نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

برای درک حس و حالم، این سکانس ورود شکوهمندانه!! کاپیتان جک اسپارو به بندر رویال رو هنگام پخش اون آهنگ حماسی به خاطر بیارید D:


تا قبل از آزمون چندان استرس نداشتم، چون میدونستم دیگه بدتر از اونی که خودم فکر میکنم نمیتونم بشم. بعد از یه ترافیک خیلی شدید توی ورودی دانشگاه قم، بالاخره رسیدم و دوستان رو اونجا دیدم و بعد از مقداری مسخره بازی بالاخره وارد سالن شدیم، آب معدنی و کیک گرفتیم (من آب داشتم خودم، چرا ساندیس ندادن امسال؟ :/) و رفتیم صندلی‌هامون رو پیدا کنیم.

 اینجا بود که مشخص شد اشتباه میکردم و اوضاع بدتر از اون هم میتونست بشه؛ به این صورت که وسط راه یه دفعه متوجه شدم کارت ورود به جلسه‌ام نیست! کل مسیر رو هم با یکی از دوستان گشتیم و پیداش نکردیم. برای چندلحظه‌ی رعب‌انگیز خودم رو تصور کردم که برگشتم خونه و دارم برای مادرم توضیح میدم که چطور کارتم رو گم کردم و منو از جلسه بیرون کردن. کاملا وحشت زده، از چندتا از مسئولین پرسیدم و گفتن که باید برم ساختمون مرکزی دانشگاه، با قسمت «رفع نواقص» در میون بذارم. پس از کلنجار رفتن با نگهبان اونجا - که اجازه بده من از سالن برم بیرون- مسیر زیادی رو مخالف جریان عظیم جمعیت طی کردم و فهمیدم که ساختمون مرکزی یکی دو کیلومتر اونور تره! وقت کمی تا بسته شدن در‌ها مونده بود، بنابراین بند‌های کتونی رو محکم کردم و حالا ندو کی بدو! وقتی سرانجام نفسی برام نمونده بود، و دلم از شدت دویدن درد گرفته بود رسیدم به ساختمون و بعد از کلی معطلی با ارائه کارت ملیم، کارت ورودم رو برام گرفتن و دوباره دویدن به سمت دانشکده فنی مهندسی که حوزه امتحان بود شروع شد. بالاخره خسته و داغان درحالی که هنوز گیج میزدم نشستم رو صندلیم و بیشتر آبم رو همون اول خوردم! حتی موقع شروع آزمون هم هنوز کاملا نفسم جا نیومده بود. 

+ موضوعی که هست اینه که الان اصلا اون احساس آزادی و شادی لایتناهی‌ای که منتظرش بودم رو ندارم و فقط اندکی احساس آسودگی میکنم. وگرنه هنوز هم نگرانی و ناراحتی هست، بابت فرصتای از دست رفته و کم‌کاری شدیدم در گذشته. در هرصورت تا اعلام نتایج - که اصلا امیدی بهش ندارم- کاری نمیتونم بکنم. 


+ برای اولین کتابِ دوران پساکنکور میخواستم با یکی از کتابای هغدو شروع کنم، ولی الان کاملا احساس میکنم که به یه کتاب فانتزی برای ریکاوری نیاز دارم. بنابراین اول «شش کلاغ» رو میخونم. و البته این همه‌ی دلیلش نیست، بخشی بخاطر اینه که نمیتونم با عملکرد بد امروزم به اون همه آرزوی موفقیت که دوستان اول کتاب‌های هغدو برام نوشتن نگاه کنم :/  


+ دوستان تجربی و زبان (و هنر که الان درحال برگزاریه احتمالا) خیلی موفق باشین! دعا میکنم برای همتون :) 


پ.ن: راستی کارت ورود به جلسه رو یه وقت پرس نکنید! چون باید روش رو امضا کنید و انگشت بزنید. امروز بودن کسایی که پرس کرده بودن و مجبور شدن برن دوباره پرینت بگیرن کارتشون رو :|

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

در این چند هفته پایانی تا نبرد نهایی، چارلی به دور خودش پیله می‌تَند تا شمشیرش را تیزتر کند، زرهش را برق بیندازد و به اسب نداشته‌اش رسیدگی کند. تفاوت پیله‌‌ی کرم ابریشم با این پیله در اینجاست که خروجی اولی پروانه است و خروجی دومی دانشجو! 

هرچند چارلی می‌داند که ممکن نیست بتواند تمام این عقب‌افتادگی‌ها و تنبلی‌ها را تنها در چند هفته جبران کند. ولی اگر ملکه‌ی سفید می‌تواند هر روز پیش از صبحانه شش چیز غیرممکن را باور کند چرا چارلی پیش از افطار نتواند؟ حتی اگر هم نتیجه بخش نباشد، او ترجیح می‌دهد در حال تقلا و تلاش برای بقا به دست اژدهای کنکور کشته شود و نه درحالی که بی حرکت ایستاده و با وحشت به چشمان سرخ رنگ اژدها خیره شده است.

خلاصه آنکه در این مدت چارلی را ببخشید که نمی‌تواند بهتان سر بزند و در کامنت‌دانی‌هایتان افاده فیض نماید؛ و اینکه لطفا به طور وی آی پی برای او دعا کنید. اگر هم اعتقادات مذهبی ندارید، هرگونه انرژی، سیگنال، پالس و موج مثبت، آرزوی موفقیت، گود لاک، بِست ویشِز و غیره هم باکمال میل پذیرفته می‌شود :)

 

Artwork by: Elina Novak ** 
 
 
موسیقی نوشت: قطعه Courtyard Apocalypse از موسیقی متن فیلم Harry Potter And The Deathly Hallows, Part 2. از اسمش کاملا مشخصه مال کجای فیلمه ولی خب توضیحات بیشتری نمیدم که جولیک نیاد منو متهم کنه به اقدام علیه منافع هاگوارتز :)))
  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍


آلیس گفت: «من نمیتونم اینو باور کنم.»

ملکه گفت: «یه بار دیگه تلاش کن. یه نفس عمیق بکش و چشماتو ببند. حالا سعی کن باور کنی.»

آلیس خندید: «سعی کردن فایده‌ای نداره. آدم نمیتونه چیزای غیرممکن رو باور کنه.»

ملکه گفت: «خب به خاطر اینه که خوب تمرین نکردی. من وقتی همسن تو بودم، هر روز نیم ساعت تمرین میکردم. بعضی وقتا میتونستم قبل از صبحانه شیش تا چیز غیرممکنو باور کنم.»


 - ماجرا‌های آلیس در سرزمین عجایب، نوشته لویس کارول


عکس‌نوشت: اصلا دیدن این همه موجود عجیب و غریب و خاطره‌انگیز تو یه کادر خودش کلی ذوق داره :)) جای دوقلو‌ها به شدت خالیه توی عکس.

+ فقط تیم برتون میتونست یه همچین تخیلِ افسار گسیخته‌ای رو کارگردانی کنه!

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

1- یادتونه من گفتم به معجزه اعتقاد ندارم؟ خب، غلط کردم D: اینکه از اول سال فقط فصل اول هندسه‌ی تحلیلی رو خونده باشی و بزنی توی سر خودت که چطور این همه مطلب رو توی یه شب برای امتحان بخونی و ناگهان مدرسه پیامک بده که امتحان تحلیلی و زبان موکول شده به دوازدهم  و سیزدهم خرداد، بجز معجزه چی میتونه باشه؟ 


2- من عموما همینطوریش با «امروز چندم ماهه؟» مشکل دارم و وقتایی که مدرسه نمیرم حتی «امروز چند شنبه‌ست؟» هم از دستم در میره! و وقتی امروز یه آقایی توی خیابون ازم پرسید که «امروز چندمه؟»، نهایت کمکی که تونستم بهش بکنم این بود که پیامک‌های مدرسه رو نگاه کنم و بهش بگم دوشنبه - که امتحان شیمی داشتیم - 24 ام بوده. که البته بهش کمکی نکرد، چون نه اون میدونست امروز چند شنبست نه من :|


3- شنیدین که میگن همیشه با بهتر از خودت دوست شو؟ چندین ساله دارم به این حرف فکر میکنم و هنوز متوجه نشدم چطور ممکنه. فکر کنید من قرار باشه با A که از من بهتره دوست بشم. اگه خود A هم بخواد طبق این حرف عمل کنه نباید با من دوست بشه، چون من از اون بهتر نیستم. پس A هم میره با B که از اون بهتره دوست بشه، و دوباره به همین دلیل B نباید باهاش دوست بشه. خلاصش این میشه که هیچکس با هیچکس دوست نمیشه D:


4- برای اولین بار از این دستگاه‌های خودکار فروش نوشیدنی، یه لیوان قهوه خریدم. خیلی حس مدرن و مصرف گرایی و اینا داشت. ولی خب قیمتش اصلا به صرفه نبود :/ و تازه دکمه «شکر» رو هم دیر زدم، دستگاه ازم قبول نکرد و ناچارا تلخ خوردمش :|


5- دوست عزیزی که پیام خصوصی فرستادی و کلی انرژی مثبت دادی، خیلی خیلی ممنونم ازت :) از اونجا که نه آدرس وبلاگ داشتین نه ایمیل، راه دیگه‌ای برای جواب دادن نداشتم :))

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

دیشب پستی رو توی وبلاگی دیدم. پست زیبایی بود، اما با یه بخش از متن موافق نبودم. اونجایی که نویسنده معتقد بود علمی نگاه کردن به دنیا، زیباییش رو از بین میبره. یادم افتاد که توی کتاب ادبیات پیش‌دانشگاهی هم، توی درس کویر، دکتر شریعتی عقیده مشابهی داشت؛ که باعث شده بود من از همون اول نسبت به این درس گارد بگیرم. متن درس با این پاراگراف تموم میشد: 

 " شکوه و تقوا و شگفتی و زیبایی شورانگیز طلوع خورشید را باید از دور دید. اگر نزدیکش رویم از دستش داده ایم! لطافت زیبای   گل در زیر انگشت های تشریح می پژمرد! آه که عقل این ها را نمی فهمد! "

من نمیخوام از خودم جوابی بنویسم، فقط دو تا نقل قول از حرفای ریچارد فاینمن توی سخنرانی‌هاش رو اینجا میذارم:


1

من دوست هنرمندی دارم، او بعضی اوقات دیدگاه‌هایی دارد که من زیاد با آن‌ها موافق نیستم. مثلا گلی را به دستش می گیرد و می گوید: «ببین چقدر زیباست» و من هم با او موافقم، در ادامه می گوید «می بینی، من به عنوان یک هنرمند زیبایی گل را می بینم. اما تو به عنوان یک دانشمند، آن را تکه تکه می کنی و از بین می بری». به نظر من او یک جور دیوانه است. اولا من معتقدم آن زیبایی را که او می گوید همه می توانند ببینند، از جمله من. شاید زیبایی شناسی من به اندازه او قوی نباشد ولی برای من هم زیبایی گل تحسین برانگیز است. و این در حالی است که من در مورد گل چیزهای بیشتری می‌بینم. من سلول ها و واکنش ها پیچیده‌ای که درون آنها اتفاق می افتد را می توانم تصور کنم و آنها هم به نوبه خود دارای زیبایی هستند. منظورم اینست که زیبایی فقط در ابعاد سانتی متری نیست و در ابعاد کوچکتر و در ساختارهای داخلی نیز زیبایی وجود دارد. همچنین در فرآیندهای داخلی این گل، رنگ‌ها طوری آمیخته شده اند که حشرات را برای گرده افشانی جذب کنند. و این فرآیند جالبست چون این را نشان می دهد که حشره ها هم رنگ را می بینند. یک سوال پیش می آید: آیا این حس زیبایی شناسی در ساختارهای ریزتر هم وجود دارد؟ چرا زیباست؟ تمامی این سوالات گوناگون و جالب نشان می دهد که دانسته های علمی به هیجان، رموز و هیبت یک گل اضافه می کند؛ نمی توانم بفهمم که چگونه کاهش می دهد.

** این تصویر، همین نقل قول به صورت گرافیکی هست :)

2

«شاعران گفته‌اند که علم، زیبایی ستارگان را ضایع می‌کند. چون‌که آنها را صرفاً کره‌هایی از اتم‌ها و مولکول‌های گاز می‌داند. اما من هم می‌توانم ستاره‌ها را در آسمان شب کویر ببینم و شکوه و زیبایی‌شان را حس کنم. می‌توانم این چرخ‌ و فلک را با چشم بزرگ تلکسوپ پالومار تماشا کنم و ببینم که ستاره‌ها دارند از همدیگر، از نقطه‌ی آغازی که شاید زمانی سرچشمه‌ی همگی‌شان بوده است، دور می‌شوند. گمان نمی‌کنم جستجو برای فهمیدن این چیزها، لطمه‌ای به رمز و راز زیبایی این چرخ و فلک بزند. راستی شاعران امروزی چرا حرفی از این چیزها نمی‌زنند؟ چه‌ جور مردمانی هستند این شاعران که اگر ژوپیتر خدایی در هیئت انسان باشد، چه شعرها برایش که نمی‌سرایند، اما اگر در قالب کره‌ی عظیم چرخانی از متان و آمونیاک باشد، سکوت اختیار می‌کنند؟»


منبع نقل قول ‌ها: سیتپور


احتمالا ریچارد فاینمن رو نشناسید. برنده نوبل فیزیک 1965 و چندین جایزه علمی دیگه. ولی اینا مهم نیست، چیزی که فاینمن رو اینقدر توی جامعه خودش، و حتی توی جهان محبوب کرد این بود که فاینمن از جنس خود مردم بود. فاینمن میتونست مثل خود مردم حرف بزنه، پیچیده ترین مفاهیم علمی رو به ساده ترین شکل توضیح بده. فاینمن یه معلم خارق العاده بود. موقع تدریس، مثل یه شومن روی صحنه نمایش رفتار میکرد. فاینمن قصه و خاطره میگفت، شوخ بود و همه چی رو امتحان میکرد. و در کنار همه این‌ها بدون اغراق جزو برترین فیزیکدانای تاریخ بود.


پ.ن: خیلی طعنه آمیزه که بعد از خراب کردن امتحان شیمی بیام همچین پستی بذارم نه؟ :|

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