Modern Physics & Biscuits :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

Modern Physics & Biscuits

جمعه, ۲۶ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۲۵ ق.ظ

I. تعطیلات تابستون و موندن توی خونه دوباره چارلی رو به همون ته‌تغاریِ لوس تبدیل کرده بود. البته که دوست نداشت دوباره برگرده به اون خوابگاهِ مسخره، و دانشگاهی که کسی توش به فیزیک اهمیت نمی‌داد! در حقیقت کسی هم نمی‌تونست سرزنشش کنه، چون حق داشت. اما چارلی بیشتر از همه از دست خودش عصبانی بود؛ چون با کمی، فقط با کمی تلاش بیشتر توی کنکور می‌تونست جای بهتری باشه. اینطوری مجبور نبود با آدم‌هایی سر یک کلاس بشینه که حتی تقدم عمل‌گرهای ریاضی رو هم بلد نیستن. 

توی روزهای اولِ ترم که کلاس‌ها روی هوا بودن و چارلی بجز قدم زدن توی سطح شهر و محوطه‌ی دانشگاه کاری نداشت، بالاخره به این نتیجه رسید که واقعا عصبانی بودن به درد نمی‌خوره. به عنوان یک دانشجوی فیزیک باید منطقی فکر کنه؛ شاید حتی درکل اینقدرها هم بد نیست بودن توی چنین جایی. اولین نکته‌ی مثبتی که برادرِ چارلی بهش یادآور شد این بود که توی دانشگاه‌های سطح‌بالاتر فشار درسیِ خیلی بیشتری وجود داره که معنیش میشه آزادی عمل کم‌تر توی مطالعات جانبی. البته که اون موقع چارلی اصلا اهمیتی نداد به حرف برادرش. اون هر سه‌تا مقطع رو توی شریف گذرونده بود و حالا داشت به چارلی از مزایای شریفی‌نبودن می‌گفت؟ بروبابا!

ولی بعد به این نتیجه رسیدم که احتمالا حق با برادر چارلیه. اینجا فرصت کافی داشتم تا به کتاب‌های مختلف سرک بکشم، ادامه‌ی درس‌نامه‌های فیزیک فاینمن، و اون زندگی‌نامه‌ی لاووازیه رو بخونم. از همه مهم‌تر تمام اون کتاب‌های انگلیسی‌ِ توی کتاب‌خونه بود. حاضر بودم شرط ببندم که سال‌هاست که حتی دست یک‌نفر هم به خیلی از اون کتاب‌ها نخورده. این یعنی می‌تونستم بخش عظیمی از کتاب‌خونه رو به استعمار خودم در بیارم، بدون اینکه نگران این باشم که کسی توی صف انتظار برای فلان‌کتاب باشه. از جمله اون کتابی که پروژه‌ی منهتن رو روایت می‌کرد، و اون کتاب جرج گاموف درباره‌ی تاریخچه‌ی مکانیک کوانتومی و حتی اون کتابی که جهان‌بینیِ فیزیکی ارسطو رو تشریح می‌کرد. اینجا می‌تونم هرچیزی رو که می‌خوام، هرطوری که دوست دارم بخونم. همونطوری که فاینمن توصیه کرده بود.

قسمت بعدی از نیمه‌ی پرِ لیوان، آدم‌ها بودن. اون خانوم‌های مهربونِ توی کتاب‌خونه که بدون کارت هم به من کتاب می‌دن؛ و حتی یک‌بار سال پیش بچه‌گربه‌های سیاه‌وسفیدی که توی انبار کتاب‌خونه به دنیا اومده‌بودن رو بهم نشون دادن. به خودم قول دادم که روز آخرِ تحصیلم یک گلدونِ بزرگ براشون ببرم. چون اینطور که از فضای کتاب‌خونه معلومه عاشق گل‌وگیاهن، و کاکتوس. یا اون استاد شیمیِ آشفته‌موی، که ازم قول گرفت برای مقطع ارشد اینجا نمونم (واقعا نیازی به قول دادن نبود البته!) و اون آقا سیدِ توی بخش انتشارات. و درنهایت رفقای عزیزم. حالا که خوابگاهم بهشون نزدیک شده می‌تونم هر روز صبح سر راهِ دانشکده برم پیش‌شون و یک فاتحه بهشون هدیه بدم.

و آخرین قطره از نیمه‌ی پرِ لیوان هم آسمونه. سال پیش رو صرف بدوبیراه گفتن به این موضوع کردم که چرا اینقدر مغازه‌های اینجا زود تعطیل می‌شه و شهر اینقدر زود خاموش میشه؟ و امسال که سرم رو بالا بردم و به آسمون نگاه کردم دیگه بدوبیراه نگفتم. کلی ستاره توی آسمون بود. خیلی بیشتر از شهر خودم. و بخش خیلی زیادیش احتمالا بخاطر اون خاموشی‌های زودرس بود؛ و پاکی هوا. باید یک‌بار دوربین و سه‌پایم رو بیارم اینجا، شاید بتونم حتی با کمی شانس، و تکنیک، از کهکشان راه‌شیری عکس بگیرم. و اینکه باید صورت‌های فلکی رو یادبگیرم بالاخره، چون از نظر من دوتا چیز برای یک دانشجوی فیزیک حیاتیه؛ شناختن صورت‌های فلکی و دیدن مجموعه‌ فیلم‌های جنگ‌ستارگان.


II. توی پارک نشسته بودیم. من، هم‌خوابگاهیم، و دختری که من نمی‌شناختمش. تازه کتاب درسی فیزیک جدیدِ کرین رو خریده بودم و برای همین از توی کیفم درش آوردم تا نگاهی بهش بندازم که برقِ توی چشم‌های اون دختر رو دیدم. ازم پرسید: «میشه ببینمش؟» و من کتاب رو بهش دادم. کتاب رو با ظرافت ورق زد و بعد صفحه‌ی فهرست رو آورد. آخه کتاب‌های فیزیک جدید سرفصل‌های خیلی جذابی دارن. نسبیت خاص، خواص موج‌گونه‌ی ذرات، معادله‌ی شرودینگر، ذرات بنیادی، کیهان‌شناسی و بیشتر چیزهایی که احتمالا توی کتاب‌های علمیِ عامه‌پسند چیزی درباره‌ش شنیدین. انگشتش رو گذاشت روی یک چیزی توی صفحه و با ذوق گفت «این!». کمی سرک کشیدم تا ببینم چه چیزی رو می‌گه. گفتم: «اسم اون سای هست. تابع موجه.» از من پرسید که چه چیزی رو نشون می‌ده؟ و من گفتم «هیچی.» با اخم بهم نگاه کرد، برای همین ادامه دادم «واقعا هیچی. خود تابع موج هیچ تعبیر فیزیکی‌ای نداره. اما مجذورش می‌تونه احتمال حضور الکترون رو بهمون بگه.» دوباره صفحات کتاب رو ورق زد و یکهو، بدون هیچ مقدمه‌ای گفت: «من می‌خواستم فیزیک بخونم.» بعد ساکت شد، انگار که منتظر بود تا من ازش بپرسم «خب، پس چرا فیزیک رو انتخاب نکردین؟» این رو ازش پرسیدم، و بهم گفت که خانواده‌ش بهش اجازه ندادن. بعد از اون روز، متوجه شدم که رفته و از کتاب‌خونه اون کتابِ فیزیک جدید رو گرفته برای خودش. به هم‌‌خوابگاهیم پیامی داده بود تا به من برسونه: «بهش بگو که رشته‌ی خیلی قشنگی داره. میشه باهاش زندگی کرد.»

