نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

پرده‌ی اول

زمستون سالِ چهارمِ دبیرستان بود و تا اون موقع من با «پیکسل‌»ها آشنا نبودم. از سرما مچاله شده بودم و منتظر اتوبوس 7:30 بودم تا برم مدرسه، که یک دختر خانوم چند قدم اون‌ورتر از من ایستاد. یه چیزِ گِرد روی کوله‌پشتیش وصل کرده بود؛ یه چیزِ گرد که روش نوشته بود «خانوم مهندسِ آینده». واو! چقدر باحال! هم اون چیزِ گِرد خیلی باحال بود، و هم این حقیقت که یک دختر بابت مهندس شدن اون‌قدر هیجان داشته که اون چیزِ گِرد رو به کیفش وصل کرده. تا اون موقع بیشتر دخترهایی که دیده‌ بودم در آرزوی پزشک شدن بودن. خب، اون «بیشترِ دخترها» درواقع فقط یک‌ نفر بود، اما بازهم احساس می‌کردم که دخترهای کمی وجود دارن که واقعا دوست داشته‌ باشن مهندسی رو. در هرحال، من اون موقع شیفته‌ی ایده‌ی اون «چیزهای گرد» شدم. مثلِ یک‌جور تابلوی‌اعلاناتِ پرتابل می‌موند. آدم می‌تونست علاقه‌مندی‌ها و حتی افکار و عقایدش رو روی اون‌ها به بقیه نشون بده، بدون اینکه مجبور باشه حرفی بزنه.


پرده‌ی دوم

کمی بعد از پرده‌ی اول، من تصمیم گرفتم که از اون پیکسل‌ها پیدا کنم برای خودم. یک کتابفروشیِ بزرگ رو پیدا کردم که از اون‌ها می‌فروخت. من از کتاب‌فروشی‌های بزرگ اصلا خوشم نمیاد، چون همیشه سعی می‌کنن که محدوده‌شون رو از کتاب فراتر ببرن. بنظر من یک کتاب‌فروشی باید فقط و فقط یک کتاب‌فروشی باشه. نباید مصرف‌گرایی و تجمل رو وارد کتاب‌فروشی کرد. چه معنی داره که توی کتاب‌فروشی ماگ بفروشن؟ و لوازم‌التحریر؟ و کتاب‌هایِ لوکسِ پر از زرق و برق؟ گاهی اوقات حتی بخش‌هایی که به این محصولات جانبی اختصاص می‌دن از بخش‌های خود کتاب‌ها بیشتره. احتمالا شاید چون سوددهیِ بیشتری داره. در هر صورت، من مجبور شدم بخاطر خریدن اون «چیزهای گرد» وارد یکی از اون کتاب‌فروشی‌های بزرگِ نامطبوع بشم.

داشتم بینِ پیکسل‌ها می‌گشتم، اما چیزهایی که می‌خواستم رو پیدا نکردم. تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم و دوباره برگردم سراغشون. وقتی که برگشتم چندتا خانوم رو دیدم که داشتن از نزدیکِ بخش پیکسل‌ها به سمتِ صندوق می‌رفتن. از نوع حجابشون مشخص بود که ایرانی نیستن. تونستم پیکسلی که دست یکیشون بود رو ببینم؛ با اعداد روش نوشته شده بود «نه و سه چهارم». من عصبانی شدم. من کلِ اون بخش رو گشته بودم، چطور این پیکسل رو ندیده بودم؟ صدای مکالمه‌ی اون خانوم‌ها رو شنیدم. انگلیسی حرف می‌زدن، با لهجه‌ی بریتیشِ کاملا واقعی. و حتی بیشتر عصبانی شدم اون موقع. اون‌ها می‌تونستن خودِ ایستگاهِ کینگزکراس و سکوی نه‌وسه‌چهارم رو از نزدیک ببینن؛ با این‌حال اون پیکسلِ نازنین رو برداشته بودن و من دیگه نمی‌تونستم اون رو داشته باشم. با ناامیدیِ تمام دوباره رفتم سراغ پیکسل‌ها و زیر و روشون کردم و اون موقع بود که «دکتر» رو دیدم. یک پیکسلِ ساده که روش عکسِ آقا مجید بود. من قبلا یک تقویمِ خیلی کوچولوی شهدای علم داشتم که پایینِ هر صفحه‌ش یک ماجرای کوچیک از چهار شهیدِ هسته‌ای نوشته بود. من اون تقویم رو بارها از اول تا آخر خوندم و از همون موقع عاشقِ «دکتر» شدم. اینطوری صداش می‌کردم همیشه؛ صمیمی‌تر از بقیه بودم باهاش.

