بایگانی مرداد ۱۳۹۷ :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

چالشِ وبلاگِ نئو (داغانِ اعظم)، با تشکر از ارکیده بخاطرِ دعوتشون :)

راستش من اصلا قصد نداشتم توی این چالش شرکت کنم؛ چون هرچقدر فکر کردم، کتابِ تاثیرگذاری یادم نیومد که به تنهایی روم اثر گذاشته باشه و زندگیم رو تغییر داده باشه (اگه از جوگیری‌هایی که تا یکی دو روز بعد از اتمامِ کتاب‌ها وجود داره صرفِ نظر کنیم). اما خب از اونجایی که دعوت شده بودم احساس کردم که حتما باید یه چیزی بنویسم :)

 کتاب‌هایی که من خوندم هرکدوم یه اثرِ خیلی کوچیک روی من داشتن. هر کتاب برای من مثلِ ضربه‌ی کوچیکی هست که به آهنِ گداخته میزنن تا بهش شکل بدن. ضربه‌هایی که به تنهایی اثرش دیده نمیشه. البته این به معنای نفی وجودِ کتابِ تاثیرگذار نیست؛ فقط من تاحالا به یکیشون برنخوردم.

من ریسک‌پذیری رو از «دورِ دنیا در هشتاد روز» و آقای فاگ یادگرفتم، بعد از خوندنِ «سرود کریسمس» تصمیم گرفتم که بیشتر مهربون و بخشنده باشم، با خوندن نامه‌ی آخرِ ویل توی «من پیش از تو» تصمیم گرفتم که از زندگیم نهایت استفاده رو بکنم، با یک دایرة‌المعارفِ کودکانه به فیزیک علاقه‌مند شدم و این لیست همچنان ادامه دارد. بنابراین تا الان هیچ‌کتابی اونقدر زور نداشته که به تنهایی قایقِ ذهنِ من رو حرکت بده؛ بلکه‌ صفحاتِ ده‌ها کتابِ مختلف به هم دیگه چسبیدن و بادبانی رو درست کردن که باعث میشه قایق رو به جلو حرکت کنه :)

پ.ن1: بخاطرِ اینکه من عملا چیزی ننوشتم، نهایتِ پررویی هست که یکی دیگه رو هم دعوت کنم :/ ولی خب این کار رو میکنم در هرحال، چون خیلی کنجکاوم که بدونم چه کتاب‌هایی رو می‌نویسن :)

دعوت میشه از : خورشید، صالحه و فاطمه

و با اندکی شک و تردید دعوت میشه از هولدن و بنفشه :-" چون که نمیدونم واکنششون نسبت به این دعوت چیه D:


پ.ن2: 450 درجه‌ی فارنهایت = 232.222 درجه‌ی سلسیوس. الکی مثلا من خیلی متفاوتم :))

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

1 - لیستِ انتخابِ رشته‌ی من اونقدر هنجارشکنانه بود که وقتی برای کسی تعریفش میکنم خودم نیشخند میزنم. از فیزیکِ شریف و تهران و بهشتی (با عرض معذرت از جولیک D:) شروع میشه تا نهایتا همدان و یزد. بعد از اون یه سری مهندسی زدم که مشخصا کارِ عبث و بیهوده‌ای هست، چون غیرممکنه که فیزیک قبول نشم و یه مهندسی رو بشم. ولی صرفا بخاطرِ دلِ مادرجان اونا رو هم نوشتم! و برای اینکه حتی در مقوله‌ی انتخاب رشته هم شوخی و مسخره‌بازی کرده باشم، انتخابِ بیست و چهارم و آخرم رو زدم برقِ شریف :))

+ از اونجایی که من شانس ندارم اصولا، می‌ترسم حتی تمامِ فیزیک‌ها رو مردود بشم و برقِ شریف رو بیارم :|


2- اولین جلسه‌ی آموزش عملی رانندگی دیروز بود و باید این مژده رو بدم که دیروز کسی کشته نشد D: و کلا اونقدرم که فکر میکردم سخت نبود! بجز اون موقعی که توی بزرگراه من داشتم زور میزدم که پام رو خیلی نرم و به تدریج از روی کلاچ بردارم، و همزمان مربیِ گرامی داشت ازم فرقِ بینِ مدارس تیزهوشان، هیئت امنایی، نمونه دولتی، و غیر انتفاعی رو می‌پرسید :/ و از دیالوگ‌های قابلِ توجهِ دیروز این بود :

- اون چه چراغیه؟

من: چراغ چشمک‌زنِ قرمز!

- اون زرده :|

من: به جانِ خودم قرمزه :|


3- هشت‌تا از دوستان رو مهمون کردم سینما؛ و قبل از اینکه انگِ مرفهِ بی‌دردی بهم بزنید باید بگم که بلیت‌های قم عملا نصفِ تهران قیمتشه، و تازه دیروز هم نیم‌بها بود. و اصلا بجز اینا، میخواستم قبل از اینکه دوستام برای دانشگاه از من جدا بشن و مسیرِ خودشون رو برن، حداقل یه خاطره‌ی خوب ازم داشته باشن! و اما چه فیلمی؟ تنگه‌ی ابوقریب!



تنگه‌ی ابوقریب قطعا بهترین و فنی‌ترین فیلمِ سینمایِ دفاعِ مقدسِ ایران تا الان هست. از جلوه‌های ویژه‌ی بصری و ریتمش گرفته تا پلان‌های طولانی و بدونی کاتی که برداشتش برای خیلی از کارگردان‌ها مثلِ یه کابوس میمونه و قطعا کارِ بسیار بسیار سختیه؛ تازه اونم توی یک فیلمِ جنگی و پر از جنب و جوش. حتی شاید اغراق نباشه اگر بگم که در مواقعی فیلم میتونه از نظرِ بصری به خوبی تنه به تنه‌ی فیلم‌هایی مثلِ «نجاتِ سرباز رایان» بزنه.

داستانِ فیلم خطی و سر راسته و از همه مهمتر اینکه شعاری نیست. صرفا یکی از مهمترین وقایع جنگ رو نشون میده که گمنام مونده و قضاوت رو میذاره به عهده‌ی خودتون. و یکی از نقاط قوت فیلم قطعا شخصیتِ حسن هست که باعث میشه وسطِ اون همه انفجار و خاک و خون باز هم بتونید بخندید.

بعد از پایان بندیِ قشنگ و موسیقی احساس برانگیزِ آخرِ فیلم، زیبایی‌های فیلم باز هم تموم نمیشه و قبل از نمایشِ تیتراژِ آخرِ فیلم، ابتدا اسمِ شهدای گردانِ عمار نشون داده میشه؛ تا بتونیم شاهدِ اسمِ کسانی باشیم که این حماسه‌ی گمنام رو خلق کردن.

من یکی دیگه از دوستام رو هم دعوت کرده بودم و ایشون برای بیانِ دلیلِ نیومدنش صرفا به این جمله که «فیلمش مالِ دفاعِ مقدسه» اکتفا کرد. و لازم به ذکره که ایشون حاضره بره سینما و کمدی‌های مسخره و آپارتمانی سینمای‌ایران رو ببینه، اما حاضر نیست که تعصبش و قضاوت‌هاش رو کنار بذاره و یک اثرِ بیگ‌ پروداکشن و قوی‌ای مثل تنگه‌‌ی ابوقریب رو تماشا بکنه. همونطور که هیچوقت به وقتِ شام رو ندید و هیچوقت‌ هم نمیفهمه که چه فیلمی رو از دست داده!

چیزی که میخواستم بگم این بود که حتی اگر به عبارتِ «دفاعِ مقدس» هم اعتقاد ندارید میتونید «تنگه‌ی ابوقریب» رو صرفا به عنوانِ یک فیلمِ جنگی تماشا بکنید و ازش لذت ببرید. همونطور که Hacksaw Ridge رو تماشا میکنید.


+ یک نفر توی کامنتِ یکی از سایت‌ها گفته بود که انتظارِ این همه شعار «ضد جنگ» رو توی فیلمی از موسسه‌ی اوج نداشته. این مشخص میکنه هیچوقت ایشون نفهمیده که تمامِ فیلم‌هایی که برای دفاعِ مقدس ساخته شده مفهومِ ضدجنگ دارن! اینکه جنگ رو به نمایش میذارن به نشانه‌ی تقدیسش نیست. همونطور که فیلمِ Hacksaw Ridge پره از صحنه‌های بسیار خشن و پاها و دست‌های بریده شده و دل و روده‌های بیرون ریخته؛ و با وجودِ تمام این‌ها انسانیت رو به نمایش میذاره که چطور «داس» بدونِ اینکه حاضر بشه دست به تفنگ ببره و جونِ کسی رو بگیره، به تنهایی 75 نفر از همرزمانِ مجروحش رو نجات میده و از خطِ مقدم عقب میبره. هرچند بماند که چقدر کشتنِ ژاپنی‌ها رو توی خاکِ خودشون قهرمانانه به تصویر می‌کشه. 

پ.ن: خوندنِ این پست پیشنهاد میشه :)


  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍
عکس‌نوشت: پایین صفحه!

پرده‌ی اول
تابستونِ دو سال پیش بود که برای اولین بار دیدمش. یک «آونگِ فوکو»ی 15 متری‌ که از سقفِ طبقه‌ی پنجم دانشکده‌ی فیزیکِ دانشگاه شریف تا همکف آویزون بود. اون موقع تکون نمیخورد، اما این چیزی از شکوهش کم نمیکرد؛ چون من میدونستم که کارش اثبات و اندازه‌گیری چرخشِ کره‌ی زمینه. همون لحظه به خودم قول دادم که اونجا قبول بشم و هر روز صبح که وارد دانشکده میشم بیام و به آونگ سلام کنم. 
اونجا قاب‌ عکسِ چهره‌های برجسته‌ی فیزیک رو توی راهروها دیدم، از پشتِ درهای بسته به آزمایشگاه‌های دانشکده سرک کشیدم، نگاهی به کلاس‌های خالی انداختم و فرمول‌های ناآشنایی که از تخته‌پاک‌کن جانِ سالم به در برده بودن و همچنان روی تخته‌ی گچی خودنمایی میکردن رو تماشا کردم. و همه‌ی اینا باعث شد که روی قولم مصمم تر بشم. (خصوصا تخته‌ی گچی! از وایت برد متنفرم!)
بجز دیدنِ دانشکده‌های دیگه، از «اِبنِس»، «الف‌صفر»، «جکوز»، «لوپِ متال» و «دلگشا» هم بازدید کردم. که این مواردِ آخر اصطلاحاتی هستن که فقط یک شریفی میتونه بهتون معنیش رو بگه!

اما اون بازدید فقط در حدِ یه خاطره میمونه؛ چون من خراب کردم و سرِ قولم نموندم. و شاید برای همین هم اون روز آونگ تکون نمیخورد. چون که میدونست من نمیتونم هر روز به دیدنش بیام و باهام قهر کرده بود!

پرده‌ی دوم
بیشترین و اعصاب‌خردکن‌ترین مکالمه‌ای که من این روز ها با بقیه دارم:

+ به سلامتی چه رشته‌ای میخوای بری؟
- فیزیک!
+ اوه. [لبخند روی لبش می‌خشکد] خب. . . یعنی. . . قراره بعدا چیکاره بشی؟
- پیاز چه گرون شده :|

و یه تشکرِ ویژه هم بکنم از برادرزاده‌جان که اخبارِ نتایج کنکور ما در سایه‌ی خبر تولدش گم و گور شد و از اون شدتِ اولیه‌ش کاسته شد. خیلی خوب موقعی اومدی عمو جان! دمت گرم! یه آیس پکِ شاتوتی طلبت :)) البته هروقت که دندون درآوردی تا بتونی اسمارتیز‌هاش رو بجَوی!

پرده‌ی سوم
عنوانِ اولین پستی که توی وبلاگم گذاشتم «Confused» بود. اگر اون موقع گیج بودم و آینده‌ برام تار و مبهم بود، الان حتی همون آینده‌ی مبهم رو هم نمیتونم ببینم! فقط توی ذهنم یک صفحه‌ی سفید میاد با ارور «404 page not found».
درحالی میخوام رشته‌ی فیزیک رو انتخاب کنم که حتی یک نفر هم از تصمیمم حمایت نمیکنه. حتی دبیرِ فیزیکم، آقای ق، که من خیلی خیلی دوستش دارم. و چیزی‌ که همه‌ی اینا رو بدتر میکنه اینه که تک تکِ حرفایی که میزنن درسته و حق دارن. مثلِ پسری شدم که چشمش رو روی تمامِ معایبِ دخترِ مورد علاقش بسته و میگه من دوستش دارم؛ الا و بلا همینو میخوام! که ای کاش فقط اینطوری بود، موضوع اینه که من حتی نمیدونم که آیا اصلا دختره هم منو دوست داره یا نه :|
خلاصه اینکه من دارم تمامِ زندگیم رو سرِ فیزیک قمار میکنم! قماری که احتمال باختنش خیلی بیشتر از بردنه. اما اگر هم ببازم، بعدا پشیمون نخواهم بود. چون حداقل این جرئت رو داشتم که دنبالِ علاقم برم، حداقل سعیم رو کردم.

پ.ن1: عنوانِ پست، نامِ کتابی از آگاتا کریستی! (Three Act Tragedy)

پ.ن2: نهایتِ تلاشم رو کردم که این پست صرفا بیانِ دغدغه‌هام باشه و یه موقع به چَسب‌ناله! تبدیل نشه. ایشالا که موفق بوده باشم :)

پ.ن3: با مقداری خوش‌شانسی میتونم دانشگاهِ اصفهان قبول بشم! از بین دانشگاه‌هایی که میتونم قبول بشم، تنها دانشگاهیه که واقعا توی فیزیک حرفی برای گفتن داره. ضمنِ اینکه آقای ق هم اونجا فیزیک خونده :) میشه برام دعا کنید؟ :)

پ.ن4: پستِ قبل واقعا قرار بود موقت باشه. اما بخاطر درخواستِ یک دوست گذاشتم بمونه :) و تازه! نمیتونستم اون همه کامنتِ دلگرم کننده رو پاک کنم :)

پ.ن5: منو ببخشید که چندوقته بهتون سر نمیزنم. به محضِ اینکه از این بحران خارج بشم جبران میکنم :)

پ.ن6: عنوانِ جانشین برای پست :«رولتِ روسی»!

عکس‌نوشت: عکس رو با یک فیلترِ کلوزآپ که با حقوقِ ناچیزِ خودم خریداری شده گرفتم. از اونجایی که من عاشقِ عکاسی ماکرو هستم و لنزهای ماکرو هم رسما اندازه‌ی نصف دوربینِ من قیمتشونه، فعلا چاره‌ای جز فیلتر کلوزآپ ندارم. ضمنِ اینکه نمیفهمم اصلا چرا بهش میگن فیلتر :| الان چیو فیلتر میکنه دقیقا؟ :|
  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍
حالا اگه سایت سنجش باز شد :/

+ بعدا نوشت: باز شد و دیده شد. ولی خب پسندیده نشد :|
  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

الان حدود 15 ساعته که من به طور رسمی عمو شدم :))

خودم همیشه عموم‌هام رو خیلی دوست داشتم، ولی چون توی شهرهای دیگه بودن، هیچوقت این فرصت پیش نیومد که خیلی خیلی بهشون نزدیک بشم. برای همینم تصمیم دارم که تا جای ممکن عموی خوب و خفنی باشم! بهم پیشنهاد بدین که چطوری این کار رو بکنم :)


پ.ن: پسره :)


پ.ن2: به سیاره‌ی ما خوش اومدی :)

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