و من اون لحظه متوجه شدم که چقدر خوش‌شانس هستم که می‌تونم توی این رشته تحصیل کنم. شاید رشته‌ی من به رتبه‌ی بالایی نیاز نداشته باشه، اما آدم‌هایی هستن که میخوان انتخابش کنن ولی به هردلیلی نمی‌تونن. من توی بهترین جای ممکن نیستم، اما حالا که اینجام، حالا که تونستم فیزیک رو انتخاب کنم، بهترین عملکردم رو ارائه می‌دم. من همین‌جا می‌مونم و امپراطوریِ خودم رو می‌سازم.


عکس‌نوشت: با تشکر از هم‌خوابگاهیِ عزیز، که پتوی نازنینش رو برای گرفتن این عکس قرض داد :-"


پ.ن: باید دفعه‌ی بعد که برگشتم خونه، مجموعه اشعار امیلی دیکنسون رو با خودم بیارم اینجا.

پ.ن2: وقتی که توی سالن‌ مطالعه، معادله‌ی اتساع زمان رو بدست آوردم، آهنگ time ِ هانس زیمر پلی شد. 

پ.ن3: خیلی توی این مدت تلاش کردم که به خودم تلقین کنم ویفر توت‌فرنگی رو دوست دارم، اما حقیقت اینه که هنوز شیفته‌ی ویفرهای کاکائویی‌ام.

پ.ن4: یک نقطه‌ی سفید رو فراموش کردم. زنگ‌های «زبان فارسی». اگر راهی داشتم بعدازظهرهای سه‌شنبه‌ها رو تا ابد کِش می‌دادم.

پ.ن5: چارلی رو ببخشید، اگر توی این مدت خیلی کم بهتون سر زده.


+ گوش بدیم :)

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

نظرات  (۵۳)

وقتی می‌خونمت منو می‌بری به جاهایی که دلم نمی‌خواد ازش بیام بیرون. لب‌خند

پاسخ:
Dankon :)
  • مائده ‌‌‌‌‌‌‌
  • وای اتساع زمان!*_* دوران راهنمایی محوریت تحقیق هامون برای خوارزمی بود...متاسفانه به جایی نرسید ولی!

    و اینکه اگه مثل تو شجاعتشو داشتم الان داشتم بین ستاره ها دنبال علم میگشتم یا اینکه انگشتام رو کلاویه میلغزید..

    انی وی! زندگیه دیگه :)

    پاسخ:
    ای‌بابا، یک‌جوری می‌گین انگار تموم شده همه چیز :-" هنوز هم میشه که روزی انگشت‌هاتون روی کلاویه بلغزن، یا بین ستاره‌ها دنبال علم بگردن :)
  • صـــا لــحـــه
  • امروز یه بار دیگه به وبلاگتون سر زدم و با خودم گفتم، بعد از این روضه‌ی چارلی‌گونه، پس چارلی کی می‌خواد بنویسه دیگه؟

     

    سلام.

    چقدر خوبه. قدر این دوران تو اون سکوت و دور از شلوغی‌های تهران رو بدونید چون قطعا شایستگی قبولی در دانشگاه‌های برتر رو در مقطع ارشد و به بالا :) رو دارید.

    هر شب فقط یه صورت فلکی رو یاد بگیرید. مثل من نباشید که الان که اومدم تهران غصه‌ی آسمون صافِ روستامون توی قم رو می‌خورم. منم می‌خواستم صورت‌ها رو یاد بگیرم... ولی هنوز توی شکارچی موندم... :)

    پاسخ:
    سلام :) 
    چارلی دو بار ممنونه. برای اینکه بهش سر زدین، و برای اینکه شایسته‌ی چنین چیزی می‌دونیدش :)
    هرچند اینجا هم شهر نسبتا بزرگیه، خیلی هم آرامش نداریم D: خصوصا ترمِ پیش که خوابگاهمون دقیقا وسطِ شهر بود. اما خب حالا، توی خود فضای دانشگاه، شب‌ها قشنگه واقعا :)
    البته که دیدن مستقیم ستاره‌های توی آسمونِ شب لطف دیگه‌ای داره، ولی بدون آسمون صاف هم میشه یاد گرفتشون. با این نرم‌افزارهایی که موقعیت لحظه‌ایِ ستاره‌ها و صورت‌های فلکی رو نشون می‌دن. Sky Map ِ گوگل رو امتحان کنید مثلا :-" 
  • مهتاب ‌‌
  • یه عمر آدما به من می‌گفتن «وای تو چقد خارجی حرف می‌زنی» و الان که پستای شما رو می‌خونم متوجه منظورشون می‌شم:)

    البته در قیاس با شما من اصلا خارجی حرف نمی‌زنم، ولی شما، خب، به نظرم اگه یه روز یه پسر هجده نوزده سالهٔ آمریکایی پاشه بیاد ایران و فارسی یاد بگیره و محبورش کنن پست وبلاگ بنویسه، زبونش نزدیکه به این سبکی که شما تو نوشتن دارید:)

    پاسخ:
    ای‌بابا، من کجا خارجی حرف می‌زنم آخه؟ :)) تازه من تمام تلاشم رو می‌کنم که از کلمات فارسی استفاده کنم و قوانین نگارشی رو هم رعایت کنم.

    یه استاد داریم که به منظومه‌ی شمسی می‌گه «سولار سیستم» و بجای مکانیکِ کوانتومی می‌گه «کوانتوم مِکَّنیکس» و بجای برهم‌کنش هم میگه «اینتراکشن». یک‌بار هم که من خیلی هوسِ شیطنت کرده‌بودم، موقع حرف زدن باهاش عمدا بجای «پرتابه» گفتم «پریجکتایل» D:

    لذت می برم میخونم پست هاتون رو :)

    شاید شما برادر آنه شرلی باشید =)

    پاسخ:
    همین الآن پست‌های من اومدن و در گوشم بهم گفتن که اون‌ها بیشتر لذت می‌برن وقتی شما می‌خونیدشون :)

    خدا کنه :) من بینهایت خوشحال می‌شم اگر که یک خواهرِ موقرمزِ کک‌مکیِ احساساتی و خیال‌پرداز داشته باشم که در تمامِ مدت داره حرف می‌زنه :)
  • هلن پراسپرو
  •  برگشتنتون مبارک. انقدر پست نذاشته بودید که من کم کم به شک افتادم که از عاشورا تا اربعین روزه بلاگیت گرفتید :)

    نمی خواد زیاد خونتونو به خاطر ضعف درسی همدانشگاهیا انقد اذیت کنید. همینکه دانشگاهتون جاییه که ستاره ها توش میدرخشن، و ارومه، با خانومای کتابخونم ای مهربون، میشه یه زندگی حسابی. دیگه لیوان داره سرریز میشه. قسمت خالیش کجاست؟

    فکر کنم اون دختره آینده من باشه. باهاش همدردی میکنم. اخه خوندن چیزی که دوست نداری، دردناکه.

