نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

اولین باری نبود که او را می‌دیدم، اما همچنان همان‌قدر زیبا، باشکوه و دست‌نیافتنی به نظر می‌رسید. لباس خاکستریِ بلند و ساده‌ای بر تن داشت. با پاهای برهنه بر روی شن‌های نرم ساحل قدم برمی‌داشت و انتهای لباسش روی شن‌ها کشیده می‌شد. نور مهتابِ نیمه‌شب به موهای بلندِ سیاه و پوستِ سفیدِ رنگ‌پریده‌اش می‎‌تابید و زیباییِ خیره‌کننده‌اش را دو چندان می‌کرد.

سرانجام رو به دریای مواج ایستاد و ویولون را روی شانه‌ی چپش گذاشت. نیازی نبود تا کوکِ سیم‌های آن را تنظیم کند؛ چرا که همیشه همه چیز مطابقِ میل او بود. با دست راستش آرشه را بالا برد. به محضِ اینکه آرشه با زه تماس پیدا کرد امواجِ دریا از حرکت ایستادند، باد از وزیدن دست کشید و نورِ مهتاب کم‌سو شد. سپس با شروعِ موسیقی همگی خود را با هارمونیِ آن تطبیق دادند؛ اینطور به نظر می‌رسید که طبیعت از نُت‌هایی که او می‌نواخت اطاعت میکرد. همانطور که محسورِ موسیقی شده بودم احساس کردم که ضربانِ قلب من هم با فراز و فرودِ نت‌ها کم و زیاد می‌شود. موسیقی‌ای لطیف‌تر از یک پَر، اما آنقدر قدرتمند که می‌توانست یک کوه را متلاشی کند. آرام‌تر از یک زمزمه، اما آنقدر بلند و رسا که از اعماقِ دورترین اقیانوس‌ها هم شنیده می‌شد.

هنگامی که آخرین نت‌های موسیقی نواخته شد و همه چیز به حالتِ عادی‌ بازگشت، به خودم آمدم و با گام‌های آهسته به سوی او رفتم. موهای بلندِ سیاهش در باد می‌رقصید. در چند قدمی او متوقف شدم؛ انگار که مانعی نامرئی جلوی حرکتم را گرفته باشد. تلاش کردم تا گامی دیگر بردارم اما نتوانستم. آهسته زمزمه کردم: «من دوستت دارم». نگاهش را از امواج دریا گرفت و به چشمانِ من دوخت. لبخندِ محوی زد و با صدای دلنشینش گفت: «میدونم.». البته که می‌دانست! او همه چیز را می‌دانست. باد بخاطرِ او می‌وزید، امواجِ دریا با الگوهای او می‌خروشیدند و تک ‌تک اتم‌های سازنده‌ی من با قوانینِ او ارتعاش میکردند. سپس لبخندش ناپدید شد: «اما به دست آوردن من سخته. خیلی سخت‌. افراد زیادی تلاش کردن که به من برسن، اما خیلی‌هاشون هیچ‌وقت موفق نشدن.». تلاش کردم که چیزی بگویم، اما صدایی از گلویم خارج نشد. او ادامه داد: «اگر واقعا من رو میخوای، باید تمامِ زندگیت رو صرفِ من کنی. ممکنه دیگه وقتی برات باقی نمونه تا اون رو با عزیزانت تقسیم کنی. ممکنه دوستانت رو از دست بدی و باقی عمرت رو در انزوا و میان تپه‌هایی از کاغذ و معادلاتِ ریاضی بگذرونی. فکر می‌کنی که بتونی این کار رو بکنی؟». به صورتش نگاه کردم و برای بارِ هزارم از زیباییِ چهر‌ه‌اش شگفت‌زده شدم. کالبدِ یک دخترِ جوان را داشت، اما می‌دانستم که میلیاردها سال سن دارد؛ به قدمت خودِ زمان. از همان لحظه‌ای که دنیای کوچکِ ما با انفجاری بزرگ آغاز شد، او نیز متولد شد. برخی او را الهه‌ای می‌پنداشتند و عده‌ای او را جادو تصور می‌کردند؛ اما او هیچ‌کدام از آن‌ها نبود. نامِ یونانی‌اش فیسیس بود؛ به معنای طبیعت.

به چشمانِ سیاهِ عمیقش نگاه کردم. آیا می‌توانستم برای به دست آوردنش چنین بهایی را بپردازم؟




*  *  *

خیلی به متنِ بالا توجه نکنید، حاصل یه بی‎خوابیِ شبانه‌ست فقط :)) یا شاید هم حاصلِ تموم شدنِ فصل دومِ سریال Anne. چند روزه تحتِ تاثیرِ آنه زیادی حرفام دراماتیک شده :/

دوستان خیلی به من لطف داشتن و احوالم رو پرسیدن و اینکه نتیجه‌ی انتخاب رشته‌م چی بوده. باید بگم که من کاملا خوب و خوشحالم. اینکه پستی در این‌باره ننوشتم بخاطر این بود که نمی‌خواستم توی اون چندروز که خیلی از رفقای وبلاگی از نتیجه ناراحت بودن بیام اینجا برفِ شادی بزنم! هرچند نتیجه‌ای که گرفتم هم اصلا در حدِ برف شادی نبود، در حدِ یه لبخندِ ساده بود فقط :)

با توجه به اینکه درباره‌ی لیستِ انتخاب رشته‌م حرف زده بودم احتمالا حدس زدین که توی رشته‌ی دلخواهم - فیزیک - قبول شدم. توی یه دانشگاهِ خوب که شاید ایده‌آلم نبود، ولی این چیزی از خوب بودنش کم نمیکنه. چون من تک تک گزینه‌های لیستم رو با وسواسِ زیادی انتخاب کردم و چیدم. توی اون روزهای انتخابِ رشته، مخاطبین گوشی من پرشده بود از پیشوند‌های .Dr و .Mr که شامل اساتید فیزیکِ دانشگاه‌های مختلف، فارغ‌التحصیل‌ها و دانشجو‌های فیزیک می‌شد که برای پرس و جو شمارشون رو گیر آورده بودم.

خیلی خوشحالم که رسما از یه «دوست‌دارِ فیزیک» دارم تبدیل میشم به یه «دانشجوی فیزیک». اینکه دیگه مجبور نیستم از پشتِ شیشه به فیزیک نگاه کنم، میتونم برم جلو و خودِ فیزیک رو لمس کنم. اما همچنان می‌ترسم که نتونم لمس کردنِ فیزیک رو طاقت بیارم. می‌ترسم که نتونم ضعفم رو توی ریاضیات جبران کنم و مجبور بشم دوباره تا حدِ یه «دوست‌دار» عقب‌نشینی کنم. اما ریچارد فاینمنِ عزیز به من قول داده که میتونم با تلاشِ زیاد استعدادِ کمم رو جبران کنم؛ و من هم بهش اعتماد می‌کنم :) 

از فاینمن می‌پرسن که آیا هرکسی میتونه فاینمن بشه؟ جواب میده که:

« شما از من می‌پرسی که آیا یه آدم معمولی با سخت درس خوندن می‌تونه چیزهایی که من تصور می‌کنم رو تصور کنه؟ البته! من یه آدم معمولی بودم که سخت درس خوندم. هیچ آدم افسانه‌ای وجود نداره! داستان از این قراره که این جور آدما به این جور چیزا علاقمند میشن و همه چیزای مربوط به اون رو یاد می‌گیرن. اما اونا هم آدم هستن! تواناییِ خارق‌العاده‌ای برای درک مکانیک کوانتومی یا تصورِ امواج الکترومغناطیس به دست نمیاد مگه از راه تمرین و مطالعه و یادگیری و ریاضیات! پس، اگه شما یه آدم معمولی رو در نظر بگیرین که وقت بسیار زیادی رو وقف مطالعه و فکر کردن و ریاضیات و این جور چیزا می‌کنه، خب، اون موقع اون شخص یه دانشمند میشه! »


+ توی اولین پستی که بعد از کنکور نوشتم یادم رفت که یه چیزی رو تعریف کنم. توی جلسه‌ی کنکور نفر جلوییِ من یه پلاستیک با خودش آورده بود و گذاشته بودش روی زمین کنار صندلیش. چند دقیقه قبل از شروعِ آزمون بود و من هیچ امیدی نداشتم. چشمم افتاد به نوشته‌ی انگلیسیِ روی پلاستیکش: «Whatever happens is for the best». توی اون اوضاع و شرایط حس عجیبی بهم داد. نوشته‌ی روی اون پلاستیک میتونست «از خریدِ شما متشکریم!» باشه، یا تبلیغ کانونِ فرهنگیِ آموزش! یا اصلا تبلیغِ پشمکِ حاج‌عبدالله D: اما هیچ‌کدوم از اینا نبود، فقط همون عبارتِ انگلیسی بود :)


++ اسمِ دانشگاهم رو ترجیح میدم به طور علنی توی پست نگم؛ اما چیزِ محرمانه‌ای نیست، اگر خصوصی بپرسید جواب می‌دم :))

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

بعد از غوطه‌ور کردن اون عزیز در شیر و بعدش به فنا دادن گوشی نازنینم و حتی بعدترش که مچ‌بندِ صد تومنیم رو گم کردم امروز هم داشتم هارد اکسترنال گرامی رو مینداختم توی ظرف خورشت آقای برادر. لکن در واپسین لحظات آقای برادر طی یک اقدام هیروئیک بشقابش رو کنار کشید تا هارد من سالم بمونه و در عوض بادمجونا نقشِ بر فرش بشن. نامبرده پس از انجام این حرکت نگاهی حاکی از حسرت به بادمجون‌های روی فرش انداخت و گفت «دوتا بادمجون طلبم!» :|


پی‌نوشت: باهم گوش بدیم.


___________________________


چارلی‌نوشت‌ها:

قضیه چیه؟ چالشِ من به جای تو. به دعوت از جولیک :))

نوشتن بجای جولیک خیلی سخت بود. کلا این چالش بر اساسِ اینه که هرکس یه دوره‌ی تناوب داره. هرکس مجموعه‌ای از کلمات، عبارات، اصطلاحات و لحن‌های نوشتاری داره که اونا رو هی تکرار میکنه؛ و اگه بخوایم بجای کسی بنویسیم باید دوره‌ی تناوبِ اون شخص رو پیدا کنیم. نوشتن بجای جولیک سخت بود چون اگر بخوام کمی ریاضی‌وار توصیف کنم، ارقامِ دوره‌ی تناوبِ جولیک خیلی بیشتر از یکی دو رقم هست. من این چند روز کلی توی آرشیوِ جولیک سیر کردم تا متوجه بشم که رقم‌های اعشارِ جولیک از کجا به بعد تکرار میشه. و لازم به گفتن نیست که اصلا موفق نبودم :/ کلا هیچوقت از ارقامِ اعشاری خوشم نمیومد :/

مهلتِ چالش تا آخرِ امشب هست گویا، برای همینم من دیگه از کسی دعوت نمیکنم :) و تازه نوشته‌های من اونقدر ویژگیِ منحصر و خاص ندارن که تقلید ازشون جالب باشه. 

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍
من هیچوقت به عکاسیِ خیابانی و به طورِ کلی عکاسی مستندِ اجتماعی علاقه‌ای نداشتم. به دو دلیل. یکی اینکه معتقد بودم که آدم‌ها ارزشِ عکس گرفتن ندارن. منظورم از نظرِ فلسفی و این‌ها نیست، منظورم اینه که خب آدم‌ها همه جا هستن و همیشه میشه دیدشون و بیشترشون هم هیچ چیزِ خاص و ویژه‌ای ندارن. حتی بعد از سفر‌ها هم همیشه با من دعوا میشد که چرا همش از دار و درخت عکس گرفتی؟ پس ما کوشیم؟  
دلیل دوم این بود که این شاخه‌ از عکاسی به مقادیرِ زیادی اعتماد به نفس و کمی پررویی نیاز داره. دلیلش هم مشخصه؛ چون قراره با آدم‌ها سر و کله بزنیم و باهاشون تعامل داشته باشیم؛ و منِ خجالتی این دوتا پیش‌نیاز رو نداشتم. 

اما با تمامِ این‌ها ساعت 9 صبحِ بعد از کلاس آموزش رانندگی و بعد از شنیدنِ غرغرهای مربی که «موقعِ گرفتن کلاچ برای دنده دو پات رو از روی گاز بردار!» دوربینم رو برداشتم و از خونه رفتم بیرون تا اولین تجربه‌ی جدیِ عکاسی خیابانیم رو رقم بزنم.


عکس 1 - اولین عکسم رو از این گلدون گرفتم. از فروشنده اجازه گرفتم که از گلدونش عکس بگیرم و بعد از اینکه کارم تموم شد و داشتم دوربینم رو میذاشتم توی کیفم آقاهه گفت «یعنی ما از یه گلدون کمتریم؟ از ما عکس نمیگیری؟». با نیشِ باز یه عکس ازش گرفتم و وقتی بهش نشون دادم خوشحال شد و ماچم کرد! متاسفانه وقتی داشتم چندتا عکس رو پاک میکردم عکس ایشونم اشتباهی پاک کردم. برای همینم بجاش عکسِ گلدونش رو میذارم. ولی برای اینکه بتونید تصور کنید، یه آقای مسنِ سبیلوی مهربون بود!

عکس 2 - توی کوچه پس کوچه‌های نزدیکِ حرم داشتم از یه کتابفروشی عکس میگرفتم که این آقا اومد و گفت «داری بدونِ اینکه صاحبِ مغازه باشه عکس میگیری؟» اولش فکر کردم که با عکس گرفتنم مخالفه ولی بعدش که دیدم چهارپایه رو آورد جلوتر و نشست روش و فیگور گرفت فهمیدم که میخواد خودشم توی عکس باشه. موقعی که داشتم تنظیماتِ دوربین رو درست میکردم اینقدر که هولم کرد و گفت «بگیر دیگه!» ، «پس چیکار داری میکنی؟» و اینا که آخرم عجله کردم و درست فوکوس نکردم روش. و خب تارهای سبیلش تار شد :/ ولی کلا آقای شوخ و باحالی بود. از چهره‌ش هم کاملا مشخصه :)

عکس 3 - بعد از اینکه عکسِ قبلی رو گرفتم، یه آقای کتابفروشِ دیگه هم اومد و دستِ منو گرفت و برد توی مغازه‌ی خودش تا از اونجا هم عکس بگیرم. مغازه‌ش چیزِ خاص و جالبی برای عکس گرفتن نداشت ولی همینطوری چندتا عکس گرفتم که یه وقت ناراحت نشه. و این عکس رو هم اونجا از خودم توی آینه گرفتم. ولی خودِ آقاهه خیلی گرم و صمیمی بود و لهجه‌ی ترکی‌ و بامزه‌ای هم داشت.

عکس 4 - داشتم از یه آقای کفاش عکس میگرفتم، بعدش که دوربین به دست راه افتادم سمتِ خیابون یه راننده‌ی تاکسی ازم پرسید که «از ما یه عکس نمیگیری؟» منم لبخند زدم و یه عکس ازش گرفتم!

عکس 5 - تو یه پاساژ طلافروشی که رفته بودم دنبال سوژه بگردم، این آقایون منو دوربین به دست دیدن و گفتن یه عکس ازشون بگیرم :)

عکس 6 - یه ورزشگاهِ کوچیک و درب و داغون نزدیک خونمون هست که رفتم اونجا تا عکاسی‌ِ ورزشی با سوژه‌های متحرک رو امتحان کنم. این آقا پسر اومد جلوی دوربین و ژست گرفت تا ازش عکس بگیرم :) بعدا عکسش رو چاپ کردم و رفتم بهش دادم. میخواستم پشتِ عکس بنویسم «بیرانوندِ آینده!» 

عکس 7 - یه آقای سوهان‌فروشِ مهربون که نزدیکِ حرم مغازه داشت و ازم خواست ازش عکس بگیرم و منم با کمالِ میل این کار رو کردم!

عکس 8 - داشتم از نمای یه مغازه عکس میگرفتم که از اونور خیابون یکی داد زد «آقا پسر!». نگاه کردم و دیدم یه آقایی از اونطرفِ خیابون داره اشاره میکنه که ازش عکس بگیرم! تا آخر زوم کردم و ازش عکس گرفتم و بعد براش علامت دادم که عکستو گرفتم! انتظار داشتم مثلا بیاد اینورِ خیابون تا عکسش رو ببینه، ولی لبخند زد، به نشانه‌ی تشکر دستش رو تکون داد و رفت :)) انگار صرفِ همین که عکسشو گرفتم براش کافی بود D:

عکس 9 - داشتم توی بازارِ نزدیکِ حرم از یه دوچرخه عکس میگرفتم که این آقایونِ پاکستانی با ایما و اشاره و تکرارِ کلماتی مثل «پاکستان... برادر...» ازم خواستن که ازشون عکس بگیرم :) 

عکس 10 - چندتا آقای خارجی توی پیاده رو که چهره و لباسشون بنظرم جالب اومد و اجازه گرفتم که ازشون یه عکس بگیرم :)

البته همه چی هم به این خوبی و خوشی نبود! خیلی‌ها میخواستن بدونن که برای چی دارم عکس میگیرم و انگار اصلا عبارت «عکاسِ آزاد» براشون مفهومی نداشت. یه آقایی حتی اجازه نداد من از سبدِ هویج‌هاش عکس بگیرم درحالی که من قبلش از ویترینِ طلافروشی هم عکس گرفته بودم! یا داشتم از یه کانکس تو پشت بوم یه خونه‌ای عکس میگرفتم که یه آقایی از در اومد بیرون و پرسید که برای چی و از چی دارم عکس میگیرم؟ براش توضیح دادم که رنگِ نارنجیِ کانکس توی آسمون آبی قشنگه ولی هرچقدر نگاه کرد نتونست زیباییش رو ببینه برای همینم قانع نشد.
یه موردِ جالب دیگه هم این بود که وقتی رفتم توی بستنی فروشی تا از بستنی‌های توی یخچالش عکس بگیرم ازم خواستن که از اونا هم عکس بگیرم و براشون تلگرام کنم. یکیشون میگفت که خیلی به عکاسیِ علاقه داره و ازم خواست که چندتا عکس با دوربینم بگیره. منم دوربینمو گذاشتم روی حالتِ اتوماتیک و دادم بهش. موقع رفتن هم یه لیوان شربتِ تگری بهم دادن :)

این عکس‌ها کاملا معمولی هستن، حتی با دوربینِ یه موبایل هم میشه اینا رو ثبت کرد. عکس‌هایی نیستن که توش از نهایتِ قدرتِ یک دوربین حرفه‌ای استفاده شده باشه؛ حتی از نظر ترکیب بندی و فوکوس و اصولِ عکاسی هم مشکل دارن. اما من همچنان از گرفتنشون خوشحالم. چون باعث شد بدونم که هر آدم، حتی معمولی‌ترین و تیپیکال‌ترین آدم‌ها هم ارزشِ عکس گرفتن دارن. نه فقط بخاطرِ ظاهرشون، بخاطر بک‌گراند و داستانی که دارن. از یه آقای کتابفروش که همیشه کتابامو از اونجا میخرم عکس گرفتم و بعدش برام تعریف کرد که یه زمانی با دوربینِ کنونِ آنالوگش عکاس جنگ بوده. و با توجه به تیپش من اصلا انتظارِ همچین سابقه‌ای رو ازش نداشتم.
و اینکه عکاسی بهم نشون داد که چقدر قضاوت‌هام میتونه اشتباه باشه. مثلا وقتی چهره‌ی عبوسِ یه آقای کفاش رو دیدم با خودم گفتم که محاله اجازه بده ازش عکس بگیرم. اما بهم یه لبخند زد و گفت هرچندتا عکس که دوست دارم میتونم ازش بگیرم، و بعد دوباره مشغول کارش شد :) یا حتی برعکس، یه آقایی که وقتی دیدمش با خودم گفتم که حتما اجازه میده ازش عکس بگیرم اما اجازه نداد و حتی بدخلقی هم کرد.
حرف‌آخر هم اینکه من از گرفتنِ این عکس‌های معمولی خوشحالم، چون باعث شد که لبخند رو لبِ آدم‌ها بیاره و یه روزِ خسته‌کننده و ملال‌آورِ کاری رو - حتی اگه شده برای چند دقیقه - براشون جالب و هیجان‌انگیز بکنه. و عکاسی به خودِ من هم کمک کرد تا کمی از لاکِ خجالتیم در بیام و برم بینِ آدم‌ها و به حرفاشون گوش بدم و اعتماد به نفسمو بیشتر کنم. و فکر کنم مشخصه که الان به عکاسی مستندِ اجتماعی علاقه‌مند شدم!

پینوشت‌جات:

پ.ن1: این عکس‌ها در طولِ سه روزِ مختلف گرفته شدن :)

پ.ن2: گرچه من به قصدِ عکاسی مستند بیرون رفتم، اما عکس‌هایی که گرفتم خیلی‌هاشون خارج از چهارچوبِ این سبک هستن.

پ.ن3: اینا فقط عکس‌هایی هستن که بقیه خواستن تا ازشون بگیرم (بجز شماره 10 البته)، بجز اینا عکس‌های فنی‎تر و جالب‌تری هم گرفتم. ولی اینجا قرارشون نمیدم تا یه وقت این پست فخرفروشانه به نظر نرسه :)
  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

چالشِ وبلاگِ نئو (داغانِ اعظم)، با تشکر از ارکیده بخاطرِ دعوتشون :)

راستش من اصلا قصد نداشتم توی این چالش شرکت کنم؛ چون هرچقدر فکر کردم، کتابِ تاثیرگذاری یادم نیومد که به تنهایی روم اثر گذاشته باشه و زندگیم رو تغییر داده باشه (اگه از جوگیری‌هایی که تا یکی دو روز بعد از اتمامِ کتاب‌ها وجود داره صرفِ نظر کنیم). اما خب از اونجایی که دعوت شده بودم احساس کردم که حتما باید یه چیزی بنویسم :)

 کتاب‌هایی که من خوندم هرکدوم یه اثرِ خیلی کوچیک روی من داشتن. هر کتاب برای من مثلِ ضربه‌ی کوچیکی هست که به آهنِ گداخته میزنن تا بهش شکل بدن. ضربه‌هایی که به تنهایی اثرش دیده نمیشه. البته این به معنای نفی وجودِ کتابِ تاثیرگذار نیست؛ فقط من تاحالا به یکیشون برنخوردم.

من ریسک‌پذیری رو از «دورِ دنیا در هشتاد روز» و آقای فاگ یادگرفتم، بعد از خوندنِ «سرود کریسمس» تصمیم گرفتم که بیشتر مهربون و بخشنده باشم، با خوندن نامه‌ی آخرِ ویل توی «من پیش از تو» تصمیم گرفتم که از زندگیم نهایت استفاده رو بکنم، با یک دایرة‌المعارفِ کودکانه به فیزیک علاقه‌مند شدم و این لیست همچنان ادامه دارد. بنابراین تا الان هیچ‌کتابی اونقدر زور نداشته که به تنهایی قایقِ ذهنِ من رو حرکت بده؛ بلکه‌ صفحاتِ ده‌ها کتابِ مختلف به هم دیگه چسبیدن و بادبانی رو درست کردن که باعث میشه قایق رو به جلو حرکت کنه :)

پ.ن1: بخاطرِ اینکه من عملا چیزی ننوشتم، نهایتِ پررویی هست که یکی دیگه رو هم دعوت کنم :/ ولی خب این کار رو میکنم در هرحال، چون خیلی کنجکاوم که بدونم چه کتاب‌هایی رو می‌نویسن :)

دعوت میشه از : خورشید، صالحه و فاطمه

و با اندکی شک و تردید دعوت میشه از هولدن و بنفشه :-" چون که نمیدونم واکنششون نسبت به این دعوت چیه D:


پ.ن2: 450 درجه‌ی فارنهایت = 232.222 درجه‌ی سلسیوس. الکی مثلا من خیلی متفاوتم :))

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

1 - لیستِ انتخابِ رشته‌ی من اونقدر هنجارشکنانه بود که وقتی برای کسی تعریفش میکنم خودم نیشخند میزنم. از فیزیکِ شریف و تهران و بهشتی (با عرض معذرت از جولیک D:) شروع میشه تا نهایتا همدان و یزد. بعد از اون یه سری مهندسی زدم که مشخصا کارِ عبث و بیهوده‌ای هست، چون غیرممکنه که فیزیک قبول نشم و یه مهندسی رو بشم. ولی صرفا بخاطرِ دلِ مادرجان اونا رو هم نوشتم! و برای اینکه حتی در مقوله‌ی انتخاب رشته هم شوخی و مسخره‌بازی کرده باشم، انتخابِ بیست و چهارم و آخرم رو زدم برقِ شریف :))

+ از اونجایی که من شانس ندارم اصولا، می‌ترسم حتی تمامِ فیزیک‌ها رو مردود بشم و برقِ شریف رو بیارم :|


2- اولین جلسه‌ی آموزش عملی رانندگی دیروز بود و باید این مژده رو بدم که دیروز کسی کشته نشد D: و کلا اونقدرم که فکر میکردم سخت نبود! بجز اون موقعی که توی بزرگراه من داشتم زور میزدم که پام رو خیلی نرم و به تدریج از روی کلاچ بردارم، و همزمان مربیِ گرامی داشت ازم فرقِ بینِ مدارس تیزهوشان، هیئت امنایی، نمونه دولتی، و غیر انتفاعی رو می‌پرسید :/ و از دیالوگ‌های قابلِ توجهِ دیروز این بود :

- اون چه چراغیه؟

من: چراغ چشمک‌زنِ قرمز!

- اون زرده :|

من: به جانِ خودم قرمزه :|


3- هشت‌تا از دوستان رو مهمون کردم سینما؛ و قبل از اینکه انگِ مرفهِ بی‌دردی بهم بزنید باید بگم که بلیت‌های قم عملا نصفِ تهران قیمتشه، و تازه دیروز هم نیم‌بها بود. و اصلا بجز اینا، میخواستم قبل از اینکه دوستام برای دانشگاه از من جدا بشن و مسیرِ خودشون رو برن، حداقل یه خاطره‌ی خوب ازم داشته باشن! و اما چه فیلمی؟ تنگه‌ی ابوقریب!



تنگه‌ی ابوقریب قطعا بهترین و فنی‌ترین فیلمِ سینمایِ دفاعِ مقدسِ ایران تا الان هست. از جلوه‌های ویژه‌ی بصری و ریتمش گرفته تا پلان‌های طولانی و بدونی کاتی که برداشتش برای خیلی از کارگردان‌ها مثلِ یه کابوس میمونه و قطعا کارِ بسیار بسیار سختیه؛ تازه اونم توی یک فیلمِ جنگی و پر از جنب و جوش. حتی شاید اغراق نباشه اگر بگم که در مواقعی فیلم میتونه از نظرِ بصری به خوبی تنه به تنه‌ی فیلم‌هایی مثلِ «نجاتِ سرباز رایان» بزنه.

داستانِ فیلم خطی و سر راسته و از همه مهمتر اینکه شعاری نیست. صرفا یکی از مهمترین وقایع جنگ رو نشون میده که گمنام مونده و قضاوت رو میذاره به عهده‌ی خودتون. و یکی از نقاط قوت فیلم قطعا شخصیتِ حسن هست که باعث میشه وسطِ اون همه انفجار و خاک و خون باز هم بتونید بخندید.

بعد از پایان بندیِ قشنگ و موسیقی احساس برانگیزِ آخرِ فیلم، زیبایی‌های فیلم باز هم تموم نمیشه و قبل از نمایشِ تیتراژِ آخرِ فیلم، ابتدا اسمِ شهدای گردانِ عمار نشون داده میشه؛ تا بتونیم شاهدِ اسمِ کسانی باشیم که این حماسه‌ی گمنام رو خلق کردن.

من یکی دیگه از دوستام رو هم دعوت کرده بودم و ایشون برای بیانِ دلیلِ نیومدنش صرفا به این جمله که «فیلمش مالِ دفاعِ مقدسه» اکتفا کرد. و لازم به ذکره که ایشون حاضره بره سینما و کمدی‌های مسخره و آپارتمانی سینمای‌ایران رو ببینه، اما حاضر نیست که تعصبش و قضاوت‌هاش رو کنار بذاره و یک اثرِ بیگ‌ پروداکشن و قوی‌ای مثل تنگه‌‌ی ابوقریب رو تماشا بکنه. همونطور که هیچوقت به وقتِ شام رو ندید و هیچوقت‌ هم نمیفهمه که چه فیلمی رو از دست داده!

چیزی که میخواستم بگم این بود که حتی اگر به عبارتِ «دفاعِ مقدس» هم اعتقاد ندارید میتونید «تنگه‌ی ابوقریب» رو صرفا به عنوانِ یک فیلمِ جنگی تماشا بکنید و ازش لذت ببرید. همونطور که Hacksaw Ridge رو تماشا میکنید.


+ یک نفر توی کامنتِ یکی از سایت‌ها گفته بود که انتظارِ این همه شعار «ضد جنگ» رو توی فیلمی از موسسه‌ی اوج نداشته. این مشخص میکنه هیچوقت ایشون نفهمیده که تمامِ فیلم‌هایی که برای دفاعِ مقدس ساخته شده مفهومِ ضدجنگ دارن! اینکه جنگ رو به نمایش میذارن به نشانه‌ی تقدیسش نیست. همونطور که فیلمِ Hacksaw Ridge پره از صحنه‌های بسیار خشن و پاها و دست‌های بریده شده و دل و روده‌های بیرون ریخته؛ و با وجودِ تمام این‌ها انسانیت رو به نمایش میذاره که چطور «داس» بدونِ اینکه حاضر بشه دست به تفنگ ببره و جونِ کسی رو بگیره، به تنهایی 75 نفر از همرزمانِ مجروحش رو نجات میده و از خطِ مقدم عقب میبره. هرچند بماند که چقدر کشتنِ ژاپنی‌ها رو توی خاکِ خودشون قهرمانانه به تصویر می‌کشه. 

پ.ن: خوندنِ این پست پیشنهاد میشه :)


  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