با خوش‌حالی پیکسلِ «دکتر» رو خریدم و چسبوندمش روی کوله‌م. از اون روز «دکتر» همیشه با من بود.


پرده‌ی سوم

زمستونِ قبلی بود و حالا من دانشجو بودم. برای یکی از بچه‌های انجمن ریاضی یک پوستر درست کرده بودم و وقتی که رفتم تا فایلش رو بهش بدم، مکالماتش با یک نفرِ دیگه توجهم رو جلب کرد. انگار داشت به یکی می‌گفت تا یه پیکسل با عکسِ «مریم میرزاخانی» براش بزنه. من بدون مقدمه‌چینی گفتم «میشه بجای پول، یدونه از اون پیکسل‌ها به منم بدین؟». بهم گفت که طرف‌حسابِ من خود دانشگاهه، نه اون؛ اما یک پیکسل هم برای من می‌سازه. من تاکید کردم که پولش رو بهش می‌دم، و اون گفت که نیازی نیست.

چند هفته‌ی بعد من رو توی سالن مطالعه دید، و یک چیزِ گرد با عکسِ «مریم میرزاخانی» گذاشت کفِ دستم. تشکر کردم و رفتم روی یک میزِ اون‌ورتر تا همون موقع پیکسلِ مریم رو کنار پیکسلِ آقا مجید وصل کنم. «سلام دکتر؛ مهمون داریم.»

من به اون پیکسل نگاه کردم و باهاش حرف زدم. «آمم، ناراحت می‌شین اگر به اسم صداتون کنم؟ آخه خانومِ میرزاخانی خیلی یک‌جوریه، و از طرفی یک دکتر هم از قبل داریم. و تازه فکر نمی‌کنم اینطور صدا کردن خیلی هم براتون نامانوس باشه، باید توی استنفورد بهش عادت کرده باشین.» به عکس نگاه کردم و منتظر پاسخ موندم. عکسِ روی پیکسل داشت لبخند می‌زد. «بسیارخب، پس تصویب شد. مریم.»


پرده‌ی چهارم

بازهم زمستون بود. همون زمستونِ پرده‌‌ی قبل. شب بود و برفِ سنگینی اومده بود و من داشتم با دو نفرِ دیگه از دانشکده به سمتِ سلف می‌رفتم و سعی می‌کردم که روی برف‌های دست‌نخورده پا بذارم تا پاهام کم‌تر خیس بشه. کتونی‌هام پارچه‌ای بودن و تا همون موقع هم کاملا خیس شده بودن؛ دیگه نمی‌خواستم پاهام رو هم از دست بدم. صدای افتادنِ چیزی روی برف‌های نرم رو شنیدم. حتی قبل از اینکه به پشتِ کیفم نگاه کنم هم می‌دونستم که چه اتفاقی افتاده. مریم نبود. به دوست‌هام گفتم «شما برید، من میام.»

    + چی شده؟

    - مریم نیست.

    + چی؟

    - یکی از پیکسل‌هام نیست.

    + بیا بریم بابا. توی این تاریکی و برف نمی‌تونی پیداش کنی.

    - نه نه، شما متوجه نیستین. من هفته‌ی بعدی امتحان معادلات دیفرانسیل دارم و به مریم نیاز دارم.

    + چی داری میگی؟

    - گفتم که، شما برید. من هم زود پیداش می‌کنم و میام سلف.

