Charlie’s Speech :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

Charlie’s Speech

پنجشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۷، ۰۲:۲۲ ق.ظ

  • با تاخیر، برای بیست و دوم اکتبر.

من بچه‌تر از اونی بودم که یادم بیاد. مادرم میگه از همون اول خیلی حرف میزدم. خیلی زیاد، و خیلی هم تند. کلمات رو تند تند و پشتِ سرِ هم می‌چیدم و خیلی سخت حرف‌هام رو می‌فهمیدن. درواقع، هنوز هم تند حرف می‌زنم. اغلب مجبور میشم دوباره حرفم رو تکرار کنم تا بقیه متوجه بشن. میگه حدودا 2.5 ساله بودم که شروع شد. لکنت زبانم اون موقع تاثیرِ خاصی روم نداشت. برعکس خیلی از بچه‌های دیگه که گوشه‌گیر میشن و کمتر حرف میزنن. من اینجوری نبودم؛ با همون لکنتم حرف میزدم و همچنان زیاد و سریع حرف می‌زدم. 

بابام خیلی دوست داشت که صداش کنم «آقاجون». من هم از اولش همینطوری صداش میکردم. ولی وقتی لکنت اومد، دیگه نمی‌تونستم این کار رو بکنم. تلفظِ کلماتی که با حروف صدادار شروع می‌شدن برام مثل یه کابوس شده بود؛ برای همینم از اون به بعد ناچارا صداش کردم بابا. اما هنوز ته قلبم همون آقاجون بود.  

هرچی بزرگتر میشدم بیشتر متوجه محدودیت‌هام میشدم. لکنت مجبورم می‌کرد که دایره لغاتم رو افزایش بدم و فکر کنم. اینجوری راهِ در رو داشتم. میتونستم بجای تلاشِ مذبوحانه برای گفتن «آره» و فشار آوردن به خودم، بگم «بله»! میتونستم بجای «آماده‌ای؟» بپرسم «حاضری؟». اینجوری لازم نبود لکنتم رو آشکار کنم. ولی این صرفا یه ترفند بود، همیشه نمی‌تونستم یه کلمه‌ی مترادف پیدا کنم. و حتی بدتر از اون، لکنتم از حروفِ صدادار، به حروف دیگه هم گسترش پیدا کرد. دیگه «آره» و «بله» برام فرقی نمی‌کرد؛ محکوم به لکنت بودم. 

من تند حرف می‌زنم و همین کار رو سخت‌تر می‌کرد. من عادت داشتم که احساسات، حرف‌ها و افکارم رو در لحظه و به سرعت به زبون بیارم، ولی حالا لکنت این اجازه رو بهم نمیداد. مثل یه سدِ غول‌پیکر که جلوی یه رودخانه‌ی پرخروش از کلمات رو گرفته، و فقط یه روزنه‌ی خیلی کوچیک برای عبور حروف داشته باشه. فشارِ خیلی زیادی بهم میومد. گاهی اوقات لکنتم اونقدر شدید میشد که در تلاش برای گفتن یه حرف، دندون‌هام رو محکم روی هم فشار میدادم. اونقدر محکم که احساس میکردم دندون‌هام در آستانه‌ی خرد شدن هستن. بعضی وقتا موقع زور زدن برای تلفظِ یه کلمه دهن و قیافم کج و کوله می‌شد؛ طوری که اگر کسی نمیدونست و اون لحظه منو می‌دید، فکر میکرد عقب مونده‌ی ذهنی‌ام.

زمانِ رفتن به مدرسه شد. من بچه‌تر از اونی بودم که نگران باشم یا بترسم از اونچه که ممکن بود پیش بیاد؛ اما هرسال روزِ اول مدرسه پدر و مادرم میومدن و با معلمم صحبت می‌کردن. معمولا من بیرونِ کلاس منتظر می‌موندم، ولی با اینحال می‌دونستم که چی دارن به معلم میگن. اینکه بخاطرِ مشکلی که دارم هوام رو داشته باشه و مراقب باشه بچه‌های دیگه باهام بدرفتاری نکنن. چی بجز این میتونست باشه؟ روزِ اول مدرسه من گریه نکردم، خوشحال بودم. مدرسه رو دوست داشتم. بعضی وقتا موقعی که با لکنت حرف میزدم صدای خنده‌ی زیر زیرکی بقیه رو می‌شنیدم؛ اما در کل اونقدرا هم بد نبود. خیلی مسخره نمی‌شدم. بیشتر برای بقیه‌ی بچه‌ها حرف زدنم جالب بود. ازم می‌پرسیدن که چرا اینطوری حرف میزنم، منم یه شونه بالا مینداختم و میگفتم نمیدونم. واقعا هم نمیدونستم. اصلا تاحالا بهش فکر نکرده بودم. برام مهم هم نبود، در هر صورت الان اینطوری بودم.

از زنگ‌های روخوانی وحشت داشتم! توی خونه با لکنتم مشکلی نداشتم، چون فقط پدر و مادرم و داداشام اونجا بودن. اما توی مدرسه، جلوی بچه‌های دیگه اوضاع فرق میکرد. و همین استرس لکنتم رو تشدید میکرد. گاهی اوقات چند دقیقه طول میکشید تا من دو خط متن رو از روی کتاب بخونم. از فشاری که بهم میومد صورتم سرخ می‌شد و پیشونیم عرق می‌کرد. موقعِ خوندنِ من بچه‌های دیگه حوصله‌شون سر میرفت و اعتراض می‌کردن، ولی خانوم معلم ساکتشون می‌کرد و ازم میخواست که ادامه بدم. وقتی که بالاخره خوندنم تموم می‌شد، از خجالت به کتاب خیره می‌موندم. روم نمیشد سرم رو بیارم بالا و بقیه‌ی بچه‌ها رو ببینم. اولش خانوم معلم فکر میکرد که من توی خوندن مشکل دارم، درحالی که من از پیش‌دبستانی کتاب میخوندم. قبل از اینکه کلاسِ اول شروع بشه حتی میتونستم بنویسم!

از کلاسِ دوم راه حلِ خوبی پیدا کردم. چند دقیقه قبل از اینکه نوبتِ خوندنِ من برسه، اجازه میگرفتم برای دستشویی رفتن. قسمتِ سختِ کار محاسبه‌ی نوبتِ خودم بود. بعضی وقتا نوبت توی یه ردیف تا آخر پیش میرفت، و بعد بچه‌ها از انتهای ردیفِ کناری شروع به خوندن میکردن. بعضی اوقات هم از ابتدای ردیفِ کناری شروع میشد. از اونجایی که من بخاطرِ قدِ کوچیکم همیشه میزِ اول بودم، این برای من یه ریسکِ بزرگ بود! اشتباه توی زمان‌بندیِ دستشویی رفتنم، منجر می‌شد به چند دقیقه‌ی عذاب آور و خوندنِ یه پاراگراف جلوی کلِ کلاس. یه پاراگراف که برای من خوندنش به اندازه‌ی ابدیت طول می‌کشید. 

سه سالِ اول توی یه مدرسه بودم. و این خیلی خوب بود، چون هر سال با بچه‌های آشنا و قدیمی همکلاس می‌شدم و همه دیگه به لکنتم عادت کرده بودن. دیگه کسی بهم خیره نگاه نمیکرد یا نمی‌خندید. حتی وقتی چنین چیزی پیش میومد ازم دفاع هم میکردن. برای کلاسِ چهارم اما قرار شد مدرسه‌م رو عوض کنم. این بار به اندازه‎‌ی کافی بزرگ بودم تا وحشت‌زده بشم. دوباره باید با بچه‌های جدید روبرو می‌شدم، با واکنش‌هاشون موقع لکنتم. دوباره ازم سوال می‌شد که چرا اینطوری حرف میزدم؛ دوباره باید به معلم اثبات می‌کردم که توی روانخوانی مشکلی ندارم و اینکه توی خوندن گیر میکنم بخاطر زبونمه.

سال‌های چهارم و پنجم سال‌های خوبی بودن. تا حدودی اعتماد به نفس پیدا کرده بودم و حتی برای خوندنِ متنِ کتاب‌ها داوطلب هم می‌شدم. البته این بخاطرِ این نبود که دیگه لکنت نداشتم، با وجودِ همون لکنتم متن رو می‌خوندم. اما اینبار خوشحال بودم از انجام دادنش. چون اینطوری احساس میکردم منم مثل بچه‌های دیگه‌ هستم. هرچند واقعا نبودم! وقتی کسی میومد جلوی کلاس و حرف میزد من خیره بهش نگاه میکردم. نمیتونستم تصور کنم که بقیه چطور بدونِ دغدغه و راحت میتونن صحبت کنن. چطور درگیرِ انتخابِ کلمات نیستن. چطور یه مانعِ نامرئی به اسمِ لکنت براشون وجود نداره تا موقعِ حرف زدن جلوی زبونشون رو سد کنه. اون سال حتی طی یه اتفاقِ معجزه آسا، توی نمایش عید غدیر، من نقش حضرت علی(ع) رو بازی کردم! هرچند یک خط دیالوگ بیشتر نداشتم، ولی تونستم از پسِ همون‌ بر بیام؛ و این برای من دستاوردِ خیلی بزرگی بود. اونقدر اون دیالوگ‌رو خوندم و برای تلفظش تمرین کردم، که بعد از این همه سال هنوز هم اون جمله رو حفظم: «من با نیتِ شما احرام بستم و گفتم پروردگارا! با همان نیتی که پیامبرِ تو احرام بسته، من نیز احرام می‌بندم»

تا دبیرستان اونقدر به شرایطِ خودم عادت کرده بودم که دیگه اصلا به لکنتم اهمیت نمیدادم. هروقت میخواستم سوال می‌پرسیدم یا سوال جواب میدادم یا حرف میزدم. دیگه لکنت رو به عنوانِ بخشی از خودم پذیرفته بودم. هرچند لکنتم هم طی این سال‌ها خیلی بهتر شده بود. دیگه به دندون‌هام فشار نمیاوردم و صورت و دهنم رو کج و کوله نمیکردم. شدتِ لکنتم و دامنه‌ی کلماتی که با لکنت اداشون میکردم هم کمتر شده بود. بیشترِ کلمات رو میتونستم به طورِ عادی بگم. ولی هنوز هم لکنت داشتم. هنوز هم اون مانع نامرئی وجود داشت. 

با این حال دوران اوجِ لکنتم رو هیچوقت فراموش نمیکنم. وقتایی که جوابِ سوال معلم رو میدونستم ولی چون گفتنش برام سخت بوده دستم رو بالا نبردم. وقتایی که میتونستم یه جوک یا حرفِ جالب رو به دوستام و بقیه بگم، ولی فکر کردن به فشاریِ که موقع تلفظ کلماتش بهم میومد باعث شد بیخیالش بشم. وقتایی که میخواستم احساساتم رو بیان کنم، اما این کار رو نکردم. عضوِ گروهِ سرود یا گروهِ تئاتر بودن برام مثلِ یه رویای دست‌نیافتنی بود. موقع ارائه‌های توی کلاس همیشه با یکی دیگه هم‌گروه می‌شدم، تا ساختنِ پاورپوینت با من باشه، و ایستادن جلوی کلاس و توضیح دادنش با اون. گرچه خیلی هم چیزِ بدی نبود، باعث شد که خیلی زود به پاورپوینت مسلط بشم!

موقعِ لکنت، دونستن اینکه دموستنس، ارسطو، نیوتن، داروین و چرچیل هم لکنت زبان داشتن بهتون کمکی نمیکنه. چون موقع گیر کردن توی تلفظ یه کلمه، تنها چیزی که بهش فکر می‌کنید و تنها چیزی که آرزو میکنید اینه که اون آوا رو بگید و هرچه زودتر به انتهای کلمه برسید تا بتونید یه نفس راحت بکشید و از زیرِ اون فشار خلاص بشید. اون موقع وحشتناک‌ترین اتفاقِ ممکن اینه که وقتی با هزار زور و زحمت یه جمله رو گفتید، بعدش طرفِ مقابل بپرسه «چی گفتی؟».

برای اینکه بتونید لکنت رو تصور کنید، بذارید به «خواب رفتنِ دست و پا» تشبیهش کنم. وقتی که شما میخواید و اراده میکنید که دستتون رو تکون بدین، اما اتفاقی نمیفته. توی لکنت، شما میدونید که چی میخواید بگید، و اراده هم میکنید، اما نمیشه. صدایی از گلوتون خارج نمیشه. روی یه بخش از کلمه گیر میکنید و قادر نیستین که از اون جلوتر برید و بدتر از همه نمیدونید که چرا. هیچ چیز سخت‌تر از جنگیدن با یه دشمنِ نامرئی نیست!

من هنوز هم لکنت دارم. هرچند خیلی خفیف‌تر، ولی مثلِ یه زخم قدیمی که هرازگاهی سر باز میکنه لکنتِ من هم گهگاهی شدت میگیره. چیزی که خیلی‌ها نمیدونن اینه که لکنتِ زبون اغلب یه مشکلِ نرم افزاریه؛ نه سخت افزاری. من میتونم وقتی تنهام، جلوی آینه ساعت‌ها حرف بزنم بدونِ حتی یه تپق. میتونم انگلیسی حرف بزنم حتی! که یعنی من مشکلِ فیزیکی ندارم. ماهیچه‌های زبون و تارهای صوتیم مشکلی نداره. اما جلوی دیگران، لکنت سر و کله‌ش پیدا میشه. 

برای لکنتِ زبان هنوز علتِ مشخص و واحدی پیدا نشده. مجموعه‌ای از عوامل محیطی و ژنتیکی باعثش میشن و این به این معنیه که لکنتِ زبان هیچ درمان مشخص و قطعی‌ای هم نداره. گفتار درمانی و روش‌های مختلفِ دیگه میتونه لکنت رو بهبود بده، اما از نظر من اسم کاری که میکنن درمان نیست. درواقع گفتار درمان‌ها کمک میکنن تا شخص کنترلِ حرف زدنش رو به دست بگیره و بتونه با کاهش سرعت، نفس‌گیری‌های منظم و مکث کردن شدتِ لکنتش رو کاهش بده تا جایی که دیگه مخاطب قادر به تشخیص لکنتش نباشه. اما با اینحال من اسمش رو میذارم ترفند، و نه درمان.

اما با تمامِ این چیزهایی که تجربه کردم، اگر از من بپرسید که «آیا دوست داشتم که هیچ وقت گرفتارِ لکنت نمی‌شدم؟»، جوابِ من منفیه! لکنت مثل یه سرماخوردگی نیست. لکنت به زندگی من جهت داده و توی تشکیلِ شخصیتم نقش داشته. باعث شده که به کتاب‌ها نزدیک بشم. تلاش برای دور زدنِ لکنتم باعث شده که توی جمله سازی و دایره‌ی واژگانم پیشرفت کنم. لطافتِ بیشتری به روحیاتم داده. در ازای مشکلی که در ارتباط با بقیه برام ایجاد کرده، بهم کمک کرده که توی کارهای انفرادی بهتر باشم و کلی تاثیرِ دیگه که حتی خودم هم ازشون خبر ندارم! من چارلیِ فعلی رو دوست دارم و شاید اگر لکنتی وجود نداشت من اینی که هستم نمی‌شدم. و البته که این به معنای تسلیم شدن و دوست داشتنِ مشکلم نیست؛ من همچنان هر روز و هر ثانیه با لکنتم دست به گریبانم و میدونم که بالاخره یه روزی از وجودم پرتش میکنم بیرون! فقط میخواستم بگم که از تجربه کردنش ابدا پشیمون نیستم. هرچی باشه لکنت بخشِ بزرگی از زندگی و خاطراتِ من رو تشکیل داده.


پ.ن: با اینکه الان دیگه تقریبا توی گفتن «آقاجون» مشکلی ندارم، ولی همچنان طبق عادت میگم «بابا». به هرحال شونزده سال گذشته. فکر نکنم خودِ پدرجان هم دیگه «آقاجون» رو یادش مونده باشه :))




+ عنوانِ پست تلمیح داره به فیلم The King's Speech. برنده‌ی اسکارِ بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین بازیگر، و بهترین فیلمنامه در سال 2011. برگرفته از ماجرای واقعی جرج ششم، پادشاه انگلستان که لکنت زبان داشته؛ و لیونل لاگ، گفتاردرمانی که به پادشاه کمک کرد به مشکلش غلبه کنه. به عنوانِ کسی که شخصا با لکنت درگیر بوده، باید بگم که بازیِ کالین فیرث در نقشِ جرج بی‌نظیره. تک تک لکنت‌هاش و حرکتِ فک و ماهیچه‌های صورت و دهنش کاملا طبیعی و باورپذیر هستن. اگر این فیلم رو ندیدین شدیدا توصیه میشه! نه بخاطر اینکه درباره‌ی لکنت هست، بخاطر اینکه درباره‌ی تلاش برای غلبه به یه مشکل هست :)
  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

نظرات  (۶۰)

