پیرمردِ همیشه عبوسِ دمِ پاساژ و داستانهای دیگر
سه شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۱۲ ب.ظ
** Simple things اثری از Pascal Campion
خلاصه امشب رفتم تو صف نماز بشینم با آقای کناری چشم تو چشم شدم. منم کلا عادت دارم به طور غریزی موقع چشم تو چشم شدن با یکی درجا هول میکنم و سلام میکنم. لبخند زد و جواب سلام داد. پسر کوچیکش اونطرفش بود پرسید:« این ( که میشم من!) کی بود؟» باباشم گفت «دوستم بود» (من داشتم دیوارو نگاه میکردم انگار که نمیشنوم). بعد آقا هه ادامه داد: « یادت باشه هرکی میاد توی مسجد دوستمونه». خیلی از جوابش حال کردم کلا! مثل دیالوگ فیلما و کتابا بود.
بعد به این فکر کردم که که کلا داشتن بچه کوچیک چقدر جالب میتونه باشه. ذهن بچه مثل یه بوم نقاشی خالیه که میتونی روش هرچی میخوای بکشی، هر اعتقادی، هر تفکر و احساسی. و البته از این نظر میتونه ترسناکم باشه. چون پاک کردن رنگ از روی بوم خیلی آسون تره تا زدن کنترل+زد توی ذهن بچه.
2- یه پاساژی نزدیک خونمونه که یه پیرمردی با سبیل مشتی(!) نگهبانشه و اون پایین ورودی پاساژ بساط داره ( آدامس و آبنبات و سیگار و اینجور چیزا). از وقتی من بچه بودم ایشون همیشه با یه لباس ثابت میشست رو صندلیش پایین پاساژ و اخم کنان مردم و خیابون و اینا رو نگاه میکرد. امروز برای اولین بار - توی این همه سال - دیدم داره میخنده! یه چندتا از دوستاش گویا دورش جمع شده بودن و داشتن حرف میزدن.
حالا که خندشو دیده بودم، چند دقیقه بعد که دوباره از جلوش رد شدم بالاخره جرئت کردم و -بعد از این همه سال- بهش سلام کردم، و اونم در کمال تعجب یه سری تکون داد. ( اول فکر کرد با یکی دیگم نگاهش از من رد شد، بعد دوباره سلام کردم اینبار منو دید) تا یه کوچه بعدش داشتم لبخند میزدم!
3- تصمیم گرفتم تا یه مدتی آهنگ گوش نکنم(یا حد اقل کم گوش کنم). بنظر میاد چندوقته - صرف نظر از نوع آهنگ- نه تنها آهنگ حالمو بهتر نمیکنه که اثر معکوسم میذاره :/ شاید از اولم حالمو خوب نمیکرد؟ شاید فکر میکردم حالمو خوب میکنه؟ به هر حال میخوام موقتا برگردم به زمانی که کلا تو خط موسیقی نبودم، ببینم چطوره. هرچند میدونم تا ابد نمیتونم دور بمونم ازش. بهش وابسته شدم!
پ.ن: انصافا اسم پست جون میده واسه عنوان یه کتاب! یا فیلم حتی :))
- ۹۷/۰۱/۲۱