نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

عزیزترین؛

چند روز پیش وقتی توی هال خونه نشسته بودم، تلویزیون داشت «Anne با یه E» رو نشون می‌داد اما به‌جای موسیقی تیتراژ اولش یک چیز دیگه گذاشته بودن و مادرم که قبلا سریال رو دیده بود، گفت که موسیقی اصلیش رو خیلی دوست داشت، و من شگفت‌زده شدم. آهنگش رو از توی گوشیم پخش کردم و پرسیدم «این؟» و با لبخند گفت «آره» و من با نیشِ باز بهش گفتم «این راکه!». انتظار نداشتم که روزی از یه آهنگ راک خوشش بیاد. آخه همیشه حتی درامز توی زمینه‌ی موسیقی‌ها هم به‌نظرش اضافه و شلوغ و استرس‌زاست؛ اغلب فقط چیزهای ملایم رو می‌پسنده. 

می‌دونم که ماجرای چندان عجیبی هم نیست و احتمالا زیادی بزرگش کردم، یعنی خب به عجیبی این که یک روز صبح بلند بشم و ببینم که مادرم پوستر گروه بیتلز یا تاکینگ هدز رو به در یخچال چسبونده نیست؛ اما هنوز اتفاقیه که انتظارش رو نداشتم، و برای تو تعریفش کردم تا بهت بگم که آینده می‌تونه پر از این چیزها باشه؛ پر از تغییرهایی که انتظارش رو نداریم. پر از گسترش مرزهای آدم‌هایی که قبلا توی ذهن‌مون انتظار این پیش‌روی و سازگاری رو ازشون نداشتیم، و پذیرش از سمت اون‌هایی که فکر می‌کردیم با دنیای ما خیلی فاصله دارن. اگر مادر من می‌تونه از یک راک کانادایی دهه‌ی 90 خوشش بیاد، پس خیلی چیزهای دیگه هم ممکن هستن. شاید باید فقط صبر کنیم تا زمانش برسه، و بعد می‌بینیم که آغوش‌هایی به رومون باز شدن که تا پیش از این به‌نظر می‌رسیدن تا ابد بسته باشن؛ شاید اون‌قدر که فکر می‌کنیم تنها و دست‌بسته نباشیم. تازه، همیشه هم معجزه‌ها هستن.

 

 

این عکس رو ترم دوم، و از قرار معلوم ساعت 9:36 دقیقه‌ی صبح گرفتم. احتمالا اومده بودم تا شروع کلاس ساعت ده توی کتاب‌خونه‌ی دانشکده کمی چرخ بزنم. خیلی از اوقات بی‌هدف می‌اومدم و بین قفسه‌هاش گشت می‌زدم و اگر عنوان کتابی برام جالب بود، برش می‌داشتم و نگاهش می‌کردم. بیشتر توی قسمت کتاب‌های انگلیسی، چون عنوان‌های هیجان‌انگیزتر و خیلی بیشتری داره. بخش فارسی بیشتر فقط نسخه‌های متعدد از منابع درسی پراستفاده رو داره. بخش انگلیسی انتهای سالن کتاب‌خونه‌ست و چون خیلی کم بهش رجوع می‌شه اغلب لامپ‌های اون قسمت خاموشه و راستش این برای من خوشایند بود. وقتی که به سمتش می‌رفتم این احساس رو بهم می‌داد که انگار دارم به سمت اعماق تاریک دانش قدم بر می‌دارم. شبیه یک جاده‌ی کم‌تر ‌پیموده‌شده بود و حتی غبار روی کتاب‌هاش هم بیشتر بود. وقتی روی عطف کتاب‌هاش دست می‌کشیدم انگشت سبابه‌م سیاه می‌شد و این رو دوست داشتم، جادویی بود. اون‌جا همیشه چیزی برای به هیجان آوردن من داشت. یک بار تصادفا «اصول ریاضی فلسفه‌ی طبیعی» نیوتن رو پیدا کردم، کتاب مقدسِ فیزیک، و یک‌بار هم یک مجموعه‌ی آثار از نیلز بور دیدم که تمام مقالاتش رو با دست‌خط خودش داشت.

درواقع این‌جا می‌خواستم فقط از کد کتاب و عنوانش عکس بگیرم تا بعدا بیام سراغش، حواسم به ترکیب‌بندی یا چیزهای دیگه نبود، ولی با این حال انگار عکس خیلی بدی هم نشده. بعدا که دیدمش ازش خوشم اومد. اسم کتابش Inventing Reality هست. اول اسمش توجهم رو جلب کرد و بعد متوجه شدم که محتوای قشنگی هم داره، هرچند بعدا هیچ‌وقت فرصت نکردم که برم سراغش؛ اما عنوانش به‌خاطر تعبیر جالبش از اون موقع توی ذهنم مونده؛ اینکه واقعیت چیزیه که ما واقعا اختراعش می‌کنیم. آخرهای فیلم Tenet (نگران نباش، چیزی رو اسپویل نکردم! هرچند فکر نکنم اصولا بشه این فیلم رو اسپویل کرد D:) یکی از شخصیت‌ها در جواب کسی که ازش می‌پرسه «سرنوشت رو چی صدا می‌زنه؟» می‌گه «واقعیت» و شاید تمام قضیه فقط همینه. نیازی نیست که از ستاره‌ها بترسیم، چون می‌تونیم خودمون از اول ستاره‌ها رو توی آسمون بچینیم. می‌تونیم آینده رو خودمون اختراع کنیم، و می‌دونم که خیلی از متغیرها دست ما نیست، اما مهم اینه که چیزهایی هم دست ما «هست» و می‌تونیم باهاشون به چیزهایی که دست ما نیست واکنش نشون بدیم. مثل چرخوندن فرمون ماشین توی پیچ جاده. آینده چیز پیچیده‌‌ای نیست، آینده یعنی توی معادلاتت به‌جای t بنویسی t+dt، و چون بخشی از این معادلات رو خودت می‌نویسی، همیشه می‌تونی دست‌کم تلاشت رو بکنی تا به واگرایی‌های احمقانه برنخوری. مطمئن باش عزیزِ من، بخشی که ما می‌نویسیم اون‌قدر تاثیرگذار هست که بتونه چنین کاری بکنه. و تازه،

 * ?What Can Stop the Determined Heart

 

پی‌نوشت: بشنویم :)

اسم قسمت سوم از فصل سوم AnnE هم همینه.

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

بازنشر، به‌خاطر بیست‌ودوم اکتبر.

به‌خاطر واج‌هایی که نتونستم ادا کنم و به‌خاطر جملاتی که هیچ‌وقت به پایان نرسوندم. به‌خاطر انگشت اشاره‌ای که پاسخ سوال‌ها رو می‌دونست اما بالا نرفت، و به‌خاطر پیام‌های صوتی‌ای که ضبط نکردم. به‌خاطر گشتن دنبال مترادف کلمه‌ها، و به‌خاطر کلمه‌های مشابهی که به‌جای هم‌دیگه تلفظ شدن و کسی متوجه‌شون نشد. بخاطر دندون‌هایی که زیر این همه فشار و سایش خرد نشدن. به‌خاطر احساس رهاییِ بعد از تلفظِ آخرین حرف جمله، و به‌خاطر داغ شدنِ بعدش و آرزوی داشتن شنل نامرئی‌کننده‌ی ایگنوتیوس. به‌خاطر خیره شدن به خودم و زیر لب زمزمه کردن واژه‌ها جلوی آیینه، و به‌خاطر وقتی که به‌جای گفتن «شیرینی کشمشی»، فقط روی شیشه‌ی ویترین شیرینی‌فروشی انگشت گذاشتم. به‌خاطر اشک‌هایی که برای کتاب‌های هری‌پاتری که چند روز ازم گرفته شده بودن ریختم، چون فکر می‌کردن که هیجان رمان‌های تخیلی لکنتم رو بیشتر می‌کنه، و به‌خاطر اینکه قدر کلمات رو می‌دونم.

در نهایت، به‌خاطر روزی که قراره توی چشم‌های یک‌نفر نگاه کنم، و زمزمه کنم که «دوستت دارم.» اما نمی‌دونم که آیا در اون لحظه، حرف دال بهم اجازه می‌ده که این جمله رو، این مهم‌ترین جمله رو، بی‌نقص ادا کنم؟

 

پی‌نوشت یک: بخونید.