رفتن. باید درک کنید، من آدمِ خرافاتی‌ای نیستم. قضیه کمی پیچیده‌بود. من برای اون امتحان به مریم قول داده بودم و اصلا بجز این‌ها، معلوم نبود که دیگه از کجا می‌تونستم پیکسلِ مریم رو پیدا کنم. بنابراین شروع کردم به گشتن. گوشیم چراغ‌قوه نداشت، بنابراین نورِ صفحه‌اش رو تا آخر زیاد کردم و گوگل‌کروم رو باز کردم. سفیدترین صفحه‌ای بود که به ذهنم رسید. داشتم پیشِ خودم تحلیل می‌کردم. اگر که پیکسل به پشت افتاده‌ باشه، یعنی از سمتِ نقره‌ایش، شانسی برای پیدا کردنش نداشتم. همینطور اگر که پیکسل با زاویه با برف‌ها برخورد کرده باشه، و با کم‌ترین تخریب توی برف‌های نرم فرو رفته باشه، باز هم شانسی برای پیدا کردنش نداشتم. با هر قدم روی برف‌هایِ نیمه‌گِل‌شده، آبِ سرد توی کفش‌هام می‌رفت. دیگه پاهام رو حس نمی‌کردم. توی جوبِ آبی که کنارش حرکت می‌کردم رو نگاهی انداختم و پیکسل رو دیدم. یک پام رو روی لبه‌ی داخلیِ جوب گذاشتم و خم شدم و برش داشتم. «پیدات کردم!». گذاشتمش توی جیبِ کاپشنم. «نگران نباش، دیگه جات امنه.»


پرده‌ی پنجم

نمره‌ی امتحانم رو توی کانالِ تلگرام دیدم. شیش از شیش. غیرممکن بود. از بعد از دوره‌ی ابتدایی هیچ‌وقت توی یک امتحانِ ریاضی‌محور نمره‌ی کامل نگرفته بودم. همیشه یک جای کار رو خراب می‌کردم. حالا من و یک نفرِ دیگه تنها کسانی بودیم که نمره‌ی کامل رو گرفته بودن و تازه من سر جلسه داشتم از تب می‌سوختم. به پیکسل‌های روی کیفم نگاه کردم. «دیدی دکتر؟ دیدی مریم؟ ما تونستیم.»



+ آدم‌هایی با دیدن پیکسل دکتر کلی خزعبلاتِ سیاسی و شبهِ‌روشن‌فکرانه تحویلم دادن، و آدم‌هایی با دیدنِ پیکسلِ مریم کلی خزعبلِ شبهِ‌مذهبی و مثلا ناسیونالیستی به من گفتن. من اون دوتا پیکسل رو در کنارِ هم روی کیفم دارم. من دسته‌بندیِ خودم رو دارم. نه این‌ور، نه اون‌ور.

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

این روزها که زمانِ انتخاب رشته هست، من چندتا کامنت خیلی دلگرم‌کننده دریافت کردم. کامنت‌هایی که البته از طرفی باعث شدن که من بترسم؛ اون هم خیلی زیاد! اگر که به هر دلیلی تصمیم دارین توی رشته‌های علومِ پایه تحصیل کنین، این پست رو بخونین:

کنکوری‌ها حواستان باشد جوگیر نشوید؛ در علم جایی برای جوگیرها نیست!

این پست صادقانه‌ترین و واقع‌نگرانه‌ترین نوشته‌ای هست که شما می‌تونید در سرتاسر وبِ فارسی درباره‌ی رشته‌ی فیزیک پیدا کنید. کمی تلخه، زیادی صریحه و شاید هم کمی ناامید کننده باشه، اما حقیقت‌ داره؛ و این چیزیه که مهمه. تنها هدفِ اون پست اینه که شما رو از علاقه‌تون مطمئن کنه و بهتون بگه که فیزیک چیزی بیشتر از اونیه که از دور بنظر میاد؛ فیزیک نه پوسترهای دانشمندانِ روی دیواره، نه مستندهای تلوزیونی با حضورِ مورگان فریمن، نه فیلمِ اینتراستلرِ کریستوفر نولان. سیاهچاله‌ها و کرم‌چاله‌ها قبل از اینکه موجوداتی هیجان‌انگیز باشن، معادلاتِ پیچیده‌ی ریاضی هستن. فیزیک به ریاضیات پیشرفته و کارِ سخت نیاز داره؛ و در مقابل حتی تضمینی هم برای یک آینده‌ی کاریِ مطمئن به شما نمی‌ده. باید فیزیک رو فقط برای فیزیک بخونین؛ بدونِ هیچ توقعی. اگر که این شرایط رو می‌دونین و اون‌ها رو می‌پذیرین؛ در این‌صورت به دنیای فیزیک خوش اومدین :)

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

زمستون بود. کوله‌م رو روی زمینِ خوابگاه رها کردم و کتری رو برداشتم. چای. من به چای نیاز داشتم! این کتری جدید بود. کتریِ قبلی دیگه قابل استفاده نبود؛ دستِ کم پنج‌بار به طور کامل سوخته بود که فقط یک‌بارش تقصیرِ من بود. اونقدر سیاه شده بود که اگر توی فاجعه‌ی پلاسکو هم می‌بود قطعا اوضاعِ بهتری می‌داشت.

