بایگانی بهمن ۱۳۹۷ :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

1. دلم برای مادرم تنگ شده. با وجود اینکه دیروز دو بار تلفنی باهاش حرف زدم. هفته‌ی بعد که برگشتم خونه، براش چندتا شاخه گل نرگس می‌گیرم. گل مورد علاقه‌ش.


2. تو اتاقِ هم‌کلاسیم، یه چیزی زیر تختش به چشمم خورد. یه جامدادیِ سیاه بود که روش گل‌های رنگی‌رنگی از جنس فوم چسبونده شده بود. خود جامدادی هم با کوک‌های ناشیانه دوخته شده بود. خندیدم و ازش پرسیدم که این چیه؟ گفت که اینو خواهر کوچک‌ترش براش درست کرده. 

تاحالا ندیده بودم که اون جامدادی رو با خودش بیاره دانشگاه، ولی اگه من یه خواهر کوچولو داشتم که همچین جامدادیِ پر از مهربونی‌ای بهم می‌داد، همه جا با خودم می‌بردمش. تا مقطع دکترا!

هم‌خوابگاهی‌م هم یه خواهر کوچولوی چهار ساله داره که هروقت برمی‌گرده شهرشون براش یه چیزی میخره. یه جعبه مدادرنگی، یه بسته ماژیکِ نقاشی، یا یه اسباب‌بازی کوچیک. میگه هروقت می‌رسه خونه‌شون، خواهرش بدو بدو میاد سرِ کیفش تا ببینه چی براش گرفته. من هم با یه لبخندِ خیلی گنده این محبت برادرانه‌ش رو نگاه می‌کنم.

دلم برای خواهر کوچولوی نداشته‌م هم تنگ شده.


Mom - by ABRIL GOGO   


پ.ن1: فکر می‌کنم بخش زیادی از این دلتنگی‌ها، تقصیر کتاب «زنان کوچک» باشه. شاید چون مارمی منو یادِ مادر خودم میندازه، یا شاید چون بتیِ نازک‌دلِ مهربون، شبیه خواهر کوچولوی نداشته‌ای هست که همیشه آرزوش رو داشتم.


پ.ن2: بشنویم :)

Oh they say in the sea " :  

" There are mermaids wild and free   


پ.ن3: به مرحله‌ای رسیدم که دیگه از لوس و احساساتی بودن پست‌هام خجالت نمی‌کشم :)

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

نوزده سالِ پیش همین موقع، یعنی حدودا ساعت 4 بعد‌ازظهرِ هشتم بهمن، چارلی به دنیا اومد و شروع کرد به گریه کردن. از اونجایی که ظاهرا خیلی عجله داشته، کمی زودتر از به پایان رسوندن 9 ماه این کار رو انجام داد و در نتیجه وزنش موقع تولد اونقدر کم بود که پرستار‌ها فکر کردن شاید بچه ناقص باشه. قبل از تولد، قبل از اینکه سونوگرافی جنسیتش رو مشخص بکنه، قرار بوده که یه دختر باشه و اسمش هم نرگس باشه. اما هیچ کدوم از این‌ها اتفاق نیفتاد، و یه چارلیِ سالم متولد شد.

تو بچگی موقعی که پسر‌های هم‌سن و سال‌ِ چارلی با ماشین‌ها و آدم‌آهنی‌ها بازی میکردن، چارلی با عروسک‌هاش بازی می‌کرد و عاشق اونا بود. عاشقِ کارتون وینی‌پو و شخصیت‌هاش بود و چیزهای ترش هم خیلی دوست داشت. خیلی دخترونه‌ شد مگه نه؟ ولی نگران نباشین، چون بجز این موارد چارلی شبیه بقیه‌ی پسرها بود. فوتبال بازی کردن رو دوست داشت و طرفدار کارتون‌ فوتبالیست‌ها و مگامَن بود و به مادرش اصرار می‌کرد تا بذاره از این بازی‌های کامپیوتریِ بُکُش‌بُکُش بخره. تازه هنوزم که هنوزه عاشق فیلم‌های وسترنه!

چارلی برای آینده‌ش برنامه‌ی خاصی نداشت. برعکس بیشترِ پسربچه‌ها دوست نداشت یه پلیس یا خلبان باشه. مثل آگیِ فیلم Wonder هم عاشق فضا و فضانوردی نبود، به دکتر شدن هم علاقه‌ی چندانی نداشت. اما هرکس ازش می‌پرسید میخواد چیکاره بشه، می‌گفت باستان‌شناس؛ چون بنظرش کار خیلی جالبی می‌اومد.

وقتی یازده سالش تموم شد و هیچ‌ نامه‌ای از هاگوارتز براش نیومد، مطمئن شد که دیگه نمیتونه یه جادوگر بشه. برای همین هم به فکر افتاد. بالاخره که باید یه چیزی می‌شد! اون موقع عاشق خوندنِ دایرة‍‌المعارف‌ها بود. کلا دوتا دونه دایر‌ة‌المعارف داشت. یکیش راجع‌ به دایناسور‌ها بود که خیلی دوستش داشت و چندین بار خونده بودش، یکی دیگه رو هم از مدرسه‌ش هدیه گرفته بود که موضوع خاصی نداشت، مجموعه‌ای از سوالات با پاسخ‌هاشون بود. اما یه روزی مادرش یه دایر‌ةالمعارف براش خرید که درواقع یه پکیج از چندتا کتابِ کوچیک‌تر با موضوع‌های مختلف بود. از دوزیستان و وسایل نقلیه گرفته تا الکترونیک و در نهایت یک بخش به اسمِ «فیزیکِ نوین». چارلی اون بخش رو خوند، و وقتی تموم شد دوباره خوندش. اونقدر اون صفحات رو خوند که دیگه سرتیترهاش رو حفظ کرده بود. بدیهیه که برای پسر بچه‌‌ای که هنوز داره درسِ علوم رو توی دبستان می‌خونه، نسبیتِ اینشتین و الکترون و پروتون و کوارک و میون جالبه؛ برای همه جالبه! اون موقع برادرهاش تازه ازدواج کرده بودن، و می‌دونید شانسی که چارلی آورد چی بود؟ اینکه یکی از زن‌داداش‌هاش دانشجوی فیزیک بود، اونم توی شریف. بنابراین هرموقع که اون زن‌داداشش می‌اومد خونه‌شون، با یه خودکار و کاغذ و کوهی از سوال می‌رفت سراغش. زن‌داداشِ چارلی خیلی قشنگ و باحوصله مفاهیم فیزیک رو با شکل و مثال برای چارلی توضیح می‌داد. اینکه فوتون چطوری گسیل میشه، نور چرا می‌شکنه و اصلا نور چطوری منتشر میشه. وقتی مادرجان میگفت «چارلی! اینقدر خسته‌شون نکن!»، زن‌داداشم یه لبخند می‌زد و می‌گفت عیبی نداره بذارید بپرسه.

یکی از مامان‌بزرگ‌های چارلی – که صداش می‌کنه مامانجون - آرزوش این بود که چارلی دکتر بشه. هیچ‌کدوم از بچه‌هاش دکتر نشده بودن، و همه‌ی نوه‌هاش هم تا اون موقع رفته بودن رشته‌ی ریاضی. با اینکه دوتا نوه‌ی کوچیک‌تر از چارلی هم بود، ولی مامانجون خیلی روی چارلی حساب باز کرده بود. اما چارلی تصمیمش رو گرفته بود و می‌خواست فیزیک بخونه. اول دبیرستان تموم شد و چارلی با خوشحالی گزینه‌ی «ریاضی-فیزیک» رو توی برگه‌ی انتخاب رشته تیک زد و مامانجونش رو ناامید کرد. هنوز کسی نمیدونست که توی دانشگاه چی قصد داره بخونه، یعنی چند نفر دیگه رو باید ناامید می‌کرد؟

نوزده سال بعد از میلادِ چارلی، اون مشغول خوندن رشته‌ی موردعلاقه‌ش بود. تونسته‌ بود با چنگ و دندون همه رو راضی کنه تا بذارن دنبال علاقه‌ش بره. الان چارلی نوزده سالش شده و نمی‌دونه که آینده‌ش چه شکلی میشه. میدونه که بیشتر دانشمندای فیزیک کارهای مهم‌ و انقلابی‌شون رو تا قبل از 30 سالگی انجام دادن. بنابراین کمتر از 11 سال فرصت داره، چون بعد از سی سالگی مشغله‌های زندگیش بیشتر میشن و ذهنش هم دیگه اون قدرت سابق رو نداره. 11 سال فرصت داره تا دو قرن فیزیک رو بخونه. 11 سال فرصت داره تا از شانه‌ی همه‌ی غول‌ها* بالا بره. البته اگر موقع صعود یه موقع به پایین پرت نشه.

اما مهم‌تر از همه، چارلی انتظار نداره که اینشتینِ بعدی باشه! همونطور که فکر نمی‌کنه اینشتین هیچوقت خواسته باشه تا نیوتن بعدی باشه، یا نیوتن خواسته باشه تا گالیله‌ی بعدی باشه. شاید یه زمانی این آرزو رو داشته که نوبل فیزیک رو ببره و یه روزی پوسترش رو به در و دیوارِ بزنن و همه بهش افتخار کنن، اما الان دیگه چنین چیزی نمیخواد. چون اون میل به فیزیک نیست، اسمش شهرت‌طلبیه. چارلی الان فیزیک رو صرفا بخاطر خودِ فیزیک میخونه، چون دوست داره بیشتر بدونه. می‌دونه که با احتمال خیلی زیادی ممکنه هیچوقت یه دانشمند نشه. ممکنه اصلا هیچوقت نتونه نسبیت عام اینشتین رو توی دانشگاه بخونه. این احتمال هست که یه روزی مجبور بشه که لیسانسِ فیزیکش رو بگیره و یه کارمندِ معمولی تو یه اداره‌ی دولتی بشه. یه فروشنده بشه، یه گرافیست بشه، یا هر شغل دیگه‌ای که کمترین ارتباطی با فیزیک نداره. اما حتی اگر اون روز برسه، چارلی پشیمون نخواهد بود! چون چهار سالِ تمام از رشته‌ش لذت برده. چون اون موقع هنوز میتونه پوسترِ کنفرانس سولوی 1927 رو بزنه به دیوار اتاقش، هنوز میتونه توی اوقات فراغتش مسائل فیزیک رو حل کنه، شاید نه سوالاتِ الکترودینامیکِ کوانتومی رو، ولی سوالات ساده‌ی مکانیک رو که میتونه! میتونه دست دخترِ کوچولوش رو بگیره و ببردش زیرِ آسمون شب و صورت فلکی کسیوپیا (ذات‌الکرسی) رو بهش نشون بده و افسانه‌ی یونانیش رو براش تعریف کنه که چطور پوسایدون – خدای دریاها – از دست آندرومدا – دختر کسیوپیا – عصبانی میشه و اون رو به یه صخره وسط دریا به زنجیر می‌کشه تا اینکه آخرسر پسر زئوس میاد و نجاتش میده. میتونه موقع بازی کردن با تیله‌های شیشه‌ای، قانون بقای تکانه‌ی خطی رو به دخترکش یاد بده و میتونن باهم دیگه کلی آزمایش بامزه و احمقانه انجام بدن و خونه رو به گند بکشن! چارلی شاید نتونه یه فاینمن بشه، ولی آیا نمیتونه حداقل پدرِ یه فاینمن باشه؟ :)



* جمله معروف نیوتن: «اگر من توانسته‌ام جاهای دورتری را ببینم، به این دلیل است که بر شانه‌‌ی غول‌ها ایستاده‌ام.» که منظورش از غول‌ها دانشمندانِ قبلی‌ای هست که نیوتن از دست‌آوردهاشون استفاده کرده. اگر موقع نیوتن ده‌ها غول وجود داشت، الان هزاران‌ غول وجود داره. برای همینم سنِ برنده‌های نوبل افزایش پیدا کرده! الان خیلی بیشتر طول میکشه تا از شانه‌های این هزاران غول بالا برن و به راسِ هرم برسن.


