رفقای روی کوله‌پشتی‌ام. :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

رفقای روی کوله‌پشتی‌ام.

جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۳:۴۴ ق.ظ

پرده‌ی اول

زمستون سالِ چهارمِ دبیرستان بود و تا اون موقع من با «پیکسل‌»ها آشنا نبودم. از سرما مچاله شده بودم و منتظر اتوبوس 7:30 بودم تا برم مدرسه، که یک دختر خانوم چند قدم اون‌ورتر از من ایستاد. یه چیزِ گِرد روی کوله‌پشتیش وصل کرده بود؛ یه چیزِ گرد که روش نوشته بود «خانوم مهندسِ آینده». واو! چقدر باحال! هم اون چیزِ گِرد خیلی باحال بود، و هم این حقیقت که یک دختر بابت مهندس شدن اون‌قدر هیجان داشته که اون چیزِ گِرد رو به کیفش وصل کرده. تا اون موقع بیشتر دخترهایی که دیده‌ بودم در آرزوی پزشک شدن بودن. خب، اون «بیشترِ دخترها» درواقع فقط یک‌ نفر بود، اما بازهم احساس می‌کردم که دخترهای کمی وجود دارن که واقعا دوست داشته‌ باشن مهندسی رو. در هرحال، من اون موقع شیفته‌ی ایده‌ی اون «چیزهای گرد» شدم. مثلِ یک‌جور تابلوی‌اعلاناتِ پرتابل می‌موند. آدم می‌تونست علاقه‌مندی‌ها و حتی افکار و عقایدش رو روی اون‌ها به بقیه نشون بده، بدون اینکه مجبور باشه حرفی بزنه.


پرده‌ی دوم

کمی بعد از پرده‌ی اول، من تصمیم گرفتم که از اون پیکسل‌ها پیدا کنم برای خودم. یک کتابفروشیِ بزرگ رو پیدا کردم که از اون‌ها می‌فروخت. من از کتاب‌فروشی‌های بزرگ اصلا خوشم نمیاد، چون همیشه سعی می‌کنن که محدوده‌شون رو از کتاب فراتر ببرن. بنظر من یک کتاب‌فروشی باید فقط و فقط یک کتاب‌فروشی باشه. نباید مصرف‌گرایی و تجمل رو وارد کتاب‌فروشی کرد. چه معنی داره که توی کتاب‌فروشی ماگ بفروشن؟ و لوازم‌التحریر؟ و کتاب‌هایِ لوکسِ پر از زرق و برق؟ گاهی اوقات حتی بخش‌هایی که به این محصولات جانبی اختصاص می‌دن از بخش‌های خود کتاب‌ها بیشتره. احتمالا شاید چون سوددهیِ بیشتری داره. در هر صورت، من مجبور شدم بخاطر خریدن اون «چیزهای گرد» وارد یکی از اون کتاب‌فروشی‌های بزرگِ نامطبوع بشم.

داشتم بینِ پیکسل‌ها می‌گشتم، اما چیزهایی که می‌خواستم رو پیدا نکردم. تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم و دوباره برگردم سراغشون. وقتی که برگشتم چندتا خانوم رو دیدم که داشتن از نزدیکِ بخش پیکسل‌ها به سمتِ صندوق می‌رفتن. از نوع حجابشون مشخص بود که ایرانی نیستن. تونستم پیکسلی که دست یکیشون بود رو ببینم؛ با اعداد روش نوشته شده بود «نه و سه چهارم». من عصبانی شدم. من کلِ اون بخش رو گشته بودم، چطور این پیکسل رو ندیده بودم؟ صدای مکالمه‌ی اون خانوم‌ها رو شنیدم. انگلیسی حرف می‌زدن، با لهجه‌ی بریتیشِ کاملا واقعی. و حتی بیشتر عصبانی شدم اون موقع. اون‌ها می‌تونستن خودِ ایستگاهِ کینگزکراس و سکوی نه‌وسه‌چهارم رو از نزدیک ببینن؛ با این‌حال اون پیکسلِ نازنین رو برداشته بودن و من دیگه نمی‌تونستم اون رو داشته باشم. با ناامیدیِ تمام دوباره رفتم سراغ پیکسل‌ها و زیر و روشون کردم و اون موقع بود که «دکتر» رو دیدم. یک پیکسلِ ساده که روش عکسِ آقا مجید بود. من قبلا یک تقویمِ خیلی کوچولوی شهدای علم داشتم که پایینِ هر صفحه‌ش یک ماجرای کوچیک از چهار شهیدِ هسته‌ای نوشته بود. من اون تقویم رو بارها از اول تا آخر خوندم و از همون موقع عاشقِ «دکتر» شدم. اینطوری صداش می‌کردم همیشه؛ صمیمی‌تر از بقیه بودم باهاش.

با خوش‌حالی پیکسلِ «دکتر» رو خریدم و چسبوندمش روی کوله‌م. از اون روز «دکتر» همیشه با من بود.


پرده‌ی سوم

زمستونِ قبلی بود و حالا من دانشجو بودم. برای یکی از بچه‌های انجمن ریاضی یک پوستر درست کرده بودم و وقتی که رفتم تا فایلش رو بهش بدم، مکالماتش با یک نفرِ دیگه توجهم رو جلب کرد. انگار داشت به یکی می‌گفت تا یه پیکسل با عکسِ «مریم میرزاخانی» براش بزنه. من بدون مقدمه‌چینی گفتم «میشه بجای پول، یدونه از اون پیکسل‌ها به منم بدین؟». بهم گفت که طرف‌حسابِ من خود دانشگاهه، نه اون؛ اما یک پیکسل هم برای من می‌سازه. من تاکید کردم که پولش رو بهش می‌دم، و اون گفت که نیازی نیست.

چند هفته‌ی بعد من رو توی سالن مطالعه دید، و یک چیزِ گرد با عکسِ «مریم میرزاخانی» گذاشت کفِ دستم. تشکر کردم و رفتم روی یک میزِ اون‌ورتر تا همون موقع پیکسلِ مریم رو کنار پیکسلِ آقا مجید وصل کنم. «سلام دکتر؛ مهمون داریم.»

من به اون پیکسل نگاه کردم و باهاش حرف زدم. «آمم، ناراحت می‌شین اگر به اسم صداتون کنم؟ آخه خانومِ میرزاخانی خیلی یک‌جوریه، و از طرفی یک دکتر هم از قبل داریم. و تازه فکر نمی‌کنم اینطور صدا کردن خیلی هم براتون نامانوس باشه، باید توی استنفورد بهش عادت کرده باشین.» به عکس نگاه کردم و منتظر پاسخ موندم. عکسِ روی پیکسل داشت لبخند می‌زد. «بسیارخب، پس تصویب شد. مریم.»


پرده‌ی چهارم

بازهم زمستون بود. همون زمستونِ پرده‌‌ی قبل. شب بود و برفِ سنگینی اومده بود و من داشتم با دو نفرِ دیگه از دانشکده به سمتِ سلف می‌رفتم و سعی می‌کردم که روی برف‌های دست‌نخورده پا بذارم تا پاهام کم‌تر خیس بشه. کتونی‌هام پارچه‌ای بودن و تا همون موقع هم کاملا خیس شده بودن؛ دیگه نمی‌خواستم پاهام رو هم از دست بدم. صدای افتادنِ چیزی روی برف‌های نرم رو شنیدم. حتی قبل از اینکه به پشتِ کیفم نگاه کنم هم می‌دونستم که چه اتفاقی افتاده. مریم نبود. به دوست‌هام گفتم «شما برید، من میام.»

    + چی شده؟

    - مریم نیست.

    + چی؟

    - یکی از پیکسل‌هام نیست.

    + بیا بریم بابا. توی این تاریکی و برف نمی‌تونی پیداش کنی.

    - نه نه، شما متوجه نیستین. من هفته‌ی بعدی امتحان معادلات دیفرانسیل دارم و به مریم نیاز دارم.

    + چی داری میگی؟

    - گفتم که، شما برید. من هم زود پیداش می‌کنم و میام سلف.