شعله‌ی اولین گاز خیلی کم بود؛ بیست دقیقه زمان می‌برد تا آب رو به جوش بیاره. بیست و دو دقیقه درواقع، چون قبلا با تایمر اندازه گرفته بودمش. می‌خواستم ببینم که آیا واقعا همین‌قدر زمان می‌بره یا اشتیاقِ زیاد من به چای باعث می‌شد که این مدت در نظرم طولانی بیاد. پس باید گازِ دوم رو روشن می‌کردم، اون شعله‌ی خوبی داشت. یک کاغذ از روی شوفاژِ توی اتاق برداشتم. سوالات دینامیکِ فیزیک هالیدی بود، از ترم قبل. من هالیدیِ ویرایش 10 نداشتم برای همین هم سوالات رو از روی فایلِ انگلیسی کتاب چاپ می‌کردم تا داشته باشم‌شون.

کاغذ رو لوله کردم؛ خیلی ریز و ظریف. باید لوله‌ی کاغذ باریک و متراکم می‌بود تا بطور کنترل‌شده و منظم بسوزه. کاغذ رو با گازِ اول روشن کردم و همونطور که شعله‌ی کاغذ داشت به تدریج به طرفِ دستم پیش‌روی می‌کرد رفتم سراغ گاز دوم. شیرِ گاز رو خیلی کم باز کردم. قبلا چندین بار نزدیک بود ابروهام رو بخاطر بازکردنِ ناگهانی شیر گاز بسوزونم. خب، گاز دوم روشن شد. کاغذ رو فوت کردم تا خاموش بشه؛ هنوز داشت با شعله‌ی خیلی ضعیفی می‌سوخت. انداختمش توی سطل، انتظار داشتم که با برخورد به زباله‌های توی سطل خاموش بشه. کتری رو آب کردم و گذاشتم روی گاز.

شعله‌های آتش از توی سطل زبانه کشید. ریشِ بولتزمن!* مگه چی توی اون سطل بود که داشت اینطوری می‌سوخت؟ جوابش رو خودم می‌دونستم. «پلاستیک، چارلیِ احمق. پلاستیک!». حالا یک سطلِ خیلی سوزان جلوم بود و من به مقادیر زیادی از آب احتیاج داشتم. شیر آبِ ظرفشویی شکسته بود، کتری رو هم از توی حموم پر کرده بودم. به ذهنم رسید که آبِ کتری رو بریزم توی سطل. اما دستگیره‌ی کتری خیلی داغ شده بود. به سینک نگاه کردم؛ یه قابلمه اونجا بود. یه قابلمه‌ی پر از آب! مال اتاق بغل بود و بوی خوشایندی هم نمی‌داد. ذرات چربی، برنج، لوبیا و یک سری سبزی روی آب شناور بودن. بقایای قورمه‌سبزی بود. اون قابلمه چند روز بود که اونجا بود. درواقع این یه قانون نانوشته توی خوابگاه پسرونه هست: «ظرف‌ها شسته نمی‌شن، تا موقعی که دوباره بهشون نیاز باشه.» قابلمه رو برداشتم و خالیش کردم توی سطلِ سوزان. صدای جلزِّ دل‌پذیری داشت! حالا بجای زبانه‌های آتش، یه ستون ضخیم از دود داشت از سطل بلند می‌شد. پنجره‌ی آشپزخونه رو تا آخر باز کردم که یکی از هم اتاقی‌ها اومد.

      - این بوی چیـ . . . ، خدای من! چیکار کردی؟

     + چیز مهمی نیست، فقط یه خطای راهبردی مرتکب شدم.

