نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

رفقای کنکوری، این پست رو از حریر بانو بخونید :)

تصمیم گرفته بودم که من هم از لحظات کنکوریم بگم؛ اما هرچقدر که فکر کردم دیدم که حرفی برای گفتن ندارم. من سال پیش کم درس خوندم و آزمونم رو خراب کردم و حتی روزِ آزمون هم کارت ورود به جلسه‌م رو گم کردم. فکر نمی‌کنم که تعریف کردنِ این‌ها چندان آرامش‌بخش باشه. اما کلماتِ آبیِ یواشِ حریر این آرامش رو بهتون میده. 

+ اگر که تواناییش رو دارین، بعد از آزمون پیاده برگردین به خونه. صرف‌نظر از اینکه چه عملکردی داشتین، این کار احساسِ خیلی خوبی میده بهتون؛ یا حداقل برای چارلی که اینطور بود. 

+ چارلی از تهِ تهِ دلش براتون آرزوی موفقیت داره و دعا می‌کنه براتون. برای تک‌تک‌تون؛ باور کنید :)
  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

قبل‌تر: یک ترم فیزیک


I- تقریبا یک‌ سال طول کشید تا من با ریاضیات آشتی کنم. نه اینکه ازش بترسم؛ بیشتر عصبانی بودم. مثل موجودِ پلیدی می‌دیدمش که خودش رو خیلی محکم به دور فیزیکِ عزیزم پیچیده بود. چه لزومی داشت که فیزیک و ریاضیات اینقدر درهم‌تنیده باشن؟

بعد از هر درس، چارلی بین قفسه‌های کتابخونه گشت می‌زد، کتاب‌های فیزیکِ مختلف رو بیرون می‌آورد و باز می‌کرد و با دیدن معادلات دیفرانسیلِ جزئی و انتگرال‌های چندگانه کفری می‌شد و با کتاب دعوا می‌کرد: «آهای! برای من اصلا مهم نیست که اگر از اون معادله‌ی کذایی دو بار مشتق بگیری به چی می‌رسی! برای من حرف بزن بجاش؛ توضیح بده؛ توصیف کن.»

نهایتا یک بار نشستم و با خودم صحبت کردم. «بسیار خب چارلی، بیا مسئله‌ رو ساده کنیم؛ این کاریه که توی فیزیک همیشه انجام می‌دن مگه نه؟ بیا فکر کنیم که تو از یک دختر خوشت اومده؛ میری جلو و سلام می‌کنی و در مقابل یک عبارت بی‌معنی می‌شنوی. اوه چقدر بدشانس! اون دختر به زبانِ تو حرف نمی‌زنه. میتونی تا ابد پشتِ درخت‌ها قایم بشی و دزدکی بهش نگاه کنی و از دور پیچ و تاب خوردنِ موهاش توی باد رو ببینی و وقارش رو تحسین کنی، یا اینکه آستین‌هات رو بالا بزنی و بری توی یک کتابفروشی و چندتا کتابِ خودآموز زبان بگیری و شروع کنی به یادگیری زبانِ اون دختر تا بتونی از نزدیک باهاش صحبت کنی.

حالا چارلی، اون طبیعت مثل اون دختره که برحسبِ اتفاق به زبان ریاضی صحبت می‌کنه. می‌تونی زیباییش رو از دور ببینی، می‌تونی از دور دوستش داشته باشی و تحسینش کنی و پیگیرِ احوالش باشی. اما آیا این تو رو راضی می‌کنه؟ آیا صرفِ خوندن تازه‌ترین یافته‌ها توی مجلات علمی برای تو کافیه؟ اگر که جوابت «نه» هست، پس باید زبانِ جهان رو یاد بگیری تا بتونی شخصا باهاش صحبت کنی. چون خودت که می‌دونی، همیشه بخشی از اثر موقع ترجمه از بین می‌ره.»

بعد از اون – خیلی جدی‌تر - شروع کردم به یادگیریِ این زبان. سین بهم توصیه کرد که ریاضیات رو بطور مجرد – و به خاطر خودش – بخونم؛  نه بطور کاربردی. من هم شدیدا از این تصمیم استقبال کردم. یک‌بار به یک دوست گفتم که من عاشق اینم که هرکاری رو برای خودش انجام بدم.


 

II- بیشتر وقت‌هایی که تلوزیون یک مستند درباره‌ی طبیعت پخش می‌کنه – و خصوصا وقتی که دوربین یک نمای لانگ‌شاتِ با ابهت از مناظر نشون میده – بابام به وجد میاد و نچ‌نچ‎گویان میگه که چقدر بشر ضعیف و بیچاره‌ و ناتوانه. من همیشه بهم برمی‌خورد و می‌اومدم و کلی منبر می‌رفتم که انسان کجا بیچاره‌ست؟ ما یک زمانی با سرنیزه‌های سنگی شکار می‌کردیم و از سرما به غار پناه می‌بردیم، اما امروز تونستیم روی ماه قدم بزنیم و کوچکترین ابعادِ هستی رو دست‌کاری کنیم. این اگر قدرت نیست پس چیه؟

حالا چارلی – با چنین اعتقاد راسخی به علم – وارد دانشگاه میشه و می‌بینه که همون انسان حتی محیط یک بیضی رو هم نمی‌تونه به طور دقیق بدست بیاره، چون انتگرال‌های بیضوی جواب تحلیلی ندارن. می‌بینه که هنوز هیچ معادله‌ی کلی‌ای برای توصیف رفتار همه‌ی گازهای حقیقی وجود نداره. ضربه‌ی آخر رو استادِ محبوبِ چارلی توی یک سمینار بهش وارد می‌کنه وقتی که میگه «هرچقدر مدل‌های ما به حقیقت نزدیک‌تر بشن، ریاضیاتشون غیرقابل‌حل‌تر می‌شه.»

