «Whatever happens is for the best». توی اون اوضاع و شرایط حس عجیبی بهم داد. نوشتهی روی اون پلاستیک میتونست «از خریدِ شما متشکریم!» باشه، یا تبلیغ کانونِ فرهنگیِ آموزش! یا اصلا تبلیغِ پشمکِ حاجعبدالله D: اما هیچکدوم از اینا نبود، فقط همون عبارتِ انگلیسی بود :)
++ اسمِ دانشگاهم رو ترجیح میدم به طور علنی توی پست نگم؛ اما چیزِ محرمانهای نیست، اگر خصوصی بپرسید جواب میدم :))
- ۹۷/۰۶/۲۴