به ستونِ دودِ درحالِ صعود نگاه کرد و اخم کرد. « تو ... ناموسا ... فیزیک می‌خونی؟»

گفتم: «میدونی ...» زیر کتریِ درحال قل‌قل رو خاموش کردم و ادامه دادم: «درواقع سوختن یه فرایندِ شیمیاییه.»


_________________________________


* من خیلی فکر کردم تا یک معادل فیزیکی برای عبارت «ریشِ مرلین!» که توی دنیای جادوگرها به کار می‌ره پیدا کنم. آدم‌های خیلی زیادی توی علم بودن که ریشِ قابل توجهی داشتن. مندلیف گزینه‌ی خوبی بود، اما یه شیمی‌دان بود و من دنبال یک فیزیک‌دان بودم. ریش‌های لورنتز کافی نبود، پلانک‌ هم فقط سبیل‌های خوبی داشت. اما ماکسول و بولتزمن گزینه‌های خیلی خوبی بودن! در نهایت بولتزمن رو انتخاب کردم؛ چون «ریشِ بولتزمن» آهنگِ قشنگ‌تری داشت از «ریشِ ماکسول». تصمیم دارم از این به بعد بیشتر به کار ببرمش!


  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

چرنوبیل دیروز تموم شد. خب، فوق‌العاده بود. با وجود اینکه قطعا تحریفاتی داشت و اغراق‌هایی؛ چون بالاخره یک سریالِ آمریکایی درباره‌ی شوروی هست! اما با تمامِ این‌ها من فکر می‌کنم که پیامش رو خیلی خوب رسوند. شاید داستانِ واقعیِ چرنوبیل دقیقا به همین شکل نباشه، اما این چیز خیلی مهمی رو تغییر نمی‌ده، چون این سریال بیشتر از اینکه درباره‌ی یک فاجعه‌ی هسته‌ای باشه، درباره‌ی دروغ‌ها بود. که چطور دروغ‌ها روی هم‌دیگه تلمبار می‌شن، و در نهایت اونقدر سنگین می‌شن که هرچیزی که زیرشون باشه رو خرد می‌کنن. حتی اگر این سریال هم پر از دروغ باشه، روزی مشخص میشه؛ اگر به آخرین دیالوگِ سریال باور داشته باشیم:


  • دانشمند بودن، یعنی ساده‌ و بی‌تکلف بودن. ما چنان در جست‌وجوی حقیقت غرق می‌شویم که متوجه‌ نمی‌شویم چه تعدادِ کمی خواهان یافتنِ آن هستند. اما حقیقت همیشه آنجاست، چه آن را ببینیم چه نبینیم، چه آن را انتخاب کنیم چه نکنیم. حقیقت اهمیتی به نیازها و خواسته‌های ما نمی‌دهد؛ به دولت‌های ما، ایدئولوژی‌های ما و مذاهبِ ما اهمیت نمی‌دهد. تا ابد برای لحظه‌ی مناسب صبر می‌کند. و این، در نهایت، هدیه‌ی چرنوبیل است. جایی که من زمانی از بهای حقیقت می‌ترسیدم، حالا تنها می‌پرسم «بهای دروغ‌ها چیست؟»


حالا که مینی‌سریال چرنوبیل این‌قدر فراگیر شده، من می‌خوام یک فیلمِ دیگه درباره‌ی دروغ‌ها معرفی کنم. بیست و هشتمِ ژانویه‌ی 1986 شاتل فضاییِ چلنجر تنها چند دقیقه بعد از پرتابش منفجر میشه و خدمه‌ی شاتل که شامل شش فضانوردِ حرفه‌ای و یک خانوم معلمِ مدرسه بودن کشته میشن. بزرگ‌ترین فاجعه‌ی فضایی در تاریخِ ناسا. 

یک کمیته تشکیل میشه برای بررسی علت حادثه. یک کمیته شامل سیاست‌مدارها، فضانوردها، مقامات ارتش و یک دانشمند که از تمامِ اون افراد جسارتِ بیشتری داشت؛ ریچارد فاینمن. اما می‌دونید که همیشه برملا کردنِ حقیقت چقدر سخته؛ فاینمن وظیفه‌ی سختی روی دوشش بود و خب، مثل همیشه از پسش بر اومد.

