عزیزترین؛
احساس میکنم بعد از این همه مدت ننوشتن، نیاز دارم که دوبارهنوشتنم رو با خطاب کردنِ تو شروع کنم، انگار فقط یهجور عجیبیه که همینطوری شروع به نوشتن کنم، انگار تو یک نقطهی آشنا هستی برای من، بین کلماتی که کمی برام بیگانه شدن. اما به هرحال، قراره که بنویسم، چون یکی از ما همیشه باید بنویسه، چون کلمات برای ما خیلی مهمن، حتی اگر برامون غریبه شده باشن.
I.
آخرهای بهار 1925، وقتی هایزنبرگ به تب یونجهی شدیدی مبتلا میشه، به هلیگولند پناه میبره. یه جزیرهی خیلی کوچیک از آلمان توی دریای شمال، جایی که دور از گردهافشانی گلها و درختها بتونه بهبود پیدا کنه، و البته روی مشکل گیجکنندهی خطوط طیفی اتم هیدروژن کار کنه. این ماجرا همیشه برای من یکی از قصههای پریانِ علمه. چون با اینکه عملا داستان خاصی نداره، ولی اینقدر پر از عناصر زیبا و شعرگونهست که هربار یادآوریش احساس خیلی خوبی بهم میده.
اول از همه خود هلیگولنده، دشت سبز مرتفعی که از همهطرف موجهای دریا به ساحل صخرهایش کوبیده میشه. راستش موقع گفتن از موجهای دریا، دوست داشتم چیزهای بیشتر بدونم تا توصیفات این ماجرا رو شکوهمندتر تعریف کنم، مثلا بدونم که آب دریای شمال چهقدر گرم یا سرده، یا توی بهار چهقدر موجهاش خروشان هستن؟ دلم میخواست مثل یه ملوانِ یکچشمِ نیمهمستِ قرن هجدهمی با آبوتاب تعریفش کنم، توی یه شب بارونی، توی یه مِیکده ارزون و شلوغ نزدیک بندرگاه هاوانا که توش بوی عرق نیشکر میاد و نور زرد فانوسهای آویزون از سقفش به سختی راهشون رو از بین اون همه دود چپق و تنباکو باز میکنن تا به میزهای چوبی کثیفش برسن؛ ولی خب حالا دیگه خیلی وقته که قرن هجدهم نیست و من هم یه ملوان نیستم و تازه هردوتا چشمم هم سالمه، پس فعلا به همینقدر از جزئیات اکتفا میکنم.
قسمت زیبای دوم این ماجرا، اینه که هایزنبرگ اونجا وقتش رو بین چندتا کار تقسیم میکنه؛ پیادهروی و بالا رفتن از صخرهها، کار کردن روی مسئلهی فیزیک، و حفظ کردن شعرهای «دیوان شرقی-غربی» گوته. یک شب بالاخره مسئله رو با استفاده از جدولهای ابداعی خودش حل میکنه که بعدا متوجه میشه موجودات نسبتا شناختهشدهای به اسم ماتریس هستن. این بهنظر من یک قسمت هیجانانگیز دیگه از این ماجراست، پیدا کردن و ساختن یک سری چهارچوب و موجود ریاضی، بدون اینکه بدونه از قبل وجود داشتن. وقتی نهایتا اولین طیفهای هیدروژن رو با روش خودش درست محاسبه میکنه - و اونقدر هیجانزده میشه که توی محاسبات بعدیش چندین بار خطا میکنه - نزدیک صبح بوده و دیگه از هیجان خوابش نمیبرده، برای همین راه میافته به سمت ساحل، از یه صخره بالا میره، و رو به دریا، منتظر طلوع خورشید میمونه. میبینی؟ حتی پایانش هم شبیه یه قصهی پریانه. خود همین رسیدن به اون لحظهی «آهان!» و دیدن پدیدههای دنیا از پشت پردهی ریاضیاتی که خودت بهش رسیدی، بهقدر کافی باشکوه هست، چه برسه به ترکیبش با یه صخرهی سنگی و دریا و طلوع خورشید و احتمالا اشعاری که از گوته اون لحظه توی سرش پیچوتاب میخورده.
II.
توی این تابستون باید درسهام رو برای ارشد بخونم، درسهایی که خیلیهاشون رو قبلا درست نخوندم، یا حتی اصلا نخوندم. دلم میخواد جبرخطی بخونم، چون خیلی قراره به دردم بخوره و چون ازش خوشم میاد و واقعا دوست دارم که بدون دغدغهی دانشگاهی بخونمش. شاید تصمیم بگیرم که من هم بخشی از وقتم رو صرف حفظ کردن شعرها بکنم. راستش دلم نمیخواد غزلهای حافظ یا سعدی رو به قصد حفظ کردن بخونم، ولی تازگیها متوجه شدم که حفظ کردن شعرهای انگلیسی برام راحتتره، و نمیدونم چرا. فکر میکردم هرقدر بیشتر معنی یک شعر رو بدونم حفظ کردنش راحتتر میشه، ولی انگار برعکسه و این فاصلهی بیشترم با یه زبان دیگه باعث میشه راحتتر جملات و شعرهاش یادم بمونه، شاید بهخاطر اینه که کلماتش و آواهاش، کمتر برام بدیهیه. مثلا تا الان بدون اینکه تلاش خاصی بکنم، صرفا با زمزمه کردنش موقع پیادهرویهام، 14 خط اول «ترانهی عاشقانهی جی. آلفرد پروفراک» رو حفظ شدم و حالا دلم میخواد تا آخرش رو حفظ کنم. الان رسیدم به این قسمتش:
The yellow fog that rubs its back upon the window-panes,
The yellow smoke that rubs its muzzle on the window-panes,
Licked its tongue into the corners of the evening,
که توصیفش من رو یاد لندن آلوده و پر از دودِ انقلاب صنعتی میاندازه، و یه اتمسفر نیمهتاریک، شبیه سریال North and South بیبیسی وان. چندوقت پیش یکی از کتابهای درسی خالهم رو توی خونهی مادربزرگم پیدا کردم که اسمش The elements of poetry بود و دربارهی ساختار شعرها و تحلیل و درکشون بود و کلی شعر توی خودش داشت، از شاعرهای آشنا و اکثرا ناآشنا. وقتی دیدم که توی فصل یکی مونده به آخرش که از شعرهای عالیتر و غنیتر مثال میاره شعر پروفراک رو آورده، (و البته گفته که بهخاطر جریان سیال ذهنش این احتمالا دشوارترین شعر توی کتاب باشه) کتاب رو از خالهم قرض گرفتم تا بیشتر بخونمش. از بچگی و حتی موقعی که یک کلمه هم انگلیسی نمیدونستم، دیدن کتابهای انگلیسی خالهم برام هیجانانگیز بود. یک کتاب قطور تاریخ ادبیات انگلیسی داشت که توش پر از نویسندهها و تکههایی از متنها و شعرهاشون بود و من روی مبل مینشستم و ورقش میزدم و سعی میکردم چیزی ازشون متوجه بشم، که بیشتر اوقات بیفایده بود.
فکر کنم تمام اینها رو تعریف کردم که فقط بگم احساس میکنم این روزها خیلی سرگردونم و من هم به آرامشِ پریوارِ یه هلیگولند نیاز دارم برای رسیدن به کارهام دور از همهی چیزهای دیگه (البته نه دور از تو، تو برای من مثل شعرهای گوته هستی)، و دیدن صحنههای باشکوهی مثل دریا و طلوع خورشید. حالا که نمیتونم وسایلم رو جمع کنم و برم آشوراده یا ابوموسی، امیدوارم بتونم توی این تابستون اتاقم رو تبدیل به یه هلیگولند کوچیک بکنم، با کتابها و با آهنگها، و با عطر بهارنارنج.
- ۲۷ نظر
- ۱۹ تیر ۰۰ ، ۱۶:۰۴