    پاسخ:
    خیلی ممنونم :) هرچند من جایی نرفته‌بودم که حالا بخوام برگردم :)

    اینقدر هم آروم نیست اینجا البته :-" اتاقِ ما دقیقا کنار دستشوییه. و  این یعنی هروز صبح زود یک گله آدم میان و با فاصله‌ی چند متر از اتاقِ ما ریش‌هاشون رو کوتاه می‌کنن (با این ریش‌تراش‌های Moser ِ قدیمی که صدای تراکتور می‌دن.) و موهاشون رو با این سشوارهای شونصدهزار واتِ پر سروصدا سشوار می‌کشن و اون بین با صدای بلند هم می‌خندن و فحش می‌دن. این فقط یک المانِ دیفرانسیلی از حجمِ قسمت خالیِ لیوانه D:

    اون دختر آینده‌ی شما نیست؛ اگر خودتون نخواین :) ضمن اینکه اگر هم باشه آینده‌ی بدی نخواهید داشت :-" اون دختر خیلی باهوش و درس‌خونه و رشته‌ی خودش رو هم دوست داره، و اینکه شاگردِ دومه، توی ورودی‌های رشته‌ی خودشون :) خلاصه که اوضاعِ خوبی داره، من هیچ‌وقت قصدم این نبود که به مثالی برای عبرت‌گرفتنِ بقیه تبدیلش کنم.

    سلام

    فقط اومدم بگم الان یه ترم پایینی که ازقضا همشهریتونم هست میشناسم‎(:‎ شیطونه میگه آدرس اینحا رو بدم بهش تا بفهمه فیزیک چی میگه‎(:‎

    حالا که سرت یکمی خلوت تر از دلنشگاه های غوله و شهر خوبی ام هستی اوصیکم به کوهنوردی! انصافا بالا رفتن از الوند یکی از قشنگی های دانشجوییه‎(:‎

    پاسخ:
    سلام :)
    پیشنهادِ من اینه که پناه ببرید به خدا، از شرِّ شیطانِ رانده‌شده :))

    من خودم می‌میرم برای چنین برنامه‌هایی. ولی اینجا هیچ برنامه‌‌ی سازمان‌یافته‌ای نیست هیچوقت برای کوه‌نوردیِ درست و حسابی :/ از بین دوستان هم هیچ‌کدوم اهلش نیستن. و خب تنهایی هم که نمیشه رفت :/ شما اگر جایی رو می‌شناسید که برنامه‌ی کوه دارن به طور منظم، بگین به چارلی لطفا :))

    + چند روز پیش داشتم به یک دوست می‌گفتم که چقدر کوه‌نوردی و قدم زدن توی توسعه‌ی مکانیک کوانتومی نقش داشته اصلا D: اینطور مواقع گفت‌وگوهای خیلی مهم رد و بدل شده بین هایزنبرگ و بور و پائولی :-"

    سلام چارلی!

    می‌دونی چیه، بعضی آدم‌ها هستند که ارزش و اعتبارشون محدود میشه به جایگاهشون توی مدرسه یا دانشگاه یا اداره یا... و اگه اون رو ازشون بگیری چیزی برای گفتن ندارند.

    ولی تو، چارلی، از اون دسته آدم‌هایی هستی که اعتبار رو به وجود میاری. امروز ما فاینمن رو به خاطر ام‌آی‌تی نمی‌شناسیم، بلکه ام‌آی‌تی شهرتش رو مدیون دانشجوهای بزرگی مثل فاینمنه. خود فاینمن هم بزرگترین افتخارش داشتن شاگردهای باسواد و فرهیخته‌ای مثل چارلیه :)

    پاسخ:
    سلام علی‌آقا :)
    اول اجازه بده که یه تبریکِ خیلی گنده بگم بهت، بابت رتبه‌ی خیلی خوبت، و اینکه همون رشته و دانشگاهی رو که آرزو داشتی قبول شدی. خسته‌نباشی :)

    و اینکه خیلی ممنونم ازت، بابت حرف‌های قشنگ - و البته درستی - که برای من نوشتی و البته خیلی زیاد هم لطف داشتی بهم :) گوش می‌کنم بهت، و تو هم متقابلا بهم قول بده که اعتبارِ خودت رو به وجود بیاری. یک نشانِ جدید اضافه کن، به تالار افتخارات شریف :)

    خب منم یکی‌ام مثل اون دختر. وقتایی که حوصله‌ام سر می‌رفت فیزیک می‌خوندم. یادمه راهنمایی که بودم امتحانِ عملی داشتیم. معلممون که داشت می‌رفت سمتِ آزمایشگاه من و دوستم پشتِ سرش بودیم. توی اون فاصله من کلِ مباحثِ امتحان رو تند تند براش مرور کردم. وقتی نوبتِ من شد که برم امتحان بدم معلممون فقط یه سوال ازم پرسید :) فهمیدم به حرفام گوش کرده اون لحظه.

    پاسخ:
    نه. شما مثل اون نیستین. شما «حوا»یید و «حوا» یکتاست :) 

    من هیچ موقعه نمیتونم درک کنم دنیای فیزیک چه لذتی داره !  راستش فیزیک همیشه فهمش برام ترسناک بوده تا وقتی که این چند وقت مباحث کیهان شناسی و نجوم اینا به وسیله یه دوست از شریف آشنا شدم حس رفتن و چنگ زدن به دنیای فیزیک رو هم دارم ولی هنوز اون ترسه هست و ندونستن این که فیزیک دقیقا از کجا شروع میشه ... به قول لافودیکا : همه چی اونوره ترسه 

    و همچنان منتظر یه چیز ساده برای شروع هستم .

    پاسخ:
    می‌دونید، من از ریاضیات می‌ترسیدم. بعد یک کتاب حسابانِ انگلیسی پیدا کردم که خیلی بامزه بود نویسنده‌ش. اولش نوشته بود:

    «.What one fool can do, another can»
    چیزی رو که یک احمق می‌تونه انجام بده، هرکس دیگه‌ای هم می‌تونه. 