مهم نیست که خودت رو پیشرفته‌ترین کشور دنیا بدونی یا به تنهایی سالانه پنجاه درصدِ علمِ دنیا رو تولید کنی؛ سیاست‌مدارها و مسئولینِ ساده‌لوح و احمق همه جا هستن.

The Challenger رو ببینید :)


+ هشدار! یک فیلم The Challenger Disaster هم برای سال 2019 هست که اون هم به این حادثه می‌پردازه، ولی خب چه فایده؟ اون فاینمن نداره D:


پ.ن: گفته بودم که من خیلی جوگیرم. امروز دندون‌پزشکی بودم؛ بعدش رفتم توی اون اتاقِ رادیولوژی که از دندون‌ها عکس می‌گیرن. داشتم به مانیتوری که اونجا بود نگاه می‌کردم که مسئولش اومد. صدام رو صاف کردم.

- سلام! 

- سلام.

- میزان تشعشع این دستگاه چند رونتگنه؟

- چی؟ :|

بعد بهم گفت که نمی‌دونه و دستگاه رو فقط بر حسب جریان برقِ عبوری تنظیم می‌کنه؛ که بنظر کاملا منطقی میومد، تنظیم کردنِ مستقیمِ میزان پرتوزایی باید سخت‌تر باشه. و تازه چیزی که من بهش توجه نکردم این بود که رونتگن اصلا دیگه جزو یکاهای SI نیست. الان با بکرل و گری کار می‌کنن :/

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍
قبل از اینکه سالِ پیش چارلی مسیر زندگیش رو انتخاب کنه، دوتا نقشه برای آینده‌ش داشت. پلنِ A، فیزیک بود. اما من یک نقشه‌ی جایگزینِ دیگه‌ هم داشتم؛ چیزِ دیگه‌ای هم بود که - تقریبا - به اندازه‌ی فیزیک دوستش داشتم. اگر که چارلی مجبور می‌شد بخاطر مخالفت‌ها یا تواناییِ کمش یا هر چیزِ دیگه‌ای بیخیالِ فیزیک بشه، قصد داشت که پلنِ Bش رو دنبال کنه.
پلنِ B، گرافیک کامپیوتری بود؛ یا کمی به‌خصوص‌تر، انیمیشن. اگر که پلنِ A در رویایی‌ترین حالتِ خودش به سِرن یا ناسا یا مرکز مطالعاتِ پیشرفته‌ی پرینستون منتهی می‌شد، پلنِ B هم در حالتِ ایده‌آلش کار کردن توی پیکسار بود. با کمی اکراه، دیزنی و دریم‌ورکس هم بد نبودن! اما پیکسار، پیکسارِ دوست‌داشتنی، همیشه اول بود.

من همیشه فکر می‌کردم که پیکسار بهترین جای دنیا برای کار کردنه، و آدم‌های پیکسار خوشحال‌ترین آدم‌های دنیا هستن. تمامشون. از طراح‌های استوری‌بورد و کانسپت‌آرت گرفته، تا مدل‌سازهایی که شخصیت‌ها و محیطِ داستان رو مدل‌ می‌کنن و انیماتورهایی که این مدل‌ها رو حرکت می‌دن. همه‌ی آدم‌هایی که توی مجتمع بزرگ و دلنشینِ پیکسار دور هم جمع می‌شن تا باهم‌دیگه شخصیت‌هایی که تا اون روز وجود خارجی نداشتن رو از هیچ بتراشن، بهشون رنگ و لعاب بدن و در نهایت به اون‌ها روح ببخشن. یک کارِ خداگونه.