پی‌نوشت دو: ببینید.

 

 

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

بسیار باران، بسیار زندگی، همچون آسمان ورم‌کرده‌ی

این آگوست سیاه. خواهرم، خورشید،

در اتاق زردش آشیان می‌کند1 و بیرون نمی‌آید.

 

همه‌چیز به جهنم می‌رود؛ کوه‌ها مانند کتری،

بخار می‌کنند، رودها سرریز می‌شوند، اما همچنان

او طلوع نمی‌کند تا باران را قطع کند.

 

او در اتاق خودش مانده، و چیزهای قدیمی را نوازش می‌کند،

شعرهای من، و آلبومش را ورق می‌زند. حتی اگر رعد بغُرّد،

همچون سقوط بشقاب‌ها از آسمان،

 

او بیرون نمی‌آید.

آیا نمی‌دانی که من تو را دوست دارم، اما ناامید

از درست کردنِ بارانم؟ اما دارم به آرامی یاد می‌گیرم

 

تا روزهای تاریک را دوست بدارم، تپه‌های درحال بخار را،

هوا را با پشه‌های خبرچینش،

و تا جرعه‌ای از داروی تلخی بچشم،

 

تا وقتی که تو ظهور می‌کنی، خواهرم،

و با تاجی از گل و چشمانی بخشنده،

مهره‌‌های باران را از یک‌دیگر جدا می‌کنی،

 

همه‌‌چیز آن‌گونه که پیش از این بود نباشد، بلکه واقعی باشد.

(می‌بینی که آن‌ها نمی‌گذارند آن‌طور که می‌خواهم

تو را دوست بدارم)، چون، خواهرم، آن موقع

 

آموخته‌ام که روزهای سیاه را چون روزهای روشن دوست بدارم،

باران سیاه را، تپه‌های سفید را؛ هنگامی که

تنها شادی خود، و تو را دوست می‌داشتم.

 

- از درک والکات

 


1- عبارت اصلی «Broods in her yellow room» بود که broods هم معنی نشستن روی تخم‌های پرنده‌ها تا زمان جوجه شدن رو می‌ده و هم معنی فکر کردن زیاد و عمیق به یک موضوع ناخوشایند.

 

اولین باری که این شعر رو خوندم، واقعا اولین روز آگوست بود و من اون روزها حال چندان خوبی نداشتم. نه اینکه همه‌ش با ماه‌های میلادی سروکار داشته باشم و برام اهمیت داشته باشه، اما به هرحال به طرز عجیبی همیشه این همزمانی‌ها برام جالب و هیجان‌انگیز هستن. یکی از خاطره‌انگیزترین تجربه‌‌های کتاب‌خوانیم بود و داشتم با یک دوست خیلی عزیز، کتابی رو می‌خوندم و یک بخش از کتاب به این شعر اشاره کرده بود:

کلمات رها می‌شوند، مست و سنگین، و من شعر را همان‌طور که هنری می‌گوید، می‌بینم؛ دنیایی بارانی، خورشیدی پنهان، کسی که برای دوست داشتن روزهای بد می‌جنگد. می‌گوید نام شعر «آگوست تاریک» از درک ولکات است.

و اگر شما تا اون‌جای کتاب رو خونده باشید و هنری رو شناخته باشید، می‌دونید که آدمی نیست که حتی موقعی که مست و دل‌شکسته‌ست هر شعر یا ترانه‌ای رو با خودش بخونه. کسی که از بچگی توی یک کتابِ‌دست‌دوم‌فروشی بزرگ شده، حتی وقتی که مسته احتمالا ناخودآگاه شعر درستی رو انتخاب می‌کنه؛ و برای همین من هم کنجکاوانه دنبال این شعر والکات رفتم و بعد از خوندنش تا همین امروز، گاهی به خودم میام و می‌بینم که دارم زیر لب زمزمه‌ش می‌کنم. درواقع من هیچ‌وقت اراده‌ای برای حفظ کردنش نکردم، اما فکر می‌کنم همین حالا بتونم از حفظ بخونمش.

