رفقای روی کولهپشتیام.
پردهی اول
زمستون سالِ چهارمِ دبیرستان بود و تا اون موقع من با «پیکسل»ها آشنا نبودم. از سرما مچاله شده بودم و منتظر اتوبوس 7:30 بودم تا برم مدرسه، که یک دختر خانوم چند قدم اونورتر از من ایستاد. یه چیزِ گِرد روی کولهپشتیش وصل کرده بود؛ یه چیزِ گرد که روش نوشته بود «خانوم مهندسِ آینده». واو! چقدر باحال! هم اون چیزِ گِرد خیلی باحال بود، و هم این حقیقت که یک دختر بابت مهندس شدن اونقدر هیجان داشته که اون چیزِ گِرد رو به کیفش وصل کرده. تا اون موقع بیشتر دخترهایی که دیده بودم در آرزوی پزشک شدن بودن. خب، اون «بیشترِ دخترها» درواقع فقط یک نفر بود، اما بازهم احساس میکردم که دخترهای کمی وجود دارن که واقعا دوست داشته باشن مهندسی رو. در هرحال، من اون موقع شیفتهی ایدهی اون «چیزهای گرد» شدم. مثلِ یکجور تابلویاعلاناتِ پرتابل میموند. آدم میتونست علاقهمندیها و حتی افکار و عقایدش رو روی اونها به بقیه نشون بده، بدون اینکه مجبور باشه حرفی بزنه.
پردهی دوم
کمی بعد از پردهی اول، من تصمیم گرفتم که از اون پیکسلها پیدا کنم برای خودم. یک کتابفروشیِ بزرگ رو پیدا کردم که از اونها میفروخت. من از کتابفروشیهای بزرگ اصلا خوشم نمیاد، چون همیشه سعی میکنن که محدودهشون رو از کتاب فراتر ببرن. بنظر من یک کتابفروشی باید فقط و فقط یک کتابفروشی باشه. نباید مصرفگرایی و تجمل رو وارد کتابفروشی کرد. چه معنی داره که توی کتابفروشی ماگ بفروشن؟ و لوازمالتحریر؟ و کتابهایِ لوکسِ پر از زرق و برق؟ گاهی اوقات حتی بخشهایی که به این محصولات جانبی اختصاص میدن از بخشهای خود کتابها بیشتره. احتمالا شاید چون سوددهیِ بیشتری داره. در هر صورت، من مجبور شدم بخاطر خریدن اون «چیزهای گرد» وارد یکی از اون کتابفروشیهای بزرگِ نامطبوع بشم.
داشتم بینِ پیکسلها میگشتم، اما چیزهایی که میخواستم رو پیدا نکردم. تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم و دوباره برگردم سراغشون. وقتی که برگشتم چندتا خانوم رو دیدم که داشتن از نزدیکِ بخش پیکسلها به سمتِ صندوق میرفتن. از نوع حجابشون مشخص بود که ایرانی نیستن. تونستم پیکسلی که دست یکیشون بود رو ببینم؛ با اعداد روش نوشته شده بود «نه و سه چهارم». من عصبانی شدم. من کلِ اون بخش رو گشته بودم، چطور این پیکسل رو ندیده بودم؟ صدای مکالمهی اون خانومها رو شنیدم. انگلیسی حرف میزدن، با لهجهی بریتیشِ کاملا واقعی. و حتی بیشتر عصبانی شدم اون موقع. اونها میتونستن خودِ ایستگاهِ کینگزکراس و سکوی نهوسهچهارم رو از نزدیک ببینن؛ با اینحال اون پیکسلِ نازنین رو برداشته بودن و من دیگه نمیتونستم اون رو داشته باشم. با ناامیدیِ تمام دوباره رفتم سراغ پیکسلها و زیر و روشون کردم و اون موقع بود که «دکتر» رو دیدم. یک پیکسلِ ساده که روش عکسِ آقا مجید بود. من قبلا یک تقویمِ خیلی کوچولوی شهدای علم داشتم که پایینِ هر صفحهش یک ماجرای کوچیک از چهار شهیدِ هستهای نوشته بود. من اون تقویم رو بارها از اول تا آخر خوندم و از همون موقع عاشقِ «دکتر» شدم. اینطوری صداش میکردم همیشه؛ صمیمیتر از بقیه بودم باهاش.
با خوشحالی پیکسلِ «دکتر» رو خریدم و چسبوندمش روی کولهم. از اون روز «دکتر» همیشه با من بود.
پردهی سوم
زمستونِ قبلی بود و حالا من دانشجو بودم. برای یکی از بچههای انجمن ریاضی یک پوستر درست کرده بودم و وقتی که رفتم تا فایلش رو بهش بدم، مکالماتش با یک نفرِ دیگه توجهم رو جلب کرد. انگار داشت به یکی میگفت تا یه پیکسل با عکسِ «مریم میرزاخانی» براش بزنه. من بدون مقدمهچینی گفتم «میشه بجای پول، یدونه از اون پیکسلها به منم بدین؟». بهم گفت که طرفحسابِ من خود دانشگاهه، نه اون؛ اما یک پیکسل هم برای من میسازه. من تاکید کردم که پولش رو بهش میدم، و اون گفت که نیازی نیست.
چند هفتهی بعد من رو توی سالن مطالعه دید، و یک چیزِ گرد با عکسِ «مریم میرزاخانی» گذاشت کفِ دستم. تشکر کردم و رفتم روی یک میزِ اونورتر تا همون موقع پیکسلِ مریم رو کنار پیکسلِ آقا مجید وصل کنم. «سلام دکتر؛ مهمون داریم.»
من به اون پیکسل نگاه کردم و باهاش حرف زدم. «آمم، ناراحت میشین اگر به اسم صداتون کنم؟ آخه خانومِ میرزاخانی خیلی یکجوریه، و از طرفی یک دکتر هم از قبل داریم. و تازه فکر نمیکنم اینطور صدا کردن خیلی هم براتون نامانوس باشه، باید توی استنفورد بهش عادت کرده باشین.» به عکس نگاه کردم و منتظر پاسخ موندم. عکسِ روی پیکسل داشت لبخند میزد. «بسیارخب، پس تصویب شد. مریم.»
پردهی چهارم
بازهم زمستون بود. همون زمستونِ پردهی قبل. شب بود و برفِ سنگینی اومده بود و من داشتم با دو نفرِ دیگه از دانشکده به سمتِ سلف میرفتم و سعی میکردم که روی برفهای دستنخورده پا بذارم تا پاهام کمتر خیس بشه. کتونیهام پارچهای بودن و تا همون موقع هم کاملا خیس شده بودن؛ دیگه نمیخواستم پاهام رو هم از دست بدم. صدای افتادنِ چیزی روی برفهای نرم رو شنیدم. حتی قبل از اینکه به پشتِ کیفم نگاه کنم هم میدونستم که چه اتفاقی افتاده. مریم نبود. به دوستهام گفتم «شما برید، من میام.»
+ چی شده؟
- مریم نیست.
+ چی؟
- یکی از پیکسلهام نیست.
+ بیا بریم بابا. توی این تاریکی و برف نمیتونی پیداش کنی.
- نه نه، شما متوجه نیستین. من هفتهی بعدی امتحان معادلات دیفرانسیل دارم و به مریم نیاز دارم.
+ چی داری میگی؟
- گفتم که، شما برید. من هم زود پیداش میکنم و میام سلف.
رفتن. باید درک کنید، من آدمِ خرافاتیای نیستم. قضیه کمی پیچیدهبود. من برای اون امتحان به مریم قول داده بودم و اصلا بجز اینها، معلوم نبود که دیگه از کجا میتونستم پیکسلِ مریم رو پیدا کنم. بنابراین شروع کردم به گشتن. گوشیم چراغقوه نداشت، بنابراین نورِ صفحهاش رو تا آخر زیاد کردم و گوگلکروم رو باز کردم. سفیدترین صفحهای بود که به ذهنم رسید. داشتم پیشِ خودم تحلیل میکردم. اگر که پیکسل به پشت افتاده باشه، یعنی از سمتِ نقرهایش، شانسی برای پیدا کردنش نداشتم. همینطور اگر که پیکسل با زاویه با برفها برخورد کرده باشه، و با کمترین تخریب توی برفهای نرم فرو رفته باشه، باز هم شانسی برای پیدا کردنش نداشتم. با هر قدم روی برفهایِ نیمهگِلشده، آبِ سرد توی کفشهام میرفت. دیگه پاهام رو حس نمیکردم. توی جوبِ آبی که کنارش حرکت میکردم رو نگاهی انداختم و پیکسل رو دیدم. یک پام رو روی لبهی داخلیِ جوب گذاشتم و خم شدم و برش داشتم. «پیدات کردم!». گذاشتمش توی جیبِ کاپشنم. «نگران نباش، دیگه جات امنه.»
پردهی پنجم
نمرهی امتحانم رو توی کانالِ تلگرام دیدم. شیش از شیش. غیرممکن بود. از بعد از دورهی ابتدایی هیچوقت توی یک امتحانِ ریاضیمحور نمرهی کامل نگرفته بودم. همیشه یک جای کار رو خراب میکردم. حالا من و یک نفرِ دیگه تنها کسانی بودیم که نمرهی کامل رو گرفته بودن و تازه من سر جلسه داشتم از تب میسوختم. به پیکسلهای روی کیفم نگاه کردم. «دیدی دکتر؟ دیدی مریم؟ ما تونستیم.»
+ آدمهایی با دیدن پیکسل دکتر کلی خزعبلاتِ سیاسی و شبهِروشنفکرانه تحویلم دادن، و آدمهایی با دیدنِ پیکسلِ مریم کلی خزعبلِ شبهِمذهبی و مثلا ناسیونالیستی به من گفتن. من اون دوتا پیکسل رو در کنارِ هم روی کیفم دارم. من دستهبندیِ خودم رو دارم. نه اینور، نه اونور.
- ۹۸/۰۶/۱۵
چارلی عزیز!
اون قسمت من به مریم نیاز دارم رو خیلی خوب گفتی.
منم وقتی پیکس ریک رو خریدم این حس رو داشتم که انرژی ریک بهم منتقل میشه و اون بخشی که "قراره دنیا به کتفم نباشه و دنبال رسالت خودم برم" رو تقویت میکنه.وقتی متحویات کیف کوله پشتیم _که تازه شستمش و چقدر رنگش تغیر کرد!_رو نگاه میکنم جز کتاب حافظ و نوار کاست هاتف که خیلی دوسشون دارم و احساس نوستالژیکی بهم دست میده وقتی میبینمشون،پیکسل ریک باید باشه.تا برای سفر اماده شم.وگرنه یه جای کار سوراخه.
6 از 6! (= یا ریونکلاو