پیکسار همیشه اول بوده برای من، بخاطرِ همه‌ی کاراکترهای دوست داشتنیش. فکر نمی‌کنم هیچ شرکت انیمیشن‌سازیِ دیگه‌ای باشه که در طول مدت فعالیتش تونسته باشه این همه شخصیتِ خاطره‌انگیز رو خلق کنه. میگن که استیو جابز روحِ خلاقِ خودش رو توی پیکسار باقی گذاشته. خب، من از استیو جابز چندان خوشم نمیاد، اما نمی‌تونم این جمله رو انکار کنم. همیشه دفترِ کار پیکسار رو جایی تصور می‌کردم که خلاقیت از سقفش چکه می‌کنه، و توی اتاق‌های کارش ایده‌های مختلف توی هوا شناورن. از طرفی پیکسار با تمامِ کارهای بزرگش، همیشه یک شرکتِ کوچک و دنج و بی‌حاشیه بوده و خودش رو از کثافت‌کاری‌ها و باندبازی‌ها و جنگ و جدل‌های هالیوود و کمپانی‌های فیلم‌سازی دور نگه‌داشته. دیزنی اما، با وجود اینکه همیشه نمادِ تخیل و ایده‌پردازی بوده برای من، چنین احساسی بهم نمیده؛ چون زیادی بزرگه. دیزنی مارول رو خریده، لوکاس‌فیلم و جنگِ ستارگانش رو خریده و دنیاش رو اونقدر بزرگ و ناهمگون کرده که من دیگه نمی‌تونم باهاش ارتباط برقرار کنم. و بله! من می‌دونم که دیزنی حتی پیکسار رو هم خریده. اما آدم‌های پیکسار، هنوز آدم‌های پیکسار هستن؛ و پیکسار هنوز روحِ خودش رو حفظ کرده و هنوز همونی هست که وودیِ داستان اسباب‌بازی‌ها رو خلق کرده، و نمو رو، و سالیوانِ کمپانیِ هیولاها رو، و مک‌کوئینِ ماشین‌ها رو، و وال‌ایِ مظلوم و دوست‌داشتنی رو. 


این تصویر رو تابستونِ پارسال، توی روزهایی که منتظر نتیجه‌ی انتخاب رشته‌م بودم، با کمک یک آموزش درست کردم. اولین تجربه‌ی سه‌بعدیم بود و کلی هم اشتباه و سوتی داره. یک ساعتِ تمام طول کشید تا لپ‌تاپِ طفلکیم از همین صحنه یک خروجی با کیفیت فول‌اچ‌دی بهم بده. یک ساعتِ تمام فقط برای همین عکس با این مدل‌های ساده! حالا قدرتِ سخت‌افزاری شرکت‌های انیمیشن‌سازی رو تصور کنین؛ که چطور از تمامِ اون شخصیت‌ها و وسایل و سکانس‌های شلوغ و پلوغ رندر می‌گیرن. موهای قرمزِ آشفته‌ی فرفریِ مریدا توی انیمیشن Brave رو یادتونه؟ دیزنی برای مدل‌سازی اون موها مجبور شد کلی هزینه کنه و یک نرم‌افزار جداگونه رو توسعه بده. مدلسازی موها، پشم‌ها و خزها و رندر کردنشون یکی از کارهای چالش برانگیزِ صنعت انیمیشن هست همیشه. یا مثلا حرکت‌ِ پشم‌های آبی‌رنگِ سالیوان توی کمپانیِ هیولاها، تماما به صورت دستی انیمیت شده. فرق پلنِ A با پلنِ B اینه که اولی مشروط و مقید به ابزارها نیست. یک کارمندِ درجه‌ی سه‌ی اداره‌ی ثبت اختراعات می‌تونه از پشتِ میزش، و فقط با یک قلم و کاغذ و نبوغش، پایه‌های مکانیک نیوتونی رو بلرزونه! اما پلن B اینطور نیست. اندیشه‎ی محض کافی نیست توی این مسیر. هنر به ابزار نیاز داره، به سه‌پایه، بوم، رنگ روغن، دوربین عکاسی، کامپیوتر قدرتمند، قلم‌ نوری. فراهم کردن این ابزارهای گرون‌قیمت همیشه ممکن نیست.