چیزی که بی‌نهایت از این شعر دوست دارم، هم‌دلیِ توی کلماتشه، حتی توی اولین قسمت‌هایی که روزهای سیاه و سخت رو توصیف می‌کنه، انگار که غر نمی‌زنه، فقط داره می‌گه، همین. از کسی که دوستش داره گله نمی‌کنه، خورشید رو بابت طلوع نکردن سرزنش نمی‌کنه، انگار که درکش می‌کنه و با ملایم‌ترین کلمات، می‌گه که بجای توقع یا کینه، فقط صبر و انتظار رو توی دلش نگه داشته. شعر، از تاریکی به سمت نور می‌ره اما نه اون‌قدر اغراق‌آمیز که نشه باورش کرد. فقط کمی، کمی، قلب رو روشن می‌کنه و بیشتر از امید داشتن، از صبوری حرف می‌زنه.

متاسفانه هیچ ترجمه‌ی فارسی‌ای ازش پیدا نکردم، و برای همین به خودم جرئت ترجمه‌ش رو دادم، با اینکه می‌دونستم که ترجمه‌ی شعر چه‌قدر نیاز به دانش ادبی، تجربه، ظرافت و عمیق شدن داره که من نداشتم‌شون. به هرحال، ترجمه‌ای که اون بالا می‌بینید هیچ ادعایی نداره، گرچه تمام سعیم رو کردم و کلمات رو چپ‌ و راست بردم تا احساس کنم که ترکیب درستی دارن و از همه مهم‌تر احساس درستی، و اینکه تلاش کردم تا بتونم سادگی و صمیمیت کلمه‌های والکات رو نشون بدم. این احساس رو داشتم که نباید برای ترجمه‌ی این شعر زیاد کلمات رو پیچ‌وتاب بدم.

و اگر که داری این نوشته رو می‌خونی، این ترجمه‌ی نه‌چندان ارزشمند رو تقدیم می‌کنم به «تو»، و امیدوار می‌مونم که زمزمه کردنش بهت کمکی بکنه، چون، می‌دونم که تو هم منتظر بیرون اومدن خورشید هستی. می‌تونی تا موقع طلوع، صدای اقیانوس رو از صدف اون حلزونی که هیچ‌وقت اقیانوس رو ندیده بشنوی.

 

پی‌نوشت یک: بشنویم :)

این آهنگ رو هم توی همون روزها پیدا کردم. گاهی احساس می‌کنم که می‌تونم تا ابد بهش گوش کنم. یکی از صمیمی‌ترین و نرم‌ترین آهنگ‌هاییه که تاحالا شنیدم. این‌قدر صمیمی که انگار بغلت کرده و داره کنار گوشت این‌ها رو زمزمه می‌کنه، و اون‌قدر لطیف و نرم که مثل رقصیدن یک پرده‌ی توریِ نازک، توی نور کم‌رمق صبحِ زود می‌مونه؛ شاید هم خود اون نوره.

♪ Think I'm addicted to your light.

 

پی‌نوشت دو: مثل همیشه یادم رفت که سلام کنم. ممنونم از همه‌ی اون‌هایی که توی این مدت حالم رو پرسیدن یا نگران بودن و بهم سر زدن. امیدوارم که کلماتم بتونن قدردانیم رو برسونن؛ و عذرخواهی می‌کنم اگر کامنتی رو جا انداختم و بی‌جواب مونده. هیچ عمدی در کار نبوده. یک بارِ دیگه ممنونم :)

از اون‌هایی که فقط با آدرس ایمیل نظر‌‌‌ گذاشته بودن یا چیزی پرسیده بودن هم واقعا عذرخواهی می‌کنم، چون امکان جواب دادن با ایمیل رو ندارم. امیدوارم بی‌اعتنایی در نظرش نگیرید.

 

پی‌نوشت سه: متن اصلی شعر.

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍


با نورا تصمیم گرفتیم که توی این روزهای قرنطینه، خاکِ نشسته روی دوربین رو فوت کنیم و تمرین عکّاسی بکنیم. لیست یک چالش سی‌روزه‌ی عکّاسی از اینترنت رو کمی دستکاری کردیم تا بشه تمامش رو از توی خونه انجام داد؛ و نتیجه‌ش شد اون لیست بالا که اسمش رو گذاشتیم قرنطینگاری.

شما هم اگر بخواین، می‌تونید این تمرین رو با ما انجام بدین. قرار نیست که یک چالش و مسابقه و از این‌جور چیزها باشه. هرکسی که خواست می‌تونه توی وبلاگش این رو انجام بده، یا اگر وبلاگی نداره و به هردلیلی نمی‌خواد براش یک پست بنویسه، می‌تونه توی نظراتِ اینجا عکسش رو بذاره تا همه ببینیم. هیچ اجباری هم نیست که حتما برای تمام سوژه‌ها عکس بگیرید. می‌تونید برای هرکدوم که دوست داشتین این کار رو انجام بدین؛ ولی خب ترجیح بر اینه که جلوجلو نرین :-"

و می‌دونم که قبول نمی‌کنید، اما - بجز احتمالا مورد شماره‌ی هفت - هیچ لزومی نداره که دوربین عکّاسی داشته باشید برای این تمرین. با دوربین یک گوشیِ معمولی هم می‌شه عکس‌های معرکه‌ای گرفت. جادوگر مهم‌تر از چوب‌دستیه. یادتون نره :) 


+ عکس‌هایی که هر روز می‌گیرم به همین پست اضافه می‌شن.


  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍


شارلوتِ عزیز‌تر از فیزیکم!

تازگی‌ها با خودم فکر می‌کنم که ممکنه تو اصلا وجود نداشته باشی. من هیچ‌وقت - به عنوان یک‌ دانشجوی فیزیک - به قضایای وجودیِ ریاضیات اهمیت نمی‌دادم؛ اما این روزها متوجه می‌شم که چه‌قدر مهم هستن. چه‌قدر مهمه که اول از وجود چیزی مطمئن بشی. چه‌قدر مهمه که بدونی به ازای یک‌سری x و yها چه‌چیزهایی وجود دارن. اما هیچ قضیه‌ای وجود نداره که بگه به ازای هر چارلی یک شارلوت وجود داره. می‌دونی؟ تو ممکنه هیچ‌وقت حتی به دنیا نیومده باشی. هیچ‌کس به من هیچ‌ تضمینی نداده که تو حتما وجود داری؛ و فکر کردن به این ترسناکه. اما با این وجود دلم می‌خواد برات حرف بزنم، چون خیلی احساس تنهایی می‌کنم.


مدت‌ها بود که دانشکده من رو سرخورده کرده بود. دیگه اون‌جا رو خونه‌ی خودم نمی‌دونستم؛ بقیه‌ی وقت‌هایی که کلاس نداشتم رو توی خوابگاه می‌گذروندم. ولی چندوقت پیش، توی یک روز برفی، وقتی که داشتم با یک بافتنیِ قهوه‌ایِ کمی‌گشاد توی راهرو راه می‌رفتم و یک کتاب ترمودینامیکِ بزرگ زیر بغلم بود و یک لیوانِ کاغذیِ پر از چای توی یکی از دست‌هام بود، فکر کردم که دوباره می‌تونم بهش بگم خونه. با وجود تمام روزهایی که من رو ناامید کرده بود. با وجود تمام روزهایی که خالی از فیزیک و شورِ آکادمیک بود. متوجه شدم که من واقعا عاشقِ اینم که با یک بافتنیِ کمی‌گشاد و با یک کتابِ درسی زیر بغلم اون‌جا راه برم. اون بافتنیِ قهوه‌ایِ کمی‌گشاد برای یکی از برادرهام بود. مادرم تمام تلاشش رو کرده بود که اون رو اندازه‌م کنه، ولی هنوز برام یک‌ذره بزرگ بود. مادرم همیشه وقتی می‌خواد راضیم کنه که یک چیزِ کمی‌گشاد رو بپوشم، بهم می‌گه: «تازه این‌طوری بهتره! کوچولو نشونت نمی‌ده.».

یک بافتنیِ کمی‌گشادِ دیگه هم دارم که مشکیه و روش مربع‌های رنگی داره و مال اون‌یکی برادرمه. این یکی کمی بیشتر برام بزرگه. یک‌بار که توی خوابگاه پوشیده بودمش و آستین‌های بلندش رو تا کرده بودم، دوستم بهم گفت که قشنگه. فکر کردم که داره مسخره‌م می‌کنه، ولی واقعا می‌گفت. اون همیشه تنها کسیه که وقتی لباس قشنگی می‌پوشم بهم می‌گه. می‌دونی؟ توی خوابگاه پسرونه واقعا چندان مرسوم نیست که یکی بهت بگه چه لباس قشنگی پوشیدی. اون واقعا اهمیت می‌داد. به شوخی بهش گفتم که این یک بافتنیِ فیزیک‌دانیه. ویژگیش اینه که کمی گشاده و مثل فیزیک‌دان‌های توی فیلم‌ها باید یک پیرهنِ یقه‌دار زیرش بپوشی و بعد با یک لیوان قهوه تا نیمه شب جلوی تخته‌سیاه بایستی و با گچ لاگرانژی‌های ترسناک روی تخته بنویسی.

من واقعا این دوتا بافتنیِ کمی‌گشادم رو دوست دارم. وقتی که دل‌تنگ برادرهام می‌شم می‌پوشم‌شون؛ و یک‌جورهایی برام مایه‌ی تسلّیه که یک روزی این لباس‌ها وقتی توی راهروهای دانشگاه‌هاشون قدم می‌زدن تنشون بوده. دانشگاه‌های خیلی بهتر و سطح‌بالاتر از جایی که من الان هستم. اون دوتا بافتنی یک‌جورهایی تمام خانواده‌ی من رو توی خودشون دارن. بابام که روزی هزینه‌ی خریدشون رو فراهم کرده، برادرهام که روزی اون‌ها رو پوشیدن، و نهایتا مادرم که نهایت تلاشش رو کرده تا اون‌ها رو اندازه‌ی من کنه و گرچه کاملا موفق نبوده، ولی من از تهِ دلم دوستشون دارم و می‌پوشم‌شون.


کتاب ترمودینامیکی که الان دارم می‌خونم رو واقعا دوست دارم. بیانِ روان و صمیمی‌ای داره و فصل‌هاش کوتاه و جمع‌وجورن؛ و هیجان‌انگیزتر اینه که یک زوج نوشتنش. یک زوجِ فیزیک‌دان که هردو استاد دانشگاه آکسفورد هستن. استیفن فیزیک ماده‌چگال کار می‌کنه و کاترین هم اخترفیزیک. معرکه نیست؟ حتما سر میزِ شام کلی شوخیِ فیزیکی می‌کنن که هیچ‌کس دیگه‌ای نمی‌فهمه.

اما لازم نیست که بترسی یا دست‌پاچه بشی. منظورم این نبود که دلم می‌خواد تو هم یک اخترفیزیکدان باشی یا هرچیزِ دیگه‌ای. تو شارلوت هستی و این برای من کافیه. اگر راستش رو بخوای حتی تهِ دلم ترجیح می‌دم که چیزِ زیادی از فیزیک ندونی. دوست دارم خودم برات از فیزیک تعریف کنم و برقِ شگفتی رو توی چشم‌هات ببینم. دوست دارم وقتی که با تعجب بهم می‌گی «این غیرممکنه!» به پشتیِ صندلی تکیه بدم و دست‌به‌سینه و با یک نیشخند جواب بدم که «خب، ریاضیات داره می‌گه که ممکنه.».


دیروز سومین و آخرین قسمتِ سریال زنان کوچک رو دیدم و گریه کردم. هم وسط‌هاش، هم آخرش، و به این فکر کردم که چه‌قدر صدای ویولون خالصه. پیانو باشکوهه، نجیبه و از احساسات نهفته می‌گه. آکاردئون صمیمی و سیّاله؛ ولی این ویولونه که خالصه. می‌تونه خالص‌ترین غم‌ها رو بنوازه و خالص‌ترین شادی‌ها رو. شاید یک روزی من هم بتونم نواختن ویولون رو یاد بگیرم.

و اینکه خوش‌حالم از اینکه احتمالا به زودی دیگه تنها پسری نخواهم بود که فیلم و سریالی از زنان کوچک رو دیده. چندوقتِ دیگه که نسخه‌ی با کیفیتی از اقتباسِ جدیدش منتشر بشه، خیلی از پسرهای دیگه هم می‌بیننش. نه بخاطر مگ و جو و ایمی و بتی، نه بخاطر احساساتِ شگفت‌انگیزِ مارچ‌‎ها که قلب آدم رو رقیق می‌کنه، نه بخاطر اینکه هیچ‌وقت خواهر نداشتن و از دیدنِ خواهرانه‌ها لذت می‌برن، بخاطر اما واتسون.


و به عنوان آخرین چیز، دلم می‌خواد این رو بهت بگم که من واقعا بخاریِ برقیِ توی اتاقم رو دوست دارم. موقع خواب بهم آرامش عجیبی می‌ده. المنت‌های ملتهبش که توی تاریکی نورِ قرمزرنگ گسیل می‌کنن بهم احساسِ امنیت و گرما می‌دن. اون‌قدر که گاهی حتی با وجود اینکه سردم نیست بازهم قبل از خواب روشنش می‌کنم و صبح خیسِ عرق از خواب بلند می‌شم. اما فکر می‌کنم دیگه باید از این کارم دست بردارم، چون خرجِ زیادی روی دست خانواده‌م می‌ذاره. چون سه‌تا المنت داره که هرکدوم هفت‌صد وات توان دارن؛ و گرچه من فقط یکی‌ش رو روشن می‌کنم، ولی مثل اینه که هفتادتا لامپ ال‌ای‌دیِ ده وات روشن کردم. میشه کل سرسرای هاگوارتز رو باهاش روشن کرد.


اگر که واقعا وجود داری، لطفا مراقب خودت باش.


دوست‌دارِ تو

چارلی.


نوشته‌ی پشت عکس: من احتمالا هیچ‌وقت صاحب چنین ریش‌های پرپشتی نمی‌شم، ولی دوست دارم این تصویر آینده‌ی من باشه. احتمالا یک ساعت تا اذان صبح مونده و تو خوابی، ولی من زودتر بیدار شدم و دیگه خوابم نبرده و برای همین رفتم توی اتاقِ کارم. نورِی که از پنجره میاد اتاق رو روشن کرده. کاغذها و کتاب‌ها رو از روی صندلی برداشتم و گذاشتم روی میزم، و خودم روی صندلی کنار پنجره نشستم و تا اذان صبح به کهکشان نگاه می‌کنم.


پی‌نوشت: یک چیزِ دیگه هم برات دارم. یک چیزِ خیلی بامزه و قشنگ که شاید دوستش داشته باشی. این آهنگ رو گوش کن. اسمش «چارلی و شارلوت» هست. باورت می‌شه؟ یک آهنگ برای بچه‌هاست؛ ولی من واقعا عاشقش شدم، چون واقعا قشنگه، و به اسم ماست. ما هم هنوز بچه هستیم. نیستیم؟


پی‌نوشت دو: تصمیم گرفتم که بیشتر به قضایای وجودی اهمیت بدم. باور کن. به اویلر قسم! دوست ندارم که ریاضیات رو بخاطر کاربردش توی فیزیک بخونم. این همون کاریه که مهندس‌ها با فیزیک می‌کنن؛ مگه نه؟ می‌خوام ریاضیات رو بخاطر خودش بخونم. وگرنه هیچ‌وقت نمی‌تونم زیباییش رو متوجه بشم. می‌خوام یک‌بار بشینم و حسابانِ استوارت رو از اول بخونم و به همه‌ی قضایا و اثبات‌ها بها بدم. حتی اون اثبات‌های اپسیلون‌دلتایی که هیچ‌وقت درکشون نکردم. 


پی‌نوشت سه: اگر وجود داشتی، و یک موقعی احساس تنهایی کردی و فکر کردی که دیگه زمان این رسیده که من پیدات کنم، با چوب‌دستیت جرقه‌های قرمز به آسمون بفرست.



  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