ده عکسِ کاملا معمولی از آدمهای کاملا معمولیتر!
چهارشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۴۰ ق.ظ
من هیچوقت به عکاسیِ خیابانی و به طورِ کلی عکاسی مستندِ اجتماعی علاقهای نداشتم. به دو دلیل. یکی اینکه معتقد بودم که آدمها ارزشِ عکس گرفتن ندارن. منظورم از نظرِ فلسفی و اینها نیست، منظورم اینه که خب آدمها همه جا هستن و همیشه میشه دیدشون و بیشترشون هم هیچ چیزِ خاص و ویژهای ندارن. حتی بعد از سفرها هم همیشه با من دعوا میشد که چرا همش از دار و درخت عکس گرفتی؟ پس ما کوشیم؟
دلیل دوم این بود که این شاخه از عکاسی به مقادیرِ زیادی اعتماد به نفس و کمی پررویی نیاز داره. دلیلش هم مشخصه؛ چون قراره با آدمها سر و کله بزنیم و باهاشون تعامل داشته باشیم؛ و منِ خجالتی این دوتا پیشنیاز رو نداشتم.
اما با تمامِ اینها ساعت 9 صبحِ بعد از کلاس آموزش رانندگی و بعد از شنیدنِ غرغرهای مربی که «موقعِ گرفتن کلاچ برای دنده دو پات رو از روی گاز بردار!» دوربینم رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون تا اولین تجربهی جدیِ عکاسی خیابانیم رو رقم بزنم.
عکس 1 - اولین عکسم رو از این گلدون گرفتم. از فروشنده اجازه گرفتم که از گلدونش عکس بگیرم و بعد از اینکه کارم تموم شد و داشتم دوربینم رو میذاشتم توی کیفم آقاهه گفت «یعنی ما از یه گلدون کمتریم؟ از ما عکس نمیگیری؟». با نیشِ باز یه عکس ازش گرفتم و وقتی بهش نشون دادم خوشحال شد و ماچم کرد! متاسفانه وقتی داشتم چندتا عکس رو پاک میکردم عکس ایشونم اشتباهی پاک کردم. برای همینم بجاش عکسِ گلدونش رو میذارم. ولی برای اینکه بتونید تصور کنید، یه آقای مسنِ سبیلوی مهربون بود!
عکس 2 - توی کوچه پس کوچههای نزدیکِ حرم داشتم از یه کتابفروشی عکس میگرفتم که این آقا اومد و گفت «داری بدونِ اینکه صاحبِ مغازه باشه عکس میگیری؟» اولش فکر کردم که با عکس گرفتنم مخالفه ولی بعدش که دیدم چهارپایه رو آورد جلوتر و نشست روش و فیگور گرفت فهمیدم که میخواد خودشم توی عکس باشه. موقعی که داشتم تنظیماتِ دوربین رو درست میکردم اینقدر که هولم کرد و گفت «بگیر دیگه!» ، «پس چیکار داری میکنی؟» و اینا که آخرم عجله کردم و درست فوکوس نکردم روش. و خب تارهای سبیلش تار شد :/ ولی کلا آقای شوخ و باحالی بود. از چهرهش هم کاملا مشخصه :)
عکس 3 - بعد از اینکه عکسِ قبلی رو گرفتم، یه آقای کتابفروشِ دیگه هم اومد و دستِ منو گرفت و برد توی مغازهی خودش تا از اونجا هم عکس بگیرم. مغازهش چیزِ خاص و جالبی برای عکس گرفتن نداشت ولی همینطوری چندتا عکس گرفتم که یه وقت ناراحت نشه. و این عکس رو هم اونجا از خودم توی آینه گرفتم. ولی خودِ آقاهه خیلی گرم و صمیمی بود و لهجهی ترکی و بامزهای هم داشت.
عکس 4 - داشتم از یه آقای کفاش عکس میگرفتم، بعدش که دوربین به دست راه افتادم سمتِ خیابون یه رانندهی تاکسی ازم پرسید که «از ما یه عکس نمیگیری؟» منم لبخند زدم و یه عکس ازش گرفتم!
عکس 5 - تو یه پاساژ طلافروشی که رفته بودم دنبال سوژه بگردم، این آقایون منو دوربین به دست دیدن و گفتن یه عکس ازشون بگیرم :)
عکس 6 - یه ورزشگاهِ کوچیک و درب و داغون نزدیک خونمون هست که رفتم اونجا تا عکاسیِ ورزشی با سوژههای متحرک رو امتحان کنم. این آقا پسر اومد جلوی دوربین و ژست گرفت تا ازش عکس بگیرم :) بعدا عکسش رو چاپ کردم و رفتم بهش دادم. میخواستم پشتِ عکس بنویسم «بیرانوندِ آینده!»
عکس 7 - یه آقای سوهانفروشِ مهربون که نزدیکِ حرم مغازه داشت و ازم خواست ازش عکس بگیرم و منم با کمالِ میل این کار رو کردم!
عکس 8 - داشتم از نمای یه مغازه عکس میگرفتم که از اونور خیابون یکی داد زد «آقا پسر!». نگاه کردم و دیدم یه آقایی از اونطرفِ خیابون داره اشاره میکنه که ازش عکس بگیرم! تا آخر زوم کردم و ازش عکس گرفتم و بعد براش علامت دادم که عکستو گرفتم! انتظار داشتم مثلا بیاد اینورِ خیابون تا عکسش رو ببینه، ولی لبخند زد، به نشانهی تشکر دستش رو تکون داد و رفت :)) انگار صرفِ همین که عکسشو گرفتم براش کافی بود D:
عکس 9 - داشتم توی بازارِ نزدیکِ حرم از یه دوچرخه عکس میگرفتم که این آقایونِ پاکستانی با ایما و اشاره و تکرارِ کلماتی مثل «پاکستان... برادر...» ازم خواستن که ازشون عکس بگیرم :)
عکس 10 - چندتا آقای خارجی توی پیاده رو که چهره و لباسشون بنظرم جالب اومد و اجازه گرفتم که ازشون یه عکس بگیرم :)
البته همه چی هم به این خوبی و خوشی نبود! خیلیها میخواستن بدونن که برای چی دارم عکس میگیرم و انگار اصلا عبارت «عکاسِ آزاد» براشون مفهومی نداشت. یه آقایی حتی اجازه نداد من از سبدِ هویجهاش عکس بگیرم درحالی که من قبلش از ویترینِ طلافروشی هم عکس گرفته بودم! یا داشتم از یه کانکس تو پشت بوم یه خونهای عکس میگرفتم که یه آقایی از در اومد بیرون و پرسید که برای چی و از چی دارم عکس میگیرم؟ براش توضیح دادم که رنگِ نارنجیِ کانکس توی آسمون آبی قشنگه ولی هرچقدر نگاه کرد نتونست زیباییش رو ببینه برای همینم قانع نشد.
یه موردِ جالب دیگه هم این بود که وقتی رفتم توی بستنی فروشی تا از بستنیهای توی یخچالش عکس بگیرم ازم خواستن که از اونا هم عکس بگیرم و براشون تلگرام کنم. یکیشون میگفت که خیلی به عکاسیِ علاقه داره و ازم خواست که چندتا عکس با دوربینم بگیره. منم دوربینمو گذاشتم روی حالتِ اتوماتیک و دادم بهش. موقع رفتن هم یه لیوان شربتِ تگری بهم دادن :)
این عکسها کاملا معمولی هستن، حتی با دوربینِ یه موبایل هم میشه اینا رو ثبت کرد. عکسهایی نیستن که توش از نهایتِ قدرتِ یک دوربین حرفهای استفاده شده باشه؛ حتی از نظر ترکیب بندی و فوکوس و اصولِ عکاسی هم مشکل دارن. اما من همچنان از گرفتنشون خوشحالم. چون باعث شد بدونم که هر آدم، حتی معمولیترین و تیپیکالترین آدمها هم ارزشِ عکس گرفتن دارن. نه فقط بخاطرِ ظاهرشون، بخاطر بکگراند و داستانی که دارن. از یه آقای کتابفروش که همیشه کتابامو از اونجا میخرم عکس گرفتم و بعدش برام تعریف کرد که یه زمانی با دوربینِ کنونِ آنالوگش عکاس جنگ بوده. و با توجه به تیپش من اصلا انتظارِ همچین سابقهای رو ازش نداشتم.
و اینکه عکاسی بهم نشون داد که چقدر قضاوتهام میتونه اشتباه باشه. مثلا وقتی چهرهی عبوسِ یه آقای کفاش رو دیدم با خودم گفتم که محاله اجازه بده ازش عکس بگیرم. اما بهم یه لبخند زد و گفت هرچندتا عکس که دوست دارم میتونم ازش بگیرم، و بعد دوباره مشغول کارش شد :) یا حتی برعکس، یه آقایی که وقتی دیدمش با خودم گفتم که حتما اجازه میده ازش عکس بگیرم اما اجازه نداد و حتی بدخلقی هم کرد.
حرفآخر هم اینکه من از گرفتنِ این عکسهای معمولی خوشحالم، چون باعث شد که لبخند رو لبِ آدمها بیاره و یه روزِ خستهکننده و ملالآورِ کاری رو - حتی اگه شده برای چند دقیقه - براشون جالب و هیجانانگیز بکنه. و عکاسی به خودِ من هم کمک کرد تا کمی از لاکِ خجالتیم در بیام و برم بینِ آدمها و به حرفاشون گوش بدم و اعتماد به نفسمو بیشتر کنم. و فکر کنم مشخصه که الان به عکاسی مستندِ اجتماعی علاقهمند شدم!
پینوشتجات:
پ.ن1: این عکسها در طولِ سه روزِ مختلف گرفته شدن :)
پ.ن2: گرچه من به قصدِ عکاسی مستند بیرون رفتم، اما عکسهایی که گرفتم خیلیهاشون خارج از چهارچوبِ این سبک هستن.
پ.ن3: اینا فقط عکسهایی هستن که بقیه خواستن تا ازشون بگیرم (بجز شماره 10 البته)، بجز اینا عکسهای فنیتر و جالبتری هم گرفتم. ولی اینجا قرارشون نمیدم تا یه وقت این پست فخرفروشانه به نظر نرسه :)
- ۹۷/۰۶/۰۷