من می‌دونستم که ما همه چیز رو نمی‌دونیم، اما فکر می‌کردم چیزهایی که می‌دونیم رو واقعا می‌دونیم! اما الان به من گفته بودن که بیشتر نظریات و مدل‌های ما در بهترین حالت تقریبِ نسبتا دقیقی از حقیقت هستن. مهم نیست که چقدر تلاش کنیم، ما فقط میتونیم رقم‌های اعشارِ دقت‌مون رو بالا‌تر ببریم؛ خود حقیقت غیرقابل دسترسه. انگار که خدا حقیقت رو توی یک جعبه‌ی مقوایی گذاشته باشه و روش با ماژیک نوشته باشه «دست نزنید!». با فهمیدن این موضوع، من تا مدتی احساس پوچی می‌کردم. به هواپیمای توی آسمون نگاه می‌کردم و پیش خودم فکر می‌کردم که چطور اون هواپیما داره با نظریات ما – که با حقیقت فاصله دارن – کار میکنه؟ چطور میتونه فقط با «تقریبی از حقیقت» پرواز کنه و سقوط نکنه؟ 

اما بعد اون احساس پوچی کم‌کم محو شد. خب که چی چارلی؟ برو و کتاب‌های فیزیکت رو بغل کن و برای علمِ ایده‌آلِت (که وجود نداره) اشک بریز یا بلند شو و توی پیدا کردنِ همین رقم‌های اعشاری کمک کن.



III- روزهایی که من کتاب خاطرات فاینمن رو می‌خوندم، جوگیر می‌شدم. دوست داشتم من هم‌ چیزهایی که فاینمن دیده و تجربه کرده رو ببینم و تجربه کنم. مثلا وقتی فاینمن از اتاقکِ ابر صحبت می‌کرد، من می‌رفتم دفتر استادِ مسنِ صبورم و با هیجان می‌پرسیدم «استاد استاد استاد؛ ما اینجا توی آزمایشگاه اتاقک ابر داریم؟»

- نه چارلی ما اینجا اتاقک ابر نداریم.

فاینمن یک خاطره از سیکلوترونِ توی پرینستون تعریف می‌کرد و من فردا صبح دوباره درِ دفترِ استادِ مسنِ صبور رو می‌زدم و با همون هیجان می‌پرسیدم «استاد استاد استاد؛ ما اینجا توی دانشکده‌مون سیکلوترون داریم؟»

- سیکلوترون یک شتاب‌دهنده‌ی حلقویه چارلی . . .

چارلیِ عجول اما توی حرفِ استادش می‌پرید. «من میدونم که سیکلوترون چیه استاد، فقط می‌خواستم بدونم که آیا یک نمونه ازش رو داریم یا نه.» استادِ صبورِ مسن هم یک آه می‌کشید.

- نه چارلی ما اینجا سیکلوترون نداریم.

بالاخره شونه‌های چارلی فرو افتاد و با ناراحتی گفت «اما استاد، تکنولوژیِ این‌ وسایل دست‌کم برای هفتاد هشتاد سالِ پیشه. چطور ما هنوز نداریم‌شون؟» استادِ صبورِ مسن به لامپ رشته‌ای بالای سرش اشاره کرد.

- این لامپ کی اختراع شده چارلی؟

- آمم، صد و بیست‌-سی سالِ پیش احتمالا!؟

- بسیارخب. می‌تونی بسازیش؟

- خب . . .



IV- من از آزمایشگاه‌ها متنفرم! نه فقط بخاطر اینکه هیچ‌وقت توی کارها مهارت عملی نداشتم، بیشتر بخاطر اینکه طرحِ درس آزمایشگاه‌ها توی کشور ما بی‌نهایت افتضاحه و بی‌نهایت سرسرانه و بی‌خاصیت اجرا میشه. آزمایشگاه فیزیک 2 توی دانشگاه ما رسما اینطوری بود: «خب پسرجون، حالا این سرِ آبیِ سیم رو بزن توی اون سوراخِ قرمزِ دستگاهی که نمیدونی چیه و عددِ روی مانیتور رو توی جدولِ کتابت بنویس. اصلا هم برام مهم نیست که تو هنوز تئوریِ این آزمایش رو توی فیزیک نخوندی و از چراییِ این آزمایش پشیزی متوجه نشدی. فقط سریع‌تر فلنگ رو ببند که کار دارم و باید زودتر در رو قفل کنم.»

توی اولین جلسه‌ی آزمایشگاهی که داشتم، شتاب جاذبه‌ی زمین رو 32 متر بر مجذورِ ثانیه بدست آوردم؛ یعنی تقریبا سه برابرِ مقدار واقعیش. مثل این می‌مونه که هر چند کیلوگرم که هستین، یک وزنه با دوبرابر وزنِ خودتون به پاهاتون آویزون کرده باشین.

من از آزمایشگاه‌ متنفرم اما با این‌حال، درحالی که هیچ‌کسی به آزمایشگاه اهمیت نمی‌داد، من همیشه تمامِ تلاشم رو می‌کردم تا کارم رو درست انجام بدم. نمودارهام رو با وسواس روی کاغذِ نیمه‎لگاریتمی می‌کشیدم یا با اکسل رسم می‌کردم. فرمتِ علمیِ صفحه‌آرایی گزارش‌هام رو رعایت ‌می‌کردم و حتی برای نیم‌فاصله‌ها دقت‌ می‌کردم. فکر نمیکنم مسئول آزمایشگاه هیچ‌وقت متوجه این ریزه‌کاری‌ها شده باشه.

توی آزمایش‌ها وقتی خطای زیادی داشتیم، اونقدر آزمایش رو تکرار می‌کردم که هم‌گروهی‌هام بهم التماس می‌کردن که بس کنم تا بتونن برن. مثلا آخرِ ساعت همه داشتن وسایل‌شون رو جمع می‌کردن و من در حالی که داشتم اعداد رو چک می‌کردم یکهو اخم می‌کردم. «وایسین! چرا ضریب اصطکاک جنبشی رو بیشتر از ضریب اصطکاک ایستاییِ ماکزیمم بدست آوردیم؟ باید از اول اندازه بگیریم.» و بعد همه «جمع‌ کن بابا»‌گویان می‌رفتن و خودم تنهایی داده‌های جدید رو یادداشت می‌کردم. تمام گزارش‌های آزمایشگاهِ گروه هم با من بود، نمی‌تونستم اجازه بدم که یک‌نفر دیگه بیاد و یک چیزی سرهم کنه و تحویل بده. من می‌خواستم در هر صورتی کار درست رو انجام بدم، حتی اگر کسی متوجه‌ش نمی‌شد یا اهمیت‌ نمی‌داد.



V- جلوی مسجد دانشگاه بودیم که اون حرف رو بهم گفت: «تو فیزیک رو خیلی سخت می‌گیری چارلی. نباید فیزیک رو اینطوری بخونی. به این عکس فاینمن که داره طبل می‌زنه نگاه کن، می‌بینی چقدر بی‌خیاله؟». به من گفت که باید فیزیک رو «عیاشانه» بخونم. مثل کسی که چهارزانو می‌شینه، به پشتی تکیه می‌ده، و در حالی که یک لیوان چای برای خودش می‌ریزه به صفحه‌ی بازیِ جلوش خیره می‌شه و سعی می‌کنه که از قواعد بازی سر در بیاره. باید مثل یک عیاش فیزیک رو بخونی نه به طور منظم و اتوکشیده. این حرف‌ها شبیه همون حرف‌های فاینمن بود: «چیزی که بیشتر از همه دوست داری رو به نامنظم‌ترین، بی‌ربط‌ترین و اصیل‌ترین شیوه‌ی ممکن مطالعه کن.»


VI- من همیشه پسر خیلی خوبی بودم. منظورم اینه که همیشه تابع قوانین و قراردادها بودم. توی کل دوران مدرسه شاید کم‌تر از بیست بار غیبت داشتم. گرچه گاهی اوقات نمره‌های خوبی نمی‌گرفتم، اما همیشه سر تمام کلاس‌ها (حتی کلاس‌هایی که فکر می‌کردم هیچ خاصیتی ندارن) می‌نشستم و همیشه کامل‌ترین جزوه برای من بود. کلاس‌ها رو هیچ ‌موقع نمی‌پیچوندم و سرِ موقع میومدم مدرسه. من همیشه مثل هرمیون بودم. اما این ترم من تصمیم گرفتم که کمی بیشتر شبیه ویزلی‌ها و پاترها باشم. کمی بیشتر یاغی باشم. به خودم اجازه‌ی شکستنِ قوانین و هنجارهایی که به نظرم بی‌مورد و دست ‌و‌ پا گیر هستن رو بدم. به خودم اجازه‌ی باز کردن درهایی که روش نوشته «وارد نشوید» رو بدم. چون فیزیک به آدم‌های یاغی و هنجارشکن نیاز داره. البته که برای این یاغی‌گری خط قرمزهای مشخصی دارم و اجازه‌ی انجام هرکاری رو به خودم نمیدم. 


VII- سالِ پیش از معلم فیزیکِ دوست‌داشتنیِ پیش‌دانشگاهیم سوالی رو پرسیدم که جوابش رو بلد نبود. این خیلی اتفاق مهمی بود! به سختی می‌تونستین سوالی رو ازش بپرسین که در جواب بگه «نمی‌دونم». شاید کمی اغراق‌آمیز بنظر بیاد، ولی من آقای ق رو حتی از بعضی‌ از استادهای دانشگاهم بیشتر قبول دارم. بهم گفت که خودش هم وقتی دانشجو بوده به چنین سوالی برخورده و نتونسته براش جوابی پیدا کنه. من پیش خودم قول دادم که وقتی دانشگاه قبول شدم، جواب رو پیدا کنم و بیام و براش توضیح بدم.

به این سادگی نبود اما. من تمام کتاب‌های فارسی و انگلیسیِ مرتبط با موج و نوسان رو توی کتاب‌خونه زیر و رو کردم، هیچ‌کس توجهی به چنین موضوعی نکرده بود. ناچارا به گوگل پناه آوردم. بالاخره یک مقاله‌ی خیلی کوتاهِ چندصفحه‌ای که مال سال 1950 بود پیدا کردم که ظاهرا چنین موضوعی رو توضیح می‌داد. حتی در خوش‌بینانه‌ترین حالت ممکن هم بعید بنظر می‌رسید که نویسنده‌ی مقاله تا الان زنده باشه؛ برای همین هم ناچارا به سردبیر ژورنالِ آکادمی علومِ واشینگتن – که این مقاله اونجا چاپ شده بود – ایمیل زدم و گفتم که خلاصه بیاین مهربون باشین و این مقاله رو برام بفرستین.

اولین مکاتبه‌ی آکادمیکم. چقدر هیجان‌انگیز! من یک روز صبر کردم. دو روز، سه روز و یک هفته صبر کردم. هیچ خبری نبود. بعد از دو هفته جواب ایمیلم رو دادن:

?Did you ever get your paper

متاسفانه ادبیاتِ مودبانه و آکادمیک دست و پای من رو بسته بود. وگرنه روی دکمه‌ی ریپلای کلیک می‌کردم و می‌نوشتم: 

?ARE YOU KIDDING ME

و نکته‌ی جالب‌تر اینکه امضای Sethanne Howard به عنوان سردبیر پای ایمیل بود. من اسمش رو سرچ کردم و فهمیدم که انگار ایشون یک خانوم اخترشناسِ آمریکاییِ نسبتا معروف هستن. یا بودن درواقع؛ چون مارسِ 2016 فوت کرده بودن!



VIII – از من پرسید که با کدوم گرایش فیزیک می‌تونه پول در بیاره؟ بهش گفتم که دیر شده برای چنین سوالی. وقتی که ما رشته‌ی فیزیک رو انتخاب کردیم، قید یک زندگی مرفهِ احتمالی رو زدیم. قمار کردیم. تمامِ ژتون‌هایی که روی میزِ سبزرنگِ کازینوی زندگی داشتیم رو هل دادیم وسط و گفتیم «All in». با این حال اگر دنبال پول بیشتر هستی گرایش‌های حالت‌جامد و اتمی-مولکولی پول‌سازتر هستن. اما یادت باشه! هرچقدر به صنعت نزدیک بشی از زیباییِ محض و انتزاعی فیزیک دور می‌شی. فکر می‌کنی فیزیکدان‌های IBM و اپل خوشحال‌ترن یا فیزیکدان‌های CERN و ناسا؟


IX – در ادامه‌ی شماره‌ی قبل، یک نفر به من گفت خودخواه. بهم گفت که فقط به فکر خودمم و اینکه بدون توجه به آینده‌ی کاریم اومدم فیزیک خودخواهیه. تا اینجای کار مشکلی نداشتم، همون حرف‌هایی بود که همیشه می‌شنیدم؛ اما پای شارلوت رو وسط کشید. گفت که اینطوری نمیتونم یک زندگی خوب برای شارلوت فراهم کنم. گفت که شارلوت ازم ناامید میشه. حالا که بحثِ شارلوت شد من عصبانی شدم. تصمیم گرفتم که به شارلوت نشون بدم که اگر مجبور بشم و بخوام، میتونم پول در بیارم.

تا اون روز توی دانشگاه از این انجمن و اون انجمن کلی پیشنهاد برای ساختنِ پوستر و بنر و کارهای گرافیکی می‌گرفتم اما بیشترشون رو رد می‌کردم. چون همینطوریش هم وقت کمی برای درس‌هام داشتم. شروع کردم به قبولِ این درخواست‌ها. همه‌شون رو قبول کردم؛ با وجود اینکه مثلا امتحان داشتم یا باید گزارش آزمایشگاه می‌نوشتم یا فرداش کلی تمرین تحویل می‌دادم. نزدیک میان‌ترمِ ریاضی، صفحه‌آراییِ یک نشریه‌ی 32 صفحه‌ای رو برای دانشکده‌ی شیمی قبول کردم. هر روز یک لپ‌تاپِ سه کیلوگرمی رو توی کوله‌م با خودم می‌بردم دانشکده تا زمانِ بعد از ناهار رو صرف انجامش بکنم؛ و شب‌ها هم تا دیروقت کار می‌کردم. بیشتر از پول، خودِ کار کردن برام مهم بود. می‌خواستم ببینم که اگر بخوام می‌تونم؛ که شارلوت رو ناامید نمی‌کنم.

حاصل این کارها، یک مقداری پول شده که شاید خیلی زیاد نباشه، اما برام ارزشمنده. از اونجایی که فعلا شارلوتی وجود نداره تا پول رو باهاش به اشتراک بذارم؛ تصمیم گرفتم که صرف خود بکنمش. باید دو سه تا کتاب باهاش بخرم؛ و یک جفت کفش. کفش‌های الانم در حال فروپاشیه. چند روز پیش هم یک تی‌شرت با لوگوی ناسا - که چند ماه بود چشمم رو گرفته بود - خریدم؛ هرچند هنوز عذاب وجدان دارم بابتش؛ احساسِ غرب‌زدگی بهم دست داد. اما خب تقصیر من نیست که هیچ‌جا تی‌شرتی با لوگوی سازمان فضایی ایران نمی‌فروشن.



X- اوایل سال، یک کاتالوگِ سبزرنگ از دفتر اون استادِ مسنِ صبور برداشتم. راهنمای بازدید از ICTP بود، مرکز بین‌المللی فیزیک نظری عبدالسلام، توی تریست ایتالیا. توی قسمت زمینه‌های تحقیقاتیش، یک عبارت رو هایلایت کردم: «High Energy Physics». هر روز به اون کاتالوگ نگاه می‌کردم. بالاخره تصمیم گرفتم که بندازمش دور تا دیگه چشمم بهش نیفته؛ اما نتونستم. گذاشتمش زیر خروارِ کاغذهای روی میزم تا دیگه نبینمش؛ چون که صرفا خود آزاریه. عملا هیچ شانسی ندارم که بتونم توی دوره‌ی دیپلمای ICTP شرکت کنم. حتی اگر نمراتِ درس‌هام عالی باشن – که نیستن – و مدرک معتبر زبان داشته باشم و حتی اگر خدمتِ خیلی مقدس! سربازی هم مشکلی به وجود نیاره، به تایید دو تا پروفسور با نفوذ و مطرح نیاز دارم. توی دانشگاهِ ما استادی حتی نزدیک به این سطح هم وجود نداره. و بجز این‌ها، تعداد محدودی از هر کشور پذیرش می‌شن؛ کلی آدمِ بهتر از چارلی وجود داره.



XI- بعد از یک سمینار، توی سالنِ سینما یک ویدیوی کوتاه پخش شد. شاید تاثیر موسیقی بود، یا تاثیر تصاویر، یا تاثیر حرف‌هایی که توی سمینار مطرح شده بود؛ اما من احساسش کردم. برای یک لحظه حس کردم که هیچ چیزِ دیگه‌ای برام مهم نیست؛ بجز اینکه من هم بخشی از این جست‌و‌جوی دسته‌جمعی برای پیدا کردن قواعدِ بازی باشم. من هم بین این آدم‌هایی باشم که با فیزیک سر و کله می‌زنن، حتی اگر کاری ازم بر نیاد و ضعیف و ناکارآمد باشم، اما باز هم دوست دارم که وسطِ معرکه باشم.



XII – روز اولی که من رفتم دانشگاه 56 کیلوگرم بودم. این اواخر رسیدم به 50 کیلوگرم. اگر همینطوری بگذره، کم‌کم چگال و چگال‌تر می‌شم تا اینکه تحت گرانشِ خودم فرو‌می‌ریزم و تبدیل می‌شم به یک سیاهچاله :)



XIII- حالا چی؟ فکر می‌کنم بعد از یک سال سر و کله زدن با حقایق تجربی و گزاره‌های منطقی کاملا لیاقت مقدارِ زیادی فانتزی رو دارم. مجموعه‌ی نارنیا رو می‌خونم و فیلمِ «مری پاپینز ریترنز» رو می‌بینم و منتظر انتشار فصل سوم Stranger things می‌مونم. خاکِ روی دوربینم رو هم پاک می‌کنم و می‌برمش بیرون. بهش قولِ هزار شات عکس توی تابستون رو دادم. اما اونقدری زمان ندارم که تمامِ تابستون رو به علافی بگذرونم. باید ریاضی بخونم و خودم رو برای مکانیک تحلیلی و ترمودینامیکِ ترم بعدی آماده کنم. این وسط باید نگاهی هم به نسبیتِ عمو آلبرت بندازم. فکر می‌کنم الان اونقدری پشتوانه‌ی فیزیکی دارم که بتونم نسبیت خاصش رو بخونم. مکانیک و دینامیکش رو البته، برای قسمت‌های الکترومغناطیسی باید بیشتر صبر کنم.


کپی رایت: چارلی پیکچرز!


پ.ن: اگر که تمام پرحرفی‌های چارلی رو تا اینجا خوندین؛ باید بگم که: سلام :)


پ.ن2: هنوز هیچ خبری از شارلوت نیست.


  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

سلام ریچارد عزیز!

امروز سالگرد تولدت بود. صد و یکمین سالگردِ تولدت، اگر بخوایم دقیق باشیم. صد و یک سال از روزی که به این دنیا پا گذاشتی می‌گذره. امروز توی نوشته‌ها به عنوان «فیزیکدانِ افسانه‌ای» ازت یاد می‌کنن. اگر بودی؛ می‌دیدی که چطور الکترودینامیکِ کوانتومی‌ای که توسعه‌ش دادی هنوز با قدرت پدیده‌های طبیعت رو توجیه می‌کنه. چطور بعد از اون سخنرانیِ تاریخیت؛ توجه‌ها به ابعاد کوچک معطوف شد و نانوتکنولوژی رونق گرفت. دیاگرام‌هایی که تو ابداعشون کردی - که در اصل نمودارِ تلاشِ ذهنِ شوخ‌طبع و هنجارشکنت برای اجتناب از محاسبات پیچیده‌ی ریاضی هست - به نمادی از فیزیکِ ذرات تبدیل شدن. درسنامه‌‌های فیزیکت یکی از بهترین منابعِ فیزیک دوران کارشناسی تلقی میشه. درسنامه‌هایی که روحِ سرکِش و طغیان‌گرِت درون چیدمانِ سنت‌شکن و متفاوتِ مطالبش دیده میشه. هیچ کتابِ فیزیکِ پایه‌ی دیگه‌ای با صحبت درباره‌ی حرکت اتم‌ها شروع نمیشه.


راستش رو بخوای برای ما مهم نیست که تو نوبل فیزیک 1965 رو بُردی، یا تونستی ابرشارگی هلیم رو توجیه کنی. ما دوستت داریم چون بیشتر از اینکه مثل نیوتون و گالیله و اینشتین یک افسانه باشی و دست نیافتنی، یک الگوی قابل دسترس هستی. بیشتر از اینکه یک نوبلیست باشی، یک معلمِ خارق‌العاده هستی. ما دوستت داریم چون تلاش کردی جذابیتِ فیزیک رو به ما نشون بدی بدون اینکه از ابهت و میزانِ حقیقتش کم کنی. دوستت داریم چون برای ما داستان تعریف می‌کردی. از گاوصندوق‌هایی که دزدکی باز می‌کردی، از خوش‌شانسی‌هات، از آرلین.


من نمیدونم که الان کجا هستی. توی یک دنیای دیگه؛ سرگرمِ پیدا کردن قوانینِ جهان جدید هستی یا با بی‌خیالیِ همیشگی‌ت نشستی و داری مثل اون عکسِ معروفت به طبلِ بانگو می‌کوبی. در هر صورت دوست دارم که جایِ خوبی باشی. تولدت مبارک باشه.


+ فاینمنِ هنجارشکن؛ حتی من رو هم مجبور کرد که موقتا زیرِ حرفم بزنم و یک پست برای تولدش بنویسم.

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

« یک بار در پرینستون از طریق پست جعبه‌ای مداد دریافت کردم. آنها همه سبز پررنگ بودند و روی هریک با حروف طلایی این جمله نوشته شده بود «ریچارد عزیزم، دوستت دارم! پوتسی.» این جعبه مداد از آرلین بود. (من او را پوتسی صدا می‌زدم.)

چه جمله‌ی قشنگی و من هم او را دوست دارم اما می‌دانید که انسان چطور بدون اینکه خواسته باشد مدادش را اینجا و آنجا رها می‌کند. برای مثال گاهی که می‌رفتم پیش پروفسور ویگنر تا فرمولی یا چیزی را به او نشان بدهم مدادم را روی میز او جا می‌گذاشتم.

آن روزها لوازم تحریر اضافی به ما نمی‌دادند و من نمی‌خواستم مدادهایم را هدر بدهم. از حمام تیغ ریش‌تراشی را برداشتم و نوشته‌های روی یکی از مداد‌ها را با آن بریدم تا شاید جایی بتوانم از آن‌ها استفاده کنم.

صبح روز بعد پست نامه‌ای آورد. نامه با این جمله شروع می‌شد «چرا نوشته‌ی روی مداد‌ها را در می‌آوری؟» در ادامه نوشته شده بود «به خودت نمی‌بالی که من دوستت دارم؟» و جمله‌ی بعد آن «برای تو چه اهمیتی دارد که دیگران چه فکر می‌کنند؟» 

حالا شعر گفته بود «حالا که من باعث سرشکستگی تو می‌شوم پس گردوها مالِ تو! گردوها مالِ تو!» بیت بعدی مضمون مشابهی داشت تا اینکه آخرین بیت این بود «بادام‌ها مال تو! بادام‌ها مال تو!» در همه‌ی بیت‌ها نام انواع مختلف آجیل‌ها به کار رفته بود. 

این شد که نوشته‌ی روی مدادها را نبریدم. مگر می‌توانستم کار دیگری بکنم؟ »


  •  بخشی از کتابِ «چه اهمیتی می‌دهی که دیگران چه فکر می‌کنند؟» از ریچارد فاینمن :) 


*  *  *


سلام :) تصمیم من از سر لجبازی و عصبانیت نبود که الان عوض کردنش برام سخت باشه. من فقط احساس کردم که دیگه کسان زیادی نیستن که دوست داشته باشن حرف‌هام رو - حرف‌های خودِ واقعیم - رو بخونن. وقتی که این همه از حرف‌ها و نظراتِ پر از محبت رو خوندم فهمیدم که اشتباه می‌کردم. شاید هم خیلی سخت گرفتم. در هر صورت من باز هم می‌نویسم. اما قبلش کمی زمان بهم بدین تا ذهنِ آشفته‌م رو سر و سامون بدم و چیزهای جدیدی بخونم و ببینم و تجربه کنم تا دوباره حرفی برای تعریف کردن داشته باشم. بنابراین میشه لطفا تا شروعِ تابستون منتظرِ چارلی بمونید؟ :)


  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

وقتی که من تصمیم گرفتم یک وبلاگ درست کنم، به خودم قول دادم. قول دادم که وبلاگم رو از تمام عقاید مذهبی و سیاسی‌ای که دارم دور نگه دارم. قول دادم که فقط روی نقاط اشتراک تمرکز کنم. روی مطالب و فکرهایی که همه روش اتفاق نظر دارن. میخواستم همه رو دوست داشته باشم و متقابلا همه هم من رو دوست داشته باشن. میخواستم وبلاگم وحدت‌بخش باشه؛ حتی کمترین اختلاف نظری توی کامنت‌دونی‌هاش وجود نداشته باشه. متنفر بودم از بحث و جدل‌های بی سر و ته. می‌خواستم همه با خوبی کنار هم باشیم. میخواستم آروم آروم یه وبلاگ گرم و دوست‌داشتنی داشته باشم که هر از گاهی هم از فیزیک توش صحبت کنم.


من نمیدونم چطور بعضی‌ها تونستن چنین برداشت‌های نفرت‌انگیزی از پست قبلیِ من داشته باشن. پستی که من با تمام احساساتم نوشته بودمش. من کامنت‌ها رو خوندم و صبر کردم و منتظر موندم تا واکنش‌ها تموم بشه. حالا نوبت منه که صحبت کنم. صدام رو می‌شنوین؟

من توی اون پست نمیخواستم اعتقادم رو تبلیغ کنم. من فقط یک اتفاق رو تعریف کردم و احساساتم رو. اینکه شما چه چیزهایی دیدین و شنیدین و تجربه کردین که باعث شده از چنین عقایدی متنفر بشین به من مربوط نیست. من فقط مسئولیت خودم رو دارم. به من مربوط نیست که آدم‌های هم‌مذهبِ من دست به چه کارهایی میزنن. شما این حق رو ندارید که من رو نماینده‌ی یک دسته بدونید. من عقاید خودم رو دارم. ورژنِ کاستومایزشده‌ی خودم رو از دین دارم و تا به حال هیچکسی رو هم مجبور نکردم با عقاید من سازگار بشه.

من جواب هیچکدوم از سوالاتی که ازم پرسیدین رو نمیدونم. فکر می‌کنید اولین کسی هستین که به اون‌ها فکر کرده؟ فکر می‌کنید من هر شب با کلی شک و تردید و سوال سرم رو روی بالش نمیذارم؟ فکر می‌کنید این‌ها برای خودم مطرح نیست؟ من گفتم که اعتقادات مستحکمی ندارم. نمیتونم بحث بکنم و از خودم دفاع بکنم. شیشه‌ی اعتقادات من از قبل کلی تَرک برداشته. اینهایی که شما از من پرسیدین که چیزی نیست! من تَرک‌هایی خیلی بزرگتر از این‌ها روی شیشه‌م دارم. من دارم توی رشته‌ی فیزیک تحصیل می‌کنم و به دنبالش متعهد شدم که از روش علمی و منطقی استفاده کنم. یعنی من حق ندارم که به موجودات ماورائی اعتقاد داشته باشم. من فقط باید چیزهایی رو قبول داشته باشم که یا بصورت منطقی و با استفاده از ریاضیات میشه اثباتشون کرد و یا بصورت تجربی و توی آزمایشگاه. من نباید هیچ خدایی رو قبول داشته باشم چون محاسباتم باید کاملا بی‌طرفانه باشه. من باید قبول کنم که جهانمون رو یک سری پارامترِ تصادفی به وجود آورده. حیاتِ روی زمین چیزی بجز یک شانس نیست. می‌بینید؟ من فقط به یه ضربه‌ی محکم نیاز دارم تا شیشه‌ی اعتقاداتم تماما پودر بشه! من به آخرین ریسمان‌های اعتقادات مذهبیم چنگ زدم! نه از روی تعصب؛ بلکه چون «فکر می‌کنم» که درست هستن. چون «احساس می‌کنم» که درست هستن. و چون این رو فقط «احساس می‌کنم» نمیتونم که به کسی بگم چرا اینطور فکر می‌کنم! و نمیدونم هم که چرا باید بابت‌شون محاکمه بشم!


به من گفتین که چطور می‌تونم عقاید ضد و نقیض داشته باشم؟ من نمی‌دونم که چطور؛ فقط میدونم که اینطوری هستم! من یک قدیس نیستم، من هیچوقت ادعا نکردم که تمام و کمال به دینم عمل می‌کنم. من هیچوقت نگفتم که تک تکِ کارهام از روی اعتقاداتمه. ولی مگه این چیز عجیبیه؟ شما تا به حال توی زندگی هیچ کار متناقضی انجام ندادین؟ والدین‌تون رو با وجود دوست داشتن اذیت نکردین؟ یک کاری رو با وجود اینکه می‌دونستین اشتباهه انجام ندادین؟ بله! من آهنگ Maybe از Birdy رو گوش میدم. و نه تنها این، بلکه من سه تا آلبوم از Birdy توی گوشیم دارم. یه آلبوم از Adele دارم و یه آلبوم از Sia و چندتا آهنگ هم از Rihanna و p!ink. من سر کلاسِ اندیشه‌ی اسلامی سرِ این بحث میکنم که «برهان نظم» اصلا روش قابل قبولی برای اثبات وجود خدا نیست و بعد، وقتی که کلاس تموم شد میرم و وضو می‌گیرم تا خودم رو به مسجد دانشگاه برسونم. من روی کوله‌پشتیم پیکسلِ بی‌حجابِ مریم میرزاخانی رو کنار پیکسل شهید شهریاری وصل کردم. من توی مناسبت‌ها پای منبر می‌شینم و بعدش کتابی رو میخونم به اسم «an atheist values» که توش از ارزش‌های آتئیست بودن دفاع کرده. من دلم برای هاگوارتز تنگ میشه و چند ساعتِ بعدش دلم برای نشستن گوشه‌ی حرم حضرت معصومه و نگاه کردن به گنبد طلاییش تنگ میشه. من بین کلی افکار مختلف از جهان‌های مختلف گم شدم و دارم سعی می‌کنم که یه راهی برای خودم باز کنم. برام مهم نیست که عقاید توی مسیرم باهم سنخیت ندارن. من دارم پیش می‌رم و تلاش می‌کنم که کار درست رو انجام بدم. مگه همه این کار رو نمی‌کنن؟ مگه همه سعی نمی‌کنن که کار درست رو انجام بدن؟ خیلی آسونه که یک گوشه بشینین و بگید که باید این کار رو می‌کردی یا نمی‌کردی. شما بجای من نبودین. شما یک چارلی با قید و بند‌های عقیدتی‌ش نبودین که جلوی یک دختر کوچولو قرار بگیره و هی فکر کنه و فکر کنه که چطور هم قید و بندهاش رو حفظ کنه و هم آبجی کوچولوی نانتی‌ش رو. من اون لحظه چیزی رو گفتم که فکر میکردم درست‌ترین حرف بود. اینکه بنظر شما درست بود یا نبود برای من مهم نیست، چون من میدونم که بهترین کارم رو انجام دادم. 


توی این یک سال من دوست‌های خیلی خوبی توی بلاگستان پیدا کردم. دوست‌هایی که بیشترشون عقایدِ نه تنها متفاوت، بلکه متضادی با من داشتن. اما برای من مهم نبود. من حفظ دوستی رو در اولویت قرار دادم. گاهی اون‌ها پست‌هایی می‌نوشتن که حتی با بنیادی‌ترین اعتقادات من هم مخالفت می‌کرد. اما من هیچوقتِ هیچوقت توی چنین پست‌هایی حرفی نزدم. یا اگر حرف زدم درباره‌ی موضوعی غیر از موضوع پست صحبت کردم. من می‌خواستم دوستِ اون‌ها بمونم. هیچوقت کمترین تلاشی نکردم تا یکی رو قانع کنم که اشتباه فکر میکنه چون من جورِ دیگه‌ای فکر میکنم. من اون‌ها رو مستقل از عقیده‌شون دوست داشتم. اون آدمی که توی عکس سمت چپِ وبلاگم هست، یک خداناباوره. پس‌زمینه‌ی وبلاگم نمودار‌هایی هست که اون ابداع کرده. ولی من فاینمن رو دوست دارم چون آدم خوبیه و چون نگرشِ زیبایی به فیزیک و طبیعت داره.


من تمامِ سعیم رو کردم تا به قولم عمل کنم و وبلاگم رو از اعتقادات دینیم حفظ بکنم. من تمامِ تلاشم رو کردم تا ابعادِ دیگه‌ی شخصیتم رو از اعتقاداتم جدا نگه دارم؛ ولی نهایتا فهمیدم که این کار به اندازه‌ی ساختن یه ماشینِ حرکت دائم غیر ممکنه. هرچقدر هم که خوب عایق‌بندی بکنم، بازهم مواقعی پیش میاد که ذره‌ای از اعتقاداتم توی پست‌ها نشت می‌کنه. دلیلش هم بدیهیه، چون اعتقاداتِ یک نفر در تمامِ تار و پودِ ذهنش تنیده شده؛ نمیشه جداش کرد. توی پست قبل من میخواستم یه خاطره بگم و حسّم رو از اون اتفاق بیان کنم، ولی یه ته‌مایه‌ی خیلی کمرنگ از اعتقادات دینیم توی پستم رسوب کرد. چیزی که هدفِ من نبود. اگر به نوشتنم ادامه بدم حتما بازهم چنین مواردی پیش میاد؛ و اگر به ازای هرباری که این اتفاق می‌افته قراره دوباره مورد هجوم سوالات و سرزنش‌ها قرار بگیرم، در اینصورت من ترجیح می‌دم که دیگه چیزی ننویسم.


پ.ن1: وقتی هولدن توی وبلاگش خداحافظی کرد و من پستِ خداحافظیش رو دیدم ناراحت شدم. رفتم و براش این رو نوشتم: «هولدن! :| این فرصت رو بهت میدم تا از عمل ناشایستت دفاع کنی :|»

هولدن در جوابم این رو نوشت: «سلام فاینمن، روز مرگم باشه بخوام بابت مسایل شخصی خودم دفاع کنم.»

اون موقع بنظرم جوابِ هولدن خیلی بی‌رحمانه بود. ولی الان که بهش فکر میکنم، نظرم چیزِ دیگه‌ایه.


پ.ن2: قرار نیست وبلاگم رو بذارم روی حالتِ «انهدامِ خودکار». آرشیوِ بی‌ارزشم باقی می‌مونه و کامنت‌دونیِ تمام پست‌ها باز می‌مونه. هنوز می‌تونید با کامنت‌هاتون خوش‌حالم کنید به شرطی که درباره‌ی دوتا پست اخیر نباشه :) هنوز هم می‌خونمتون و بهتون سر می‌زنم؛ اگر بعد از خوندنِ این پست و شناختنِ بیشترِ چارلی هنوز دلتون چنین چیزی رو بخواد :)


پ.ن3: من رو ببخشید که کامنت‌های پست قبل رو بی‌جواب گذاشتم. مطمئنم که شما هم ترجیح می‌دین یک نفر با حوصله و روحیه‌ی خوب جوابتون رو بنویسه :) بنابراین موقعی که چنین شرایطی رو کسب کردم جواب‌ها رو می‌دم. این صرفا بخاطر احترامیه که برای نظرات قائلم. برای همین دوباره بابت تاخیرِ پیش‌رو معذرت می‌خوام.


پ.ن4: دقیقا یک سالِ پیش - با اختلاف چند ساعت - من اولین پستم رو توی وبلاگم نوشتم :)

  • ۱۸ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۲۱
  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