پ.ن1: عنوان پست آشنا هست مگه نه؟ وقتی داشتین آخرین صفحاتِ «هری پاتر و یادگاران مرگ» رو ورق میزدین بهش برخوردین :)

پ.ن2: چرا دختر کوچولو؟ نمیدونم! شاید چون تازه فیلم Interstellar رو دوباره دیدم و همه‌ش چهره‌ی «مورف» میاد توی ذهنم. یا شاید هم چون وقتی حرف از کسیوپیا میشه، یاد «کَسی» توی کتاب «موج پنجم» می‌افتم. یا شاید هم بخاطر اینکه حس میکنم اینجور چیزها برای یه دختربچه جالب‌تره تا یه پسربچه.

پ.ن3: اگر احیانا از این پست مفهوم «ناامیدی» برداشت کردین باید بگم که سخت‌ در اشتباهین! اتفاقا الان در امیدوارانه‌ترین حالت خودمم :)

پ.ن4: میدونم میدونم! دیگه شور فیزیک و این‌ها رو در آوردم و تمامِ پست‌هام شبیه همدیگه شده. برای همین هم کامنت‌های این پست رو می‌بندم :)) اما این حرف‌ها رو حتما باید روز تولدم می‌گفتم. چون احتمالا تا چندوقت فرصت پست گذاشتنِ دوباره پیدا نکنم.

پ.ن5: به طرز معجزه‌آمیزی درست روزِ قبل از نهایی شدن نمرات، 1 نمره به یکی از درس‌هام اضافه شده و دلیلش رو نمیدونم. یک جور هدیه‌ی تولد بوده مثلا؟ :)) در هر صورت، این یعنی در کمال ناباوری معدل الف شدم! خیلی میلی‌متری!

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

یک ترم گذشت. آیا هنوز از رشته‌م خوشحالم؟ بله! به همون اندازه‌ی روزِ اول :)

ترمِ اول چندتا هایلایتِ خیلی مهم داشت.

     1. اولیش کتابخونه‌ی دانشکده‌مون بود. اولین بار شاید کمی نا‌‌امید کننده بنظر میومد؛ قفسه‌های چوبی کتاب تا سقف نمی‌رسیدن و راهروهای بین قفسه‌ها هم اونقدر طولانی نبودن که نشه انتهای سالن رو دید. ولی خب بعد فکر کردم اینجا که هاگوارتز نیست؛ یه دانشگاهِ معمولی توی دنیای ماگل‌هاست. با اون عملکردِ درخشانت توی کنکور همینم از سرت زیاده چارلی! اولین چیزی که توی سیستم کتابخونه سرچ کردم این بود: «Feynman Lectures on physics» دکمه‌ی جست‌وجو رو زدم و منتظر بودم تا با عبارت «کتابی با این عنوان یافت نشد» مواجه بشم. اما نشدم! موجود بود و آدرسِ کتاب رو روی کاغذ یادداشت کردم: «QC23.F4». پیدا کردنش کمی زمان برد، چون طول کشید تا با سیستم کدگذاری قفسه‌ها آشنا بشم و بفهمم که به سمتِ کدوم طرف شماره‌ها زیاد میشن و من هم نمیخواستم از آقای کتابدار کمک بگیرم چون پیدا کردن اولین کتاب تجربه‌ی مهمی بود، میخواستم خودم انجامش بدم. بالاخره پیداش کردم! چون قطعش بزرگ بود به طور افقی توی قفسه گذاشته شده بود، برای همینم دیر پیداش کردم؛ چون عطفِ کتاب به سمتِ بیرون نبود تا بتونم عنوانش رو بخونم. دو نسخه از جلدِ اولش توی قفسه‌ها بود، و یه نسخه هم از جلد دومش. پس جلد سوم کجا بود؟ قبل از اینکه اون حسِ کمال‌طلبانه‌م شروع بکنه به داد و بیداد کردن، به خودم یادآوری کردم که بفرض هم جلد سوم موجود باشه بازم در حال حاضر فرقی برام نمی‌کنه. جلد سوم درباره‌ی مکانیک کوانتومه؛ و من در بهترین حالت ترم چهارم کوانتوم دارم. الان فقط میتونستم به علائم ریاضی و نمودارهاش نگاه کنم.

با خوشحالی کتاب رو بردم پیش‌آقای کتابدار و کارت دانشجوییم رو هم بهش دادم. یه نگاهی به کارتم انداخت: «ورودی‌ای؟» گفتم بله! گفت که هنوز اطلاعات ورود‌ی‌ها وارد سامانه نشده. پرسیدم «خب کی وارد میشه؟» گفت «احتمالا اواسط آبان!».  آر یو کیدینگ می؟ :| یک‌ ماهِ دیگه؟ 

وقتی بالاخره تونستم از کتابخونه کتاب بگیرم اونجا تبدیل شد به پناهگاهم. اوقاتِ بیکاریم بینِ قفسه‌ها چرخ میزدم، کتاب‌هایی که عنوانشون جذبم میکرد رو بیرون میاوردم و یه نگاهی بهشون مینداختم، بعد اسمشون رو توی یادداشت‌های گوشیم می‌نوشتم تا بعدا برم سراغشون. بیشتر این کتاب‌ها انگلیسین چون بخش فارسی کتابخونه بیشتر کتاب‌های درسی و رفرنس داره تا کتاب‌هایی که درباره‌ی مفاهیم علمی توضیح میدن. اونقدر اونجا چرخ زدم که عملا اکثر اوقات نیازی به جست‌جو توی کامپیوتر ندارم، میدونم کجا باید دنبال چی بگردم. در نتیجه‌ی همه‌ی این گشت و گذارها الان یه لیستِ بلندبالا از اسم کتاب‌هایی دارم که باید به مرور بخونمشون. اونقدرا هم که بنظر میرسه وقتِ زیادی ندارم!

این‌هایی که گفتم برای کتابخونه‌ی علوم بود. کتابخونه‌ی علوم فقط‌ کتاب‌های علمی و تخصصی داره. اما یه بهشتِ دیگه هم اینجا هست به اسم کتابخونه‌ی مرکزی که کتاب‌های عمومی رو داره. داستان و فلسفه و تاریخ و غیره. و یک خانوم کتابدارِ خیلی مهربون اونجا هست که از همون روزِ اول به چارلی لطف داشت و بهش اجازه داد که کتاب ببره :) گاهی اوقات هم که ظرفیت سه‌تا کتابِ کارتم پره، بهم اعتماد میکنه و اجازه میده که بدون کارت کتاب ببرم؛ و درکنارِ همه‌ی این‌ها همیشه خیلی خوش‌اخلاق و لبخند به لب هست :) 

فقط یک موردِ آزار دهنده وجود داره و اونم اینه که با توجه به کارتِ پشتِ کتاب‌ها، توی بعضی از کتاب‌هایی که من امانت میگیرم، عملا تنها کسیم که توی یک دهه‌ی اخیر اون کتاب رو امانت گرفته :| چرا باید نفر قبل از من که درس‌نامه‌های فیزیک فاینمن رو گرفته برای سال 88 باشه؟ یعنی ده سالِ تمام دانشجو‌های فیزیکِ اینجا داشتن چیکار میکردن پس؟ آیا مشکل فقط انگلیسی بودنشه؟ اگر آره پس چرا خیلی از کتاب‌های فارسی هم همینطورن؟ چرا بیشتر از همه کتاب‌های رفرنس درسی از کتابخونه گرفته میشه؟ اینجا حتی کتابی هست که آخرین تاریخ به امانت گرفته شدنش سالِ تولد منه! وقتی همچین کتاب‌هایی رو بر میدارم غبارِ روشون رو با دستم پاک میکنم، لبم رو به صفحاتشون نزدیک می‌کنم و آروم زمزمه میکنم: «دیگه تنها نیستین؛ من قراره بخونمتون.»


     2. دومین هایلایت استاد خیلی عزیزِ شیمی‌ بود؛ با اون موهای موج‌دارِ اینشتین‌وارش که از روی اون‌ها می‌شد تشخیص داد که آیا الان موقع خوبیه برای رفتن به دفترش و پرسیدنِ سوال یا نه. اگه موهاش آشفته و درهم برهم بود، یعنی به یه مشکلی برخورده و الان اصلا موقع خوبی نیست D: اما در مواقع دیگه با دیدنم لبخند می‌زد و با روی باز ازم استقبال می‌کرد. یکبار فقط رفتم دفترش و اجازه گرفتم قاب عکس‌های روی دیوارش رو ببینم. برام جالب بود که بیشتر تابلوهای توی دفتر یک استادِ شیمی، فیزیکدان‌ باشن. پلانک، شرودینگر، اورستد، فارادی، دوبروی و بقیه‌ای که یادم نمیاد. از شیمی‌دان‌ها هم فقط لاووازیه یادم مونده. شاید این همه تصویر فیزیکدان بخاطر این بود که گرایش استادمون درواقع شیمی-فیزیک بوده؛ یا شاید هم بخاطر اینکه فیزیک آنچنان تاثیری توی شیمی مدرن داشته که غیر ممکنه بشه نقشش رو نادیده گرفت. 

من سر کلاس‌ها به طورِ دیوانه‌واری سوال می‌پرسم! نه اینکه بخوام خودنمایی کنم یا وقت رو بگیرم؛ سوال می‌پرسم چون کوچکترین ابهامی رو نمیتونم تحمل کنم. همه چی باید واضح و مشخص و منطقی باشه. میگین توی هیبریداسیون الکترون برانگیخته میشه و میره تو یه اوربیتال دیگه؟ بسیار خب؛ باید بگین که انرژی لازم برای برانگیخته شدنش رو از کجا میاره. متوجه منظورم می‌شین؟ من نمیتونم یک سری گزاره‌های از پیش تعیین شده رو همینطوری بپذیرم. استاد شیمی‌مون کاملا من رو درک میکرد. سر کلاس‌هاش میتونستم خودم رو کنترل نکنم و سوال بپرسم و سر جزئیات باهاش بحث کنم. اونقدری که بعضی جاها خودم کاملا احساس میکردم که دیگه دارم گندش رو در میارم و یه ربعه که کلِ کلاسو معطل خودم کردم. مطمئن نیستم که استاد شیمی‌مون فاینمن رو میشناخت یا نه، اما چیزی که مشخصه اینه که توی شیوه‌ی تدریس از اون جمله‌ی فاینمن پیروی می‎کرد: «اصول رو درس بده، نه فرمول‌ها رو!»


     3. اونقدر توی این یه ترم چای خوردم که بعید میدونم حتی یک اتمِ آهن هم توی بدنم مونده باشه :| بدونِ مادرجانی که کنترلم بکنه، خودم رو توی چای غرق کردم. بنظرم بزرگترین اکتشاف بشری نه آتش هست نه الکتریسیته، بلکه چایه!


     4. شب امتحانِ فیزیک بچه‌های مهندسی برام شب خیلی خوبی بود! من قبلا امتحان فیزیکم رو داده بود و اون موقع به شدت از دست خودم عصبانی بود. امتحانم رو خراب کرده بودم و احساسِ یه کودن رو داشتم که به زور داره خودش رو می‌چسبونه به فیزیک، درحالی که واقعا بهش تعلق نداره. این احساس بد رو داشتم، تا اینکه شب امتحان قرار شد من فصل 10 و 11 فیزیکِ هالیدی رو برای یه عده از دوستانِ هم‌خوابگاهی توضیح بدم که آخرین فصل‌های تدریس شده توی ترم اول بود و اکثرا توش مشکل داشتن. یه لیوان چایی ریختم، نگاه سریعی به جزوه‎ی خودم انداختم، آستین‌های لباسم رو تا کردم و شروع کردم به توضیح دادن. از حرکت دورانی شروع کردم، و بعد رفتم سراغ مرکز جرم و نهایتا گشتاور. اونقدر خوب و روون توضیح دادم که خودم از خودم انتظار نداشتم. بعد با خودم فکر کردم به جهنم که توی محاسبات اشتباه کردم یا زمان کم آوردم برای حل سوال؛ همین که مفاهیم رو اینقدر خوب فهمیدم کافیه! این چیز کمی نبود، من واقعا می‌دیدم کسایی رو که با مسائل کار-انرژی مشکل داشتن، چون هنوز ارتباط بین کار و انرژی رو کامل درک نکرده بودن. یا کسایی که از فصل گشتاور در حد مرگ می‌ترسیدن، چون نتونسته بودن بین این فصل و دینامیک ارتباط برقرار کنن. نیازی نبود تا دو سری فرمول حفظ کنن، فقط کافی بود کمیت‌های هم ارزِ حرکت انتقالی توی حرکتِ دورانی رو توی معادلات قبلی جایگزین کنن. اون شب جزو معدود شب‌هایی بود که از خودم راضی بودم!


     5. جلسه‌ی آخر آزمایشگاه فیزیک کاشف به عمل اومد که استادِ استادِ آزمایشگاهمون، شاگرد لویی دوبروی بوده. خودِ خودِ لویی دوبروی! اون لحظه خیلی عجیب بود، که فهمیدیم یک ترمِ تمام استادی داشتیم که با یک واسطه به یکی از بنیانگذاران فیزیک جدید می‌رسید.


    6. هایلایت آخر، یک دوستِ خیلی خوبه. یک ناجی! اوایلی که من اومدم دانشگاه توی یه بحران بودم؛ می‌ترسیدم با دور شدنم از خونه، آخرین رشته‎های اعتقاداتم هم پاره بشه، اما نشد. یک دوست به نجاتم اومد و بهم کمک کرد تا دوباره رشته‌های اعتقادیم رو محکم کنم. حتی خودش هم خبر نداره که همچین کمکی بهم کرده، ولی من کلی ازش ممنونم!



پ.ن1: همه‌ی نمره‌هام تا الان اومده. فقط  0.16 تا معدل الف شدن فاصله داشتم. یعنی فقط کافی بود که در مجموع توی امتحانات 2 نمره بیشتر می‌گرفتم. 


پ.ن2: من واقعا دنبال یه معادل فارسی مناسب برای کلمه‌ی «هایلایت» گشتم ولی چیزی به ذهنم نرسید. نقطه‌ی روشن مثلا؟ 


پ.ن3: بین دو ترم فرصت خوبی پیش اومد تا بالاخره درس‌نامه‌های فیزیک فاینمن رو بخونم. اینکه چرا زودتر نخوندمش بخاطر این بود که حس می‌کردم قبل از خوندنش بهتره یه پیش زمینه از موضوعاتش داشته باشم، و حالا که فیزیک 1 رو خوندم، فکر میکنم زمان مناسبی باشه :)



پ.ن4: شکل‌های توی بک‌گراند وبلاگ، نمودارهای فاینمن هستن که برهم‌کنش بین ذرات زیراتمی رو به صورت شماتیک نشون میدن. پشتِ هرکدوم از این شکل‌های ساده و بامزه، انبوهی از محاسبات ترسناک ریاضی وجود داره که حدود 4 سال وقت دارم خودم رو براشون آماده کنم :)

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