رفتن. باید درک کنید، من آدمِ خرافاتی‌ای نیستم. قضیه کمی پیچیده‌بود. من برای اون امتحان به مریم قول داده بودم و اصلا بجز این‌ها، معلوم نبود که دیگه از کجا می‌تونستم پیکسلِ مریم رو پیدا کنم. بنابراین شروع کردم به گشتن. گوشیم چراغ‌قوه نداشت، بنابراین نورِ صفحه‌اش رو تا آخر زیاد کردم و گوگل‌کروم رو باز کردم. سفیدترین صفحه‌ای بود که به ذهنم رسید. داشتم پیشِ خودم تحلیل می‌کردم. اگر که پیکسل به پشت افتاده‌ باشه، یعنی از سمتِ نقره‌ایش، شانسی برای پیدا کردنش نداشتم. همینطور اگر که پیکسل با زاویه با برف‌ها برخورد کرده باشه، و با کم‌ترین تخریب توی برف‌های نرم فرو رفته باشه، باز هم شانسی برای پیدا کردنش نداشتم. با هر قدم روی برف‌هایِ نیمه‌گِل‌شده، آبِ سرد توی کفش‌هام می‌رفت. دیگه پاهام رو حس نمی‌کردم. توی جوبِ آبی که کنارش حرکت می‌کردم رو نگاهی انداختم و پیکسل رو دیدم. یک پام رو روی لبه‌ی داخلیِ جوب گذاشتم و خم شدم و برش داشتم. «پیدات کردم!». گذاشتمش توی جیبِ کاپشنم. «نگران نباش، دیگه جات امنه.»


پرده‌ی پنجم

نمره‌ی امتحانم رو توی کانالِ تلگرام دیدم. شیش از شیش. غیرممکن بود. از بعد از دوره‌ی ابتدایی هیچ‌وقت توی یک امتحانِ ریاضی‌محور نمره‌ی کامل نگرفته بودم. همیشه یک جای کار رو خراب می‌کردم. حالا من و یک نفرِ دیگه تنها کسانی بودیم که نمره‌ی کامل رو گرفته بودن و تازه من سر جلسه داشتم از تب می‌سوختم. به پیکسل‌های روی کیفم نگاه کردم. «دیدی دکتر؟ دیدی مریم؟ ما تونستیم.»



+ آدم‌هایی با دیدن پیکسل دکتر کلی خزعبلاتِ سیاسی و شبهِ‌روشن‌فکرانه تحویلم دادن، و آدم‌هایی با دیدنِ پیکسلِ مریم کلی خزعبلِ شبهِ‌مذهبی و مثلا ناسیونالیستی به من گفتن. من اون دوتا پیکسل رو در کنارِ هم روی کیفم دارم. من دسته‌بندیِ خودم رو دارم. نه این‌ور، نه اون‌ور.

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

نظرات  (۵۳)

چارلی عزیز!

اون قسمت من به مریم نیاز دارم رو خیلی خوب گفتی.

منم وقتی پیکس ریک رو خریدم این حس رو داشتم که انرژی ریک بهم منتقل میشه و اون بخشی که "قراره دنیا به کتفم نباشه و دنبال رسالت خودم برم" رو تقویت میکنه.وقتی متحویات کیف کوله پشتیم _که تازه شستمش و چقدر رنگش تغیر کرد!_رو نگاه میکنم جز کتاب حافظ و نوار کاست هاتف که خیلی دوسشون دارم و احساس نوستالژیکی بهم دست میده وقتی میبینمشون،پیکسل ریک باید باشه.تا برای سفر اماده شم.وگرنه یه جای کار سوراخه.

6 از 6! (= یا ریونکلاو

پاسخ:
 من عاشق این قسمتِ «چارلی عزیز»ی که اول کامنت‌هاتون می‌نویسین هستم همیشه :) احساس خوندنِ این نامه‌های قدیمی توی یک عمارت اشرافی بهم دست می‌ده :)

نوار کاست دارین؟ چقدر هیجان‌انگیز :) من هم چندتا از این فلاپی‌دیسک‌ها دارم که نیازهای نوستالژیکم رو با نگاه کردن به اون‌ها برطرف می‌کنم D:


چیزی نیست بابا :) معادلات دیفرانسیل اسمش خیلی ترسناکه، اما خیلی آسونه حقیقتا. یک روشه یعنی، باید فقط یک‌سری دستورالعمل رو برای حل معادلات بلد باشین. همین. حالا خودتون میاین و می‌بینید :)

سلام:)

نوشتتون خیلی لذت بخش بود:))

منم خیلی دنبال پیکسل بودم اما انقدر تنوع زیاد بود تا الان هیچکدوم رو نخریدم..چون همش فکر میکنم با خریدن یکی به اون یکی پیکسل بی اعتنایی کردم:|||

پس شما هم در ارزوی هاگوارتزید؟؛))

 

پاسخ:
سلام :)
لطف دارین، خیلی ممنونم :)
شاید هم هنوز به پیکسل مناسب بر نخوردین فقط :-" می‌دونید پیکسل‌ها هم مثل چوب‌دستی‌ها هستن گاهی اوقات. اون‌ها ما رو انتخاب می‌کنن، نه ما اون‌ها رو :))

در آرزو؟ بهشت توی تصورات من مثل هاگوارتز می‌مونه، توی شبِ کریسمس :)

حالا زیاد تعریف از پیکسل نشه اما به نظرم با یه نگاه کوتاه به پیکسلِ روی کوله‌پشتی می‌شه کمی تا قسمتی طرف مقابل رو بشناسی. منظورم قضاوت نیست. منظورم احساسِ ما نسبت به همون فرده.

من یه دونه دارم. هدیه‌ست. پیش نیومده خودم بخرم. یه بار توی نوشت‌افزاری دیدم. قیمت پرسیدم. گفت ۸ تومن. انقدر حرص خوردم که تا همین چند ماه پیش ۲ تومن بودن. با عصبانیتی نامحسوس فقط برگه‌ آچارامو حساب کردم و دیگه به پیکسلا نگاه هم نکردم. :)

دنبال پیکسل سوم نیستین؟ :)

پاسخ:
دقیقا. مثل یک جور ورژنِ عملیِ Bioی تلگرام و اینستاگرام می‌مونه :)

من هم پیکسل دکتر رو‌‌ ۲ هزار تومن خریدم. الان دیگه حتی سمت پیکسل‌ها هم نمی‌رم :/ هم بخاطر قیمت زیادشون، و هم اینکه با داشتن این دوتا رفیق دیگه احساس نیاز نمی‌کنم. اما اگر می‌تونستم یک پیکسل هدیه می‌دادم بهتون :) یه پیکسل با پس‌زمینه‌ی نیلی‌رنگ که روش نوشته «داغان!».‌ D:

دنبالش که نیستم، اما شاید یک روزی یک پیکسلِ سوم هم اضافه شد :) اما اینکه چه تصویری قراره روی اون پیکسل باشه رو نمی‌دونم فعلا. تا ببینیم سرنوشت چیه :-" 

منم دو تا پیکسل دارم

یکی هدیه است با عنوان "با خودت مهربان باش"

یکی دیگه م چهره شهید هادی ه که خودم خریدم

وای که نمیدونی چقدددددر ازین پیکسل آخری انرژی میگیرم...

 

+ چرا عکس کوله تونو نذاشتی؟

 

پاسخ:
حالا که به شهید هادی اشاره کردین من یادم افتاد که مدت‌هاست که می‌خواستم «سلام بر ابراهیم» رو بخونم اما هر دفعه فرصت نمی‌کردم :/

+ آمم، خنده داره راستش، ولی به دلایل امنیتی D: نمی‌خوام یک موقع از روی اون‌ها توی دنیای واقعی شناخته بشم :/

به به چه نوشته ی قشنگی...

پاسخ:
چه کامنتِ پر از لطفی :) 
  • کلمنتاین ‌‌
  • شبیه آنشرلی هستی

    پاسخ:
    خیلی دوست دارم که باشم، اما واقعا نیستم‌ :) آنه خیلی بااحساس‌تر و پر‌انرژی‌تر و خیرخواه‌تر از من بود. من حتی ذوقِ ادبیِ اون رو ندارم، و اون تخیل شگفت‌انگیزش رو. بجز این‌ها من دوستی مثل دیانا نداشته‌م هیچ‌وقت، و اتاقم هم پنجره نداره.

    میدونی؛ تو از معدود بلاگر های واقعی بیان هستی. اکثرا مثل خودم روز نوشت مینویسن و خیلی پشتش هدفی ندارن ولی تو و یه چند نفر دیگه قشنگ معلومه پشت پستتاتون فکر هست.

    ادامه بده برادر چارلی! :))

    پاسخ:
    اولا که خیلی لطف داری، اما اینطوری نگو هری :) من روزانه‌نویسی‌هات رو خیلی‌‌ دوست دارم. از همون اولین باری که وبلاگت رو‌ دیدم این حس رو داشتم و خوشحال بودم که وبلاگ یک پسرِ باهوش و با‌احساس که از قضا هنرمند هم هست و ساز مورد علاقه‌ی من رو می‌نوازه رو پیدا کردم و می‌تونم از روزهاش باخبر باشم. گاهی حتی احساس می‌کنم که خیلی شبیهت هستم؛ بجز اینکه البته من باهوش نیستم و پیانو هم نمی‌تونم بنوازم D: 
    تو هم ادامه بده، هری :) و ببخش اگر کم فرصت می‌کنم که بهت سر بزنم. اما همیشه می‌خونمت، باور کن.
    پاسخ:
    تا این حد یعنی انار دوست دارین که پیکسلش رو چسبوندین رو کیف؟ :))

    + آه، باز هم؟ من بالاخره یک روزی یک پستی می‌نویسم که شما نتونین مشابهش رو از توی وبلاگ یا اینستاگرامتون پیدا کنید :/ ‌‌D:

    ووووی مردم برات که😍😍😍

    منم رو کیفم پیکسل دارم بیت شعرهایی که دوست دارم

    خیلیا تو دانشگاه میگن وایستا و میخوننش و براشون جالبه😁🤭

    پاسخ:
    خدا نکنه :)
    من هم وقتی که فقط پیکسل «دکتر» روی کیفم بود، توی پیاده‌رو یک آقایی زد روی شونه‌م و گفت که دمم گرم و اینکه خیلی با اون پیکسل حال کرده :-"
    حتی توی دانشگاه هم گاهی استادها می‌پرسیدن ازم که اون‌‌ها عکس‌های کیه. با توجه با اینکه ردیف اول می‌نشستم اغلب D:

    منم دو‌ تا پیکسل دارم که خیلی دوستشون دارم. یکی که خودم خریدم یه تلویزیونه تو یه زمینهٔ زرد و روش نوشته «kill your television»

    عکسش این‌جا هست:

     https://www.instagram.com/p/BI-jO4YhN0Z/?utm_source=ig_web_copy_link

     

    یه دونه هم دوستم برام خریده و اون عکس معروف هادی حجازی‌فره تو نقش آقای متوسلیان (سال‌هاست مرددم باید بنویسم شهید یا نه :( ) که گوشی بی‌سیم رو گرفته بالا و سرش پایینه. اینم خیلی حال خوبی داره برام.

    پاسخ:
    شما سطح‌تون بالاست، پیکسل‌های دغدغه‌مندانه می‌خرید :))

    آهان توی فیلم ایستاده در غبار :) راستش من امیدی ندارم واقعا، احساس می‌کنم که دیگه باید بگم شهید متوسلیان. و کمی هم درک هم نمی‌کنم که چرا باید فکر کنیم که ایشون هنوز توی اسارت هستن. مثلا یک نفر‌ مثل امام‌موسی‌صدر خب قضیه‌ش فرق می‌کنه، منطقیه اگر فکر کنیم که هنوز زنده‌ هستن. اما درباره‌ی حاج احمد من چنین چیزی فکر نمی‌کنم.
  • Hurricane Is a little kid
  • به عنوان کسی که پیکسل تایلر دردن و نقل قول از خواجه عبدالله انصاری و نه و سه چهارم رو کنار هم روی کیفش داره: آره بابا، دسته‌بندی خودت رو داشته باش! زندگی عجیب‌تر از این حرف‌هاست که بشه تقسیمات ارسطویی ساخت.

    پاسخ:
    با این پیکسل‌هایی که شما دارین اصلا تقسیمات ارسطویی رو به خاک و خون کشیدین D: شما رو الگو قرار میدم از این به بعد :))

    من می‌ترسم پیکسل بزنم رو کوله پشتی‌م، چون دو تا پیکسل خیلی خوشگل داشتم که توی مدره، یا تو راه مدرسه گم شدن. با این که من هر زنگ چکشون می‌کردم و تو راه هم گوشامو تیز می‌کردم برای صدای افتادنشون. اما خب گم شدن دیگه. تا آخر سال فقط یه دونه پیکسل رو کیفم بود اونم یه فیل بود که داشت کتاب می‌خوند.

    خیلی دوست دارم پیکسل شخص بزنم رو کیفم، اما هنوز نتونستم اون شخص رو پیدا کنم. هعی، کار سختیه. نمی‌دونم چند سال دیگه باید صبر کنم. 

    یه دونه مریم و دکتر باید پیدا کنیم بریم باهم دیگه کنکور بدیم. حالا سه سال مونده، ولی بازم. 

    پاسخ:
    بابت از دست رفتگان‌تون متاسفم :) اما خب این ریسکیه که ما موقع نصب پیکسل‌ها می‌پذیریم. حتی دوستان واقعیمون هم توی زندگی از ما جدا میشن گاهی، چه تضمینیه که پیکسل‌ها تا ابد کنار ما بمونن؟ :)

    اون شخص رو پیدا می‌کنید بالاخره :) یا شاید هم اون شما رو پیدا کنه. اون بالاتر هم گفتم، پیکسل‌ها هستن که ما رو انتخاب می‌کنن گاهی‌:-"

    دکتر و مریم به آدم کمک می‌کنن البته، اما معجزه نمی‌کنن. خود ما نهایتا باید تلاش بکنیم. حالا که کلی وقت‌ دارین. نگرانش نباشین فعلا :)

    چه خوب نوشته بودی! :)

    منم به پیکسل خیلی علاقه دارم و خیلی هم وسواس دارم که کدومو به کیفم بزنم. مثلا برداشتم پیکسل من آبانی‌ام رو خریدم ولی به نظرم احمقانه میاد بزنمش به کیفم! یا پیکسل دانشگاهمو. بعد به طور کلی خیلی علاقه‌ای هم ندارم عکس اشخاص رو بزنم. همین‌طور چیزی که نشون‌دهنده‌ی عقیده باشه. (به جز گاهی وقتا که مناسبتی چیزی می‌زنم.) بنابراین از لحاظ تنوع پیکسلام به این محدود میشن که یکی‌شون خوش‌نویسیه و یکی دو تا دیگه نوشته‌ی انگلیسی دارن! :))

    اون سکوی نه و سه چهارم رو که گفتی، یاد این افتادم یه بار با دوستم داشتیم یه سری پیکسل می‌دیدیم یه خوبش رو پیدا کردیم (یه گربه بود بالا سرش نوشته بود Not Today :دی) و فقط یه دونه ازش بود و اون خریدش و منم دیگه جایی ندیدم :(  [اوه، پیداش کردم. تو این عکس هستش.]