    بعد توی مقدمه، نویسنده اضافه کرده بود که دنیای ریاضی پر از آدم‌های احمقیه که به حسابانِ پیشرفته مسلط هستن. اولش خیلی به آدم برمی‌خوره البته D: ولی خب اون جمله خیلی کمک کرد به من، شاید به شما هم بکنه :)

    + اگر بهم بگید که چه چیزی مدنظر دارین، شاید بتونم کمک کنم بهتون برای شروع :)

    چارلی وقتایی که از کتابخونه‌تون می‌نویسی، یاد صحنه‌هایی از فیلما میفتم که تو یه کتابخونه‌ی بزرگ می‌گذرن. مثلا هری پاتر. یا ذهن زیبا! البته ذهن زیبا یادم نیست کتابخونه‌شو، یاد اون تیکه‌ش میفتم که داشت رو پنجره معادله می‌نوشت :دی

    البته که کتابخونه‌های ما اونطوری بزرگ و خفن و قدیمی نیستن :))

    پاسخ:
    من خودم هم چنین چیزی رو تصور می‌کنم موقع نوشتن D: اما بهتون اطمینان می‌دم که جایی برای حسودی نیست، کتاب‌خونه‌ی ما هم خیلی کوچیکه. نه تنها قدیمی نیست، که حتی ظاهر مدرنی هم نداره :/ 

    من از وقتی اون فیلم رو دیدم عاشق نوشتن روی شیشه‌ی پنجره شدم :/ و نوشتن روی کاغذ با مدادِ سبز پررنگ البته D: یادتونه جان نش اکثرا با مداد سبز می‌نوشت؟ :-"

    + میخواستم واژه‌ی «محقر» رو به کتابخونه‌مون نسبت بدم، ولی احساس کردم که کار درستی نیست واقعا. یک‌جور بی‌احترامی می‌شه به کتاب‎ها :-"

    ببین،دنیا هنوز قشنگیای خودشو داره اگه کمی از درس و دانشگاه فاصله بگیریم. :دی

    پاسخ:
    البته که قشنگی‌های دنیا مستقل از همه‌چیز وجود دارن :) 
  • اسمارتیز :)
  • چه عکس جذابی :)))

    کتابخونه دانشکده ما چنان تو ذوقم زد که اصلا بعدش هیچ وقت اون آدم سابق نشدم. البته که کتابخونه مرکزی دانشگاه چند طبقه و بسیار جذابه. اما چون از اینجا خیلی دوره، واقعا نمیتونیم خیلی داشته باشیمش.

     

    کمرنگید ها تازگیا... حواسمون هست دی:

    پاسخ:
    به جذابیِ اسمارتیزهای توی آواتارِ شما که نیست :)

    درباره‌ی کتاب‌خونه‌ی دانشگاه چارلی، رجوع شود به جوابِ کامنتِ «فاطمه م_» :))

    + چارلی هم حواسش به شما هست :) می‌خوند تمام پست‌هاتون رو، و خیلی هم خوشحاله براتون :) عذر می‌خوام که نتونستم مستقیما بیام و تبریک بگم بهتون بابت دانشگاه. میشه الان این کار رو بکنم؟ :)

    پ.ن دوم خیلی خوب بود. (:

    فکر کنم خودت می‌دونی ولی حالا منم می‌گم: اینو بگیر؛

    http://bayanbox.ir/info/9025302114853306503/DSC-0317

     

    +راستی... امسالم که کیهان‌شناس‌ها نوبل رو از انحصار اپتیکیا و چگال‌ها درآوردن. حال کردید، نه؟ ((:

    پاسخ:
    پ.ن: یک کاورِ گیتار از اون آهنگ بود البته :)) ولی من از آهنگِ اصلی بیشتر دوستش دارم حتی :-"

    بنظر خیلی خوب میاد :) پیداش می‌کنم حتما! خیلی تشکر که معرفیش کردین :)


    + آره اصلا روحم جلا خورد D: خصوصا که نصفِ نوبل هم به «دستاوردهای نظری» رسید. همیشه در حقِ نظری‌کارها بی‌مهری می‌کرد نوبل آخه :-" هرچند من هنوز می‌تونم خیلی بیشتر خوشحال بشم، اگر نوبل‌های بعدی مربوط به زمینه‌های فیزیک ذرات باشه :))
  • دُردانه ⠀
  • در راستای اون چالشمون، منم از این عکسا دارم :دی

    البته انقدرا که عکس شما هنریه مال من نیست. عوضش عکسای من خوشمزه‌تره :دی

     

    تاریخ اجتماعی و اداری دورۀ قاجاریه و تخم شربتی :|

    http://s8.picofile.com/file/8277548068/95_9_17_5_.jpg

     

    همان و پرتقال و انار و سنجد

    http://s9.picofile.com/file/8277548776/95_9_17_4_.jpg

     

    همان و برگه زردآلو و آلبالو

    http://s8.picofile.com/file/8277549284/95_9_17_3_.jpg

     

    همان و دسر و انجیر و آجیل

    http://s9.picofile.com/file/8277549992/95_9_17_9_.jpg

     

    همان و ماکارونی و  ترشی

    http://s8.picofile.com/file/8275958700/95_9_4_7_.jpg

     

    یادم نیست کدوم کتاب و فرنی

    http://s9.picofile.com/file/8273356084/95_8_141.jpg

     

    بازم یادم نیست کدوم کتاب و شله‌زرد

    http://s3.picofile.com/file/8226273876/94_9_13_1_.jpg

     

    احوال دل گداخته و تخم آفتابگردون :|

    http://s8.picofile.com/file/8277558134/95_9_17_1_.png


    جزوه و شوکوکارامل

    http://s3.picofile.com/file/8215180968/94_7_10_96_.jpg


    نمی‌دونم کدوم کتاب و آش رشته

    http://s3.picofile.com/file/8215036276/94_7_9_4_.jpg


    + کلیک کنید روی لینک‌ها

    پاسخ:
    اینطوری که من می‌بینیم شما همراه با مطالعه‌ی هر کتاب یه سه‌چهارهزار کیلو کالری هم مصرف می‌کنید که :)) اثرِ منفی نداره روتون؟ D:

    + من اینقدر خوشحال می‌شم هربار که از این کامنت‌های مربوط به اون چالش‌مون می‌ذارید :)

    خریدن هر طعمی ریسک خودشو داره و توتفرنگی از همه ریسکش بالاتره چون اکثرا مشتقاتش مزه ی شربت سرماخوردگی میده:| ولی کاکائوی عزیزم همیشه خوشمزس:)

    بستنی کاکائویی با روکش شکلات، کیک شکلاتی، شیرکاکائو، بیسکوییتای شکلاتی، شکلاتای کاکائویی و...:))

    پاسخ:
    در واقع فقط کاکائو و وانیله که مزه‌ی خودشون رو می‌دن. وگرنه نه آدامس موزی مزه‌ی موز می‌ده، نه دلسترِ هلو طعمش شبیه هلوئه D:

    + ولی شاتوت هم خیلی خوبه! من به ندرت آیس‌پک رو با طعمی بجز شاتوت می‌خورم :))

    جات خیلی خالی بود...

    شروع سال جدید و پر از فیزیکت، مبارک :)

    پاسخ:
    سلام :)
    خیلی خیلی ممنونم ازتون :)
    چارلی توی این مدت شما رو می‌خوند به طور مرتب، و احوال فندق‌کوچولو و مامانش رو پیگیری می‌کرد :) ان‌شاءالله که سلامت باشین هردو همیشه :) ما هم داریم روزشمای می‌کنیم حتی!

    سلام

    بالاخره چارلی بعد از مدت طولانی ای نوشت😅

    راستش من یه کنکوری ام...

    و وقتی داشتم سطر های اول این پست رو میخوندم یادش افتادم

    دیروز داشتم به دوستم میگفتم که: پس چرا فیزیکدان ها یه ماشین زمان اختراع نمیکنن؟؟؟که من برگردم به عقب و سال اول دبیرستان و بیشتر درس بخونم:))

    و در جواب شنیدم که" نمیتونن ! چون اگر اینکار رو بکنن در حین بازگشت به گذشته بین مولکول ها گیر میکنن و تا ابد اونجا میمونن"(البته نمیدونم واقعا همینطوریه؟)

    و من بهش گفتم"ماشین زمان نمیخوام واقعا دوست ندارم تا ابد بین مولکول ها گیر کنم:|"

    *الانم داشتم فیزیک میخوندم و نیروی عمودی تکیه گاه بدجوری گیرم انداخته😂😂😂

    پاسخ:
    سلام :)
    ببخشید، اگر که منتظرتون گذاشتم :)

    آمم راستش احتمالا دوستتون داشته شوخی می‌کرده باهاتون D:
    ما می‌دونیم که سفر به گذشته امکان نداره، ولی برای چراییِ قضیه حرف‌های خیلی زیادی میشه زد :-" میشه از نظر ترمودینامیکی قضیه رو بررسی کرد، و این حقیقت که آنتروپیِ جهان همواره در حال افزایشه یا اینکه درمورد چیزهای بنیادی‌تری مثل علیت صحبت کنیم. مثلا تصور کنید که من برم به گذشته و پدربزرگ خودم رو از بین ببرم! در این صورت چی میشه؟ آیا خود من هم از بین میرم؟ و خب در این‌صورت من نباید از اول وجود می‌داشتم که حالا برگردم به گذشته و این‌کار رو انجام بدم. می‌بینید؟ یک پارادوکس به وجود میاد :-" هرچند بعضی‌ها سعی کردن که این پارادوکس رو با چیزهایی مثل «چندجهانی» توجیه کنن، ولی خب چنین‌چیزهایی دیگه واقعا از حیطه‌ی علم خارجه.
  • محبوبه شب
  • پستتو خوندم و عکستو زوم کردم و کلی لذت بردم ازینکه یه پسر انقدددددر با سلیقه ست

    خواستم یه چیزی بگم که کامنت شیخ رو دیدم و ذهنم سکوت کردم و قار و قور شکمم بلند شد 😐

     

    @شباهنگ

    تو همیشه انقدرررر خوشمزه کتاب میخونی؟ 😋

    به واقع هوس کردم 😒

    پاسخ:
    لطف دارین خیلی :) خیلی عجله‌ای شد اون عکس تازه، وگرنه نباید اصلا سایه میفتاد روی کتاب :/

    @شباهنگ
    نگاه‌کنید چطوری کامنت‌های ما رو می‌پرونید :))
  • خورشید ‌‌‌
  • فکر می‌کنم مدام باید به خودمون یادآوری کنیم تا باز تنبل نشیم و از پا نیفتیم. چرا این‌جوریه؟ چرا انقدر سخت می‌شه؟ چرا آدم همیشه یک چیزی توی وجودش هست که می‌گه نمی‌شه، بی‌خیال شو، رهاش کن؟

    پاسخ:
    وقتی که پیداش کردم، می‌پرسم ازش و جوابش رو می‌گم بهتون :)
  • دُردانه ⠀
  • @محبوبه

    تازه اینا مال ارشده. دورهٔ کارشناسی شب امتحان لای صفحات جزوه لواشک می‌ذاشتم :))))

    پاسخ:
    بعد جزوه لک نمی‌شد؟ D:

    ناموسا بیا بگو شوخی میکنی :)) اینکه چی به چی تقدم داره توی ریاضی منم بلدم :/ نگو توی دانشگاه سراسری اونم رشته فیزیک هست کسی که بلد نباشه :)) خیلی فحشه

    ولی داداشت درست میگن :دی فقط من ناراحتم شریفی نیستی اونم چون الان دیگه نمیشه بگم باید بیای با من فیزیک کار کنی چون نمیشه :)) ببین کاراتو ایش :دی

    نیمه‌های پر لیوانت رو دوست داشتم :)

    دلم برای دختره سوخت ... خیلی طفلکیه :(

    پاسخ:
    کاش شوخی می‌کردم :) خیلی هم روی اسم سراسری حساب باز نکنید شما البته :-" مردم اگر توی آزمون ارشد پاسخ‌نامه رو سفید بدن می‌تونن بیان اینجا و فیزیک بخونن :| 

    گفته بودم که، شما فعلا درس‌های دیگه رو پاس کنید تا من بیام تهران D: و اینکه آزمایشگاه فیزیک‌ 1 رو تازه برداشتین؟ O_o

    ممنونم :)

    نسوزه دلتون :) رجوع شود به بندِ آخرِ جواب کامنت «هلن پراسپرو» :)

    نه نه.

    دارم میگم شما از همون ورژن آنه هستید که رویایی و پرصلابت و عاقل بود(نه آنی شرلی جلد یک :) )

    شاید از نسل آنه‌یید =)

    بچه ی بچه ی بچه ی بچه ی والتر =) 

    آقا اصلا شما یه نسبتی با آنه دارید من میدونم ^-^

    آخه‌ پست قبلیتون یکی گفته بود شبیه آنه شرلی هستین و شمام گفته بودین که نه و اینا و پینا.

    ولی من مطمئنم هستید. شایدم قلمتون از نسل قلم مونتگمریه !

    اصلا من نمیدونم گیج شدم!

    D:

    پاسخ:
    خلاصه که من کلی خوش‌حال اگر خونِ آنه توی رگ‌هام باشه، یا جوهرِ مونتگومری توی کیبوردم :))
    هرچند من هنوز هم میگم که نه و این‌ها D: من خیلی فاصله دارم تا گرین‌گیبلز.
    بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

    تجربه شخصی من میگه هیچوقت پایه کوهنوردی اطراف آدم نیست و بخای بخاطرش صبر کنی میتونم بگم تا پایان ترم هشت هم پیدا نمیشه

    ***** حتما گروه کوهنوردی حرفه ای داره ولی قبلش انجمن ورزشی و استادهای تربیت بدنی دانشگاهتون رو پیدا کن بپرس برنامه گلگشت و کوهنوردی سبک دارن یا نه

    یوقتهایی خودشون تیم دارن توام قاطی همونها برو

    نشد یکی از بچه های خوابگاه که بیشتر از همه پایه اس(دقت کن لازم نیست خیلی صمیمی یا دنیای نزدیک بهم داشته باشین فقط پایه باشه و ترجیحا آدم) پیدا کن مخش رو بزن و یه ساعتی که نگرخه یعنی نه و ده صبح پاشین برید یه گنجنامه و برگردین کم کم ارتفاع رو زیاد کن ساعت رو هم بکش عقب😁 میبینی سر سال شدین هفت هشت ده نفر که صبحونه رو روی قله میزنین و نگم برات😁

    *خلاصه از من به تو نصیحت در زندگیت و مخصوصا دانشجویی که فرصتها اندکه اصلا اصلا اصلا منتظر پایه نباش، من تا مدتها سینما و پارک و کوه و خیابون گردی وهیات و خرید و همه چیز رو تنهایی میرفتم تا بقیه کم کم خودشونو اضافه کردن و توی بعضی موارد تا آخرهم تنها بودم و خوشحالم چون ده برابر بقیه تجربه کردم و لذتهامو منوط به داشتن همراه نکردم. بعدا این استقلال عمل خیلی به کارت میاد‎;)‎

    پاسخ:
    آخه من خیلی آدمِ اجتماعی‌ای نیستم، برام کار راحتی نیست که برم سراغ آدم‌ها و گروه‌های دیگه و پرس‌وجو کنم و راه‌بندازم و این‌ها :-"

    اما چیزی که بهم گفتین خیلی مهم بود :) اجازه نمی‌دم تجربه‌های دلخواهم وابسته بشه بقیه :) اصلا همین صبح یک کوله و فلاسکِ چای بر‌میدارم و تنهایی می‌رم D:
  • دُردانه ⠀
  • سیسمُخ و لواشک

    http://deathofstars.blogfa.com/post/440

    پاسخ:
    فکر می‌کنم سرورهای بلاگفا ترکیده D: در دسترس نیست این صفحه آخه :-"

    تارزان گولم زد :))

    بله بله چون 5 شنبه ارائه میشد هی :)) منم حاضرم بمیرم 5 شنبه نرم آزمایشگاه فیزیک :))

    پاسخ:
    من این ترم آزمایشگاه فیزیک 3 دارم D:
  • دُردانه ⠀
  • برای من باز میشه چرا؟ 93 به بعد ترکیده. این پست 92 هست. 

    متن پست اینه:

    اگر کودک دلبند شما فردا میانترم سیسمخ دارد,

    اگر کودک دلبند شما سیسمخ دوست ندارد,

    اگر کودک دلبند شما سیسمخ بلد نیست,

    اگر کودک دلبند شما درس نمی خواند:

    نگران نباشید

    .

    .

    .

    کافیه لای جزوه هاش لواشک بذارید

    عکسشم اینه: (عکسا ترکیده بودن، دوباره سال 96 عکسو آپلود کردم برای پست)

    http://s8.picofile.com/file/8295531642/96_2_31_14_.png

    پاسخ:
    نمیدونم راستش، برای من این خطا رو می‌ده:
    503 Service Unavailable

    سیسمخ مخفف «سیستم‌های مخابراتی» می‌تونه باشه مثلا؟ D: 
    مخفف مورد علاقه‌ی من اِلِک‌مِغ هست :))

    + لواشک خوبه تازه. بعضی‌ها لاکچری‌ هستن مثلا هر ده صفحه یک‌بار یه بسته کیت‌کت میذارن لای جزوه :-"

    فیزیک جدید زشت ترین درسی بوده که داشتم شلوغ پلوغ و بی سر و سامون مباحث قشنگی داره ولی واحد زشتیه بنظرم، خود دروس کوانتوم و نسبیت به شدت زیبان... برای اون خانم هم که فیزیک نمیخونه من کتابای فاینمن رو پیشنهاد میدم اگه زبان انگلیسیشون قویه

    پاسخ:
    قبول دارم که کمی بدون چهارچوب به نظر میاد، ولی بجز نسبیت خاص، بقیه‌ی مباحث پیوستگیِ نسبتا منطقی‌ای دارن بنظرم. ولی خب چاره‌ای هم نیست، نمیشه که دانشجو رو یکهو پرت کرد توی کوانتومِ 1 و نسبیت‌خاصِ پیشرفته :-"

    شنیدم قراره داده‌های نمودار سقوط آزاد رو بدم تو حساب کنی و بعدم توی نرم افزار رسم کنی =))) یک عدد پررو هستم :دی 

    پاسخ:
    آه، چرا داره از لپ‌تاپ دود بلند میشه؟ :-" :))
  • دُردانه ⠀
  • آره مخفف سیستم مخابراتیه

    مدارمخ هم داشتیم

    گزآز گزارش‌کار آزمایشگاه بود

    پیش‌گز هم پیش‌گزارش آزمایشگاه

    ریضمو ریاضیات مهندسی

    آنال مدار آنالوگ

    زبان تخص و حتی خود تخص خالی برای زبان تخصصی

    انقل هم درس انقلاب اسلامی بود

    به ساختمان ابن سینا هم ابنس می‌گفتیم :|

     

    پاسخ:
    یکی از دلایلِ دیگه که چرا شریف رو دوست دارم  :|  D:
    تازه من هنوز شیفته‌ی نام‌گذاریِ جکوز هستم :))
  • دُردانه ⠀
  • به تقاطعی هم که مسیر خوابگاه دخترا و پسرا رو به هم وصل می‌کرد و بعد منتهی میشد به دانشگاه وصال می‌گفتیم :| برای من حکم فراقو داشت البته :| چون همیشه دانشگاه رفتنی تنها بودم، خوابگاه برگشتنی با هم‌کلاسیا برمی‌گشتم اغلب. بستگی به زاویهٔ دید آدم داره :))

    ساختمان ابنسم کلاساش الف یک، الف دو، الف سه تا الف نمی‌دونم بیست‌وچند بود. چهار طبقه بود. سرویسای بهداشتی همکف بودن. به اونا هم الف صفر می‌گفتیم. یه همچین دیالوگ‌هایی: کجا بودی؟ الف صفر. کجا میری؟ الف صفر.

    پاسخ:
    وصال رو نمی‌دونستم D: ولی الف‌صفر رو برادرم برام تعریف کرده بود قبلا :))
    یک شماره داشت مجله‌ی دانستنی‌ها، به مناسبت 50‌مین سال تاسیس دانشگاه شریف. اونجا خیلی از این اصطلاحات و مکان‌ها رو با لوکیشن دقیق توضیح داده بود :)) خیلی خوب بود اصلا. از جمله لوپ‌های مختلف رو مثلا :-"

    ببینشا :/ قهرم من :))

    پاسخ:
    تازه من عقب موندم از چارت. باید آزمایشگاه فیزیک‌پایه‌ی 4 بر می‌داشتم این ترم :)))
  • مهتاب ‌‌
  • نه نه. کلمات نه. عبارت‌ها و اصطلاحات بیش‌تر. مثل همون «هیچ پیشرفتی داشتی؟» تو اون پست چالش مربوط به آینده و «سال پیش رو صرف بد‌و‌بیراه گفتن به این موضوع کردم که...» و چیزایی شبیه این. البته اینو به عنوان نقطه ضعف نگفتم، بیش‌تر به عنوان یه نکتهٔ جالب گفتم:)

    پاسخ:
    متوجه شدم منظورتون رو :) 
    احتمال می‌دم تاثیر نثر کتاب‌های خارجیِ ترجمه‌شده باشه. آخه بخش خیلی زیادی از بچگیِ من - تا الان - با اون‌ها سپری شده :))

    بازم سلام

    مرسی از توضیحاتت راجب زمان و بازگشت به گذشته

    توجیه شدم😉

    +نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگه اون بیسکوییت های توی عکس پرتقالین،شایدم چون فضاش نارنجیه🙄عکس خلاقانه ای بود😎

    پاسخ:
    باز هم علیکِ سلام :)
    خواهش میشه :) هرچند توضیحاتِ چندان کارشناسی‌ای هم نبودن :-" شاید بهتر باشه که باز هم به دنبال جوابی بگردین براش، از بقیه‌ی منابع :)

    + نه اتفاقا، کرمِ کاکائو داره بین‌ش :) احتما تاثیر نور و رنگه D:
  • محبوبه شب
  • شباهنگ احتمالا لای لواشکا جزوه نذاشتی؟ o_0

    پاسخ:
    :)))

    آها یه چیزی رو‌ یادم رفت بگم؛

    اولین باری که کتاب فیزیک جدید رو‌ دیدم فقط با عجله گرفتمش  و اصلا نگاهش نکردم، بعد کِنِت رو از رو‌ فارسیش خوندم کُنت.  ((: با همون تلفظ هم درموردش از استادم سوال پرسیدم. اونم جواب داد و اصلا به روم نیاورد. |: ((:

    پاسخ:
    کُنت کرین؟ چقدر با ابهت :)) مثل لرد کلوین! من همیشه خیلی کیف می‌کنم وقتی کلوین رو لرد خطاب می‌کنم D: یک حسِ حماسی داره اصلا :))

    می‌خواید من یه موضوع کاملا سکرت رو از سکرت بودن خارج کنم؟ D:

    من یه کسی رو دارم توی زندگیم که از وبلاگم خبر داره. از طریق وبلاگم با وبلاگ شما آشنا شده و از اولین پست تا آخرش رو خونده و نتیجه‌ش این شد که از شما به عنوان یه اسطوره یاد می‌کنه. :) اگه جای شما بودم همین مورد می‌تونست برای خوشبخت شدنم تا آخر عمر کافی باشه.

    * سوالم اینه. رفیقتان زمستون هم با همین پتو مسافرتی سر می‌کنه؟ =) اونم زمستون‌های اونجا رو؟  =)

    **زنده باد کینگ چارلی. (امپراطوری :|) 

    پاسخ:
    حالا اگر نمی‌خواستم هم دیگه گفتین دیگه D:

    برای خوشبخت شدنِ چارلی هم تا آخر عمرش کافیه، و خیلی لطف دارن ایشون :) اما چارلی وحشت می‌کنه وقتی کسی اینطوری درباره‌ش فکر می‌کنه. چون چارلی هم مثل کره‌ی ماه - و البته تمام آدم‌ها - یک نیمه‌ی تاریک و پر از چاله‌چوله داره :)

    * نه، رفیق‌مون یک پتوی گل‌بافتِ کلفت هم داره بجز این :) و بجز اون یک لایه‌ی ضخیم چربیِ هم داره که ازش محافظت می‌کنه در مقابل سرما D: 

    ** زنده‌باید کویین نیلی :))

    فیزیک ۴ :| یا خود خدا :))

    پاسخ:
    بعله، همین‌قدر خفنیم ما :)) {عینکِ دودی}

     کسی که با خوندن کل پستاتون شما رو اسطوره کرده با خوندن یک کلمه یا جمله یا حتی یه پست که ممکنه ناشی از همون نیمه‌ی تاریکتون باشه، ذهنیتش در مورد شما تغییر نمی‌کنه. اگر هم کنه، مشکل از تعریف خودش از اسطوره‌ست. آرع بابا. 

    * از راه دور سلام می‌کنم به رفیقتان. D:

    پاسخ:
    منظورم فقط توی پست‌ها نبود آخه، داشتم به دنیای واقعی فکر می‌کردم اون موقع. به چارلیِ اون سمتِ مانیتور :)

    * رفیقمان نیست اینجا الان، ولی من از طرف ایشون جوابِ سلامتون رو می‌دم D:

    خفن چیه خدا زده شماها رو :)) 

    اصنشم دیگه نمیخوام نمودار بکشی برام با اکسل جمعش کردم :/

    نفهمیدمم چطوری تونستم ولی خب تونستم :))))

    پاسخ:
    اسمش توفیقِ الهیه :))

    حالا دیگه خیلی دیر شده برای جواب دادن به این کامنت D: خودتون بدونِ چارلی شاهکار کردین توی گزارش‌کار :))

    چه‌قدر خوبه که می‌تونید تو روزای تاریکتون و موقعیت‌هایی که زیاد دوستشون ندارید و باهاشون راحت نیستید هم روشنی رو ببینید. این یه ویژگی به شدت حیاتیه، اضافه‌ش کنید به لیست چیزایی که داریدشون و خیلیا ازش محرومن. 

    پاسخ:
    من این ویژگی رو واقعا ندارم اما. من آدمِ خیلی منفی‌بافی هستم اتفاقا. دارم توی وبلاگم تمرین می‌کنم ولی، برای بهتر دیدنِ دنیا :) شما هم می‌تونید تمرینش کنید :) قرار نیست که همه چیز رو بای‌دیفالت داشته باشیم :-"
  • اسمارتیز :)
  • بله :)

    میتونید الان تبریک بگید. میپذیرم دی: 

    پاسخ:
    بسیارخب {نفس عمیق}

    خیلی خیلی مبارک‌تون باشه :)) با توجه به اینکه هنوز میشه تبریک گفت، پس منطقیه که هنوز هم بشه شیرینی گرفت D: مگه نه؟ :)

    تو دنیای امروز آدم هایی مثل تو کم ان قدر خودتو بدون .

    پاسخ:
    راستش من نمی‌دونم که چطوری هستن آدم‌های مثل من :-" ولی اگر که از سر لطفتون ویژگیِ خوبی رو دیدین توی من، باید بگم که نه! آدم‌های خیلی خیلی بهتری هم وجود دارن، و زیاد هم هستن :)

    واااهاااای یادم انداختی :)) خر کیف شدیم خدایی :))

    پاسخ:
    D: تا باشه از این کیف‌ها :)
  • مائده ‌‌‌‌‌‌‌
  • و باید بگم آهنگی که گذاشتی فوق العاده ست!

    پاسخ:
    ممنونم :) خیلی دوستش دارم!
  • زهرا حسین زاده
  • چارلی جان، سلام :)
    مدتهاست که می‌خونمت و به چند نفری هم حتی معرفیت کردم و راجع‌بهت باهاشون صحبت کردم اما نمی‌دونم چرا با خودت نه :)
    تو برای من، نماد یه آدم خیلی باانگیزه‌ هستی،کسی که دنبال علاقش رفته و به خودش احترام گذاشته با این کار، کسی که من خیلی دوست‌داشتم باشم و نیستم درواقع :)

    حس یه پیرزن رو دارم که داره آرزوهای برآورده شده‌ش رو تو یه کالبد دیگه می‌بینه و کلی هم ذوق داره از این بابت.

    همیشه همینطور بمون.

    + به قالبت حسودیم می‌شه :)

    پاسخ:
    سلام زهرابانو :)

    لطف دارین خیلی :) و چارلی خوشحاله که بالاخره تصمیم گرفتین با خودش صحبت کنید :)
    می‌دونید، این اولین کامنتیه که برای من می‌نویسید و من هم خیلی خجالتی هستم و هنوز یخم آب نشده، وگرنه می‌اومدم و کلی دعوا می‌کردم باهاتون که این چه حرف‌هاییه که راجع به خودتون می‌زنید؟ :) 
    مهم اینه که شما آرزوی رسیدن دارین؛ دیگه مهم نیست که لاک‌پشت باشین یا شیردال :) تازه من لاک‌پشت‌ها رو خیلی دوست دارم! می‌دونستین؟ :)

    + ممنونم :)

    ++ خیلی معذرت می‌خوام که با این همه تاخیر جواب می‌دم کامنتِ پر از محبت‌تون رو :)
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • فکر کنم قبلا هم گفتم که وقتی اینجا رو می‌خونم کلی حالم خوب میشه به خاطر این همه امید و انگیزه:-)

    ماشاالله^_^

    پاسخ:
    خدا رو کلی شکر :) همیشه حالتون خوب باشه :)

    ممنونم خیلی :)

    این پست هی تو گوش من میگه: بشین به آرشیو چارلی خونی :)

     

    پاسخ:
    این پست خیلی لطف داره D: ولی آرشیو چارلی چیز خاصی هم نداره :)

    عه به بزرگتر از خودت (از لحاظ سن عرض کردم) نگو چیز خاص داره یا نه :) بالاخره بعد از هفت هشت سال چرخیدن تو کوچه پس کوچه‌های وبلاگ خودش یه چیزایی متوجهه جوون. :)

    پاسخ:
    چشم :)
    قصد جسارت نداشتم مادرجان :)) وگرنه اصلا وبلاگِ چارلی تماما در اختیار شما :)

    آفرین :)

    پاسخ:
    ارادتمندیم :))

    فیزیک می‌خونین پس؟ چه دانشگاهی مگه؟

     

    من خیلی فیزیک دوست دارم و دلیل انتخاب رشته‌ام، بیشتر از علاقه به ریاضی برای فیزیک بود، ولی وقتی فکرش رو می‌کنم نمی‌خوام فقط فیزیک بخونم. نمی‌دونم، با علوم پایه خالص یه جوری‌ام. دوست دارم یه رشته مهندسی رو انتخاب کنم، چیزی مثل مکانیک یا برق که کلا به فیزیک وابسته‌ست.

    به‌هرحال خیلی ایول!

     

    +اون موزیک هانس زیمر که گفتین، مال متن فیلمیه؟ خیلی خوبه اصلا این هانس زیمر. از اسمش حدس می‌زنم مال اینسپشن باشه ولی باز که نمی‌شه، اه، از دست این شبکه داخلی ملی.

    ولی خداییش خیلی شاخه پسر، من اگه موقع درس خوندن آهنگ گوش بدم، اگه یهو یه حرکت خاصی بزنم وقتیه که یه آهنگ تموم شده و هنوز بعدی شروع نشده :| فیزیک رفته تو تقدیرت!

    پاسخ:
    بله :) اجازه بده نگم کجا اما. زیاد هم فرقی نمیکنه :) 

    درکت میکنم. علوم پایه یکجور روحیه ی خاص و مطلق میخواد. با توجه به چیزی که گفتی بنظرم مهندسی رو بیشتر بپسندی. هیچ چیز معلوم نیست اما، شاید بعدا نظرت عوض شد :)

    + آره، مال اینسپشن هست :) فکر کنم توی آخرین سکانس فیلم هم پخش میشه. وقتی که فرفره داره میچرخه :-" کلا خیلی احساس عجیبی داره آهنگش.

    نه بابا چه شاخی D: بهش میگن تصادف :)) دنیا پره از این چیزهای همزمان و جالب! حتما برای خودت هم کلی تاحالا پیش اومده، یا پیش خواهد اومد :))

    می‌گما، اگه بتونیم گاهی وقتا اسم تصادف رو عوض کنیم و الکی بهش بگیم تقدیر و سرنوشت و اینا، اگه باعث می‌شه باهاش حال کنیم چه عیبی داره؟ حالا می‌خواد غیر منطقی و خب اشتباه هم باشه، نه؟

    هنوز مورد شاخی پیش نیومده. پیش اومد می‌گم😄 

    پاسخ:
    البته که عیبی نداره. چه عیبی داره اگر نعل اسب رو نشونه‌ی خوش‌شانسی بدونیم؟ یا فال حافظ بگیریم و امیدوار باشیم؟ این چیزها به عنوان دل‌خوشی قشنگه و زیباست؛ موضوع فقط اینه که نباید اونقدر بهشون معتقد بشیم که چیزهای مهم رو بهشون بسپاریم :)

    چارلی عزیز تر از جان!

    سلام!با یک دنیا حرف و بی نهایت ماجرا از پشت کوه کتاب واکر و تمدن ویل دورانت و اقبال شریعتی و مثنوی کریم زمانی و اقتصاد کلاسیک و مکتب شیکاگو و تیول داری مدرن ایران و اگزیستانسیالیستیه البر کامو اومدم تا برات حرف بزنم!همیشه میترسیدم اگر از همه ناکامی هام فاکتور بگیرم ته زندگیم چیزی نمونه،حقیقتن فیزیک و ریاضی توی دانشگاه شده ناکامی چارلی عزیزم.فقط اون جرقه های شیرین فهمیدن مسائله که توش روشنه.اما تا دلت بخواد توی جامعه شناسی حرف میزنم و استادا لذت میبرن،فلسفه حتی و ادبیات.علوم انسانی دست ب دست هم داده تا تو دانشگا شناخته شم.اما دوست ندارم...

    الان داره غلتش درس میده.سر کلاس فیزیکم...

    کلاس تموم.برام بنویس...

    پاسخ:
    ریحانه‌بانوی درخشان :)
    نامه‌ی پر از محبت‌تون رو دریافت کردم و لذت بردم از این‌همه شور و ذوق :) فردا یک نامه می‌نویسم براتون. آخه می‌دونید، الان چهار صبحه :))

    با آرزوی بهترین‌ها
    چارلی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی