نوزده سال بعد :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

نوزده سال بعد

دوشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۷، ۰۴:۰۰ ب.ظ

نوزده سالِ پیش همین موقع، یعنی حدودا ساعت 4 بعد‌ازظهرِ هشتم بهمن، چارلی به دنیا اومد و شروع کرد به گریه کردن. از اونجایی که ظاهرا خیلی عجله داشته، کمی زودتر از به پایان رسوندن 9 ماه این کار رو انجام داد و در نتیجه وزنش موقع تولد اونقدر کم بود که پرستار‌ها فکر کردن شاید بچه ناقص باشه. قبل از تولد، قبل از اینکه سونوگرافی جنسیتش رو مشخص بکنه، قرار بوده که یه دختر باشه و اسمش هم نرگس باشه. اما هیچ کدوم از این‌ها اتفاق نیفتاد، و یه چارلیِ سالم متولد شد.

تو بچگی موقعی که پسر‌های هم‌سن و سال‌ِ چارلی با ماشین‌ها و آدم‌آهنی‌ها بازی میکردن، چارلی با عروسک‌هاش بازی می‌کرد و عاشق اونا بود. عاشقِ کارتون وینی‌پو و شخصیت‌هاش بود و چیزهای ترش هم خیلی دوست داشت. خیلی دخترونه‌ شد مگه نه؟ ولی نگران نباشین، چون بجز این موارد چارلی شبیه بقیه‌ی پسرها بود. فوتبال بازی کردن رو دوست داشت و طرفدار کارتون‌ فوتبالیست‌ها و مگامَن بود و به مادرش اصرار می‌کرد تا بذاره از این بازی‌های کامپیوتریِ بُکُش‌بُکُش بخره. تازه هنوزم که هنوزه عاشق فیلم‌های وسترنه!

چارلی برای آینده‌ش برنامه‌ی خاصی نداشت. برعکس بیشترِ پسربچه‌ها دوست نداشت یه پلیس یا خلبان باشه. مثل آگیِ فیلم Wonder هم عاشق فضا و فضانوردی نبود، به دکتر شدن هم علاقه‌ی چندانی نداشت. اما هرکس ازش می‌پرسید میخواد چیکاره بشه، می‌گفت باستان‌شناس؛ چون بنظرش کار خیلی جالبی می‌اومد.

وقتی یازده سالش تموم شد و هیچ‌ نامه‌ای از هاگوارتز براش نیومد، مطمئن شد که دیگه نمیتونه یه جادوگر بشه. برای همین هم به فکر افتاد. بالاخره که باید یه چیزی می‌شد! اون موقع عاشق خوندنِ دایرة‍‌المعارف‌ها بود. کلا دوتا دونه دایر‌ة‌المعارف داشت. یکیش راجع‌ به دایناسور‌ها بود که خیلی دوستش داشت و چندین بار خونده بودش، یکی دیگه رو هم از مدرسه‌ش هدیه گرفته بود که موضوع خاصی نداشت، مجموعه‌ای از سوالات با پاسخ‌هاشون بود. اما یه روزی مادرش یه دایر‌ةالمعارف براش خرید که درواقع یه پکیج از چندتا کتابِ کوچیک‌تر با موضوع‌های مختلف بود. از دوزیستان و وسایل نقلیه گرفته تا الکترونیک و در نهایت یک بخش به اسمِ «فیزیکِ نوین». چارلی اون بخش رو خوند، و وقتی تموم شد دوباره خوندش. اونقدر اون صفحات رو خوند که دیگه سرتیترهاش رو حفظ کرده بود. بدیهیه که برای پسر بچه‌‌ای که هنوز داره درسِ علوم رو توی دبستان می‌خونه، نسبیتِ اینشتین و الکترون و پروتون و کوارک و میون جالبه؛ برای همه جالبه! اون موقع برادرهاش تازه ازدواج کرده بودن، و می‌دونید شانسی که چارلی آورد چی بود؟ اینکه یکی از زن‌داداش‌هاش دانشجوی فیزیک بود، اونم توی شریف. بنابراین هرموقع که اون زن‌داداشش می‌اومد خونه‌شون، با یه خودکار و کاغذ و کوهی از سوال می‌رفت سراغش. زن‌داداشِ چارلی خیلی قشنگ و باحوصله مفاهیم فیزیک رو با شکل و مثال برای چارلی توضیح می‌داد. اینکه فوتون چطوری گسیل میشه، نور چرا می‌شکنه و اصلا نور چطوری منتشر میشه. وقتی مادرجان میگفت «چارلی! اینقدر خسته‌شون نکن!»، زن‌داداشم یه لبخند می‌زد و می‌گفت عیبی نداره بذارید بپرسه.

یکی از مامان‌بزرگ‌های چارلی – که صداش می‌کنه مامانجون - آرزوش این بود که چارلی دکتر بشه. هیچ‌کدوم از بچه‌هاش دکتر نشده بودن، و همه‌ی نوه‌هاش هم تا اون موقع رفته بودن رشته‌ی ریاضی. با اینکه دوتا نوه‌ی کوچیک‌تر از چارلی هم بود، ولی مامانجون خیلی روی چارلی حساب باز کرده بود. اما چارلی تصمیمش رو گرفته بود و می‌خواست فیزیک بخونه. اول دبیرستان تموم شد و چارلی با خوشحالی گزینه‌ی «ریاضی-فیزیک» رو توی برگه‌ی انتخاب رشته تیک زد و مامانجونش رو ناامید کرد. هنوز کسی نمیدونست که توی دانشگاه چی قصد داره بخونه، یعنی چند نفر دیگه رو باید ناامید می‌کرد؟

نوزده سال بعد از میلادِ چارلی، اون مشغول خوندن رشته‌ی موردعلاقه‌ش بود. تونسته‌ بود با چنگ و دندون همه رو راضی کنه تا بذارن دنبال علاقه‌ش بره. الان چارلی نوزده سالش شده و نمی‌دونه که آینده‌ش چه شکلی میشه. میدونه که بیشتر دانشمندای فیزیک کارهای مهم‌ و انقلابی‌شون رو تا قبل از 30 سالگی انجام دادن. بنابراین کمتر از 11 سال فرصت داره، چون بعد از سی سالگی مشغله‌های زندگیش بیشتر میشن و ذهنش هم دیگه اون قدرت سابق رو نداره. 11 سال فرصت داره تا دو قرن فیزیک رو بخونه. 11 سال فرصت داره تا از شانه‌ی همه‌ی غول‌ها* بالا بره. البته اگر موقع صعود یه موقع به پایین پرت نشه.

اما مهم‌تر از همه، چارلی انتظار نداره که اینشتینِ بعدی باشه! همونطور که فکر نمی‌کنه اینشتین هیچوقت خواسته باشه تا نیوتن بعدی باشه، یا نیوتن خواسته باشه تا گالیله‌ی بعدی باشه. شاید یه زمانی این آرزو رو داشته که نوبل فیزیک رو ببره و یه روزی پوسترش رو به در و دیوارِ بزنن و همه بهش افتخار کنن، اما الان دیگه چنین چیزی نمیخواد. چون اون میل به فیزیک نیست، اسمش شهرت‌طلبیه. چارلی الان فیزیک رو صرفا بخاطر خودِ فیزیک میخونه، چون دوست داره بیشتر بدونه. می‌دونه که با احتمال خیلی زیادی ممکنه هیچوقت یه دانشمند نشه. ممکنه اصلا هیچوقت نتونه نسبیت عام اینشتین رو توی دانشگاه بخونه. این احتمال هست که یه روزی مجبور بشه که لیسانسِ فیزیکش رو بگیره و یه کارمندِ معمولی تو یه اداره‌ی دولتی بشه. یه فروشنده بشه، یه گرافیست بشه، یا هر شغل دیگه‌ای که کمترین ارتباطی با فیزیک نداره. اما حتی اگر اون روز برسه، چارلی پشیمون نخواهد بود! چون چهار سالِ تمام از رشته‌ش لذت برده. چون اون موقع هنوز میتونه پوسترِ کنفرانس سولوی 1927 رو بزنه به دیوار اتاقش، هنوز میتونه توی اوقات فراغتش مسائل فیزیک رو حل کنه، شاید نه سوالاتِ الکترودینامیکِ کوانتومی رو، ولی سوالات ساده‌ی مکانیک رو که میتونه! میتونه دست دخترِ کوچولوش رو بگیره و ببردش زیرِ آسمون شب و صورت فلکی کسیوپیا (ذات‌الکرسی) رو بهش نشون بده و افسانه‌ی یونانیش رو براش تعریف کنه که چطور پوسایدون – خدای دریاها – از دست آندرومدا – دختر کسیوپیا – عصبانی میشه و اون رو به یه صخره وسط دریا به زنجیر می‌کشه تا اینکه آخرسر پسر زئوس میاد و نجاتش میده. میتونه موقع بازی کردن با تیله‌های شیشه‌ای، قانون بقای تکانه‌ی خطی رو به دخترکش یاد بده و میتونن باهم دیگه کلی آزمایش بامزه و احمقانه انجام بدن و خونه رو به گند بکشن! چارلی شاید نتونه یه فاینمن بشه، ولی آیا نمیتونه حداقل پدرِ یه فاینمن باشه؟ :)



* جمله معروف نیوتن: «اگر من توانسته‌ام جاهای دورتری را ببینم، به این دلیل است که بر شانه‌‌ی غول‌ها ایستاده‌ام.» که منظورش از غول‌ها دانشمندانِ قبلی‌ای هست که نیوتن از دست‌آوردهاشون استفاده کرده. اگر موقع نیوتن ده‌ها غول وجود داشت، الان هزاران‌ غول وجود داره. برای همینم سنِ برنده‌های نوبل افزایش پیدا کرده! الان خیلی بیشتر طول میکشه تا از شانه‌های این هزاران غول بالا برن و به راسِ هرم برسن.


پ.ن1: عنوان پست آشنا هست مگه نه؟ وقتی داشتین آخرین صفحاتِ «هری پاتر و یادگاران مرگ» رو ورق میزدین بهش برخوردین :)

پ.ن2: چرا دختر کوچولو؟ نمیدونم! شاید چون تازه فیلم Interstellar رو دوباره دیدم و همه‌ش چهره‌ی «مورف» میاد توی ذهنم. یا شاید هم چون وقتی حرف از کسیوپیا میشه، یاد «کَسی» توی کتاب «موج پنجم» می‌افتم. یا شاید هم بخاطر اینکه حس میکنم اینجور چیزها برای یه دختربچه جالب‌تره تا یه پسربچه.

پ.ن3: اگر احیانا از این پست مفهوم «ناامیدی» برداشت کردین باید بگم که سخت‌ در اشتباهین! اتفاقا الان در امیدوارانه‌ترین حالت خودمم :)

پ.ن4: میدونم میدونم! دیگه شور فیزیک و این‌ها رو در آوردم و تمامِ پست‌هام شبیه همدیگه شده. برای همین هم کامنت‌های این پست رو می‌بندم :)) اما این حرف‌ها رو حتما باید روز تولدم می‌گفتم. چون احتمالا تا چندوقت فرصت پست گذاشتنِ دوباره پیدا نکنم.

پ.ن5: به طرز معجزه‌آمیزی درست روزِ قبل از نهایی شدن نمرات، 1 نمره به یکی از درس‌هام اضافه شده و دلیلش رو نمیدونم. یک جور هدیه‌ی تولد بوده مثلا؟ :)) در هر صورت، این یعنی در کمال ناباوری معدل الف شدم! خیلی میلی‌متری!

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