یک ساعت طول کشید تا عکسِ بالا رو خروجی بگیرم. یک ساعتِ تمام به مانیتور نگاه می‌کردم و پیکسل‌های رنگی رو می‌دیدم که هر لحظه تراکم‌شون بیشتر می‌شد. وقتی که بالاخره عکس تکمیل شد، واقعا احساسِ یک خالق رو داشتم. این شگفت‌انگیز نبود؟ اون دونات‌ها، اون بشقاب‌، اون ترافل‌های رنگی‌رنگی و اون نورها هیچ‌کدوم وجود نداشتن. من یک استوانه رو برداشتم و شبیهِ لیوانش کردم. من یک سیلندر رو شبیهِ دونات کردم. من، من، من تمامِ این‌ها رو خلق کردم. اون لحظه به همه‌ی آدم‌های توی شرکت‌های انیمیشن‌سازی حسودیم شد. تصور کردم که اون‌ها چه احساسی دارن وقتی که آخرِ پروژه دور هم می‌شینن و محصول کارشون رو تماشا می‌کنن؟ اون ها هم موهایِ دستشون از هیجان و خوشحالی سیخ می‌شه؟ و موضوع فقط انیمیشن نیست. من همیشه به خالق‌ها حسودیم میشه؛ چون خالق‌ها، داستان‌ها و شخصیت‌ها رو برای همیشه دارن. ما فقط توی هفت جلد کتاب با هری بودیم، اما رولینگ تا ابد می‌تونه داستانِ هری رو توی ذهنش دنبال کنه. ما فقط توی دوتا فیلم توی سرزمین عجایب بودیم، اما تیم‌برتون توی ذهن خودش می‌تونه هرموقع که خواست برگرده به سرزمین عجایب و پیشِ آلیس، چون خودش درستش کرده.

بگذریم. چارلی پلن A رو انتخاب کرد و از انتخابش بی‌نهایت راضی و خوشحاله؛ اما توی یک دنیای موازی، من مطمئنم که یک چارلی هست که پلن B رو دنبال کرده و صرف نظر از اینکه چقدر توش موفق بوده، مطمئنم که اون هم از انتخابش راضی و خوشحاله. حتی اگر هیچ‌وقت پاش به پیکسار باز نشده باشه.


عکس‌نوشت: وقتی که هردو پلنِ چارلی باهم ملاقات می‌کنن! وودی، باز، و کتاب مبانیِ فیزیک. این عکس توی یک استودیویِ خانگیِ متشکل از چادر مشکیِ مادرجان و یک چراغ مطالعه گرفته شده D:

پ.ن: خیلی خنده داره مگه نه؟ معمولا پلن‌های B امکانِ وقوع بیشتری دارن؛ چون یک جور راهِ گریز هستن. مثل پله‌های اضطراری یک ساختمون. اگر نقشه‌ی «آ» یک راهِ پر از سنگ و مانع هست، نقشه‌ی «ب» باید آسفالت باشه، یا نهایتا جاده‌ی خاکی. اما در مورد چارلی، هر دو نقشه به یک اندازه بلندپروازانه و بعید‌الوقوع! هستن. همونقدر ممکنه که مثلا توی فیزیک بتونم موفق بشم، که توی انیمیشن‌سازی. همونقدر اوضاع و زیرساخت‌های انیمیشن توی سرزمینم خرابه، که اوضاع و زیرساخت‌های فیزیک خرابه. هر دو راه سنگلاخ هستن! فکر می‌کنم این تاییدی بر اینه که من گرایشِ ناخودآگاهی به مسیرهای سنگلاخ دارم. مسیرهای هموار و آسفالت برام جالب و ماجراجویانه نیستن. من فقط می‌خوام که یک کاری بکنم توی زندگیم. برام مهم نیست که در آینده چقدر پول و رفاه خواهم‌ داشت. این‌ها اولویت‌های آخر هستن.

پ.ن2: اینکه چرا این پست رو نوشتم بر می‌گرده به اینکه دوتا اتفاق هم‌زمان شدن. اول اینکه How to Train Your Dragon: The Hidden World رو دیدم و هنوز بابتش ذوق دارم. هم از خودِ داستان، و هم از دیدن تکنیک‌های فنیِ شگفت‌انگیزش. دلم برای هیکاپ و بی‌دندون تنگ میشه؛ و برای بِرک. پایانِ خوبی برای یک سه‌گانه بود.
دوم اینکه امروز کتاب کیمیاگر رو تموم کردم، و هنوز احساسِ خلسه‌مانندی دارم و کلماتِ کوئیلو دارن توی ذهنم می‌چرخن. شاید بهتر بود که این کتاب رو چندسالِ پیش می‌خوندم، موقعی که کم‌تر فیزیکی فکر می‌کردم و هنوز به چیزهایی مثلِ روحِ جهان و قانون جذب باور داشتم. اما با این‌حال هنوز هم حرف‌های کتاب درباره‌ی تحقق بخشیدن به افسانه‌ی شخصی برام الهام‌بخش بود. 

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