- ۲۴ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۰۱
عزیزترینم؛
آخرین باری که داشتم برای دیدنت میاومدم تهران، وسط راه از اتوبوس جا موندم. وقتی از دستشویی پمپ بنزین برگشتم، با زمین خالیای که اتوبوس باید اونجا میبود مواجه شدم. فکر کردم شاید فقط چند متر رفته جلوتر، اما کنار جاده هیچچیزی نبود؛ درواقع نه فقط همون اطراف، که تا جایی که چشمم کار میکرد هیچچیزی نبود. چند دقیقهی بعدش گوشیام زنگ زد و کمکراننده پشت گوشی بود؛ انگار تازه متوجه نبودنم شده بود. بهم گفت که دو، سه کیلومتر جلوتر از پمپ بنزین ایستادن و یک ماشینی، چیزی پیدا کنم تا من رو تا اونجا ببره. ایندفعه دوباره به جاده دقت کردم و چندتا لامپ کوچیک قرمز رو توی فاصلهی زیاد تشخیص دادم، هرچند مطمئن نبودم که لامپهای اتوبوسه یا یک چیز دیگه.
نتونستم ماشینی پیدا کنم. یکی، دو ساعت قبل از نیمهشب بود و پمپ بنزین خیلی خلوت بود. ماشینهایی که اونجا بودن کاملا پر بودن و یکیشون هم که جایی داشت، ظاهرا نتونست بهم اعتماد کنه و بهم گفت که مسافر داره. گوشیام هر یک دقیقه یکبار زنگ میزد و کمکراننده ازم میپرسید که چی شد و بهم میگفت که عجله کنم. وقتی بهش گفتم ماشینی نیست، بهم گفت بدوم. بهش گفتم باشه، ولی بعد که گوشی رو قطع کردم، تازه فهمیدم که قرار شده چیکار کنم. هوا خیلی سرد بود و اون قسمت جاده کاملا تاریک بود. به لامپهای قرمز سوسوزنی در دوردست که باید بهشون میرسیدم نگاه کردم و شروع کردم به دویدن. اولش از سرما دستهام توی جیب کاپشنم بود، ولی بعد فکر کردم اینطوری اگر یه وقتی زمین بخورم، خیلی داغون میشم. پس دستهام رو آوردم بیرون تا اگه پام به چیزی گیر کرد، نجاتم بدن.
چند دقیقه بود که داشتم میدویدم و لامپهای قرمز آخر جاده هنوز همونقدر کوچیک بودن. پاهام خسته شده بودن؛ تا قبل از این سفر، مدت زیادی بود که فعالیت زیادی باهاشون انجام نداده بودم و تقریبا همهی روزهام رو توی خونه میگذروندم. دلم درد گرفته بود و داشتم سعی میکردم تنفسم رو کامل انجام بدم و دم و بازدمم رو با گامهام تنظیم کنم. به اینکه فردا صبح قرار بود تو رو ببینم فکر کردم، به اینکه اون لامپهای قرمزی که به سمتشون میدویدم من رو به تو میرسونن، که اون لامپها جرقههای قرمز تو هستن که داری برام میفرستیشون. کمکم نورها بزرگتر شدن و تونستم خود بدنهی اتوبوس رو هم کنار جاده ببینم، و بالاخره بهش رسیدم، هرچند اون لحظات آخر سرعتم فقط کمی بیشتر از قدم زدن معمولی بود و نمیتونستم پاهام رو احساس کنم.
این روزها هم توی چنین شرایطی هستم. همهچیز سختتر از چیزیه که تصور میکردم. دور بودن از تو، و درسها و تستهای ارشد، اما هیچ ماشینی کنار جاده نیست که سوارش بشم؛ فقط باید بدوم، دقیقا مثل اونشب. مهم نیست که چهقدر آمادگی کمی دارم یا چهقدر سرد و تاریکه، فقط باید بدوم، چون مجبورم و این همهی کاریه که میتونم بکنم. باید بدوم به سمت نور قرمزی که آخر جادهست و امیدوار باشم که تو هم اونجا باشی، و اون لامپها دوباره من رو به تو برسونن. از دو سال پیش که دیده بودمت، بهم یاد دادی که برای nسالگیهام اسم بذارم و من هرسال با کلی شوق این کار رو میکنم؛ شوق بابت اینکه چیزیه که تو یادم دادی، و بابت اینکه باعث میشه توی اولین روزهای سن جدیدم به کلی هدف و رویا فکر کنم؛ چیزی که سالهای قبل نداشتمش. حالا، اسم بیستودو سالگیام رو میذارم سال «دویدن به سمت لامپهای قرمز انتهای جاده».