به به دانشجو عزیزِ بیان 
دست پر اومدین !
خوندم ، عجیب بود ، دید مثبت ، امید، هدف، ترس،استحکام،مقاومت،تلاش موفقیت
امیدوارم همیشه موفق ِ موفق بدون هیچ مشکلی در مسیر، به راهی که انتخاب کردین با قدم های درست ادامه بدین 
و موفق ترین دانشجو و درآینده (شغلی که دوست دارین) باشین.
پاسخ:
سلام دانشجوی آینده‌ی بیان :)

گفتم حالا که کمتر فرصت پست نوشتن دارم حداقل پست‌هام پر و پیمون باشه :)

خوشحالم که تونستم این احساسات رو خوب منتقل کنم :))

و خیلی ممنونم ازتون! ایشالا شما هم توی مسیری که در پیش دارین خیلی موفق باشین :))
  • کروکدیل بانو
  • من چند نفر با لکنت زبان میشناسم، استادم، استاد موسیقیم یکی از دوستام و جدیدا تو که همشون آدم های بینهایت قابل احترام و  فوق العاده ای ان
    پاسخ:
    شما هم بی‌نهایت لطف دارین :))
    سلامِ منو به استادتون، استادِ موسیقی‌تون و دوستتون برسونید :) 

    + وقتی گفتین خیلی کنجکاو شدم D: میتونم بپرسم چه سازی می‌نوازید؟ :)
    با همه وجود از شما به خاطر نوشتن این متن تشکر میکنم:)
    پاسخ:
    و من هم با همه وجود از شما بخاطر خوندنِ این متن تشکر میکنم :))
  • پشمآلِ پشمآلو
  • من هیچوقت تاحالا ب لکنت فکرم نکرده بودم .. الا ک اینو خوندم حس میکنم حداقل حال متقاضیایی ک لکنت دارنو یکم بیشتر میفهمم
    حس عجیبی داشتم موقع خوندنش ولی حس عجیب مثبت
    ایشالا که میتونی بش کامل غلبه کنی
    پاسخ:
    چه خوب که حسِ مثبتی داشته :) همش نگران بودم که نکنه پستم به غرغر و یه مشت خاطراتِ ناخوشایند تبدیل شده باشه :))

    ایشالا :) خیلی تشکر :)
  • مصطفی فتاحی اردکانی
  • منم چون خیلی تند حرف میزنم. گاهی وقت ها سرعت حرف زدن ذهنیم از حرف زدن دهانیم بیشتر میشه و این باعث میشه لکنت بگیرم و نتونم کلمات رو درست بیان کنم.
    ولی در حالت عادی مشکلی ندارم.

    موفق باشی
     
    پاسخ:
    البته درست ادا نکردنِ کلمات و تپق زدن با لکنت فرق داره D: ولی خب تقریبا حس مشابهی داره :))

    خیلی تشکر :) شما نیز :)
    همون کامنت مستر وان :)
    پاسخ:
    همون جوابِ مستر وان :))
    نه با حال بود چارلی جان لکنت خودش یه دنیای هست برای اونای که دارنش باید تو حس و حال تلاش باشی تا درکش کنی که شما تو این کار اوستا هستین سر سخت و تلاش گر :) 
    پاسخ:
    خودش که یه دنیا نیست، ولی شیوه نگاه کردن به دنیا رو تغییر میده :))
    و اینکه شما خیلی لطف دارین :)) منم چندان «اوستا» نیستم. اوستا تر از من خیلی هست D:
    اااع میدونی چون پستای طولانی مینویسی مطمئن بودم پرحرفی ولی بقیه اش رو اصلا فکرش رو هم نمیکردم من اینو به مترسکم گفته بودم لکنت شبیه یه لهجه خاصه که شماها دارین مثلا اونم میگفت موقع خوندن آهنگ لکنتش از بین میره
    واااای چارلی :دی زشته بگم دلم خواست بچگیاتو میدیدم؟ آخهههه من پسربچه پرحرف ندیدم :( خیلی جذاب بوده بچگیات واسه من :)
    راستی من خودم موقع ارائه از شدت استرس لکنت گرفتم :/ بعد یکی گفت فکر کن همه اینا لختن :)) دیوانه ان نفهمن :)) بعد دیگه از اون به بعد استرس نگرفتم ولی خب با نیش باز ارائه میدم همه میذارن پای ذوق داشتنم :)) 
    پاسخ:
    منم اینطوریم :)) فکر کنم تمام کسایی که لکنت دارن اینجورین درواقع، موقع خوندن متن‌های موزون و آهنگین مشکلی ندارن. حتی یکی از تمرینای گفتار درمانی هست که کلمات رو آهنگین میگن :)
    + قبلا هم ذکرِ خیرِ مترسک رو شنیده بودم! ولی انگار من خیلی دیر به بیان رسیدم تا بتونم ببینمش :))

    :))) یه ورژنِ پسرونه از آن شرلی رو تصور کنید، با این تفاوت که موهام قرمز نبود D: از مدرسه که میومدم کیفم رو میذاشتم زمین و همونطور که مادرم توی آشپزخونه داشت کار میکرد، باهاش اینور و اونور میرفتم و کلِ اتفاقا رو تعریف میکردم :) موقع غذا هم همیشه نفرِ آخر غذام تموم میشه چون همش دارم حرف میزنم :)) و همیشه هم باهام دعوا میکنن که غذات رو بخور D:

    چه جمله گهرباری :)) اولین باری که ارائه داشته باشم تستش میکنم D:
    دقیقا همینجوریه که بعضی چیزا با وجود دوست داشتنی نبودنشون باعث میشن ماها تو زندگیمون مسیری رو بریم و آدمی بشیم که بدون اون نمیشدیم...
    یاد پست مترسک افتادم با موضوع مشابه که صحبت کرده بود.
    پاسخ:
    شاید اگه خودم همچین تجربه‌ای نمی‌داشتم، این جمله بنظرم خیلی شعاری میومد، ولی الان میدونم که کاملا درسته :))
    + باز هم مترسک :) کاش می‌تونستم وبلاگش رو بخونم.
    این پست خیلی خوب بود، خیلی خوب بود، خیلی خوب بود👏👏
    پاسخ:
    خیلی ممنونم :)) 
    جالب اینجا بود که اصلا از قبل برنامه‌ای برای نوشتن این پست نداشتم D: شروع کردم به تایپ کردن و بعدش احساسات و خاطرات خودشون میومدن توی ذهنم :)
  • محمدعلی ‌
  • چقدر از بچگی تا حالا، اونایی که لکنت داشتن برام جالب و دوست‌داشتنی بودن. یه حس تلاش و شکست‌ناپذیری خاصی دارن اکثرشون که توی کمتر کسی دیده میشه. البته همیشه می‌ترسیدم از مکالمه‌ی باهاشون؛ چون می‌ترسیدم رفتارم طوری باشه که شبیه ترحم باشه و ناراحتشون کنه. چجوری رفتار کنیم که سوءتفاهم نشه؟! -_-
    پاسخ:
    :) چه توصیفِ جالبی داشتین :))
    شاید عجیب باشه ولی راستش من خودم هم وقتی با یکی مثلِ خودم روبرو می‌شم نمیدونم باید چیکار کنم :/
    در هر صورت یه سری از موارد بدیهی هستن، مثلا سعی نکنید ادامه جملش رو کامل کنید یا حدس بزنید، بعضیا فکر میکنن اینجوری دارن به طرف کمک میکنن درحالی که کارشون به شدت اعصاب خردکنه :/ 

    هرچند درمورد مسئله ترحم و اینا من از اینا نیستم که حساس باشم و زود بهم برخوره. من اینطوری می‌بینم که بقیه از سر مهربونی و دلسوزی مثلا باهام مهربون‌ترن یا لطفِ بیشتری دارن بهم و بنظرم هیچ اشکالی هم نداره! چرا نباید به بقیه فرصتِ خوبی کردن و نشون دادنِ احساساتشون رو بدم؟ :)
    جسارت و شجاعتی که گاهی بعضی از محدودیت‌ها[هرچند که لکنت خیلی هم جز این دسته قرار نمی‌گیره] به آدم می‌بخشن ارزش تجربه‌ی دوباره‌ش رو هم داره حتی،بابت این شجاعت و تلاش بسیار بسیار تبریک می‌گم :))
    +من اولین باری که شنونده‌ی تجربه‌ی لکنت زبان یک شخص بودم توی یک گفتگوی تلویزیونی با آقای مجتبی شکوری بود که نمی‌دونم بشناسی‌ش یا نه ولی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم،دومین بارهم بعد از خوندن پست تو،به نظرم از دید دیگه‌ای اگر به لکنت نگاه کنیم می‌بینیم که مواجه شدن باهاش توی دوران کودکی و تلاش برای مقابله باهاش و بهتر شدن درواقع یک‌جورایی تقویت اعتماد به‌نفس رو هم شامل می‌شه!که خب داشتن اعتماد به‌نفس توی زمان‌های از دید خودمون دشوار واقعا یه پوینت مثبته!
    پاسخ:
    بسیار بسیار ممنونم :))

    از نظرِ منطقی حرفات و نتیجه‌گیریت درست به نظر میاد :)) ولی راستش تا جایی که من دیدم چندان در عمل این اتفاق نیفتاده، بیشتر کسایی که این مشکل رو دارن اعتماد به نفسِ کمی دارن و خجالتی هستن. هرچند چرا، اگر واقعا با لکنت مقابله کنن و بتونن شکستش بدن، در اونصورت اعتماد به نفسِ خیلی زیادی به دست میارن که به قولِ خودت یه پوینت مثبته :)
    متن فوق العاده،محتوافوق العاده،جمله بندی هافوق العاده،سیر توصیف موضوع فوق العاده،عکس فوق العاده
    عالی بود،عالی.تبریک میگم واقعا.
    یه جورپختگی خاصی توروندداستان لکنت بودکه هرچی به آخرش میرسیدیم بیشترنمودپیدامیکرد. قشنگ معلومه که لکنت چقدرباعث پرورش شخصیت شماشده.
    وبنظرم خیلی چیزعادی ای هست ونه خجالت داره ونه ترس.ولی خوب درباره ی اذیت شدن هنگام تلفظ کلمات و برای یک بچه ابتدایی معلومه که چقدرسخت بوده.
    من دونفرازفامیل خودمون میشناسم که هردولکنت داشتن وهردوهم پسرن اماالان که سنشون بالای بیسته کاملااا عادی صحبت میکنن.بنظرم واقعاتوذهن اتفاق میوفته این موضوع.
    پاسخ:
    انرژی‌بخشی کامنتِ شما هم فوق‌العاده‌ست :)) خیلی ممنونم لطف دارین :)

    درموردِ ذهنی بودن و اینا هم حرف راجع بهش زیاده راستش :)) اصلا بعضیا میگن افراد مبتلا به لکنت توی همون کودکی خوب درمان میشن، ولی از روی عادت به لکنتشون ادامه میدن. کرچه بنظر نمیاد اعتبار علمیِ چندانی داشته باشه این حرف :)
    ما چقدر باید ممنونِ اون لکنت باشیم که همچین صیقلی به شخصیتِ چارلی داده و او رو اینقدر خفن کرده و حالا ما کیف می‌کنیم از خوندنش. 

    +یه کتابی داره دیوید سداریس، به نام «بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم». پیمان خاکسار ترجمه‌اش کرده. خود سداریس، که یه طنزپردازه، قصه‌ی زندگیِ خودش رو تعریف می‌کنه و اونم توی بچگیش همین مشکلات گفتاری رو تجربه کرده. و اونقدر شیرین و خوب تعریف می‌کنه ازشون که من حتی بعدش اونقدر بهش حسودیم می‌شد که آرزو می‌کردم منم همینجوری بودم. :|
    پاسخ:
    هیچی :) باید ممنونِ شخصیتِ خودتون باشین که اینقدر خوبه که قسمتِ صیقلی وجودِ بقیه رو می‌بینه، و نه زبری‌ها و ناهمواری‌ها رو :))

    + اتفاقا خیلی زیاد توی کتابفروشی و جاهای دیگه به این کتاب برخوردم، ولی فکر نمیکرم درباره لکنت باشه راستش :-" اینطوری که ازش تعریف کردین باید برم سراغش حتما! تشکر که گفتین :)
    و فکر میکنم اگر از این کتاب خوشتون اومده، «خاطرات صد در صد واقعی یک سرخ پوست پاره وقت» رو هم دوست داشته باشین :) اگه تاحالا نخونده باشینش البته D:
  • کلمنتاین ‌‌
  • خیلی خوب نوشتی چارلی.
    من خیلی نسبت به خوندن پستای طولانی تنبل شدم. ولی پستای تو رو دوست دارم بخونم
    دیدت به این مساله خیلی قشنگه.
    پاسخ:
    خیلی خوب خوندین :) 

    پس من خیلی خوش‌شانسم :) ایشالا که اون تنبلیتون هم زودتر از بین بره :))
  • کلمنتاین ‌‌
  • خیلی خوب نوشتی چارلی.
    من خیلی نسبت به خوندن پستای طولانی تنبل شدم. ولی پستای تو رو دوست دارم بخونم
    دیدت به این مساله خیلی قشنگه.
    پاسخ:
    همان D:
    پذیرفتن یه چیزی مهم ترین مرحله برای غلبه بر اونه:))
    به نظرم تو موفق شدی:))
    پاسخ:
    راستش بعضی وقتا با خودم فکر میکنم که نکنه پذیرش به معنای تسلیم شدن باشه؟ شاید از اول نباید باهاش کنار میومدم؟ 

    و نظرتون الان این تردیدم رو کمتر کرد :) خیلی ممنونم! :)
  • میــ๛ آنـہ
  • والا من که بچه بودم ، زیاد حرف می زدم وبیشتراوقات خانوادم و دور و بری هام از من خسته میشدن ومیگفتم دیگه حرف نزن. حالا این جمله چه به طورمستقیم وچه بطورغیرمستقیم به من منتقل میشد.اما من همچنان دلم میخواست بایقیه ادما حرف بزنم وهرلحظه احساسشون رو بپرسم ولی حیف که با مسخره کردن هاشون، روحیه ی من رو واسه حرف زدن گرفتن!
    ازاون موقع به بعد دیگه من ادم سابق نبودم.کمترحرف میزدم وحتی کمترم باهشون به مهمونی میرفتم ومیرم وازاینکه دریک جمع صحبت کنم؛ بسیارمتنفرم.
    نمیدونم ولی خیلی دلم میخوادکه دیگه الان هم بینشون نباشم!
    چون حرف زدن برای من یکی از جالب ترین چیزهابود!
    پاسخ:
    من ابدا در جایگاهی نیستم که خانواده‌ی شما و بقیه رو قضاوت کنم، ولی میدونم هنوزم اگر بخواین میتونید همون آدمِ سابق بشین :)
    اصلا چه جایی بهتر از وبلاگ برای حرف زدن و پست‌های طولانی نوشتن؟ :)
    برادر منم لکنت زبان داره،خیلی زود زبون باز کرد..تقریبا از 8 ماهگی:)ینی قبل از اینکه راه بره حرف میزد..مثل شما لکنتش یهویی شروع شد،یکی گفت چشمش زدن،یکی گفت ترسیده و...گفتار درمانی هم یه سری روشای آروم و شمرده صحبت کردن و آموزش میداد،همه ی تلاشمونو کردیم که اعتماد به نفس بدیم بهش،الانم از سر و کولمون بالا میره :|
    تشویقش کردیم به قرآن خوندن و موفق هم شد..خداروشکر خیلی بهتر شده،ولی گاهی وقتا شدت میگیره..دوستای اونم تو مدرسه ازش میپرسن چرا اینجوری حرف میزنی،من گفتم بهشون بگو مدلمه ))آخه فکر کرده بود بیماری خاصی داره..در حالی که نه نقصه،نه عیب،نه مشکل..
    این پست خیلی خیلی خیلی عالی و مفید بود و کمکم کرد بیشتر برادرم و درک کنم...احتمالا این تبحرت تو نویسندگی و جذب خواننده از برکات لکنت زبانه:))


    پاسخ:
    خدا حفظشون کنه :)
    اتفاقا من هم یه مدت میگفتم «مدلمه» D: خیلی جواب خوبیه اصلا؛ دیگه جای بحثی باقی نمیذاره :))
    خدا رو خیلی شکر که این پست بهتون کمک کرده :)) و اینکه شما لطف دارین، من اصلا خودم رو نویسنده‌ نمی‌بینم راستش :) همه چیز رو خیلی ساده می‌نویسم. دوستانِ دیگه متن‌های خیلی قشنگ‌تر و قوی‌تری می‌نویسن :)

    + سلامِ گرمِ منو به داداشتون برسونین :)
    چقدر خوب بود پستت ^__^ 
    میخواستم یه چی بگم ولی دیدم شاید بهتر باشه سر فرصت پست بنویسم راجع بهش :دی 
    .
    دانشگاه چطوره؟؟ :))
    پاسخ:
    {لبخند چپلوک} :))

    حالا یه «آنچه خواهید دید» نمیشه بگید ازش؟ :-"

    خیلی خوبه! :) مخصوصا روزهایی که شیمی داریم! هیچوقت فکر نمیکردم به عنوان یه دانشجوی فیزیک، کلاس‌های شیمی رو اینقدر دوست داشته باشم D:
    و اینکه تصمیم گرفتم یه وسیله‌ای درست کنم، ولی برای انتقام من هم نمیگم چیه! «سرِ فرصت درباره‌ش می‌نویسم» :))
    منم لکنت دارم و خب طی سالها خیلی بهتر شده ولی هنوزم بعضی وقتها وقتی میخوام از چیزی صحبت کنم وسطش گیر میکنم :))
    پاسخ:
    ایشالا که لکنت به زودی بار و بندیلش رو جمع میکنه و کلا میره :) تا اون موقع، بدونید که تنها نیستین :)
  • آنیا بلایت
  • سلام :)
    اول اینکه نمیدونم برای پست قبلی کامنت گذاشتم یا نه، ولی یادمه که پست قبلی رو خوندم و در اینکه کامنت گذاشنم یا نه شک دارم D: اول بابت دانشگاه و تجربه‌های جدید و همینطور کتابخونه‌ی دوست‌داشتنی دانشگاه تبریک میگم! امیدوارم بهترین‌ها در انتظارت باشه :)
    و دوم اینکه چقدر این پست فوق‌العاده بود! واقعا و بدون اغراق میگم، خیلی خوب احساساتت رو بیان کردی و واقعا لذت بردم. و پاراگراف آخر پست که گفته بودی لکنت رو دوست داری هم خیلی دیدگاه قشنگی بود و کلی شگفت زده‌ام کرد :)
    من خودم از حرف زدن توی جمع و با غریبه‌ها خیلی میترسم و گاهی اضطرابم اونقدر زیاد میشه که یه کوچولو لکنت میگیرم و و همون هم خیلی برام آزار دهنده‌س! مثلا یادم میاد آخرین باری که میکروفون مجبور شدم توی یه جمع حرف بزنم دوم راهنمایی بودم و یهو متوجه شدم چند نفر دارن بهم با ترحم نگاه میکنن و پچ پچ میکنن و اون لحظه دوست داشتم از روی زمین محو بشم :')) یکی دیگه از کابوس های منم روخوانی بوده و هست و فارسی و عربی و انگلیسیش واسم فرقی نداره و همه به یه اندازه واسم کابوس هستن و از همه بدتر اینه که معلم فکر میکنه مشکل ادم از روخوانیه یا مثلا تلفظ یه کلمه رو بلد نیست. 
    چند بار من حتی نشستم از انگلیسی صحبت کردن خودم بدون اینکه قبلش تمرینی داشته باشم فیلم گرفتم و بداهه یه خلاصه از اخرین کتابی که خونده بودم و وقایع روزم گفتم و بعدا که فیلم رو دیدم متوجه شدم چون کسی توی اتاق نبوده چقدر راحت بودم :')) همیشه هم موقع صحبت کردن با غریبه‌ها خجالتی‌ام و با یه صدای خیلی آرومی صحبت میکنم و کابوسم وقتیه که طرف مقابل یه جمله‌م رو دوباره و سه باره متوجه نمیشه :')))))) خلاصه بازم ممنون به خاطر پست متفاوتی که گذاشتی و پیشنهاد فیلم :)
    پاسخ:
    سلام :)

    خیلی ممنونم بابت تبریک‌تون :)) ایشالا که خیلی زود شما هم به همچین تجربه‌ها و کتابخونه‌های خوشگلی میرسین :)

    و خیلی خوشحالم که این پست خوب از کار در اومده D: شاید بخاطر همون قضیه‌ی «هر سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند» و اینا باشه :)) در هر صورت خیلی لطف دارین شما :)
    هرچند من نگفتم لکنت رو دوست دارم ها :-" گفتم از اینکه لکنت دارم پشیمون نیستم :))

    کاملا درکتون میکنم :) «آرزوی محو شدن از روی زمین» احساسیه که خیلی زیاد تجربه‌ش کردم من! 
    منم گاهی اوقات برای اینکه از خودم مطمئن بشم یه کتاب از توی کتابخونه‌م بر میدارم و شروع میکنم بلند بلند میخونمش؛ و خیلی روان و خوب هم می‌خونم :))

    من ممنونم بابت خوندن این پستِ طویل :))
    به جرئت میگم پست بینظیری بود‌ و واقعا فوق‌العاده نوشتی.
    تبریک پسر (:
    پس این لکنته که شخصیت تو رو انقد شیرین و دوست‌داشتنی کرده؟ (:

    + من دیدم معمولا بر اثر یه ترس یا شوکی این اتفاق میفته. مثلا دوستم بچه که بوده گربه پریده بوده بهش، واسه همین لکنت گرفته بود.
    پاسخ:
    خیلی ممنونم :))
    راستش دوستان از این پست تعریف کردن، ولی من کار خاصی نکردم آخه D: مثل همیشه حرف‌هام رو نوشتم :-" شاید وقتی من نبودم یکی اومده یه ادویه‌ای چیزی اضافه کرده به پست :))

    + یکی از عللش میتونه شوک باشه، ولی اغلب اینطوری نیست. درواقع خیلی از بچه های بین 2 تا 5 سال لکنت زبون می‌گیرن، ولی تعداد خیلی زیادیشون بعد از این مدت - و بدون نیاز به انجام کاری خاصی - درمان میشن و عادی حرف میزنن. یعنی توی اون سنین یه چیزِ رایجی هست. ولی خب تعدادی هم درمان نمیشن و مشکلشون تا جوانی و بزرگسالی هم کشیده میشه :)
    هر وقت از ایم بطریا میبینم همش فکر میکنم و تصور میکنم چطور ساختنش؟ ((:
    پاسخ:
    با دوتا چوبِ بلند و باریک :)) 
    به قطعاتِ کشتی چسب میزنن و بعد با اون دوتا چوبِ بلند (مثل یه پنسِ جراحی) قطعات رو داخل بطری میبرن و روی هم سوار میکنن :) یه بار از نزدیک ساخته شدن یکیشون رو دیدم فکر کنم :)
  • زِدْ عِِـچْ آرْ …
  • به غیر از دوران ابتدایی که اغلب بچه‌ها در مورد این مسئله کنجکاو بودن و ازم می‌پرسیدن که چرا اینجوری حرف می‌زنم که جواب من همیشه همین دروغ بود که وقتی بچه بودم گربه پریده جلوم و از اون موقع اینجوری شدم، من خیلی خیلی در رابطه به همکلاسی‌ها و دوستام خوش شانس بودم و از این بابت همیشه خدا رو شکر می‌کنم. 
    اما بودن معلمای بیشعوری مثل معلم قرآن دوران راهنمایی که به عینه می‌دید که من حتی بدون صوت هم قرآن رو نمی‌تونم بدون تپق بخونم و از من توقع لهجه و صوت داشت و وقتی نتیجه‌ای نمی‌دید شروع به تحقیر می‌کرد. 
    پاسخ:
    پس بجز «مزایای منزوی بودن» در یک مورد دیگه هم باهم اشتراک داریم :))

    راستش من هم چندبار به این فکر کردم که من هم خیلی خیلی خوش‌شانس بودم. توی محیط و جامعه‌ی خوبی بزرگ شدم و از نظرِ فشارِ بیرونی بهم سخت نگذشته. درحالی که قطعا خیلی از کسایی که با لکنت درگیرن اینقدر خوش‌شانس نیستن. مسخره میشن و باهاشون درست رفتار نمیشه.

    ولی معلم قرآنِ من همیشه اجازه می‌داد که بدونِ صوت قران رو بخونم :)
    خب متن و قلم نویسنده فوق العاده بود 
    منم قبل از اینکه برم دبستان هم میتونستم بخونم هم بنویسم و اصلا یکی از افتخاراتمه😂😂😂
     لکنت داشتن باعث شده نحوه حرف زدن شما کاراکتر خاص خودشو داشته باشه 
    مثل دندون کج ..کک و مک ..موهای آنشرلی طور 
    (میدونم تونستم منظورمو برسونم یا نه )
    پاسخ:
    خیلی لطف دارین :))

    من نصفِ توانایی خوندنم رو مدیون تابلوهای مغازه‌ها توی خیابون هستم :)) توی ماشین همه‌شون رو دونه دونه میخوندم. هنوزم بعضی‌ وقتا این کار رو میکنم D: 

    ّبلی کاملا منظورتون رو رسوندین :) اتفاقا گاهی که بهش فکر میکنم می‌بینم لکنت از این نظر که منو متمایز کرده و یه ویژگی خاص بهم داده شاید خیلی هم بد نباشه :))
    پیرو کامنت قبلیم نمیدونم هستش اخرکامنتم 
    پاسخ:
    اصلا تا وقتی خودتون نگفتین من متوجهش نشدم :))
    امیزینگ چارلی :)
    پاسخ:
    No, Ordinary Charlie :))
    خاموش بودم همیشه اما به احترام این پست و به احترام اعتماد به نفس و مثبت اندیشیت روشن شدم.
    اصلا باید برای این اراده و مثبت اندیشی و اعتماد به نفس و موفقیت تمام قد ایستاد و تشویقت کرد
    پاسخ:
    خیلی خیلی ممنونم :))
    خوشحالم که این پست باعث شده شما از خاموشی در بیاین :)
  • پرهام روفرش باف
  • هیچ وقت کامنت نمیذاشتم زیر پستی ولی این پست فوق العاده بود. دمت گرم چارلی:)

    پاسخ:
    دمِ شما گرم که پست رو خوندین :))
    خیلی ممنونم :)
  • احمدرضا ‌‌
  • فیلمی که معرفی کردی عالی بود! عالی! واقعا ازش لذت بردم.
    قهرمان من توی مدرسمون هم یکی از دهمی‌ها هست که لکنت زبون داره. اینجا حتی علوم انسانی‌ها هم اونقدر اعتماد به نفس ندارن که بیان سر صف درباره یه پدیده صحبت کنن. اونوقت ایشون که دهم تجربیه، رفت سر صف و با بحث درباره کوانتوم، وجود خدا رو اثبات کرد. موقع صحبت کردنش خیلیا مسخرش کردن (نه بخاطر لکنت بخاطر اینکه بحث رو محکم ادامه میداد) خیلیا گوش نمیدادن و به کار خودشون مشغول بودن. هر کدوم از این عاملا کافی بود تا حتی یه آدم بدون لکنت هم خودشو ببازه و به تته پته بیفته ولی این قهرمان عزیز، نه تنها خیلی خوب لکنتش رو کنترل کرد؛ که حتی توی صداش ترس و لرزش هم احساس نمیشد.
    ایشون برای شورا دانش آموزی هم کاندید شد و اومد سر صف دربارش حرف زد. یه بار دیگه هم درباره روز دانش‌آموز به عنوان رئیس شورا مقاله خوند.
    حقیقتش اینجا رتبه‌های شاخ کنکور هستن، المپیادیا و خورازمیا هستن، کلا کلکسیون موفقیته ولی قهرمان من از بین اون همه آدم، اینه :) هم به آشنایی با شما و هم با ایشون افتخار میکنم!
    پاسخ:
    خداروشکر :))

    اگر دوباره دیدینش، سلامِ منو به قهرمانتون برسونید :) خیلی دوست دارم اون حرف‌هاش رو راجع به کوانتوم بشنوم :))
    و اینکه خیلی لطف دارین :) منم به آشنایی با شما افتخار میکنم :) راستش رو بخواین اون روزهای اول فکر میکردم سنتون خیلی بیشتره D: از بس که درباره کتاب‌ها و مسائل مختلف اطلاعات داشتین :)
    واااای چارلی تو خود منی که پسر :)) میگم چرا انقدر دوستت دارم داداش کوچولو نگو قل برره‌ای منی :)) 
    پاسخ:
    :)) قلِ برره‌ای چیه آیا؟ D: 
  • کروکدیل بانو
  • سنتور میزنم :)
    پاسخ:
    بسیار هم عالی :))
    از فانتزی‌های من اینه که یه ارکستر از دوستانِ بیانی تشکیل بدم D: هم پیانو داریم، هم گیتار، هم ویولون، و حالا هم سنتور :)
  • هالی هیمنه
  • من مدت‌ها بود که عذاب وجدان داشتم برای نخوندنِ این پست. یعنی الان که می‌بینم، یک هفته. و حالا بعد از خوندنش کلی خوشحال شدم که بالاخره خونده شد! البته باید بگم من از اون آدمایی نیستم که هیچ نوشتۀ بلندی رو نمی‌خونن، فقط می‌خواستم وقتی بخونمش که حسابی حال و حوصله داشته باشم. :)

    باید بگم خیلی از حرف‌هاتون رو بشخصه تجربه کردم، با اینکه مشکل من لکنت نبود و چیز دیگه‌ای بود. و با تمام وجودم این حرفتون رو که گفتید این مشکلات به شخصیتِ آدم جهت می‌دن و نمی‌شه آرزو کرد که اصلاً نمی‌بودن رو قبول دارم. آدم نمی‌تونه تصور کنه که اگه آدمِ فعلی نمی‌بود، کی می‌تونست باشه. شاید به این علته که ما خودمون رو به عنوانِ صمیمی‌ترین دوستی که بدونِ اون نمی‌تونیم زندگی کنیم می‌شناسیم، و به هیچ‌وجه نمی‌تونیم به از دست دادنش فکر کنیم.

    و چقدر خوشحالم که حوصله کردید و همۀ این حرفا رو نوشتید. چیزای زیادی از این نوشته یاد گرفتم.
    پاسخ:
    این حستون رو کاملا درک میکنم :)) بعضی پست‌ها هستن آدم تا وقتی نخوندشون حس میکنه یه وظیفه و بار روی دوششه :))

    خیلی قشنگ توضیحش دادین :) هیچ تضمینی وجود نداره که «ما»ی بدون مشکلات بهتر و خوشبخت‌تر از «ما»ی الانمون باشه :)

    منم خیلی ممنونم که این پست رو با حوصله خوندین :) خوشحالم که کمکی کرده :))
    الان یه لحطه دیدم کامنتمو دیدم که یادم رفته‌ کلا راجع به چی میخواستم بنویسم :| بعد یه نگاه به پست و موشوعش انداختم یادم اومد :دی #آلزایمری :دی :/ 

    با این حجم از علاقه‌ت به شیمی میترسم به فیزیک خیانت کنی :/ چار روز دیه بیای بگی داری مهندسی شیمی میخونی '_' 

    آقا ببین، بیا یه کاری کنیم! من به تو میگم پستم چیه، تو هم به من بگو چی داری میسازی :دی
    پاسخ:
    این آلزایمر نیست! بخاطرِ تاخیر خیلی زیاد من توی جواب دادنِ کامنتتونه :) و خیلی هم بابتش معذرت میخوام :)

    اتفاقا برای لحظاتی وسوسه شدم D: ولی نه، جاذبه‌ی فیزیک اونقدر زیاده که نمیذاره این اتفاق بیفته :)) به علاوه، دقت و عمومیتِ قوانینِ فیزیک به هیچ وجه توی شیمی نیست! و شاید برای همینم هست که من همیشه با شیمی مشکل داشتم :/ الان هم صرفا استادِ شیمی رو دوست دارم، وگرنه هنوزم دلِ خوشی از شیمی ندارم :/ بجز اون مواردش که با فیزیک مشترکه البته D: 

    بسیار خب، من توصیفش میکنم شما اسمش رو بگین D: یه وسیله که باهاش میشه مسیرِ حرکت الکترون و ذراتِ باردار دیگه رو دید :)
  • زری الیزابت
  • آره:)

    به من همیشه می‌گفت تو بری دبیرستان می‌‌‌‌خوای چیکار کنی. الان سال دوم دبیرستانم و تا حالا هیچ معلمی ازمون صوت نخواسته ‌‌:|
    پاسخ:
    و هیچ معلمی هم نخواهد خواست :)
    ولی در هر صورت اینجور موارد به آدم کمک میکنه. هیچی بهتر از «تو نمیتونی» نمیتونه به آدم انگیزه بده :))
    مهران مدیری و خواهر دو قلوش توی طنز پاورچین 15 سال اختلاف سنی داشتن :دی
    تو هم قل منی با چندین سال اختلاف سن
    راستی قالب چی شد؟ :دی دلم آب شد خب :( البته چون احتمالا میان ترما شروع شده اگه نمیرسی نمیخوام :) 
    پاسخ:
    آهان یادم اومد :))

    راستش هنوز به یه طرحِ مطلوب نرسیدم :/ میدونید که من توی امور گرافیکی خیلی وسواس دارم :/ ولی خب چارلیه و قولش، نگران نباشین :))
    در اصل درباره‌ی لکنت نیست. یکی دو فصل ابتداش راجع بهش صحبت می‌کنه. ولی من باقیِ کتاب رو هم گاهی سین و شین می‌زدم که از فضای تلفظیش دور نشم. :دی


    خاطرات صددرصد واقعی رو خوندم. به جز اینکه از اون بخش که برای اینکه آینده‌ی بهتری باشه تصمیم گرفت از اونجا فرار کنه به جای اینکه سعی کنه تغییر ایجاد کنه، باقیشو خیلی دوست داشتم. :)
    البته خب اون بخش هم برام قابل قبول بود. ولی ترجیحم همونه که کاش ایستادگی بیشتری می‌کرد به جای اینکه هی بشینه غر بزنه. هرچند بانمک غر می‌زد.
    پاسخ:
    در هر صورت فرقی نمی‌کنه، دیگه توی لیست کتاب‌هام قرار گرفته :))

    فکر کنم باید به این حقیقت اشاره میکردم که «خاطرات صد در صد واقعی...» رو خودم نخوندم هنوز D: صرفا از روی ژانرش حدس زدم که شاید خوشتون بیاد :) اینکه بدون خوندنِ یه کتابی پیشنهادش میکنم خیلی بده نه؟ :|
    بالاخره دانشجو شدی سرت شلوغه، قابل درکه :)) 

    توی شیمی همش برای همه‌چی یه استثنا هست و این خیلی رو مخه :/ 
    خلاصه که نبینم به فیزیک خیانت کنی :دی :)))) 

    صادقانه بگم نمیدونم :| بعد رفتم سرچ هم کردم :دی قضیه هارپ و اینا رو اورد برام. خودت بیا بوگو چیه '_' 
    پاسخ:
    تشکر از درکتون :))

    دقیقا :/ توی فیزیک انطباق تئوری با طبیعت خیلی خیلی بیشتره :) 

    بسیار خب. چیزی راجع به اتاقک ابر شنیدین؟ یا اتاقک ویلسون؟ یا cloud chamber? :))
    خدا رو شکر بالاخره موفق شدم بفرستمش توی لیست یک نفر. من عاشق این کتابم. هنوز هیچ کتاب دیگه‌ای پیدا نشده که پاش اون‌جوری قهقه بزن. ولی برای هرکی تعریفش می‌کنم هیچ اقدامی در راستای‌ مطالعه‌اش نمی‌کنه. :|

    نه فکر نکنم بد باشه. آدم از تم بعضی کتابا هم متوجه می‌شه توشون چه خبره.  
    ولی کاش می‌دونستم. اسپویل شد به فنا رفت. :|

    پاسخ:
    من شخصا قول میدم که بخونمش و بیام نظرمو بهتون بگم حتی :)) 
    + طبق تجربه شخصی من همیشه تعریف کردن کتاب برعکس عمل میکنه :/ حالا یا ما بد تعریف میکنیم، یا بقیه بد میگیرن D:

    نگران نباشین :) من استعداد فوق العاده ای در فراموش کردن اسپویلر ها دارم :))
    خواهش میکنم D: 

    اوهوم دقیقا! 

    نه نشنیدم ولی میرم الان راجع‌بهش میخونم :)
    پاسخ:
    بعدا اگر خواستین درباره روش ساختش هم چندتا سایت میتونم بهتون معرفی کنم :) هرچند بنظرم بهتره باشه برای تابستون بعد از کنکور D:
  • مهندس شیمی
  • به عنوان یک عدد مهندس شیمی باید بگم مهندسی شیمی با شیمی فرق داره ما ی چی تو مایه مکانیکیم و از اونم جذاب تر گسترده ترین رشته مهندسی ک انقدی بهمون میگن اچار فرانسهدر صورت خیانت جناب چارلی باید بره شیمی بخونه ن مهندسی شیمی ک ربطی نداره ماز ۱۴۰ تا واحد کلا ۱۲ واحد شیمی داریم ک اونم چن واحدش کارگاس بقیش ریاضیاته و دروس دیگ :))قاطی نشود با تشکر
    جهت اطلاع رسانی
    @Anne shirley
    پاسخ:
    سلام آقا/خانوم مهندس :)
    اتفاقا توی همون کامنت میخواستم اشاره کنم به تفاوت مهندسی شیمی با شیمی ولی یادم رفت گویا :) به هر حال شما به بزرگواری خودتون ببخشید D: 
    + تشکر از شفاف سازی :))
    اگه از نظر وقت‌گیر بودن میگی که اشکالی نداره، چون راجع به فیزیکه :)) 
    اما اگه برای این میگی که ممکنه سنگین باشه و نفهمم زیاد باید بگم نظرم با نظرت موافقه :| یکم باید بیشتر بدونم. حالا بازم راجع بهش میخونم ^_^ تو هم اگه منبعی میشناسی ممنون میشم بهم بدی :)) 
    پاسخ:
    نه بابا منظورم فقط از نظر زمان و وقت بود. همچین جسارتی نکردم من :)) 
    و اصلا چیز خاصی برای فهمیدن نداره، یه آزمایشه فقط :)) چرایی و مباحث تئوریش سنگین تر از اونیه که منم متوجهش بشم. صرفا دیدن مسیر حرکت ذرات باردار برام جالبه :)
    قطعا شما خلاء هایی که محدودیت ها براتون ساختن .با توانایی هاتون به زیبایی پرش کردین. مثل نوشتن این متن زیبا...
    و من واقعا ممنونم بابت متن زیباتون🤗
    پاسخ:
    خیلی لطف دارین :) من اون خلاءها رو با داشتن دوستای خیلی خوب پر کردم :))
    + من بیشتر ممنونم بابت خوندنش :)
    بابا من اونقدرا هم که فک میکنی چیزی نمیدونم. :) 
    آها. به نظر منم همین چراییش و ایناش سخت رسید.
    پاسخ:
    منم همینطور :)) از دستِ بالا گرفته شدن وحشت دارم!
    :)
    منم لکنت دارم و با خوندن این متن تمام خاطراتم یکی یکی برام مرور شد:) ولی حس خوبی داشتم موقع خوندنش، ممنون:))
    پاسخ:
    خدا رو خیلی شکر :) و خواهش میکنم :)
  • دُردانه ⠀
  • نمی‌دونم چرا وقتی اون لحظهٔ لکنت رو توصیف می‌کردی یاد لحظهٔ دارچین مجتبی شکوری تو برنامهٔ سروش صحت افتادم. 

    گوگل می‌کنی یا لینک بدم؟ :دی

    پاسخ:
    یادِ «هلوشو بدم؟ لیموشو بدم؟» افتادم D:
    اذیت نمی‌شین اگر لینک بدین؟ :)
  • دُردانه ⠀
  • پاسخ:
    می‌دونید، من تک تکِ توصیفاتی که از لحظه‌ی تعریف کردن اون جک می‌گفت رو درک کردم. یک چیزی بیشتر حتی، با اون ترس و خجالت و وحشت زندگی‌ کردم، و هنوز هم می‌کنم، گاهی. و چه خوب هم تموم شد :)

    ممنونم خیلی :)

    چقدر دوست داشتم این پست رو...

     

    فیلمشم دیدم :)

    پاسخ:
    خیلی ممنونم :)

    + دوستش داشتین؟ :)
  • دُردانه ⠀
  • خیلی. چند بار دیدم این ویدئو رو. کاملش رو هم دانلود کردم دیدم. قسمت دوم هم داشت اونم دیدم :))

    پاسخ:
    من دلم می‌خواد یک بار بشینم و کل قسمت‌های کتاب‌باز رو ببینم از اول. هیچ‌وقت نتونستم به طور منظم ببینمشون :)

    به یاد Charlies speech  بودم همش و توصیفات پستت خیلی گویاتر‌ از فیلم، لکنت رو برام به تصویر کشیده بود

     

    + تمرینات روانیش خیلی جالب بود.‌ مثلا اون سخنرانیه که صدای خودشو نمی شنید ولی عالی گفته بودش...

    ++ در کل ممنون از معرفی :)

    پاسخ:
    چه حرفِ خوشحال کننده‌ای :) یعنی توصیفاتِ چارلی از یک فیلم‌نامه‌ی اسکار گرفته بهتر بود؟ :))


    + واقعا همین‌طوریه :) مثلا توی یک جای شلوغ که صدا به صدا نمی‌رسه من می‌تونم خیلی روان صحبت کنم D: یا توی یک هم‌خوانی مثلا. توی راهنمایی اولِ زنگ‌ها املا دیباچه‌ی گلستانِ سعدی رو همه با هم می‌خوندیم و اون موقع من واقعا مشکلی نداشتم. اما موقع تک‌خوانی خراب می‌شد همه چیز.

    ++ چارلی ممنونه که نظرتون رو گفتین بهش :)
  • دُردانه ⠀
  • :)) می‌دونی چی شد؟ من اون دوستش داشتینی که در جواب کامنت قبلی نوشتین رو فکر کردم برای کامنت من نوشتین و از من پرسیدین که دوستش داشتم یا نه، منم اون کامنت قبلو در پاسخ به این سوال فرستادم که خیلی... بعد دیدم اصلا خطاب به من نبود اون سوال :))

    پاسخ:
    احساس کردم یک‌جای کار درست نیست D: حالا مهم نیست که، تازه این افتخار نصیب چارلی شد که شیخنا شباهنگ یک کامنت بیشتر براش بنویسه :)

    @دردانه 

    اتفاقا منم یاد لحظه ی دارچینی آقای مجتبی شکوری ؛ برنامه ی کتاب باز افتادم .. و حتی خواستم به اقای چارلی بگم یادم باشه که اگه لینکی ازش پیدا کردم براشون بفرستم :)) چیه این بشر اینقدر حیرت انگیزه واقعا ^-^

    * اجازه بدین تکرار کنم علاوه بر پست واقعا کامنت ها رو هم باید خوند ، از بس خوبن.

    پاسخ:
    دیگه دارم کم‌کم از خودم ناامید میشم که چرا زودتر ندیده بودم اون قسمت برنامه رو D:

    * کامنت‌ها خوبن واقعا :)

     و ما نیز هرسال بازخوانی می‌کنیم و باز لذت می‌بریم. (:

     

    + بعضی وقتا که به پست قدیمی کسی برمی‌خورم که توش کامنت گذاشتم، کامنتم رو می‌خونم و آرزو می‌کنم کاش الان از اون حرف پشیمون نباشم یا از زاویه‌ی الانم احمقانه به نظر نرسه. متاسفانه این تست در این پست با شکست کامل مواجه شد. (: ولی حداقل می‌تونم ادعا کنم جزو معدود افرادی هستم که تونستم دو بار پست رو لایک کنم، اگر تنها کسی نباشم که این آپشن رو داشته. (؛

    پاسخ:
    و هرسال دوباره چارلی ممنونه بخاطرش :)

    + من هم بیشتر اوقات وقتی بر می‌گردم به کامنت‌هام، یا جواب‌هام دلم می‌خواد صفحه رو ببندم فقط :/ چرا اینطوریه واقعا؟
    باید «بیان» مثل این بازی‌های کامپیوتری یک‌سری تروفی و اچیومنت داشته باشه برای بلاگرها D: اینطوری مثلا اچیومنتِ Twice Liker براتون آنلاک می‌شد :))

    سلام

    استیو یه برنامه داره که کسی ازش در مورد رفع مشکل لکنتش سوال میپرسه و راهکارهای جالبی میده

    چون معتقده درمانگرها خودشون این مشکل رو نداشتن نمیدونن دقیقا چیه و راه حلش رو نمیشناسن

    ایده های خودش هم برای درمان جالب بود

     

    پاسخ:
    سلام :)
    آمم، فکر می‌کنم من کمی پرتم از ماجرا. میشه بگین استیو کیه؟ و اسم برنامه‌ش چیه؟ :)

    من کاملا موافقم باهاش. البته ایده‌ی عملی‌ای نیست، اما کاش می‌شد فقط کسانی گفتاردرمان بشن که روزی خودشون با این موضوع درگیر بودن :-"

    وای این پستت :) 

    چند وقت پیش توی اینستاگرام با دختری آشنا شدم که لکنت زبون داشت بعد میگفت ببخشید و اینا بعد وقتی بهش گفتم نه نگران نباش داداش خودمم لکنت داره باعث شد کلی باهام راحت باشه و کلی دوست بشیم :)

    + چقدر زود یکسال گذشت...

    پاسخ:
    میگه که چارلی شود سبب خیر، اگر خدا خواهد :)) 

    + من واقعا باورم نمیشه یک‌سال خورده‌ایه که وبلاگ دارم D:

    سلام

    این اون برنامه اس

    https://www.instagram.com/p/BxDRR4gJkKg/

    استیو هاروی یه مجری مشاوره و برنامه هاش توی اینستاگرام معروفه

    پاسخ:
    سلام :)
    خیلی خیلی ممنونم :) حتما می‌بینمشون :)

    لکنت از اون مشکلاییه که ندارم اما خیلی بهش فکر میکنم و حس میکنم اگه داشتم تحملش خیلی برام دشوار بود ... نمیتونم خود شکرگزار و مثبت بینم را درصورت داشتن لکنت تصور کنم.. اشک ریختم و خوندم خودمم نمیدونم چرا اینقدر این مشکلی که ندارم برام سنگین و غیرقابل تحمله..برادر کوچکی دارم که لکنت داره و خیلی وقتا حس ناتوانی برای کمک کردن بهش آزارم میده.  ممنون چارلی  ممنون که این تجربه را به اشتراک گذاشتی امیدوارم برادرم هم بتونه به قشنگی تو با این مشکلش برقصه و موهبتهاشو کشف کنه

    پاسخ:
    سلامِ گرمِ چارلی رو به داداش کوچولوتون برسونید. حتما خودش قدردان داشتن چنین خواهر دلسوزی هست :)
    هرچند اصلا دوست نداشتم باعث خیس شدنِ چشم‌هاتون بشم، اما من خیلی ممنونم که این تجربه رو خوندین :) و مطمئنم که داداش کوچولوتون هم از پسش بر میاد، خیلی بهتر از چارلی حتی :)

    این منِ الانم :)) این کسی که تعریف کردی، وحشت از زنگای روخوانی، سوال معلم، اجازه گرفتن برای دستشویی و فرار از حرف زدن، دقیقا و دقیقا و دقیقا خودمم.

    با خوندنش واقعا فکر کردم که داری منو تعریف می کنی. فقط متاسفانه من هنوز نتونستم باهاش کنار بیام. گفتار درمانی می رم ولی هر سری بدتر می شه. حتی نمی تونستم خودمو راضی کنم که مثلا حرف بزنم درباره ش یا حتی به دوستای مجازیم بگم که لکنت دارم.

    و آره، فهمیدن این قضیه که خیلی از آدمای بزرگ لکنت داشتن و خوب شدن باعث می شه که امیدوار شم به زندگی ولی در عین حال کمکی نمی کنه بهم.

    و بازم موافقم. منم کلمات رو عوض می کردم و می کنم. قبل حرف زدن باید کلی فکر کنم که ببینم جمله رو چجوری بگم که بهتر باشه و اذیت نشیم جفتمون.

    قفل کردن فک و صورت هم بود. لرزش پا و دست. کمک کردن بیهوده ی دیگران. حرفاشون که هی می گفتن آروم باش و نفس بگیر. معلم ادبیات که چقدر اذیت شد سر زنگای انشا بخاطرم. مسخره کردن ها و خیلی چیزهای دیگه.

    ولی چجوری تند حرف می زدی؟ =) چجوری اون جملهه رو گفتی؟ =) من همین الان خواستم بگم نشد =)

    کسی که می رم پیشش برای گفتار درمانی هم همیشه بهم می گه که باید دوستش داشته باشم. خوشحالم که تو دوستش داری حالا. من هنوز نرسیدم به این نقطه متاسفانه. خیلی دارم تلاش می کنم واسش... :)

     

    + من از اولشم وقتی اومدم وبت یه حس خوبی بهم دست داد. اولین کسی هستی که اطرافمه و لکنت داشته. :)))

    پاسخ:
    چون ماها همه شبیه هم هستیم :) شاید مشکلاتی که برامون پیش اومده کمی فرق بکنه، ولی نهایتا هم‌دیگه رو می‌فهمیم. عمیق‌ترین‌ ترس‌ها و غم‌ها و همه‌ی چیزهایی که این موضوع برامون پیش‌ آورده رو :)
    گفتاردرمانی رو ادامه بدین، باشه؟ :) می‌دونم که چه‌قدر مسخره و کسل‌کننده‌ست. اما حتی اگر هیچ اثری هم نداشته باشه، باعث می‌شه که بعدا چیزی به خودتون بدهکار نباشید. لااقل خیال خودتون راحته که تلاش کردین براش :)

    نه، معلومه که من هم دوستش ندارم :) این رو توی پستم هم نوشته بودم. من پذیرفتمش. پذیرفتن با دوست داشتن فرق می‌کنه. به هرحال ماها که با خودمون تعارف نداریم؛ این یک‌جور مشکله :) مشکلات رو نباید دوست داشت. اگر دوست‌شون داشته باشیم پس دیگه چطوری قراره برای رفع‌شون تلاش کنیم؟ مشکلات رو باید پذیرفت و بهش آگاه شد، و بعد سعی کرد برای حل‌شون :) اگر نپذیریم‌شون، تمام انرژی‌مون فقط صرف کلنجار رفتن و عصبانی بودن از دست اون مشکل می‌شه.

    + من هم خیلی خوش‌حال شدم از کامنت‌تون :) ممنونم که برام نوشتین :)
  • هیـ ‌‌‌ـچ
  • شدیداً خوش‌وقتم از آشناییت هم‌درد عزیزم :)

    پاسخ:
    سلام هیچِ عزیز :)
    من هم خوشوقتم هم‌رنجِ سکوت :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی