گردوها مال تو! :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

گردوها مال تو!

سه شنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۸، ۰۴:۲۲ ب.ظ

« یک بار در پرینستون از طریق پست جعبه‌ای مداد دریافت کردم. آنها همه سبز پررنگ بودند و روی هریک با حروف طلایی این جمله نوشته شده بود «ریچارد عزیزم، دوستت دارم! پوتسی.» این جعبه مداد از آرلین بود. (من او را پوتسی صدا می‌زدم.)

چه جمله‌ی قشنگی و من هم او را دوست دارم اما می‌دانید که انسان چطور بدون اینکه خواسته باشد مدادش را اینجا و آنجا رها می‌کند. برای مثال گاهی که می‌رفتم پیش پروفسور ویگنر تا فرمولی یا چیزی را به او نشان بدهم مدادم را روی میز او جا می‌گذاشتم.

آن روزها لوازم تحریر اضافی به ما نمی‌دادند و من نمی‌خواستم مدادهایم را هدر بدهم. از حمام تیغ ریش‌تراشی را برداشتم و نوشته‌های روی یکی از مداد‌ها را با آن بریدم تا شاید جایی بتوانم از آن‌ها استفاده کنم.

صبح روز بعد پست نامه‌ای آورد. نامه با این جمله شروع می‌شد «چرا نوشته‌ی روی مداد‌ها را در می‌آوری؟» در ادامه نوشته شده بود «به خودت نمی‌بالی که من دوستت دارم؟» و جمله‌ی بعد آن «برای تو چه اهمیتی دارد که دیگران چه فکر می‌کنند؟» 

حالا شعر گفته بود «حالا که من باعث سرشکستگی تو می‌شوم پس گردوها مالِ تو! گردوها مالِ تو!» بیت بعدی مضمون مشابهی داشت تا اینکه آخرین بیت این بود «بادام‌ها مال تو! بادام‌ها مال تو!» در همه‌ی بیت‌ها نام انواع مختلف آجیل‌ها به کار رفته بود. 

این شد که نوشته‌ی روی مدادها را نبریدم. مگر می‌توانستم کار دیگری بکنم؟ »


  •  بخشی از کتابِ «چه اهمیتی می‌دهی که دیگران چه فکر می‌کنند؟» از ریچارد فاینمن :) 


*  *  *


سلام :) تصمیم من از سر لجبازی و عصبانیت نبود که الان عوض کردنش برام سخت باشه. من فقط احساس کردم که دیگه کسان زیادی نیستن که دوست داشته باشن حرف‌هام رو - حرف‌های خودِ واقعیم - رو بخونن. وقتی که این همه از حرف‌ها و نظراتِ پر از محبت رو خوندم فهمیدم که اشتباه می‌کردم. شاید هم خیلی سخت گرفتم. در هر صورت من باز هم می‌نویسم. اما قبلش کمی زمان بهم بدین تا ذهنِ آشفته‌م رو سر و سامون بدم و چیزهای جدیدی بخونم و ببینم و تجربه کنم تا دوباره حرفی برای تعریف کردن داشته باشم. بنابراین میشه لطفا تا شروعِ تابستون منتظرِ چارلی بمونید؟ :)


  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

نظرات  (۵۶)

به نظر کتاب جالبی میاد.
امیدوارم در هر مکان و در هر لحظه ای شاد و موفق باشید :)
پاسخ:
واقعا هم جالب هست :)
خیلی تشکر! با آرزوی متقابل :)
بله بزرگ‌مرد فیزیک‌خوان. 💪
پاسخ:
ممنونم :))
  • کلمنتاین ‌‌
  • این اتفاقام نمیفتاد شما میرفتید دانشگاه وب یادتون میرفت :))
    پاسخ:
    مگه تا الان اینطوری شده؟ :/ من هیچوقت اینجا رو فراموش نکردم. ولی جای درستی ندارم که بتونم مثلا یک ساعت بشینم و تایپ کنم :) ضمن اینکه همین الان که دارم جواب میدم توی دانشگاهم من D:
    حتمااا
    موفق باشی :)
    پاسخ:
    ممنونم هری :)
    + همیشه چقدر دوست داشتم که یه «هری»‌ای باشه که صداش کنم :)
  • کلمنتاین ‌‌
  • آره آرشیو رو از مهر که دانشگاه شروع شده نگاه کنید :))
    پاسخ:
    خب شما حجمِ هر پست رو نگاه کنید بجاش D: خوندنِ هرکدوم دو روز زمان می‌بره :))

    و اینکه اون‌ها روزهای اول دانشگاه بود و هنوز گیج بودم من. از بهمن به بعد رو ببینید :)
    حتماً چارلی
    :)
    پاسخ:
    ممنونم :))
    تازه منم میخونم وبلاگتونو
    پاسخ:
    باعث افتخارِ چارلیه :)
    بله میشود‎(:‎
    پاسخ:
    تشکر :)
    از کجا فهمیده بوده نوشته‌ی رو مدادها رو پاک می‌کنه؟ :))

    حتما :) 
    پاسخ:
    آرلینه دیگه :) نمیدونم من هم :) اما دوستان فاینمن هم با آرلین در ارتباط بودن، شاید اونا لو دادن D:

    :)
    من نفهمیدم نوشته‌های روی مدادها رو چرا پاک می‌کنه؟ و بعداً چی به چه دردش قراره بخوره.
    + میشه بادام هندیا مال من باشه؟
    + تابستون هم دیره هم دوره. میشه مثلا تا هفتهٔ بعد منتظرت بمونیم؟ :))
    پاسخ:
    تا اگه مدادی رو جا گذاشت روش بشه که بره و برش داره :)) اینطوری باید بره بگه «ببخشید پروفسور! یه مداد پیدا نکردین که روش نوشته باشه «ریچارد عزیزم، دوستت دارم! پوتسی»؟ D:

    + متاسفانه فقط تخمه ژاپنی مونده :) بنویسمش براتون؟ :)

    + تابستون دو ماهِ دیگه میشه دیگه :) سخت نگیرید :)
    سلام بهتون تبریک میگم چون منم اون دنیا دیگه یقه شما رو(به خاطر قدم شوم وافسردگی و...)  نمیگیرم((: 

    منتظرتون هستیماااا 




    پاسخ:
    چطوری باید ازتون تشکر کنم؟ D:

    چشم :)
    منتظر میمونیم و در این مدت زمان شما میتونین راجب کتاب های فلسفه تحقیقات به عمل بیارین D:


    پاسخ:
    بسیار خب :) معامله :))

    بنویس و ناز مکن
    باریکلا
    پاسخ:
    حالا شدم کسی که ناز میکنه؟ :))
    معامله خوبیه :) تازه من صبر کردنم یاد میگیرم !
    پاسخ:
    میخواید موکولش کنیم به سال 2020 که بیشتر یاد بگیرین؟ D:
    هوم
    پاسخ:
    بسیارخب :)
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • مثلا فکر کنیم چارلی سرش گرمه واسه امتحانات میان ترم و پایان ترمش :/
    ولی هر وقت دلت واسه اینجا تنگ شد بنویس:-) فکر نکن چون گفتی حتما باید منتظر تابستون باشی
    پاسخ:
    مثلا :) فکر خوبیه :))

    چشم :)
    نههه ظالمااانس D:
    تا همین تابستون قشنگ تئوری و عملی اصول صبر کردن رو میاموزم 

    پاسخ:
    بسیار خب :) پس تابستون ازتون امتحان می‌گیرما :)
    احتمال میدادم که شاید بنویسین دوباره و خوب اینم مهر تاییدی بود به احتمالات من انتظار کلا خیلی بیخوده ولی چاره ای نیس به تصمیمتون احترام میزارم ولی توی این مدت روی پستی که قرار بود درباره ی علم بنویسین فکر کنید
    پاسخ:
    ممنونم :) 
    من قبلا کلی از فکرهام رو درباره‌ش کردم :) ولی درباره‌ی نوشتنش شک دارم. می‌ترسم دوباره ماجرا بشه :/
    باشه، ما همین‌جا منتظر برگشتنت میشینیم :)
    پاسخ:
    خیلی ممنونم :))
  • پشمآلِ پشمآلو
  • بخش شعرشو ک خوندم در ادامه با همون ریتم گفتم "چرا قیمه هارو میریزی تو ماستا؟ چرا قیمه هارو میریزی تو ماستا؟":دی
    دوس ندارن ک ندارن .. خب که چی؟ منتظر بمونیم اصن یا نه .. چه فرقی میکنه؟
    باز برمیگردی با متنای قشنگت ی جماعت دیگه رو دور خودت جمع میکنی:)
    پاسخ:
    ریتمِ خیلی جذابی داشت کلا D: منم یه مدت این ریتم توی ذهنم گیر کرده بود. مثلا از اتاقِ بغلی میومدن می‌پرسیدن «قند دارین؟». قندها مال تو! قندها مال تو! :))

    امیدوارم :)
      :)) 
    خوشحالم که منصرف شدی. 
    خیلی منتظرمون نذار.


    + کامنت نذاشتن واسه پست قبل کار سختی بود. خیلی با خودم کلنجار رفتم به حرف و خواسته ات احترام بذارم. نکن این کارهارو :دی :)
    پاسخ:
    سلام خانم دایناسور :)
    چشم :)

    + ببخشید چارلی رو :) میدونم حرکتِ خیلی نامردانه‌ای بود :))
    شما انسان خوبی هستید آقای چارلی 
    و خوشحالم که دوباره می‌نویسید D: 
    پاسخ:
    شما هم انسانِ مهربانی هستین خانومِ کوثر
    و ممنونم که می‌خونید :))
    آزمون صبر هوم؟
    چشم به ستاره روشن شده چارلی میدوزیم ؟ یا چیز دیگه میگن؟ 
    من نمیتونم اینطور بگم 
    مثلا کنکوری چیزی داشت اگه اقای چارلی میشد صبر کرد
    دیگه اخه! 
    اوکی
    هرچی فیزیک دان و نویسنده و اووم دانشمند و مخترع آینده بگه ! 
    شایدم چیزای دیگه! استاد فیزیکی چیزی!
    منتظر میمانیم:)
    چشم به راه!
    عجب جذبه ای که همرو ترسوندی شما!
    پاسخ:
    باز من رو الکی بزرگ کردین؟ :) چارلی فقط چارلیه، همین :))

    و تشکر که منتظر می‌مونید :)

    من چیزهای زیادی دارم، ولی مطمئنم که جذبه بینشون نیست D: من خودم بیشتر ترسیده بودم. از دست دادنِ این همه دوست ترسناک نیست؟ :)
    پست قبلت رو صبح تو راه مدرسه خوندم و تا پست تموم بشه و من از شوک در بیام دیگه زنگ خورده‌بود و باید گوشیمو تحویل میدادم. هی تا ظهر فکر کردم. دیه تا نشستم تو سرویس اومدم اینجا تا بهت پیام بدم. اینقده ناراحت بودم که نکنه دیگه نخوای بنویسی و از اون بیشتر ناراحت بودم از آدم‌هایی که سعی داشتند عقایدشون رو بهت بقبولونن (چه بامزه شد کلمه‌ش :دی) 
    و امروز وقتی جواب پیامم رو دیدم بسی شادمان گشتم و خداروشکر کردم که هنوز هستی ^_^ 
    بعدم اینکه تا تابستون خیلیه :( من شاید از تابستون به بعد دیه نیام :( البته تصمیمم اینه که واقعا غیر از هفته‌ای یا ماهی یه‌بار پای گوشی نیام اونموقع، ولی خا کیه که عمل کنه :| 
    درکل اینکه اگر در خودت میبینی زودتر برگرد [لبخند چپلوک] 
    مورد بعدی اینکه نیشم کلی باز شد از اینکه قولتو یادته ^_^ اصلا انگیزه گرفتم :دی 
    پاسخ:
    خداروشکر که شادمان گشتین :))

    بالاخره که میاین :) و اینکه تا تابستون فقط قراره ننویسم، اما هستم و بهتون سر میزنم :)) تابستون هم خودتون یه کاریش می‌تونید بکنید دیگه D: من مطمئنم.

    حتما :)

    خب پس من منتظر هستم‌ها :) از الان دنبال یه تصویر مناسب می‌گردم تا موفقیت آنه رو توی هدرم اعلام کنم :)
    واااااااااااااااااااااااااااای امروز چه روز خوبیه :)))))))))))
    آقا حیف اسلام دست و پامو بسته نمیشه بگم بوس بهت :)))))))
    خیلی ذوق کردم دیدم پست دادی اول فکر کردم اشتباه میکنم وقتی مطمئن شدم پست دادی یه جوری جیغ زدم که بابام یه هفت هشت متری پرید :))))))))
    مرسیییییییییییییییییییییییییییی :دی نمیدونم چی بگم ولی آی ام خر کیفففف
    اینکه میخوای بنویسی خوبه ولی بگم من ته تهش بتونم تا ۰۰:۰۰ روز یکم تیر صبر کنمااااا :دی
    در مورد کتابم که نظری ندارم :دی آخه درست و حسابی نفهمیدم چی شد :)) آیا اسامی آجیل شعر محسوب میشه؟ :))
    یا مثلا اگه اول اسم آجیل هر بیت رو بذاریم کنار هم میشه اسم یارو؟ :))
    پاسخ:
    از اینکه الان خوشحالید خوشحالم :) اما امیدوارم قبلش ازم ناراحت نشده باشین :)
    تا تیر که زمانی نمونده :) تازه شما که امتحان دارید براتون زودتر هم میگذره :))

    درمورد متن؛ من این توضیح زیر رو برای یک دوست نوشتم؛ شاید کمکتون کنه :)

    «من متنِ انگلیسی داستان رو دیدم. یه اصطلاحی توی انگلیسی هست:
    Nuts to you! که ترجمه تحت‌الفظی‌ش رو خودتون میدونید حتما :) میشه «مغزها (دانه‌های مغز) برای تو!» 
    انگار یه جورایی معنی «به درک!» و این‌ها میده D: یه عبارت که از سرِ عصبانیت و همراه با بی توجهی میگن. 

    حالا آرلین بجای اینکه بیاد بگه «مغزها برای تو!» اومده توی هر بیت دونه دونه اسم هر مغز رو گفته. گردوها برای تو! بادام‌ها برای تو! :)) »

    شایدم آرلین می‌خواسته به فاینمن یه دستی بزنه :دی
    پاسخ:
    ممکنه! گفتم که از آرلین هیچ‌چیزی بعید نیست D: دخترِ عجیب و ماجراجویی بود :)
    یادم اون دیالوگ بین ماری کوری و انیشتین توی سریال نابغه افتادم که مضمونش این بود (نام‌برده تنبل و بی‌حال تشریف داشته و حوصلش نمیشه بره ببینه آیا واقعا مضمونش این بود یا نه :) :
    ما قوانین فیزیک رو تغییر میدیم چرا نتونیم قوانین انسان‌ها رو تغییر بدیم.
    که واقعا هم حرف قشنگی بود. در دنیایی که حتی قوانین فیزیک هم پایدار نیستن؛ چرا باید بخوایم عقاید شخصی خودمون رو جوری بتراشیم تا با عقاید بقیه یکسان بشه و کسی رو آزار ندیم؟ آیا واقعا این دو روز عمر ارزش مخفی‌کاری عقاید برای بدست آوردن دل دیگران رو داره؟ من که میگم نه.
    + امروز وارد مبحث الکترومغناطیس شدیم (هرچند مولفین قیمه‌ها رو ریختن تو ماستا و با مغناطیس یه جا آوردنش :) اینقدر این مبحث شیرین بود و کیف کردم باهاش که امروز رو روز چارلی نامگذاری میکنم.
    پاسخ:
    فکر کنم برای موقعی بود که همه ماری‌ کوری رو بخاطر رابطه با یه مردِ دیگه بعد از مرگ شوهرش سرزنش می‌کردن :) کلا فیلم و سریال‌های زندگی‌نامه‌ای پر از دیالوگ‌های قشنگن! باید با یه کاغذ و خودکار دیدشون :) تشکر از یادآوری :))

    + منظورتون الکتریسیته و مغناطیسه؟ D: چون الکترومغناطیس رو هنوز ما هم نخوندیم :) الکترومغناطیس شکلِ متحد شده‌ی این دوتا حوزه‌ی فیزیک رو بررسی میکنه آخه. شما الان دارید هرکدوم رو جداگونه مطالعه می‌کنید مگه نه؟ :)
    خیلی ممنونم :)) پس یادتون باشه؛ 9 آپریل؛ روز جهانی چارلی D:
    امروز تو کتاب فیزیک عکس فاینمنو دیدم یاد تو افتادم:))

    پاسخ:
    چقدر خوشحال شدم :)) کتابِ فیزیک درسیتون منظورتونه؟ چرا موقع ما عکس فاینمن نداشت پس :|
    چقدر خوب که این اتفاق براتون افتاد همین ماجرای پست های اخیر ..شاید حالتونو بد کرد و ذهنتون رو آشفته ولی تجربه خوبی بود از نظرمن برای شما.
    تا تابستان خدانگهدار:)

    پاسخ:
    خودم هم از نوشتن پستِ قبلی خوشحالم :) احساس سبکی می‌کنم! دیگه نیازی نیست محافظه‌کارانه صحبت کنم چون توی اون پست تمامِ چارلی رو تشریح کردم :)
    حداحافظِ شما :)
    من قابلیت اینو دارم که تا بعد کنکورم منتظر بمونم. میشه تا هفته سوم تیر دی: فلذا راحت باشید دی:
    پاسخ:
    چه خبر خوبی :)) پس به موقع میرسم تا برای کنکورتون آرزوی موفقیت کنم :)
    نمیدونم از دست دادنشون ترسناکِ یا نه !
    ولی خب هست
    همینکه یکی یهو میره و یا دیگه نمینویسه واسه ماهم ترسناکِ... نیست؟
    هرجا هست موفق باشه انشالله فیزیکدان محبوبِ بیان :) چارلی برای بقیه فقط چارلی نیست ، چارلیه!
    پاسخ:
    ترسناکه دیگه :)

    چرا هست :) من که عذرخواهی کردم ازتون :)

    ممنونم :) من هم امیدوارم یه روزی بیام و ببینم اسم وبلاگتون شده «پشت ابرهای سفید» :))
    ناراحت که شدم ولی خب دیگه ناراحت نیستم
    اوووو چه باحال :))) 
    پاسخ:
    خب مهم الانه :) معیار حالِ فعلیِ افراد است D:
    بله بله
    و چه باحال که آنلاینی
    پاسخ:
    اینقدر عجیب هست یعنی؟ :))
    الان اومدم کامنتا و جوابا رو خوندم :)) فرار کن چارلی فقط فرار کن😒
    2020؟ 🤨 دلت غودا میخوادهااا 😑😑😑
    پاسخ:
    فکر کردم مشخصه که شوخی کردم :)) رحم کنید D:
    اسم فصله مغناطیس و القای الکترومغناطیس هست 
    پاسخ:
    پس تا حدودی درست گفتم :-" من هیچوقت القا رو نتونستم درک کنم :| خصوصا قانون لنز رو. شما خوب متوجهش بشین :))
    دست پر برگردید پس :)
    پاسخ:
    به روی چشم :)
    نمیدونم چی میخواین بنویسین که فکر میکنین دوباره ماجرا بشه ولی به نظرم این ریسک رو بکنید و بنویسید حالا گاهی اوقات هم طوفان بد نیست همیشه که نمیشه آفتابی باشه البته اگر دوست دارید اجباری که نیست
    پاسخ:
    حق با شماست، ریسکش رو می پذیرم :)
    اگر همیشه آفتاب باشه دیگه رنگین کمانی هم نیست :))
    نمیدونم چی میخواین بنویسین که فکر میکنین دوباره ماجرا بشه ولی به نظرم این ریسک رو بکنید و بنویسید حالا گاهی اوقات هم طوفان بد نیست همیشه که نمیشه آفتابی باشه البته اگر دوست دارید اجباری که نیست
    پاسخ:
    همان D:
    من خیلی دوست دارم پست هام ماجرا ساز باشن :)
    پاسخ:
    من هم ماجرا رو دوست دارم :) به شرطی که روی روابطم با بقیه اثر نذاره ولی :)
    ببخشید دو تا کامنت تکراری اومد دستم اشتباهی خورد دوبار ارسال شد
    پاسخ:
    پیش میاد خب :)) من حتی تا سه کامنت تکراری هم ثبت کردم D:
    حتما حتما، مشتاق خوندن پست های بعدی شما هستم آقای چارلی ^_^
    پاسخ:
    خیلی ممنونم خانوم مستور :))
    به نظرم آدم ریسک پذیری هستین ازینکه فیزیک رو انتخاب کردین مشخصه 
    پاسخ:
    من فیزیک رو دوست داشتم؛ برای همین هم سرش ریسک کردم :) اما بطور کلی همینطوری ریسک نمیکنم تا ببینم چه اتفاقی میفته D: اگر هدفی رو دوست داشته باشم بخاطرش ریسک میکنم :)
    مشخص که بود ولی شوخیشم زشته :))
    پاسخ:
    به چوگویکی خودتون ببخشین :))
    نه عجیب نه باحاله
    پاسخ:
    آهان :)
    چون تویی میبخشم =))) ولی تکرار نشه‌هااا :/
    یهو دیدی میگن آقای فلانی خواهرت اومده دنبالت بعد میمونی که وااا خواهر ندارم که 😕
    بعد می‌بینی منم اومدم بکشمت😬😂
    پاسخ:
    من که نگران نیستم :)) چوگویک بلد نیست آدم بکشه D: حتی اگر بخواد :)
    وقتی می‌گی تابستون حس می‌کنم داری از آرامش پس از یک طوفان سخت حرف می‌زنی. از روزهایی با فاصله‌ی بیشتر از دوماه. 
    ترم سختی رو پیش رو دارم و حتی چیزی نذر زنده‌ موندنم کردم. 
    امیدوارم وقتی برمی‌گردی من زنده باشم:))

    پاسخ:
    من هم وقتی کنکور داشتم تابستون برام همینقدر دست‌نیافتنی بود :)
    ان‌شاءالله که زنده برگردین D: میخواین من هم یه چیزی براتون نذر کنم؟ :)

    اما بدونِ شوخی؛ امیدوارم این ترم رو هم با خوبی و خوشی سپری کنید. آفتابِ تابستون منتظرتونه :)
    سخت در اشتباهی
    پاسخ:
    :-"   :-"
    برگشتم به پستی که باعث دلخوری شد .....نخونده بودمش ولی این پست شما باعث شد به پست هایی که از دستم در رفته بود  یه سری بزنم...
    پس تا تابستون قطعیه دیگه شما میای ؟ تا اون موقع منم آزمون ارشدمو میدم و بیشتر میتونم پست هاتو بخونم و لذت ببرم .... به شخصه منتظر می مونم 
    پاسخ:
    بله بله :) با خیالِ راحت به آزمون‌تون برسین :) ان‌شاءالله که موفق باشین خیلی!
    و تشکر :)
    Summer is coming :D
    نمایشگاه میای ؟
    پاسخ:
    متاسفانه امسال رو نمیتونم :) 
    سلاااااامممم خوبی؟؟ :)) چخبرها؟؟؟
    پاسخ:
    سلام :)) من خیلی خوبم! خبرها زیاده؛ به موقعش تعریف میکنم :) هر روز بیشتر دارم توی فیزیک غوطه ور میشم و احساس خوبی داره :) 

    راستی چند روز پیش یک دختری از دبیرستان فرزانگان اومده بود توی دانشگاه درباره سیاهچاله ها صحبت کرد  :) یاد شما افتادم من :) اتفاقا ارائه خیلی مسلط و خوبی هم داشت. هرچند کلی ها هم بودن که اعتراض کردن و گفتن دانشگاه جای کارهای جدی تره و این ها. اما خب من در هر صورت دوست داشتم اون سمینار رو :)
    خب پس بی‌صبرانه منتظرم که بیای و تعریف کنی ^_^

    اعتراضشون برای چی بود؟ سطح علمیش پایین بود یا چون بچه مدرسه‌ای بود اعتراض می‌کردن؟ 
    پاسخ:
    :))

    بخاطر هردو! اما بعضی‌ها انصافا نامردی می‌کردن. چنان سوالات بنیادی‌ای از اون دختر می‌پرسیدن که حتی خود مرحوم هاوکینگ هم اگر می‌بود نمی‌تونست جواب بده. یکی می‌پرسید درونِ سیاهچاله چه اتفاقی می‌افته. یکی درباره‌ی ماهیتِ بافتِ فضا-زمان سوال میکرد :|
    سلام.

    یکم: یک تشکر گنده و اعلا به شما بدهکارم. با پست یکی مونده به آخرتون، یک جمع بندی اساسی و درست و حسابی از خودتون نقاشی کردید که معرکه بود. حالا چرا تشکر؟ چون بی‌نهایت به من هم کمک کرد و یک خروار آشفتگی و سرگردانی عقیدتی رو برام سامون داد. قفسه‌های دالان‌های مغرم رو گردگیری کرد و اکثر چیزها رو سر جا خودش چید. در کل خیلی کیف کردم هرچند بابت خداحافظیش وحشت‌زده شدم. چون بیان بدون چارلی فیزیکدان، شبیه عدس‌پلوی بدون سالاد شیرازیه، در گلو ماندگار شده‌ی ابدی و کسالت‌آور. نه اینکه بگم شما در حد سالاد شیرازی هستید نه بلا به دور، فقط مثال زدم تا حرفم ملموس‌تر بشه.

    دوم: من واقعا ریچارد و درک می‌کنم، یک بار کارت اتوبوسم رو دادم شارژ کنن و آقاهه روی کارت یک کد نوشت. روی کد هم چسب زد که پاک نشه! من نفهمیدم اون کد برای چیه. اما به هر حال فقط روی کارت من بود و از دور بیشتر شبیه یک شماره‌ی تلفن جلوه می‌کرد. از اون روز، من هر دفعه حین استفاده از کارت اتوبوسم، بطری بطری عرق می‌ریختم از خجالت چون تصور می‌کردم الان کل جهان این شماره رو می‌بینن و فکرهای ناجور می‌کنن. نهایتا کنار گذاشتمش چون پاک هم نمیشد. البته شاید هم نباید انقدر ملاحظه حرف دیگران رو کرد.

    سوم: باید بگم که سه پست پیشین رو با تاخیر نازیبایی خوندم، پس چندان وارد ماجرا نیستم اما چه قدر خوشحالم که تصمیمتون تغییر کرد. معلومه که منتظر می‌مونیم. اونم بعد از اون پست‌های درخشانی که از تجربیات دانشگاه نوشتید.

    پاسخ:
    سلام :)

    یکم: راستش رو بخواین خودم هم بعدا که به اون پست نگاه کردم خیلی کیف کردم! احساسِ سبکی می‌کردم بعدش. حتی به این فکر کردم که شاید بد نباشه توی «درباره‌ی من» وبلاگم هم این حرف‌ها رو کپی کنم. خوشحالم که به شما کمکی کرده :) هرچند قفسه‌ی دالان‌های مغز من هنوز به اندازه‌ی اتاقِ ضروریاتِ هاگوارتز نامرتب و آشفته‌ست. دعا کنید من هم یک روزی بتونم به این قفسه‌ها نظم ببخشم :)
    درباره‌ی توصیفاتتون از چارلی هم بینهایت لطف دارین! و اینکه چرا بلا به دور؟ من اتفاقا خیلی دوست دارم که سالاد شیرازی باشم :)

    دوم: خب پس گردوها مالِ شما :)) چون قرار نبود که اینطوری برداشت بشه از پست! قرار بود در عوض آرلین رو درک کنید :) اسم کتاب رو فراموش کردین؟ چه اهمیتی می‌دهید که دیگران چه فکر می‌کنند؟ :)


    سوم: خیلی ممنونم که منتظرم می‌مونید :) اما هرچقدر فکر کردم دیدم من پستِ درخشانی نداشتم هیچوقت :)
    میدونی چقدر اون دختر از اینکه یه همچین فرصتی بهش داده‌شده خوشحاله؟ به شخصه اگر بهم یه همچین فرصتی بدم از ذوق پس میافتم :)) بعدشم قطعا دختر خفنی بوده که همچین فرصتی بهش دادن. :)) فقط امیدوارم با گیرهای الکی ناراحتش نکرده باشن :( 
    پاسخ:
    میدونم :) شما فرصت‌‌های خیلی بهتر از این داشتین که! IYPT چیز کمی نیست که :)
    نه نه کسی اذیتش نکرد. اونقدر استادهای خفنی ازش تعریف کردن که دیگه کسی جرئت نکرد چنین کاری بکنه! هرچند خودش از دستِ خودش ناراحت بود. انگار پاورپوینتش بهم ریخته بود و بعضی از قسمت‌ها رو هم فراموش کرده بود. من اگر جای اون دختر بودم میزدم زیرِ گریه :| خیلی استقامتِ خوبی داشت جلوی این همه مشکل :)
    آره خب ولی خا اینم خفنه ^_^ (البته درست‌ترش PYPTعه که من هی میگم IYPT. چون اون جهانیه و ما جهانی نرفتیم.) 

    اها. خب خوبه ^_^ 
    واااااای خدای من خیلی مزخرفه این اتفاق -___- 
    پاسخ:
    هیچوقت همه چیز ایده آل نیست؛ نقشه ها و برنامه ها همیشه مطابق میل ما نیستن؛ مشکلات پیش بینی نشده پیش میان :) مهم اینه که ما کارمون رو خوب انجام بدیم. مثل اون دختر :)
    میشه زودتر بنویسین؟ (آیکون نگاه دختری مظلوم)
    پاسخ:
    اینطوری نگین خب دل چارلی میلرزه :)
    تا تابستون چیزی نمونده که؛ برمیگردم زود :) به این فرصت کوتاه نیاز دارم تا برای تابستون حرف داشته باشم برای گفتن :)
    - بنابراین میشه لطفا تا شروعِ تابستون منتظرِ چارلی بمونید؟ :)
    + الان شروعِ تابستونه :)) حدود 1000 دقیقه از انقلاب تابستانی گذشته ولی هنوز خبری از بازگشت چارلی نیست! چه توضیحی دارید براش؟ D:
    ++ الان شد 1020 دقیقه، دقیقاً 17 ساعت :!
    پاسخ:
    چارلی برگشته! اما با امتحاناتش درگیره :) دو سه روز دیگه میاد و یکی از اون پست های طولانیِ شباهنگیش مینویسه :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی