Charlie’s Speech
- با تاخیر، برای بیست و دوم اکتبر.
من بچهتر از اونی بودم که یادم بیاد. مادرم میگه از همون اول خیلی حرف میزدم. خیلی زیاد، و خیلی هم تند. کلمات رو تند تند و پشتِ سرِ هم میچیدم و خیلی سخت حرفهام رو میفهمیدن. درواقع، هنوز هم تند حرف میزنم. اغلب مجبور میشم دوباره حرفم رو تکرار کنم تا بقیه متوجه بشن. میگه حدودا 2.5 ساله بودم که شروع شد. لکنت زبانم اون موقع تاثیرِ خاصی روم نداشت. برعکس خیلی از بچههای دیگه که گوشهگیر میشن و کمتر حرف میزنن. من اینجوری نبودم؛ با همون لکنتم حرف میزدم و همچنان زیاد و سریع حرف میزدم.
بابام خیلی دوست داشت که صداش کنم «آقاجون». من هم از اولش همینطوری صداش میکردم. ولی وقتی لکنت اومد، دیگه نمیتونستم این کار رو بکنم. تلفظِ کلماتی که با حروف صدادار شروع میشدن برام مثل یه کابوس شده بود؛ برای همینم از اون به بعد ناچارا صداش کردم بابا. اما هنوز ته قلبم همون آقاجون بود.
هرچی بزرگتر میشدم بیشتر متوجه محدودیتهام میشدم. لکنت مجبورم میکرد که دایره لغاتم رو افزایش بدم و فکر کنم. اینجوری راهِ در رو داشتم. میتونستم بجای تلاشِ مذبوحانه برای گفتن «آره» و فشار آوردن به خودم، بگم «بله»! میتونستم بجای «آمادهای؟» بپرسم «حاضری؟». اینجوری لازم نبود لکنتم رو آشکار کنم. ولی این صرفا یه ترفند بود، همیشه نمیتونستم یه کلمهی مترادف پیدا کنم. و حتی بدتر از اون، لکنتم از حروفِ صدادار، به حروف دیگه هم گسترش پیدا کرد. دیگه «آره» و «بله» برام فرقی نمیکرد؛ محکوم به لکنت بودم.
من تند حرف میزنم و همین کار رو سختتر میکرد. من عادت داشتم که احساسات، حرفها و افکارم رو در لحظه و به سرعت به زبون بیارم، ولی حالا لکنت این اجازه رو بهم نمیداد. مثل یه سدِ غولپیکر که جلوی یه رودخانهی پرخروش از کلمات رو گرفته، و فقط یه روزنهی خیلی کوچیک برای عبور حروف داشته باشه. فشارِ خیلی زیادی بهم میومد. گاهی اوقات لکنتم اونقدر شدید میشد که در تلاش برای گفتن یه حرف، دندونهام رو محکم روی هم فشار میدادم. اونقدر محکم که احساس میکردم دندونهام در آستانهی خرد شدن هستن. بعضی وقتا موقع زور زدن برای تلفظِ یه کلمه دهن و قیافم کج و کوله میشد؛ طوری که اگر کسی نمیدونست و اون لحظه منو میدید، فکر میکرد عقب موندهی ذهنیام.
زمانِ رفتن به مدرسه شد. من بچهتر از اونی بودم که نگران باشم یا بترسم از اونچه که ممکن بود پیش بیاد؛ اما هرسال روزِ اول مدرسه پدر و مادرم میومدن و با معلمم صحبت میکردن. معمولا من بیرونِ کلاس منتظر میموندم، ولی با اینحال میدونستم که چی دارن به معلم میگن. اینکه بخاطرِ مشکلی که دارم هوام رو داشته باشه و مراقب باشه بچههای دیگه باهام بدرفتاری نکنن. چی بجز این میتونست باشه؟ روزِ اول مدرسه من گریه نکردم، خوشحال بودم. مدرسه رو دوست داشتم. بعضی وقتا موقعی که با لکنت حرف میزدم صدای خندهی زیر زیرکی بقیه رو میشنیدم؛ اما در کل اونقدرا هم بد نبود. خیلی مسخره نمیشدم. بیشتر برای بقیهی بچهها حرف زدنم جالب بود. ازم میپرسیدن که چرا اینطوری حرف میزنم، منم یه شونه بالا مینداختم و میگفتم نمیدونم. واقعا هم نمیدونستم. اصلا تاحالا بهش فکر نکرده بودم. برام مهم هم نبود، در هر صورت الان اینطوری بودم.
از زنگهای روخوانی وحشت داشتم! توی خونه با لکنتم مشکلی نداشتم، چون فقط پدر و مادرم و داداشام اونجا بودن. اما توی مدرسه، جلوی بچههای دیگه اوضاع فرق میکرد. و همین استرس لکنتم رو تشدید میکرد. گاهی اوقات چند دقیقه طول میکشید تا من دو خط متن رو از روی کتاب بخونم. از فشاری که بهم میومد صورتم سرخ میشد و پیشونیم عرق میکرد. موقعِ خوندنِ من بچههای دیگه حوصلهشون سر میرفت و اعتراض میکردن، ولی خانوم معلم ساکتشون میکرد و ازم میخواست که ادامه بدم. وقتی که بالاخره خوندنم تموم میشد، از خجالت به کتاب خیره میموندم. روم نمیشد سرم رو بیارم بالا و بقیهی بچهها رو ببینم. اولش خانوم معلم فکر میکرد که من توی خوندن مشکل دارم، درحالی که من از پیشدبستانی کتاب میخوندم. قبل از اینکه کلاسِ اول شروع بشه حتی میتونستم بنویسم!
از کلاسِ دوم راه حلِ خوبی پیدا کردم. چند دقیقه قبل از اینکه نوبتِ خوندنِ من برسه، اجازه میگرفتم برای دستشویی رفتن. قسمتِ سختِ کار محاسبهی نوبتِ خودم بود. بعضی وقتا نوبت توی یه ردیف تا آخر پیش میرفت، و بعد بچهها از انتهای ردیفِ کناری شروع به خوندن میکردن. بعضی اوقات هم از ابتدای ردیفِ کناری شروع میشد. از اونجایی که من بخاطرِ قدِ کوچیکم همیشه میزِ اول بودم، این برای من یه ریسکِ بزرگ بود! اشتباه توی زمانبندیِ دستشویی رفتنم، منجر میشد به چند دقیقهی عذاب آور و خوندنِ یه پاراگراف جلوی کلِ کلاس. یه پاراگراف که برای من خوندنش به اندازهی ابدیت طول میکشید.
سه سالِ اول توی یه مدرسه بودم. و این خیلی خوب بود، چون هر سال با بچههای آشنا و قدیمی همکلاس میشدم و همه دیگه به لکنتم عادت کرده بودن. دیگه کسی بهم خیره نگاه نمیکرد یا نمیخندید. حتی وقتی چنین چیزی پیش میومد ازم دفاع هم میکردن. برای کلاسِ چهارم اما قرار شد مدرسهم رو عوض کنم. این بار به اندازهی کافی بزرگ بودم تا وحشتزده بشم. دوباره باید با بچههای جدید روبرو میشدم، با واکنشهاشون موقع لکنتم. دوباره ازم سوال میشد که چرا اینطوری حرف میزدم؛ دوباره باید به معلم اثبات میکردم که توی روانخوانی مشکلی ندارم و اینکه توی خوندن گیر میکنم بخاطر زبونمه.
سالهای چهارم و پنجم سالهای خوبی بودن. تا حدودی اعتماد به نفس پیدا کرده بودم و حتی برای خوندنِ متنِ کتابها داوطلب هم میشدم. البته این بخاطرِ این نبود که دیگه لکنت نداشتم، با وجودِ همون لکنتم متن رو میخوندم. اما اینبار خوشحال بودم از انجام دادنش. چون اینطوری احساس میکردم منم مثل بچههای دیگه هستم. هرچند واقعا نبودم! وقتی کسی میومد جلوی کلاس و حرف میزد من خیره بهش نگاه میکردم. نمیتونستم تصور کنم که بقیه چطور بدونِ دغدغه و راحت میتونن صحبت کنن. چطور درگیرِ انتخابِ کلمات نیستن. چطور یه مانعِ نامرئی به اسمِ لکنت براشون وجود نداره تا موقعِ حرف زدن جلوی زبونشون رو سد کنه. اون سال حتی طی یه اتفاقِ معجزه آسا، توی نمایش عید غدیر، من نقش حضرت علی(ع) رو بازی کردم! هرچند یک خط دیالوگ بیشتر نداشتم، ولی تونستم از پسِ همون بر بیام؛ و این برای من دستاوردِ خیلی بزرگی بود. اونقدر اون دیالوگرو خوندم و برای تلفظش تمرین کردم، که بعد از این همه سال هنوز هم اون جمله رو حفظم: «من با نیتِ شما احرام بستم و گفتم پروردگارا! با همان نیتی که پیامبرِ تو احرام بسته، من نیز احرام میبندم»
تا دبیرستان اونقدر به شرایطِ خودم عادت کرده بودم که دیگه اصلا به لکنتم اهمیت نمیدادم. هروقت میخواستم سوال میپرسیدم یا سوال جواب میدادم یا حرف میزدم. دیگه لکنت رو به عنوانِ بخشی از خودم پذیرفته بودم. هرچند لکنتم هم طی این سالها خیلی بهتر شده بود. دیگه به دندونهام فشار نمیاوردم و صورت و دهنم رو کج و کوله نمیکردم. شدتِ لکنتم و دامنهی کلماتی که با لکنت اداشون میکردم هم کمتر شده بود. بیشترِ کلمات رو میتونستم به طورِ عادی بگم. ولی هنوز هم لکنت داشتم. هنوز هم اون مانع نامرئی وجود داشت.
با این حال دوران اوجِ لکنتم رو هیچوقت فراموش نمیکنم. وقتایی که جوابِ سوال معلم رو میدونستم ولی چون گفتنش برام سخت بوده دستم رو بالا نبردم. وقتایی که میتونستم یه جوک یا حرفِ جالب رو به دوستام و بقیه بگم، ولی فکر کردن به فشاریِ که موقع تلفظ کلماتش بهم میومد باعث شد بیخیالش بشم. وقتایی که میخواستم احساساتم رو بیان کنم، اما این کار رو نکردم. عضوِ گروهِ سرود یا گروهِ تئاتر بودن برام مثلِ یه رویای دستنیافتنی بود. موقع ارائههای توی کلاس همیشه با یکی دیگه همگروه میشدم، تا ساختنِ پاورپوینت با من باشه، و ایستادن جلوی کلاس و توضیح دادنش با اون. گرچه خیلی هم چیزِ بدی نبود، باعث شد که خیلی زود به پاورپوینت مسلط بشم!
موقعِ لکنت، دونستن اینکه دموستنس، ارسطو، نیوتن، داروین و چرچیل هم لکنت زبان داشتن بهتون کمکی نمیکنه. چون موقع گیر کردن توی تلفظ یه کلمه، تنها چیزی که بهش فکر میکنید و تنها چیزی که آرزو میکنید اینه که اون آوا رو بگید و هرچه زودتر به انتهای کلمه برسید تا بتونید یه نفس راحت بکشید و از زیرِ اون فشار خلاص بشید. اون موقع وحشتناکترین اتفاقِ ممکن اینه که وقتی با هزار زور و زحمت یه جمله رو گفتید، بعدش طرفِ مقابل بپرسه «چی گفتی؟».
برای اینکه بتونید لکنت رو تصور کنید، بذارید به «خواب رفتنِ دست و پا» تشبیهش کنم. وقتی که شما میخواید و اراده میکنید که دستتون رو تکون بدین، اما اتفاقی نمیفته. توی لکنت، شما میدونید که چی میخواید بگید، و اراده هم میکنید، اما نمیشه. صدایی از گلوتون خارج نمیشه. روی یه بخش از کلمه گیر میکنید و قادر نیستین که از اون جلوتر برید و بدتر از همه نمیدونید که چرا. هیچ چیز سختتر از جنگیدن با یه دشمنِ نامرئی نیست!
من هنوز هم لکنت دارم. هرچند خیلی خفیفتر، ولی مثلِ یه زخم قدیمی که هرازگاهی سر باز میکنه لکنتِ من هم گهگاهی شدت میگیره. چیزی که خیلیها نمیدونن اینه که لکنتِ زبون اغلب یه مشکلِ نرم افزاریه؛ نه سخت افزاری. من میتونم وقتی تنهام، جلوی آینه ساعتها حرف بزنم بدونِ حتی یه تپق. میتونم انگلیسی حرف بزنم حتی! که یعنی من مشکلِ فیزیکی ندارم. ماهیچههای زبون و تارهای صوتیم مشکلی نداره. اما جلوی دیگران، لکنت سر و کلهش پیدا میشه.
برای لکنتِ زبان هنوز علتِ مشخص و واحدی پیدا نشده. مجموعهای از عوامل محیطی و ژنتیکی باعثش میشن و این به این معنیه که لکنتِ زبان هیچ درمان مشخص و قطعیای هم نداره. گفتار درمانی و روشهای مختلفِ دیگه میتونه لکنت رو بهبود بده، اما از نظر من اسم کاری که میکنن درمان نیست. درواقع گفتار درمانها کمک میکنن تا شخص کنترلِ حرف زدنش رو به دست بگیره و بتونه با کاهش سرعت، نفسگیریهای منظم و مکث کردن شدتِ لکنتش رو کاهش بده تا جایی که دیگه مخاطب قادر به تشخیص لکنتش نباشه. اما با اینحال من اسمش رو میذارم ترفند، و نه درمان.
اما با تمامِ این چیزهایی که تجربه کردم، اگر از من بپرسید که «آیا دوست داشتم که هیچ وقت گرفتارِ لکنت نمیشدم؟»، جوابِ من منفیه! لکنت مثل یه سرماخوردگی نیست. لکنت به زندگی من جهت داده و توی تشکیلِ شخصیتم نقش داشته. باعث شده که به کتابها نزدیک بشم. تلاش برای دور زدنِ لکنتم باعث شده که توی جمله سازی و دایرهی واژگانم پیشرفت کنم. لطافتِ بیشتری به روحیاتم داده. در ازای مشکلی که در ارتباط با بقیه برام ایجاد کرده، بهم کمک کرده که توی کارهای انفرادی بهتر باشم و کلی تاثیرِ دیگه که حتی خودم هم ازشون خبر ندارم! من چارلیِ فعلی رو دوست دارم و شاید اگر لکنتی وجود نداشت من اینی که هستم نمیشدم. و البته که این به معنای تسلیم شدن و دوست داشتنِ مشکلم نیست؛ من همچنان هر روز و هر ثانیه با لکنتم دست به گریبانم و میدونم که بالاخره یه روزی از وجودم پرتش میکنم بیرون! فقط میخواستم بگم که از تجربه کردنش ابدا پشیمون نیستم. هرچی باشه لکنت بخشِ بزرگی از زندگی و خاطراتِ من رو تشکیل داده.
پ.ن: با اینکه الان دیگه تقریبا توی گفتن «آقاجون» مشکلی ندارم، ولی همچنان طبق عادت میگم «بابا». به هرحال شونزده سال گذشته. فکر نکنم خودِ پدرجان هم دیگه «آقاجون» رو یادش مونده باشه :))
- ۹۷/۰۸/۱۰