    منم برم عکس بگیرم اصلا :))

    پاسخ:
    چه خوب خوندین :)

    راستش من هم یک مدت می‌خواستم پیکسل «من بهمنی‌ام» رو بخرم، بعد فکر کردم خب، که چی مثلا؟ بهمنی‌ام دیگه :| هرکس مال یک ماهیه خب، داد و قال نداره که D:

    همین شرکت «قلعه‌ی شنی» احتمالا یک سایت داره و بتونید از اونجا بخرید پیکسل اون گربه‌ رو ها!‌‌‌‌‌‌‌‌ هرچند نمی‌دونم که چقدر به صرفه خواهد بود، چون ممکنه پول پست بگیرن یکهو :/ تازه اون پیکسل ترویج تنبلی می‌کنه اصلا D: شاید بهتره حتی که گیرتون نیومده :))
  • احمدرضا ‌‌
  • اومدم رسیدم به پاراگراف آخر دلم شکست اصلا. هرچی می‌خواستم بگم یادم رفت. واقعا چرا سعی می‌کنیم به هر کس یه "پیکسل" بچسبونیم؟ هر شخصیتی، کاراکتری که می‌بینیم رو میخوایم به یه نحو بچسبونیم به یه باند سیاسی یا جریان اجتماعی. فوری دست تفنگ می‌شیم و برچسب حکومتی، ارزشی، ضدانقلاب، اصلاح‌طلب، کافر، متدین و ... می‌زنیم به ملت. ما برای هایزنبرگ و هابر و حتی اوپنهایمر احترام قائلم چون دانشمند بودن و بشریت رو جلو بردن بعد نوبت به دانشمندای مظلوم خودمون که میشه؛ غافل از اینکه تو سخت‌ترین شرایط و تحت بیشترین فشارها به چه دستاوردایی رسیدن؛ سریع سعی می‌کنیم کنار بزنیمشون.

    یا از یه طرف دیگه اسطوره‌هایی مثل مریم رو متهم می‌کنیم به ضدایرانی بودن، کارکردن برای غربی‌ها و هزار تا چیز دیگه. خب انتظار داشتین بیاد ایران چیکار کنه واقعا؟ وقتی المپیاد ریاضیا دارن میرن برق و مکانیک بخونن بیاد به کی درس بده؟ یهو وسط درمان سرطان ول کنه بیاد؟ خب اگه میومد مث شهریاری برچسب حکومتی بودن بهش نمیزدیم؟

    پاسخ:
    حالا آروم باش بابا :)‌‌‌‌‌‌‌‌ بیا بشین اینجا بذار برات آب‌قند بیارم :)

    تازه من اصلا متوجه نمی‌شم چرا «حکومتی بودن» رو یک چیزِ بد فرض می‌کنن بقیه :/ همه به حکومت خودشون خدمت می‌کنن خب. انگار مثلا فیلم فهرست شیندلرِ اسپیلبرگ حکومتی نیست :/‌‌‌ یا مثلا تمام اون آدم‌های توی پروژه‌ی منهتن آدم‌های حکومتی نبودن. مشکلش‌ چیه که آدم برای کشور‌ خودش کاری انجام بده یا فیلمی بسازه؟ انگار مثلا آدم‌های غیرحکومتی چقدر آباد کردن کشور رو خودشون. اصلا اون آب‌قند رو بده من ببینم. D:

    می دونی!!مهم ترین بخش از نوشته هات که آدم رو جذب میکنه و باعث میشه تا آخر متن های طولانی ت رو یه نفس بخونم اینه که واقعا خودتی! بدون هیچ بحث مزخرف و اضافه ای دقیقا اون چیزی که تو دلت هست رو میگی...باریکلا

     

    تو اصلا به نویسنده شدن فکر کردی؟

    پاسخ:
    لطف دارین شما :) 

    تصور می‌کنم که همه‌ی بلاگرها دوست دارن که نویسنده بشن :)) اما واقعا نویسندگی کار من نیست. خودتون که دیدین، من خیلی معمولی می‌نویسم و خیلی کم از آرایه‌ها و ظرافت‌های ادبی استفاده می‌کنم موقع نوشتن. حتی توی فضاسازی و روایت هم اصلا خوب نیستم. یک کتابِ خوب به این‌ها نیاز داره. اما دوستان دیگه‌ای توی بیان هستن که کاملا این استعدادها رو دارن و آدم از خوندشون لذت می‌بره :) 
  • هلن پراسپرو
  • نمی دونم شما چطور میتونی دو تا پیکسل بزنی. من روی کیف گرامی زبون بستم، پنج تا پیکسل زدم از اون پیکسل گنده های باژ :|

    البته دوستشون دارم و به منم ربطی نداره بقیه وقتی میبیننش تو دلشون به قول یک دوست بهم میگن دهکده ای :)

    پاسخ:
    اون کیف گرامی رو آبکش کردین که :)) 
    دهکده‌ای :) چه صفت قشنگی! من جای شما بودم خوشحال می‌‌شدم از اینکه چنین چیزی رو بهم بگن :) حتی اگر بگن دهاتی مثلا. انگار شهری بودن چه تحفه‌ایه حالا :/
    پاسخ:
    باید یادم می‌بود این رو :)) برای فصل چهارم نمی‌خواین از این هدرها درست کنید؟ :-" به اون هدر ساده‌تون عادت نداریم ما آخه D:

    چه با مناسبت! دیروز برنده‌های جایزه‌ی breakthrough سال ۲۰۲۰ اعلام شد و جایزه‌ی ریاضی‌ش رو دادن به الکس اِسکین به‌خاطر یه کار مشترک با مریم میرزاخانی توی سال ۲۰۱۳. اگه بود، اون هم یه پای جایزه بود. هعی...

    پاسخ:
    باز شما با خبرهای جدید اومدین آقا امید :) من از موقعی که وفا جایزه‌ی breakthrough رو گرفت دیگه پیگیر این جایزه نبودم :-"  همیشه دلم میخواد سخنرانی‌ها و حواشی این مراسم‌ها رو ببینم. یا مراسم اهدای نوبل رو مثلا، یا حتی آبل، و مدال فیلدز. اما نمیدونم از کجا باید این‌ها رو ببینم :/‌ خیلی مسخره‌ست که اسکار و گلدن‌گلوب و این‌ها این همه پوشش تصویری دارن اما جوایز علمی ندارن :/ فردای مراسم اسکار میشه کل مراسم رو از توی سایت‌ها دانلود کرد اصلا!

    کاش بود :)

    اساتید به تغییر جامدادی من واکنش میدن همیشه =))

    پاسخ:
    چه اساتید تیزبینی‌‌ o_O

    منم دوتا پیکسل دارم. وقتی چهارتومن بودن خریدم:| نمی دونستم دوبرابر شده قیمتش.

    یکیش یه دوربین عکاسی سیاه سفیده که داخل لنزش یه شب کوهستانی با دریاچه هست.

    اونیکیم اسم گروه موسیقی که دنبالش می کنم. خیلی اتفاقی تو یه گلدون فروشی پیداش کردم:)

    جالبه که با یه پیکسل می تونن اینهمه نتیجه گیری بکنن:|

    پاسخ:
    پیکسل مثل کف دست می‌مونه اصلا، میشه سرنوشت صاحبش رو از روش خوند حتی D:

    منم واقعا امیدوارم شهید شده باشن. هم ایشون هم امام موسی صدر. و الا این همه سال اسارت... اونم دست اسرائیل...

    پاسخ:
    من هم امیدوارم :)

    بذارین حالا یه مدت بگذره ببینیم این فصل حول چه محوری می‌چرخه، بعد.

    انار یه کلیدواژه بود که اون موقع ماها رو یاد پست یکی از دوستان می‌نداخت... نوستالژیه یه جورایی. و اینم بگم که انار من چند ماه پیش که تهران بودم گم شد. نمی‌دونستم کجا گم شده که برگردم بگردم. جاش یه جاکلیدی جغد گرفتم و اسمشو به یاد پیکسلم گذاشتم انار ثانی

    http://s5.picofile.com/file/8369709718/98_05_24_53_.jpg

    پاسخ:
    انار ثانی :)) من عاشق فلسفه‌ی اسمش شدم D: امیدوارم که کار به «انار ثالث» نکشه دیگه D:

    می‌شه من یه لبخند تکی این‌جا بذارم همین طوری الکی؟ تو نظر قبلی نمی‌شد لبخند گذاشت و الان می‌خوام اگه کسی نظرات رو از بالا می‌خونه، آخرین نظری که از من می‌خونه لبخند باشه. فلذا :)

    پاسخ:
    البته که همیشه می‌تونید توی کامنت‌های چارلی‌ یک لبخند بذارید، حتی همین‌طوری الکی :)
    اما خب تا جایی که می‌دونم شما خیلی اهل کارهای الکی نیستین D: بنابراین حق بدین که مشکوک بشیم بهتون :))

    نه خب من خیلی تو چشمم =)) بعد تغییر جامدادیام کلا تغییر حالمو نشون میده 

    پاسخ:
    خب پس امیدوارم همیشه جامدادی‌هاتون رنگارنگ و شاد باشن :)

    مسئله ی من همون جمله ایه که خودتونم گفتید " آدم میتونست  علاقه مندی ها و حتی افکار... حرفی بزنه"  با خودم میگم دلیلی نداره بقیه بدونن من به چه چیزی علاقه دارم. من به هری پاتر علاقه دارم و پیکسلشو بزنم به کیفم که چی بشه؟ :| و خب از نظر دیگرانم فکر نمیکنم چندان قابل درک باشه، همین طور که من یه فرفره ی چوبی خریدم که از یه بند انگشتمم کوچیک تره و دوستش دارم ولی بقیه بچگانه به نظرشون میرسه. ایه جورایی عادت کردم چیزهایی که دوست دارم رو یواشکی دوست داشته باشم. هر چی هم که به خودم بگم  " یه صفحه ی سفید ارزش قاب شدن به دیوار زده شدن نداره" بازم بی فایده است. البته الان که دارم اینا رو مینویسم خیلی خیلی نسبت به قبل بهتر شدم،  ولی هنوز همون فکر رو دارم.

    پاسخ:
    خب، دقیقا موضوع همینه دیگه. خیلی از ماها می‌ترسیم و چیزهای مورد علاقه‌مون رو یواشکی دوست داریم. پیکسل‌ها دست کم این فرصت رو به ما میدن تا علایق‌مون رو به طور علنی آشکار کنیم و اون ترس رو کنار بذاریم. بنابراین موضوع چندان بقیه نیستن، موضوع خودمونیم :)

    اما‌ ما چه بخوایم و چه نخوایم یک پرونده توی ذهن دیگران داریم. می‌تونیم اجازه بدیم که اون‌ها خودشون به مرور ما رو بشناسن و صفحات پرونده‌ی ما رو پر کنن‌ (و احتمال خیلی زیادی وجود داره که اشتباه کنن!) و یا می‌تونیم که خودمون اون پرونده رو پر کنیم، با بیان کردن افکارمون و علایق‌مون‌. پیکسل‌ها بخشی از این وظیفه رو می‌تونن انجام بدن. یه بخش خیلی کوچیک اما :)

    لطف داری ممنون :)

    نه بابا هوش کجا بود، مطمئن باش خودت باهوش تر منی :)))

    پیانو هم امیدوارم یه روزی بتونی پیانو رو شروع کنی؛ البته اگه یکم قیمت پیانوها پایین بیاد :| من شیش سال پیش خریدم الان قیمتش ده برابر شده :|

     

    نه بابا چیو ببخشم، از یه دانشجوی باهوش فیزیک که انتظار نمیره که هر روز وبلاگا رو چک کنه :)

    همین که میخونی منو خیلی خوشحالم. اولا که اومده بودم بیان و وبلاگتو میخوندم با خودم میگفتم ممکنه یه روزی چارلی هم وبلاگ منو بخونه؟ و حالا میخونه D:

    موفق باشی فیزیک دان آینده :)

    پاسخ:
    تازه می‌دونی، من از این گرند پیانو‌ها دوست دارم‌. این پیانوهای آکوستیک که شونصد کیلوگرم وزنشه :/ حتی قبل از گرونی‌ها هم قیمت اون‌ها ترسناک بود، الان فکر کنم ماشین بابام رو هم بفروشم نتونم بخرمش D:

    تازه چارلی افتخار می‌کنه که وبلاگ هری رو می‌خونه :) تو هم موفق باشی خیلی!

    دقیقا!چه مفهوم تامل برانگیزی!ربط دادن چوب دستی ها به پیکسلها مثل ربط دادن زندگی مجازی به زندگی واقعی میمونه!(حتما تو انتخاب پیکسل این حرفتون یادم میمونه)^_^

    چه بهشت زیبایی ساختید!اگه به بهشت برسیم....اگه ولدمورت بذاره!

    مشتاقانه منتظر بقیه نوشته هاتونم!:))

    پاسخ:
    کاش یک نفر مثل الیواندر هم بود تو مغازه‌ها، که بدونه چه پیکسلی برامون مناسبه و بهمون پیشنهادش کنه :)

    البته که به بهشت می‌رسیم :) ما محفل ققنوس رو داریم و وفاداریِ هاگوارتز رو و سلاحی داریم که ولدمورت ازش بی‌بهره‌ست. همونی که جونِ هری رو وقتی که نوزاد بود نجات داد. عشق.

    من هم مشتاقانه منتظر نظراتتون هستم :)

    :)

     

    باید تو صفحه اول بیان بنویسن «هر آن‌چه در وبلاگ‌هایتان می‌نویسید ممکن است روزی علیه خودتان استفاده شود» :)

    پاسخ:
    نه، دیگه واقعا شکی نیست که مشکوک می‌زنید شما :))

    بیشتر به نظرم شبیه گیلبرت بلایت هستین تا آنه تازه شبیه نیوت اسکمندر هم هستین تو ذهنم D: 

    پیرو کامنت کلمنتاین 

     

    من یه پیکسل دانشجوی معماری خریدم گذاشتم ته ته کشوم کنار فرفرم چون ازش خجالت میکشم :))

     

    +حواسمون هست کم مینویسید ها البته عوض شما من روزی یه پست میذارم D: 

    تازه قرار بود راجع به معادلات دریک فرمی پاسکال یا یه همچین چیزی هم بنویسید 

    پاسخ:
    گیلبرت و نیوت؟ اعتماد به نفسم بالا رفت اصلا :) 

    اتفاقا من چندباره که وقتی جاهای مختلف پیکسل «معمار آینده» رو می‌بینم یاد شما می‌افتم :) ایشالا یه روزی عکس خودتون رو پیکسل کنن اصلا :-"

    + خیلی هم کار خوبی می‌کنید :) من هربار مشتاقم که ماجراهاتون با ح رو بخونم :)
    پاسکال نداشت‌ها D: پارادوکس فرمی بود، و معادله‌ی دریک. نظرم عوض شد بعدش ولی. دیدم چیزهایی که میخوام بنویسم رو توی ویکی‌پدیا هم نوشته حتی.

    حرفتون کاملا درسته!:)))

    :)پس زود زود بنویسید!^_^

     

    پاسخ:
    چشم :) تلاشم رو می‌کنم :)

    تچکر :)

    پاسخ:
    :))

    آخیش...

    پاسخ:
    آخیش، ستاره‌ی چارلی هم خاموش شد. نه؟ D:
  • میم ح میم دال
  • واو! چقدر باحال. مجابم کردی یکی از این چیزای گرد بامزه برای خودم بگیرم.

    +تازه رسیده ام. صابخونه اجازه هست؟(زیرزیرکی نگاهی به عناوین آرشیوها می اندازد)

    پاسخ:
    من مسئولیت قیمت‌ الان‌شون رو به عهده نمی‌گیرم ولی ها :))

    + رسیدن‌تون بخیر؛ خوش اومدین :) هرچند آرشیو ارزشمندی ندارم‌ من :-"

    منم یه پیکسل شهید احمدی روشن دارم که روشن صداش میکنم:))

    خواستم پز داده باشم'-'

    یکی از دوستام روی وسایلش که میخواست اسمشو بنویسه می نوشت مهندس ضحا! خیلی رک و بی شک:) آینده و حالا شاید و اینا تو کارش نبود کلن:دی

    پاسخ:
    من پیکسل آقا مصطفی رو به یکی هدیه دادم :)

    چه عزمِ راسخی D: حالا ان‌شاءالله که واقعا بشن مهندس ضحا :))

    اتفاقا منم از یکی هدیه گرفتمش:)))) 

    پاسخ:
    خب پس مواظبش باشین :)

    چارلی، می‌دونی، یاد این افتادم توی جشن ورودی دانشگاه به همه پیکسل آرم دانشگاه دادند و من کل مدت داشتم فک می‌کردم واقعا کی میاد آرم دانشگاه رو بزنه به کیفش.

    و یه بار بعد از سیزده ساعت توی قطار اتوبوسی نشستن که هر لحظه‌اش آرزو می‌کردم کاش بمیرم، موقعی که می‌خواستم از قطار پیاده شم، دیدم پسر جلویی‌م پیکسل دانشگاه ما رو داره روی کیفش، و خیلی حس خوبی بهم دست داد. انگار یه طوری که تنها نیستم. بعدش نظرم یکم متعادل‌تر شد. 

    و یه بار دیگه بود که دبیرستان بودم و یه دختره اومد بهم با کلی ذوق گفت که آیا منم فن Imagine Dragons هستم، و من کاملا وحشت‌زده شده بودم و سریع گفتم آره، و همین طوری در سکوت خیره شدیم. واقعا احمقانه بود :))

    می‌دونی، صرفا برچسب زدنه و به خاطر همین ازش زیاد خوشم نمیاد. ولی خیلی خیلی با این موافقم که پیکسل‌ها باید انتخابت کنند.

    پاسخ:
     آخرین باری که زیر پست برام کامنت گذاشتی رو یادم نمیاد D:

    اما سارا، اگر من جای تو بودم اون پیکسلِ آرم دانشگاه رو می‌زدم به کیفم. احساس خوبیه که آدم عضوی از یک مجموعه بدونه خودش رو.
    می‌دونی، یک چیزی هست که من درباره‌ی آمریکایی‌ها خیلی دوست دارم. اون‌ها بی‌نهایت به نمادها و شعارها اهمیت می‌دن. حتما گستره‌ی وسیع استفاده از طرح پرچم آمریکا رو از توی فیلم‌هاشون دیدی. گاهی تا مایوی طرف پرچم آمریکائه حتی :))‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ یا مثلا ایالت‌ها اونجا هرکدوم یک پرچم دارن برای خودشون، می‌دونستی؟ و این فقط هم یک چیز فرمالیته نیست، می‌تونی تعصب مردم رو روی اون پرچم‌ها ببینی. اون رو توی سطح شهر آویزون می‌کنن و حتی روی ماشین‌هاشون می‌زنن. یا حتی توی مدارس و دانشگاه‌ها لوگو خیلی چیز مهمیه. حتما توی فیلم‌ها دیدی مثلا بچه‌های هاروارد رو. هاروارد برای خودش یک فرهنگ داره. اونجا فروشگاه‌هایی هست که تی‌شرت با لوگوی هاروارد می‌فروشن، ماگ با لوگوی هاروارد می‌فروشن و خیلی چیزهای دیگه. آدم‌های هاروارد واقعا اهمیت می‌دن به لوگوشون. و این بخاطر این موضوع نیست که هاروارد دانشگاه خیلی خوبیه، حتی توی دانشگاه‌های گم‌نام‌ و کوچیک آمریکا هم هست چنین مواردی. یا توی مدارس و کالج‌ها حتی. فیلم «انجمن شاعران مرده» رو دیدی احتمالا ( اگر بفهمم که ندیدی با یک طلسم نابخشودنی طلسمت می‌کنم D: ) اونجا یک مدرسه‌ی قدیمی هست که برای خودش سرود و شعار داره، آداب و رسوم داره، و یک لوگو داره. خیلی از مدارس اون‌ شکلی‌ هستن درواقع. یک چیزی شبیه هاگوارتز‌‌ :-" هرچند هاگوارتز اروپاییه.
    مثلا دانشگاه ما خب واقعا در مقایسه با شما تعریفی نداره، اما اگر‌ اول سال پیکسلِ لوگوی دانشگاهمون رو بهم می‌دادن، من حتما می‌زدمش روی کیفم.‌ عضوی از‌ یک مجموعه، یا گروه، یا جامعه بودن احساس خیلی خوبی داره برام، حتی اگر اون مجموعه عالی نباشه، حتی اگر دانشگاهم توی لیست برترین دانشگاه‌های جهان نباشه. و دقیقا اون حسی که موقع دیدن اون پسر داشتی هدف نماد سازی و ترویج لوگوی یک مجموعه‌ست. لوگو یک چیز مشترکه که می‌تونه آدم‌های یک مجموعه رو نزدیک کنه بهم :)

    بلابرده

    آخیش، دوباره یه قلم هنرمند حرفی که خیلی وقته قلبم رو می‌سوزونه  رو نوشت.

    پاسخ:
    من هنوز اون پیکسل‌هاتون که اون‌بار توی اون‌ عکس بهم نشون دادین رو یادمه. من بیشتر از همه عاشق یکی‌شون شدم، اونی که روی کتاب آسیا در برابر غرب بود :)
  • میم ح میم دال
  • علف باید به دهن بزی شیرین بیاد. شیرینه خیالت راحت :) (ضرب المثل بهتری نیست که توش بز نداشته باشه و منظورو برسونه :/)

    پاسخ:
    خب پس خدا رو شکر :)

    + بعد از اینکه این کامنت رو خوندم من هم خیلی گشتم تا بلکه یک ضرب‌المثل مترادف پیدا کنم، اما انگار هیچ‌چیزی بهتر از همین بزی نبود‌ D:

    سلام چارلی☺

    راستش من پیکسل مورد علاقم یه گیتار خیلی کوچولوعه که روی جامدادیمه

    و یه پالت ! که هنوز جایی برای نصبش پیدا نکردم...

    +آفرین بابت نمره ای که گرفتی😁و خب فکر کنم بعد از پیدا کردن پیکسل مریم یه آخیش حسابی از ته دلت گفتی ؟ از بابت اینکه پیداش کردی 

    +اشتباهی دستم رفت روی بصورت خصوصی ارسال شود:///

    پاسخ:
    سلام :)
    روی کیف دوست ندارین که نصبش کنین؟ یا حتی به قول یک دوست لازم نیست که یه پیکسل رو به جایی وصل کنید حتما. می‌تونید بذارینش روی میز‌تون.

    + ممنونم‌ :)) البته که یه «آخیش» حسابی گفتم. بالاخره پیدا کردنش توی یک شبِ تاریکِ برفی کار کمی نبود :)

    + اشکالی نداره که :)
  • کلمنتاین ‌‌
  • ولی توی پستات نان استاپ حرف میزنی عوضش :)) عین آنه :))

    پاسخ:
    ممنونم که مثل متیو صبورانه گوش می‌کنید :))

    منم خیلی پیکسل دوست دارم

    یکی هم زدم روی کیفم نوشته روشو هر کی میبینه یه لبخند کجکی میزنه میگه عشقت گرفته؟

    منم میگم:آری...او...هدیه اش داده

    (چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی)

    حالا خودم گرفتم واسه خودم :)

    ولی یکی از فانتزیام اینه که یه کوله جهانگردی پر از پیکسل داشته باشم.

     

    +حست رو درک میکنم کاملا :)

    یه چیزایی رو فقط آدم خودش میفهمه

    پاسخ:
    یک پیکسل از هر جایی که بهش سفر‌ می‌کنین نه؟ باید خیلی جالب باشه :)

    حالا خودمونیم، راستش رو بگین. عشقتون براتون گرفته؟ D:

    :))))))) ای بابا واسه جلوی ماشین انگار دعای چشم زخمی چیزی بگیرید،مگه حتما یکی باید بگیره برات؟

    از دست توووو :))))

    پاسخ:
    نرنید چارلی رو حالا، شوخی کرد :))

    آخه وقتی این‌جا کامنت می‌ذارم حس اقلیت بودن و پرت بودن بهم دست می‌ده :)) ولی خودم یادم میاد، اون موقع بود که راجع به دوستت که بالای شهر و کافه رو ترجیح می‌ده :)) و من از دوستت خوشم میومد :)) مثلا همین‌جا خب خودت می‌دونی که من واقعا اوکی نیستم با چیزای مذهبی و سیاسی و شهدا و اینا. هیچ‌وقت نمیام بی‌احترامی کنم، ولی نمی‌تونم بفهمم چرا انقدرررر به جنگ پرداخته می‌شه. ولی خب، می‌دونم که چیزی که من نمی‌فهمم، لزوما غلط نیست.

     

    می‌دونی، شاید به خاطر این باشه که اولا، آمریکاییا واقعا مغرورن به کشورشون، من شخصا مغرور نیستم به کشورم. من کل عشقی که در وجودم به جایی حس می‌کنم، اینه که تمایل عمیقی دارم که نروژ زندگی کنم. و دوما، حالا خودت میای دانشگاه ما و می‌بینی که واقعا اونقدرا شاخ نیست. استادای پرت و واحدبندی‌های مسخره و اینا خیلی هست، ولی خب، بقیه که ندیدند، نمی‌دونند و حس می‌کنم یه جور جنبه شوآف داره. 

    ضمن این که با هر کی دیدم این رو مطرح کردم که چقدر کار مسخره‌ایه، در نتیجه دیگه واقعا پل‌های پشت سرم خراب شده :))

    پاسخ:
    درکت می‌کنم، اما اصلا توجیه قابل قبولی نیست D: می‌دونی که من به ندرت درباره‌ی چنین مفاهیمی می‌نویسم. از اون پست تا حالا کلی پست دیگه نوشتم که توش چنین چیزهایی نبوده :-" ضمن اینکه من هم از سیاست اصلا خوشم نمیاد، ولی حساب اون دوتای دیگه جداست :) این‌ها رو توی یک دسته‌بندی قرار نده :-"
    جالبیش اینه که من هم موقع حرف زدن از چنین چیزهایی احساس اقلیت می‌کنم :/ یادته که اون پست «دست‌ها» چی شد.

    همین‌ دقیقا، من نمی‌خواستم صحبت رو به این سمت بکشونم البته :-" ولی غرور آمریکایی‌ها بخاطر وضعیت فعلی کشورشون نیست. حتی اون اوایل هم که آمریکا واقعا کشور خاصی نبود و کلی مشکلات سیاسی و مالی داشت باز هم چنین غروری وجود داشت؛ بازهم اون‌ها «امریکن دریم» داشتن. این غرور آمریکا رو چیزی کرد که الان هست. و این غرور چیزیه که کشور ما بهش نیاز داره، ولی همه ازش دریغ می‌کنیم.

    می‌دونم بابا :) برادر من توی شریف بوده و من کاملا آگاهم که حتی شریف هم چقدر می‌تونه ایراد داشته باشه D: اما گفتم که این موضوع «تعلق داشتن» به یه مجموعه یک چیز دلیه و مهم نیست واقعا که چقدر اون مجموعه خوبه یا بده :)

    + حالا بیخیال این‌ها رو، فصل دوم  F world توی نوامبر پخش میشه. می‌دونستی؟ :)

    ببین، تازه من دقت کردم که تو نه تنها به ندرت راجع به این چیزا می‌نویسی (که بهت گفته بودم به نظرم اصلاااا توجه نکن اگه کل دنیا هم خوششون نیاد، تو راجع به چیزی که دوس داری بنویس) که کلا به ندرت می‌نویسی :)) جدی یه طوری گفتی از اول تابستون دیگه می‌نویسی که من فک کردم دیگه هر روز یه پست حداقل می‌نویسی. نه، احتمالا توی یه دسته نیستند ولی دوست ندارم کلا راجع بهشون حرف بزنم، مخصوصا این که سخته حسم رو بیان کنم. و واقعا می‌فهمم که چقدر سخت باید باشه که راجع به اینا حرف بزنی.

    می‌دونی، زیاد به خاطر وضعیت کشور نیست، کلا وطن پرستی و اینا به نظرم عجیبه.

    ولی شریف جدا خیلی بهتر از تهرانه به نظرم. حالا من فقط چیزای سطحی رو دیدم، ولی خب، کلا به نظرم خیلی مرتب‌تره.

    می‌دونی، این Google Discover خیلی خوبه، خبرهای واقعا مفیدی رو می‌رسونه. در نتیجه، آره، دیشب فهمیدم و خیلی هم خوشحال شدم. ضمن این که نمی‌دونم در نهایت تصمیم گرفتی ببینی یا نه، ولی فیلم‌برداری Sex Education (فصل دومش) تموم شده *-*

    و در نهایت تصمیم گرفتم بین هر دو فصل دکتر هو یه مینی‌سریال دیگه ببینم. نمی‌تونم این طوری دووم بیارم.

    پاسخ:
    یادمه که این رو بهم گفتی :) و من بی‌نهایت ازت ممنونم بخاطر اون کامنت. توی اون روزها برام خیلی اطمینان‌بخش بود :) [ اما جدی من هنوز وقتی به اون کامنتت فکر می‌کنم نیشم باز میشه :)) می‌دونی اون موقع همه خیلی با لطافت و مهربونی باهام برخورد کردن و دلداریم دادن؛ اما کامنت تو خیلی قاطعانه و صریح اینطوری شروع شد: «این واقعا دلیل مسخره‌ایه برای ننوشتن.» :))) ]
    دارم تمام تلاشم رو می‌کنم که عمل کنم بهش. من همیشه تو رو از این نظر تحسین می‌کردم، که بی‌پروا خودتی و حرف‌های خودت رو می‌زنی. مثل جولیک، و هولدن.

    آمم راستش من توی تابستون مدتی به سندرم‌ رایجِ «نرفتن دست به سمت کیبورد» مواجه شدم، همونی که تو هم اواخر بهار و اوایل تابستون بهش مبتلا شدی فکر می‌کنم ‌:-" که من برات یک کامنت گذاشتم «ما fairytale بیشتری می‌خوایم.». اما حتی بدون اون‌ چندان هم کم‌کاری نکردم انصافا :)) پست‌های طویلی نوشتم توی تابستون واقعا، و تازه انتظار نابجایی داشتی خب D: من قبل از اون هم هیچوقت اینطوری نبودم که هر روز‌ پست بنویسم‌ (بجز دو ماه اولِ وبلاگ‌نویسیم احتمالا) :-" 

    و یک موضوعی که هست اینه که نوشتن پست‌های وبلاگ برای من پروسه‌ی دردناکیه تقریبا D: خیلی‌ها با نوشتن توی وبلاگ، خودشون رو خالی می‌کنن. یعنی میان حرف‌هاشون رو تایپ می‌کنن و دکمه‌ی «انتشار» رو می‌زنن و می‌رن. من اینطوری نیستم، وسواس دارم. من بار‌ها هم در حین نوشتن، و هم بعد از نوشتن متنم رو می‌خونم تا مطمئن بشم که یک سیر درست و منطقی داره، یا غلط املایی نداره، یا جمله‌هام کژتابی ندارن و نیم‌فاصله‌ها رو کاملا رعایت کردم. مثلا گاهی که حس می‌کنم یک جمله زیادی طولانی شده و شاید مفهوم نباشه، میام و به جملات کوچک‌تری می‌شکنمش. یا متنم رو می‌خونم و حواسم هست که جایی اشتباها حرفی نزنم که دل کسی‌‌ بشکنه یا اشتباه فکر بکنه. حتی مواظب هستم که شکل ظاهری و پاراگراف‌بندیِ سطرهای نوشته‌م آراسته و قشنگ باشه.‌ یا اگر بخوام تصویری توی پستم بذارم کلی دنبال تصویر مناسب با کیفیت خوب می‌گردم. من به تمام این‌ها توجه می‌کنم و در نتیجه نوشتن یک پست، مثل همین پست، تا دو ساعتِ تمام زمان می‌بره گاهی از من D: یعنی هر پست  یک پروژه‌‌ست عملا برای من :)) و بجز این‌ها کامنت‌ها هم هست. من برای کامنت‌ها ارزش خیلی زیادی قائلم و خودم رو ملزم می‌دونم که باحوصله و فکرشده جوابشون رو بدم. دست کم یک ساعت دیگه هم این کار زمان می‌بره همیشه. حالا شاید بهم حق بدی که چرا کم می‌نویسم :))

    چرا گوگل‌کرومِ گوشی من نداره گوگل‌دیسکاور رو؟ :/ یا شاید هم همونیه که توی صفحه‌ی اصلی مرورگر یک سری مقاله پیشنهاد میده به آدم؟
    با توجه به توصیه‌ت تصمیم گرفتم که نبینم اون سریال رو. ولی خب، خوشحالم برات :))

    این یک جور تلاش طاقت‌فرسا برای نظم دادن نیست؟ مگه قرار نشد سریال‌ها رو هروقت که دوست‌داری و حسش رو داشتی ببینی، و خودت رو مقید نکنی به دیدنشون؟ :-" قرار بود «اصیل» باشی :))
    با تمام این‌ها من هم‌چنان Carnival Row رو شدیدا توصیه می‌کنم‌ در اسرع وقت ببینی :-" آخه اون سریال پر از fairy بود، و من یاد وبلاگ تو می‌افتادم همه‌ش :))

    آخه کیفم اونجور نیست که بشه بهش پیکسل وصل کرد یه خاکستری زمخته

    و کلا احساس میکنم نمای پیکسل های ظریف روش خیلی تضاده و این ازون تضاد هاییه که قشنگ نمیشه !!! البته خب تا بحال امتحانش نکردم و باید یه

    بار امتحان کنم پیکسل رو روش...🤔

    ++تا بحال به این فکر نکرده بودم که پیکسل روبذارم روی میزم یا کلا به جایی وصلش نکنم! ایده جالبی بود😉

    پاسخ:
    یک‌بار امتحانش کنید پس حتما :) دست کم به عنوان یک دانشجوی فیزیک این اطمینان رو بهتون می‌دم که احساس چیزی نیست که بشه بهش اتکا کرد، گاهی گول می‌زنه ما رو :))

    ++ کلی کار دیگه هم میشه کرد باهاش حتی :) مثلا به جلد یک دفتر زدش؟ یا به دسته‌ی کلیدها :)

    راستش از بس کامنت های پست ها جالب هستن فکر میکنم به نظرم باید جدا واسه پست یک نظر و بعد از خوندن کامنت های جذاب دوباره جدا نظر بدم : )

    پاسخ:
    این کار رو بکنید خب :) چارلی همیشه از نظرِ بیشتر استقبال می‌کنه :)

    امتحانش میکنم😉

    +من فکر میکنم اگر به دفتر وصلش کنید ناهموار میشه و نوشتن تو صفحه هاش سخت میشه 

    چون جلد یه سطح صافه دیگه پیکسل بزنید ناهموار میشه و اونموقع نوشتن توش سخت تر نمیشه؟

    از ایده ی وصل کردن به دسته کلیدها بسی استقبال میکنم☺😁

    پاسخ:
    خب الان که فکر می‌کنم حق با شماست :) اما برای کلاسور فکر نکنم مشکلی پیش بیاد :-"

    :))

    چون واقعا به نظرم لوس‌بازی بود :)) 

    و وقتی داشتم می‌خوندم جوابت رو، اولش محکم سرم رو تکون دادم که من ابدا بی‌پروا نیستم توی نوشتن، بعد یکم فک کردم و دیدم یه چرت‌وپرتایی نوشتم که حقیقتا شجاعت می‌خواست نوشتنشون، بعدش واقعا خودم رو تحسین کردم.

    به نظرم کاملاااا مشخصه چقدر وقت می‌ذاری. من دقیقا پست رو می‌نویسم و انتشار :)) ینی حتی یک دور هم نمی‌خونم و بعدا می‌فهمم چقدر غلط تایپی داره. ولی همچنان حق نمی‌دم.

    من یه صفحه از گوشی‌م Google Discover عه، نمی‌دونم جریانش چیه دقیقا

    نه، وسواس نیست دقیقا، ولی یه ربطایی داره بهش

    آخه واقعا اعصابم خورد م‌شه که حتی نمی‌دونم دقیقا چه سریالایی رو دارم می‌بینم، و توی دانشگاه واقعا وقت کمی دارم و می‌خوام ذهنم دیگه پرت این نشه

    اون رو حتماااا می‌بینم پس :)

    پاسخ:
    اینقدر هم نبود واقعا، باید کمی‌حق بدی بهم‌ :) خیلی شوکه‌کننده بود برام اون واکنش‌های عجیب.

    نگاه کن، حتی همین هم شجاعته :) من هیچ‌وقت جرئت نکردم خودم رو تحسین کنم :/

    خیلی زیاد نیست غلط‌های املاییت :) نسبت به چیزی که الان تعریف کردی خروجیِ خیلی خوبی داری، باور کن. حتی نیم‌فاصله‌ها رو کاملا رعایت می‌کنی :)

    وقتی که دیدی نظرت رو بگو حتما :) از اونجایی که به زیباییِ شخصیت‌ها اهمیت میدی، می‌تونی امیدوار باشی به کارا دلوین D:

    بابا من هی می‌گم اهمیت نمی‌دم ولی وقتی می‌بینم خوشگلند دیگه انسان سر ذوق میاد دیگه :)) البته من از زیبایی کارا دلوین خوشم نمیاد زیاد

    نیم‌فاصله‌ها رو درگیری دارم سرشون، باید یه بار برم دقیق تحقیق کنم که کجاها باید بذارم.

    پاسخ:
    می‌دونستم، خواستم کمی اذیت کنم فقط :)  دقیقا وقتی داشتم اون جمله رو می‌نوشتم می‌دونستم که گیر میدی به این بخشش :))
    کارا دلوین به کنار اصلا، اورلاندو بلوم داره بابا! نمی‌دونم به عنوان یه دختر چطوری می‌تونی در مقابل اورلاندو بلوم مقاومت کنی D:

    اگر خواستی چندتا پست بعدا معرفی می‌کنم بهت، درباره‌ی نیم‌فاصله‌ها :)

    پیکسل روی کوله پشتی منو یاد نوشته های پشت کامیون میندازه

    پاسخ:
    تقریبا فلسفه‌ی مشابهی دارن :))

    سلام چارلی عزیز

    بر حسب تصادف وبلاگتو دیدم واقعا جذاب بود

    میتونم بپرسم کدوم دانشگاه درس میخونی

     و ترم چند هست

    پاسخ:
    سلام به شما :)
    چه تصادفِ خوشایندی که چنین سعادتی رو نصیب چارلی کرده :)

    اگر اجازه بدین اسم دانشگاه رو نگم. ترم سوم هستم اما :) سال دوم درواقع.

    منظورتون شهید مجید شهریاریه؟ ویکی پدیا باز نمی‌شه دیگه، هعی! منم خیلی دوستشون دارم.

    من خیلی کم خرج و اینام و تقریبا هیچوقت از این چیزای فانتزی نمی‌خرم، ولی سی چهل تا پکسل دارم که نوبتی ازشون استفاده می‌کنم، اینا فقط پیکسل نیستن، تابلوی اعلانات پرتابل، خیی قشنگ گفتی.

    برام جالب شد که هیچکدوم از پیکسلام عکس شخص نیست، به فکر فرو رفتم.

     

    خیلی ایول، گور بابای خزعبلاتجاتبافا.

    پاسخ:
    بله، منظورم خودِ ایشونه. آقا مجید میگم بهش من، یا دکتر :)

    خودم هم خیلی با عبارت "تابلوی اعلانات پرتابل" کیف کردم :)) قبل از نوشتن پستم کلی فکر کردم که چطور توصیف کنم احساسم از پیکسل رو، و این کلمات بنظرم بهترین بودن :-"

    شاید هنوز شخص مناسب رو پیدا نکردی فقط :)

    :))

    سلام ^_^

    منم‌ یک " پدر علم فیزیک و مهندسی نوین ایران " !  دارم رو کیفم .

    اما هیچوقت فکر نکنید که این شکلی صداشون میکنم :)

    پاسخ:
    سلام :)
    چقدر خوب! دکتر حسابی عزیز. سلام من رو برسونید بهشون.
    چی صداشون می‌کنید پس؟ :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی