بایگانی فروردين ۱۳۹۸ :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

« یک بار در پرینستون از طریق پست جعبه‌ای مداد دریافت کردم. آنها همه سبز پررنگ بودند و روی هریک با حروف طلایی این جمله نوشته شده بود «ریچارد عزیزم، دوستت دارم! پوتسی.» این جعبه مداد از آرلین بود. (من او را پوتسی صدا می‌زدم.)

چه جمله‌ی قشنگی و من هم او را دوست دارم اما می‌دانید که انسان چطور بدون اینکه خواسته باشد مدادش را اینجا و آنجا رها می‌کند. برای مثال گاهی که می‌رفتم پیش پروفسور ویگنر تا فرمولی یا چیزی را به او نشان بدهم مدادم را روی میز او جا می‌گذاشتم.

آن روزها لوازم تحریر اضافی به ما نمی‌دادند و من نمی‌خواستم مدادهایم را هدر بدهم. از حمام تیغ ریش‌تراشی را برداشتم و نوشته‌های روی یکی از مداد‌ها را با آن بریدم تا شاید جایی بتوانم از آن‌ها استفاده کنم.

صبح روز بعد پست نامه‌ای آورد. نامه با این جمله شروع می‌شد «چرا نوشته‌ی روی مداد‌ها را در می‌آوری؟» در ادامه نوشته شده بود «به خودت نمی‌بالی که من دوستت دارم؟» و جمله‌ی بعد آن «برای تو چه اهمیتی دارد که دیگران چه فکر می‌کنند؟» 

حالا شعر گفته بود «حالا که من باعث سرشکستگی تو می‌شوم پس گردوها مالِ تو! گردوها مالِ تو!» بیت بعدی مضمون مشابهی داشت تا اینکه آخرین بیت این بود «بادام‌ها مال تو! بادام‌ها مال تو!» در همه‌ی بیت‌ها نام انواع مختلف آجیل‌ها به کار رفته بود. 

این شد که نوشته‌ی روی مدادها را نبریدم. مگر می‌توانستم کار دیگری بکنم؟ »


  •  بخشی از کتابِ «چه اهمیتی می‌دهی که دیگران چه فکر می‌کنند؟» از ریچارد فاینمن :) 


*  *  *


سلام :) تصمیم من از سر لجبازی و عصبانیت نبود که الان عوض کردنش برام سخت باشه. من فقط احساس کردم که دیگه کسان زیادی نیستن که دوست داشته باشن حرف‌هام رو - حرف‌های خودِ واقعیم - رو بخونن. وقتی که این همه از حرف‌ها و نظراتِ پر از محبت رو خوندم فهمیدم که اشتباه می‌کردم. شاید هم خیلی سخت گرفتم. در هر صورت من باز هم می‌نویسم. اما قبلش کمی زمان بهم بدین تا ذهنِ آشفته‌م رو سر و سامون بدم و چیزهای جدیدی بخونم و ببینم و تجربه کنم تا دوباره حرفی برای تعریف کردن داشته باشم. بنابراین میشه لطفا تا شروعِ تابستون منتظرِ چارلی بمونید؟ :)


  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

وقتی که من تصمیم گرفتم یک وبلاگ درست کنم، به خودم قول دادم. قول دادم که وبلاگم رو از تمام عقاید مذهبی و سیاسی‌ای که دارم دور نگه دارم. قول دادم که فقط روی نقاط اشتراک تمرکز کنم. روی مطالب و فکرهایی که همه روش اتفاق نظر دارن. میخواستم همه رو دوست داشته باشم و متقابلا همه هم من رو دوست داشته باشن. میخواستم وبلاگم وحدت‌بخش باشه؛ حتی کمترین اختلاف نظری توی کامنت‌دونی‌هاش وجود نداشته باشه. متنفر بودم از بحث و جدل‌های بی سر و ته. می‌خواستم همه با خوبی کنار هم باشیم. میخواستم آروم آروم یه وبلاگ گرم و دوست‌داشتنی داشته باشم که هر از گاهی هم از فیزیک توش صحبت کنم.


من نمیدونم چطور بعضی‌ها تونستن چنین برداشت‌های نفرت‌انگیزی از پست قبلیِ من داشته باشن. پستی که من با تمام احساساتم نوشته بودمش. من کامنت‌ها رو خوندم و صبر کردم و منتظر موندم تا واکنش‌ها تموم بشه. حالا نوبت منه که صحبت کنم. صدام رو می‌شنوین؟

من توی اون پست نمیخواستم اعتقادم رو تبلیغ کنم. من فقط یک اتفاق رو تعریف کردم و احساساتم رو. اینکه شما چه چیزهایی دیدین و شنیدین و تجربه کردین که باعث شده از چنین عقایدی متنفر بشین به من مربوط نیست. من فقط مسئولیت خودم رو دارم. به من مربوط نیست که آدم‌های هم‌مذهبِ من دست به چه کارهایی میزنن. شما این حق رو ندارید که من رو نماینده‌ی یک دسته بدونید. من عقاید خودم رو دارم. ورژنِ کاستومایزشده‌ی خودم رو از دین دارم و تا به حال هیچکسی رو هم مجبور نکردم با عقاید من سازگار بشه.

من جواب هیچکدوم از سوالاتی که ازم پرسیدین رو نمیدونم. فکر می‌کنید اولین کسی هستین که به اون‌ها فکر کرده؟ فکر می‌کنید من هر شب با کلی شک و تردید و سوال سرم رو روی بالش نمیذارم؟ فکر می‌کنید این‌ها برای خودم مطرح نیست؟ من گفتم که اعتقادات مستحکمی ندارم. نمیتونم بحث بکنم و از خودم دفاع بکنم. شیشه‌ی اعتقادات من از قبل کلی تَرک برداشته. اینهایی که شما از من پرسیدین که چیزی نیست! من تَرک‌هایی خیلی بزرگتر از این‌ها روی شیشه‌م دارم. من دارم توی رشته‌ی فیزیک تحصیل می‌کنم و به دنبالش متعهد شدم که از روش علمی و منطقی استفاده کنم. یعنی من حق ندارم که به موجودات ماورائی اعتقاد داشته باشم. من فقط باید چیزهایی رو قبول داشته باشم که یا بصورت منطقی و با استفاده از ریاضیات میشه اثباتشون کرد و یا بصورت تجربی و توی آزمایشگاه. من نباید هیچ خدایی رو قبول داشته باشم چون محاسباتم باید کاملا بی‌طرفانه باشه. من باید قبول کنم که جهانمون رو یک سری پارامترِ تصادفی به وجود آورده. حیاتِ روی زمین چیزی بجز یک شانس نیست. می‌بینید؟ من فقط به یه ضربه‌ی محکم نیاز دارم تا شیشه‌ی اعتقاداتم تماما پودر بشه! من به آخرین ریسمان‌های اعتقادات مذهبیم چنگ زدم! نه از روی تعصب؛ بلکه چون «فکر می‌کنم» که درست هستن. چون «احساس می‌کنم» که درست هستن. و چون این رو فقط «احساس می‌کنم» نمیتونم که به کسی بگم چرا اینطور فکر می‌کنم! و نمیدونم هم که چرا باید بابت‌شون محاکمه بشم!


به من گفتین که چطور می‌تونم عقاید ضد و نقیض داشته باشم؟ من نمی‌دونم که چطور؛ فقط میدونم که اینطوری هستم! من یک قدیس نیستم، من هیچوقت ادعا نکردم که تمام و کمال به دینم عمل می‌کنم. من هیچوقت نگفتم که تک تکِ کارهام از روی اعتقاداتمه. ولی مگه این چیز عجیبیه؟ شما تا به حال توی زندگی هیچ کار متناقضی انجام ندادین؟ والدین‌تون رو با وجود دوست داشتن اذیت نکردین؟ یک کاری رو با وجود اینکه می‌دونستین اشتباهه انجام ندادین؟ بله! من آهنگ Maybe از Birdy رو گوش میدم. و نه تنها این، بلکه من سه تا آلبوم از Birdy توی گوشیم دارم. یه آلبوم از Adele دارم و یه آلبوم از Sia و چندتا آهنگ هم از Rihanna و p!ink. من سر کلاسِ اندیشه‌ی اسلامی سرِ این بحث میکنم که «برهان نظم» اصلا روش قابل قبولی برای اثبات وجود خدا نیست و بعد، وقتی که کلاس تموم شد میرم و وضو می‌گیرم تا خودم رو به مسجد دانشگاه برسونم. من روی کوله‌پشتیم پیکسلِ بی‌حجابِ مریم میرزاخانی رو کنار پیکسل شهید شهریاری وصل کردم. من توی مناسبت‌ها پای منبر می‌شینم و بعدش کتابی رو میخونم به اسم «an atheist values» که توش از ارزش‌های آتئیست بودن دفاع کرده. من دلم برای هاگوارتز تنگ میشه و چند ساعتِ بعدش دلم برای نشستن گوشه‌ی حرم حضرت معصومه و نگاه کردن به گنبد طلاییش تنگ میشه. من بین کلی افکار مختلف از جهان‌های مختلف گم شدم و دارم سعی می‌کنم که یه راهی برای خودم باز کنم. برام مهم نیست که عقاید توی مسیرم باهم سنخیت ندارن. من دارم پیش می‌رم و تلاش می‌کنم که کار درست رو انجام بدم. مگه همه این کار رو نمی‌کنن؟ مگه همه سعی نمی‌کنن که کار درست رو انجام بدن؟ خیلی آسونه که یک گوشه بشینین و بگید که باید این کار رو می‌کردی یا نمی‌کردی. شما بجای من نبودین. شما یک چارلی با قید و بند‌های عقیدتی‌ش نبودین که جلوی یک دختر کوچولو قرار بگیره و هی فکر کنه و فکر کنه که چطور هم قید و بندهاش رو حفظ کنه و هم آبجی کوچولوی نانتی‌ش رو. من اون لحظه چیزی رو گفتم که فکر میکردم درست‌ترین حرف بود. اینکه بنظر شما درست بود یا نبود برای من مهم نیست، چون من میدونم که بهترین کارم رو انجام دادم. 


توی این یک سال من دوست‌های خیلی خوبی توی بلاگستان پیدا کردم. دوست‌هایی که بیشترشون عقایدِ نه تنها متفاوت، بلکه متضادی با من داشتن. اما برای من مهم نبود. من حفظ دوستی رو در اولویت قرار دادم. گاهی اون‌ها پست‌هایی می‌نوشتن که حتی با بنیادی‌ترین اعتقادات من هم مخالفت می‌کرد. اما من هیچوقتِ هیچوقت توی چنین پست‌هایی حرفی نزدم. یا اگر حرف زدم درباره‌ی موضوعی غیر از موضوع پست صحبت کردم. من می‌خواستم دوستِ اون‌ها بمونم. هیچوقت کمترین تلاشی نکردم تا یکی رو قانع کنم که اشتباه فکر میکنه چون من جورِ دیگه‌ای فکر میکنم. من اون‌ها رو مستقل از عقیده‌شون دوست داشتم. اون آدمی که توی عکس سمت چپِ وبلاگم هست، یک خداناباوره. پس‌زمینه‌ی وبلاگم نمودار‌هایی هست که اون ابداع کرده. ولی من فاینمن رو دوست دارم چون آدم خوبیه و چون نگرشِ زیبایی به فیزیک و طبیعت داره.


من تمامِ سعیم رو کردم تا به قولم عمل کنم و وبلاگم رو از اعتقادات دینیم حفظ بکنم. من تمامِ تلاشم رو کردم تا ابعادِ دیگه‌ی شخصیتم رو از اعتقاداتم جدا نگه دارم؛ ولی نهایتا فهمیدم که این کار به اندازه‌ی ساختن یه ماشینِ حرکت دائم غیر ممکنه. هرچقدر هم که خوب عایق‌بندی بکنم، بازهم مواقعی پیش میاد که ذره‌ای از اعتقاداتم توی پست‌ها نشت می‌کنه. دلیلش هم بدیهیه، چون اعتقاداتِ یک نفر در تمامِ تار و پودِ ذهنش تنیده شده؛ نمیشه جداش کرد. توی پست قبل من میخواستم یه خاطره بگم و حسّم رو از اون اتفاق بیان کنم، ولی یه ته‌مایه‌ی خیلی کمرنگ از اعتقادات دینیم توی پستم رسوب کرد. چیزی که هدفِ من نبود. اگر به نوشتنم ادامه بدم حتما بازهم چنین مواردی پیش میاد؛ و اگر به ازای هرباری که این اتفاق می‌افته قراره دوباره مورد هجوم سوالات و سرزنش‌ها قرار بگیرم، در اینصورت من ترجیح می‌دم که دیگه چیزی ننویسم.


پ.ن1: وقتی هولدن توی وبلاگش خداحافظی کرد و من پستِ خداحافظیش رو دیدم ناراحت شدم. رفتم و براش این رو نوشتم: «هولدن! :| این فرصت رو بهت میدم تا از عمل ناشایستت دفاع کنی :|»

هولدن در جوابم این رو نوشت: «سلام فاینمن، روز مرگم باشه بخوام بابت مسایل شخصی خودم دفاع کنم.»

اون موقع بنظرم جوابِ هولدن خیلی بی‌رحمانه بود. ولی الان که بهش فکر میکنم، نظرم چیزِ دیگه‌ایه.


پ.ن2: قرار نیست وبلاگم رو بذارم روی حالتِ «انهدامِ خودکار». آرشیوِ بی‌ارزشم باقی می‌مونه و کامنت‌دونیِ تمام پست‌ها باز می‌مونه. هنوز می‌تونید با کامنت‌هاتون خوش‌حالم کنید به شرطی که درباره‌ی دوتا پست اخیر نباشه :) هنوز هم می‌خونمتون و بهتون سر می‌زنم؛ اگر بعد از خوندنِ این پست و شناختنِ بیشترِ چارلی هنوز دلتون چنین چیزی رو بخواد :)


پ.ن3: من رو ببخشید که کامنت‌های پست قبل رو بی‌جواب گذاشتم. مطمئنم که شما هم ترجیح می‌دین یک نفر با حوصله و روحیه‌ی خوب جوابتون رو بنویسه :) بنابراین موقعی که چنین شرایطی رو کسب کردم جواب‌ها رو می‌دم. این صرفا بخاطر احترامیه که برای نظرات قائلم. برای همین دوباره بابت تاخیرِ پیش‌رو معذرت می‌خوام.


پ.ن4: دقیقا یک سالِ پیش - با اختلاف چند ساعت - من اولین پستم رو توی وبلاگم نوشتم :)

  • ۱۸ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۲۱
  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

با وجود اینکه از پنجره‌ی ماشین به بیرون نگاه می‌کردم، اما چیزی نمی‌دیدم. داشتم فکر میکردم. توی ماشین، من تنها کسی بودم که می‌ترسیدم؛ تنها کسی بودم که با چنین مسئله‌ای درگیر بود. بابام می‌شد عمو و مادرم هم می‌شد زن عمو. برای اون‌ها فرقی نمی‌کرد، ولی برای من چرا. دارم درباره‌ی دختر عموم صحبت می‌کنم. از وقتی که به دنیا اومده بود جای خواهر کوچولوی نداشته‌م رو پر کرده بود؛ اما الان شرایط فرق کرده بود. امسال به سنِ تکلیف رسیده بود. موضوع این بود که خانواده‌ی عموم اعتقادات مذهبی نداشتند؛ دقیقا برعکسِ ما. اگر وقتی پام رو گذاشتم توی چهارچوبِ در، مثل همیشه دوان دوان می‌اومد سمتم و دست‌هاش رو باز می‌کرد تا بغلش کنم چی‌ کار باید می‌کردم؟ 


اینطوری نشد. وقتی که رسیدیم خونه‌ی عموم؛ یک شالِ صورتی رنگ انداخته بود روی سرش. دستش رو به سمتم دراز کرد؛ ولی من بجاش دستم رو براش تکون دادم و با لبخند سلام کردم. کارِ خیلی سختی بود. دیگه حق گرفتنِ اون دست‌های کوچولو رو نداشتم. من تمام تلاشم رو کردم تا احساس نکنه که چیزی عوض شده. مثل همیشه کنارش نشستم و نقاشی کشیدم. خندوندمش، باهاش مار-پله بازی کردم و عروسک‌های پونی‌ش رو دیدم. میخواستم بدونه که فقط شکل رابطه‌مون عوض شده و نه ماهیتش. 


رفتیم بیرون تا بستنی بخوریم. موقع رد شدن از خیابون دستم رو گرفت. جایِ خطرناکی بود، نمیتونستم دستش رو ول کنم. اگر ماشین بهش می‌زد چی؟ وقتی از خیابون رد شدیم دست‌هام رو توی جیبِ شلوارم بردم تا دیگه نتونه اون‌ها رو بگیره. من هم دلم برای اون دست‌ها تنگ شده بود، ولی چاره‌ای نداشتم. چه چیزی می‌تونستم بهش بگم؟ اون توی دنیایِ دیگه‌ای بزرگ شده بود. مفهومی مثل «نامحرم» اصلا براش تعریف نشده بود. اینطور چیزها براش عجیب بود. 


موقعِ بازی کلافه شد. گرمش شده بود و دنباله‌ی شال هم توی دست و پاش بود. شالش رو در آورد. من هم سرم رو آوردم پایین و به زمین نگاه کردم. از من پرسید «نمیشه دیگه نپوشمش؟». گفتم «نمیشه بپوشیش؟»؛ پرسید «چرا؟». این همون موقعیتی بود که ازش وحشت داشتم. چی باید می‌گفتم؟ من اونقدری اعتقاداتم محکم نبود که بتونم برای یک‌نفر دیگه هم توضیح‌شون بدم؛ و تازه اگر چیز اشتباهی بهش می‌گفتم چی؟ اگر ذهن معصومش رو با برداشت‌های نادرست خودم پر می‌کردم چی؟ اگر باعث می‌شدم ذهنیت بدی نسبت به خدا پیدا کنه؟ نه! من چنین مسئولیت سنگینی رو قبول نمی‌کردم. فکر کردم و فکر کردم و بالاخره فهمیدم که چی باید بگم. اصلا نیازی نبود که وارد اینطور موضوعات بشم؛ جواب خیلی ساده بود. ما شاید توی دوتا دنیای مختلف بزرگ شده باشیم، ولی چیزهایی هستند که بین این دوتا دنیا، و بین همه‌ی آدم‌ها مشترک‌ هستن. همونطور که سرم پایین بود گفتم «بخاطر من! چون اگر این کار رو نکنی دیگه نمی‌تونم سرم رو بیارم بالا و ببینمت». چند لحظه فکر کرد و بعد شالش رو دوباره پوشید. سرم رو بالا آوردم و بهش لبخند زدم. در جوابم لبخند زد.


من دیگه هیچوقت نمیتونم اون دست‌های کوچیک رو بگیرم؛ اما میدونم که یک روزی یک پسرِ دیگه‌ای اون‌ها رو خواهد گرفت. کسی که احتمالا خیلی بیشتر از من دوستش خواهد داشت. نمیدونم چه کسی، اما هرکسی که هست؛ امیدوارم لیاقتِ دست‌های خواهرکوچولوی ناتنی‌م رو داشته باشه.




+ آخرین هفته‌ی قبل از عید، یه بسته‌ی کوچیک مداد شمعی گرفتم و قبل از رفتن دادمش به یکی از هم‌خوابگاهی‌هام تا اونو بده به خواهرِ چهارساله‌ش. ازم پرسید «این به چه مناسبتیه؟». گفتم «به مناسبت اینکه من خواهر کوچولو ندارم!». این رو که گفتم گوشیش رو برداشت و عکسِ خواهرش رو بهم نشون داد :) خبر خوب‌تر اینکه تا به حال خواهرش با مداد شمعی نقاشی نکشیده بود :)

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

از فکر کردن به اینکه چه چیزهایی اسپویله و چه چیزهایی نیست خسته شدم. بنابراین خودتون هروقت که احساسِ اسپویل شدنِ هری‌پاتر بهتون دست داد صحنه رو ترک کنید :) گرچه خودم فکر نمی‌کنم چیزِ اسپویل‌آمیزی گفته باشم؛ چون درباره‎ی یه ماجرای فرعی از داستان صحبت کردم.


دالِ عزیز

این پست رو انحصارا برای تو می‌نویسم. می‌تونستم این‌ها رو توی یه پیام خصوصی بهت بگم؛ اما نمی‌خواستم که حرف‌هام با «ترحم و دلسوزی‌های دوستانه» اشتباه گرفته بشه. بنابراین فکر کردم که برای نشون دادن جدیت و اهمیتِ حرف‌هام، مستقیما توی وبلاگم برات بنویسم.


تو کتاب‌های هری‌ پاتر رو نخوندی (دیدنِ فیلم‌هاش کافی نیست!)، که اگر خونده بودی می‌تونستم بجای این حرف‌ها ارجاعت بدم به فصل دوازدهمِ کتاب اول. اما الان باید خودم برات تعریف بکنم. توی یکی از اتاق‌های قلعه‌ی هاگوارتز یه آیینه‌ی بزرگ وجود داره به اسم آیینه‌ی نفاق‌انگیز. یه آیینه‌ی خیلی قدیمی که کسی نمی‌دونه کی اونو ساخته یا حتی چطوری به هاگوارتز اومده؛ اما بالای آیینه یه عبارت حکاکی شده که طرز کار آیینه رو توضیح می‌ده:

Erised stra ehru oyt ube cafru oyt on wohsi

معنی نداره. حالا از آخر به اول بخونش:

I show not your face but your heart's desire


«من چهره‌ات را نشان نمی‌دهم، بلکه خواسته‌ی قلبی‌ات را نشان می‌دهم». این آیینه عمیق‌ترین خواسته‌ی قلبی هرکس رو بهش نشون می‌ده. چیزی رو نشون می‌ده که یک نفر بیشتر از هر چیزی دوست‌ داره ببینه. به قول دامبلدور: فقط خوش‌بخت‌ترین آدم دنیا می‌تونه به این آیینه نگاه کنه و تنها خودش رو ببینه.

اما چیزی که باید بدونی اینه که این آیینه می‌تونه یه وسیله‌ی خطرناک باشه؛ خیلی خطرناک! آدم‌های خیلی زیادی روزها و هفته‌ها پای این آیینه وقت‌شون رو تلف کردن. روزها و هفته‌ها جلوی آیینه نشستن و مسحورِ چیزی شدن که توی آیینه دیدن. این آیینه کمکی به آدم‌ها نمی‌کنه، فقط باعث میشه که آدم‌ها احساس بدبختی و فلاکت بکنن، چون نمی‌تونن به اونچه که توی آیینه می‌بینن برسن. این کار بدی نیست که دنبال رویاهامون بریم، اصلا باید این‌ کار رو بکنیم. اما باید هشدار دامبلدور به هری رو یادمون باشه. «قرار نیست که توی رویاها ساکن بشیم و زندگی کردن رو فراموش کنیم.»


حالا، اون ساختمون، اون دانشکده و اون دانشگاه داره برای تو مثل یه آیینه‌ی نفاق‌انگیز عمل می‌کنه. فکر کردن بهش فقط باعث می‌شه که بغض کنی و از دست خودت عصبانی بشی که نمیتونی بری اونجا. رویاهات دارن برعکس عمل‌ می‌کنن. کمکی بهت نمیکنن، اراده‌ت رو قوی‌تر نمیکنن. بخاطر همین هم ازت می‌خوام که دیگه به اون آیینه نگاه نکنی. یه پارچه بردار و بندازش روی آیینه و زمانِ باقی مونده رو بدونِ اون سپری کن. فقط خودِ خودت باش. برای اینکه بهترین کارها رو بکنی نباید حتما توی بهترین جاها باشی.

ارادت‌مندِ تو

چارلی


  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

قسمت اول درباره‌ی مارگارت همیلتون بود که با فرود موفق اولین انسان روی ماه تموم شد. برای قسمت دوم اما قرار نیست ماجرا رو کامل توضیح بدم؛ چون آخرش می‌خوام شما رو ارجاع بدم به یک اقتباس سینمایی.


قسمت دوم در سال 1961، یعنی حدودا هفت سال قبل از قسمت اول جریان داره. آمریکا و شوروی درگیر جنگ سرد هستن و در دوازده آپریلِ همون سال، شوروی موفق میشه که اولین انسان رو به فضا بفرسته. یوری گاگارین سوار بر کپسولِ واستوک طی یک ساعت و چهل و هشت دقیقه مدارِ زمین رو دور میزنه و با سلامت فرود میاد. این موفقیتِ شوروی باعث شد که فشارها روی ناسا خیلی افزایش پیدا کنه. اینطوری که هرروز از کاخ سفید زنگ می‌زدن و می‌گفتن که «این همه از بودجه‌ی مملکت رو می‌گیرین پس توی اون خراب‌شده دارین چه غلطی می‌کنین؟». بنابراین موضوع فقط یک پروژه‌ی علمی نبود، فشارهای سیاسی وارد کار شده بود و حتی فشارهای اجتماعی از طرف مردمی که انتظار داشتن کشورشون جلوی شوروی کم نیاره. اینطوری بود که ناسا بطور خیلی فشرده و جدی روی برنامه‌ای به اسم «پروژه‌ی مرکوری» کار می‌کرد تا اولین آمریکایی رو به فضا بفرسته.


داستانِ ما درباره سه تا زن هست، سه زنِ آمریکایی - آفریقایی (که شکلِ محترمانه‌تری از کلمه‌ی سیاه‌پوست هستش) که توی مرکز تحقیقات ناسا، توی شهر هَمپتونِ ایالت ویرجینیا مشغول کار بودن؛ کاترین، دوروتی و مری. این سه نفر توی گروه محاسبات کار می‌کردن که وظیفه‌‌شون انجام یا بازبینی محاسباتِ وقت‌گیر و طولانی‌ای بود که دانشمندان و مهندسین پروژه به نتایجش نیاز داشتن. اون موقع کامپیوتر (به معنای امروزی) وجود نداشت و تمامی محاسبات بطور انسانی و روی کاغذ انجام می‌شدن و حتی ماشین‌حساب‌های ساده و ابتدایی‌ای که مورد استفاده قرار می‌گرفتن اونقدر بدقلق و وقت‌گیر بودن که اغلب ترجیح می‌دادن بطور دستی محاسبات رو انجام بدن! در نتیجه‌ی همه‌ی این‌ها به کارکنانِ بخش محاسبات «کامپیوتر» می‌گفتن که به معنای محاسبه‌گر هست. توی ناسا کامپیوتر‌ها به گروه‌های مختلفی دسته‌بندی شده بودن که این سه نفر توی بخشِ محاسبات غربی مشغول به کار بودن. تمامِ کارکنان بخش محاسبات غربی، زنانِ آفریقایی - آمریکایی‌ای بودن که اکثرشون مدارک ریاضی از کالج یا دانشگاه داشتن.


عکس‌نوشت: از راست به چپ: دوروتی وان، کاترین جانسون و مری جکسون.


عکس‌نوشت: عکس دسته‌جمعی از تعداد خیلی زیادی کامپیوترِ دامن‌پوش :)


عکس‌نوشت: کامپیوتر‌ها در حال انجام محاسبات! اون ماشین‌حساب‌های غول پیکرِ کمپانی Friden رو روی میزها می‌بینید؟


ناسا اون موقع توی سه حوزه‌ی مختلف درگیر مشکل بود. اولیش توی محاسبات مختصات فرودِ کپسول Friendship 7 بود. هیچ معادله‌ی ریاضی‌ای نداشتن که بتونن با استفاده‌ازش مختصات دقیق فرود کپسول رو توی اقیانوس اطلس بدست بیارن؛ اینجا کاترین به کمکِ ناسا میاد. مشکل دوم یه نقصِ فنی توی سپرحرارتی کپسول بود؛ وسیله‌ای که قرار بود موقع سقوط توی جوِ زمین از جزغاله شدن فضانورد جلوگیری بکنه. اینجا مری وارد عمل میشه. مشکل سوم هم این بود که ناسا به تازگی کامپیوتر‌های الکترونیکیِ غول‌پیکری از شرکت IBM خریده بود تا محاسباتش رو تسهیل کنه، اما افراد خیلی زیادی توی ناسا نبودن که زبان برنامه‌نویسی Fortran، و در نتیجه کار با اون ماشین‌ها رو بلد باشن. اینجا جایی بود که دوروتی دست به کار شد.


اما همه‌ چیز به این سادگی نبود، چون خود اون سه نفر هم با مشکلاتی مواجه بودن! در اون سال‌ها هنوز قوانینِ احمقانه‌ی تبعیض نژادی توی خیلی از ایالت‌های آمریکا برقرار بود. قوانینی که مردم رنگین‌پوست رو از بقیه‌ی مردم جدا می‌کرد. توی اتوبوس‌ها صندلی‌های جداگانه‌ای برای رنگین‌پوست‌ها با برچسب «Colored» مشخص شده بود و رنگین‌پوست‌ها حق نشستن توی قسمت‌ سفید‌پوست‌ها رو نداشتن. توی کتابخونه‌ها هم قفسه‌های مشخص و محدودی برای استفاده‌ی رنگین پوست‌ها وجود داشت و اون‌ها نمیتونستن از تمامِ کتاب‌های کتابخونه استفاده کنن. حتی دستشویی‌ها! کاترین مجبور بود هربار برای رفتن به دست‌شویی نیم‌مایل (800 متر!) مسیر رو طی بکنه تا به دستشویی رنگین‌پوست‌ها برسه، چون توی محل کار خودش هیچ دستشویی‌ای برای رنگین‌پوست‌ها تعبیه نشده بود. مری با هزار زور و زحمت تونست یه مجوز از دادگاه بگیره تا بتونه دروس مهندسی رو توی یه مدرسه و درکنار سفید‌پوست‌ها! بگذرونه و نهایتا به اولین زنِ مهندسِ سیاه‌پوست تبدیل بشه، چیزی که رویاش رو داشت.


حالا، اگر می‌خواین بدونید که این سه نفر چطور به این مشکلات غلبه کردن، و ناسا چطور بالاخره موفق شد تا جان گلن رو به عنوانِ اولین آمریکایی به مدار زمین بفرسته، باید فیلم Hidden Figures رو ببینید. اگر اهل اینجور فیلم‌ها نیستین، باید بگم که این فیلم بیشتر از اینکه یک فیلم علمی باشه یک فیلم پاپ‌کورنی هست و به اندازه‌ی هر فیلم درامِ دیگه‌ای سکانس‌های رومانتیک و طنز داره؛ بنابراین با یک فیلم خشک طرف نیستین. اگر هم از کسانی هستین که به نمره‌ی منتقدین اهمیت میده، پس باید بدونین که این فیلم از مجموع نقد‌های سایت راتن تومیتوز، نمره‌ی 93 از 100 رو گرفته. و در آخر اگر به چیزی بیشتر از این‌ها نیاز دارین، شاید بد نباشه که بدونین هانس زیمر جزو گروهِ تهیه‌ی موسیقی‌متن این فیلم بوده :)



پ.ن1: با عذرخواهی خیلی زیاد از کسانی که کامنت‌ گذاشتن و پرسیده بودن قسمتِ دوم رو کی می‌نویسم و من فقط گفته بودم «به زودی!» و این «به زودی» چندین ماه طول کشید. دلیل اصلی این تاخیر بخاطر این بود که من اصلا فرصت نداشتم و از طرفی پست‌های این مدلی خیلی وقت‌گیر هستن. چون اینطوری نیست که من بشینم پشت کیبورد و شروع کنم به تعریف کردن. قبل از اون باید کلی جست و جو انجام بدم، ویکی‌پدیای وقایع مختلف رو چک کنم و سری به قسمت گزارش ماموریت‌های سایت ناسا بزنم تا مطمئن بشم اطلاعات درستی دارم توی پستم می‌نویسم. تازه بعضی از سکانس‌های فیلم رو هم مجددا باید تماشا می‌کردم. خلاصه اینکه، ببخشید :)


پ.ن2: یک دلیل دیگه هم داشت راستش. یک مدت من نمیخواستم درباره‌ی چنین آدم‌هایی مطالعه کنم. یک مدته که حتی خوندن کتاب «فیزیکدانان بزرگ» رو هم متوقف کردم. چندوقته بیشتر از اینکه چهره‌ها برام الهام بخش باشن، باعث میشه که خودم احساس حماقت بکنم!

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