پلنِ B :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

پلنِ B

شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۵۴ ق.ظ
قبل از اینکه سالِ پیش چارلی مسیر زندگیش رو انتخاب کنه، دوتا نقشه برای آینده‌ش داشت. پلنِ A، فیزیک بود. اما من یک نقشه‌ی جایگزینِ دیگه‌ هم داشتم؛ چیزِ دیگه‌ای هم بود که - تقریبا - به اندازه‌ی فیزیک دوستش داشتم. اگر که چارلی مجبور می‌شد بخاطر مخالفت‌ها یا تواناییِ کمش یا هر چیزِ دیگه‌ای بیخیالِ فیزیک بشه، قصد داشت که پلنِ Bش رو دنبال کنه.
پلنِ B، گرافیک کامپیوتری بود؛ یا کمی به‌خصوص‌تر، انیمیشن. اگر که پلنِ A در رویایی‌ترین حالتِ خودش به سِرن یا ناسا یا مرکز مطالعاتِ پیشرفته‌ی پرینستون منتهی می‌شد، پلنِ B هم در حالتِ ایده‌آلش کار کردن توی پیکسار بود. با کمی اکراه، دیزنی و دریم‌ورکس هم بد نبودن! اما پیکسار، پیکسارِ دوست‌داشتنی، همیشه اول بود.

من همیشه فکر می‌کردم که پیکسار بهترین جای دنیا برای کار کردنه، و آدم‌های پیکسار خوشحال‌ترین آدم‌های دنیا هستن. تمامشون. از طراح‌های استوری‌بورد و کانسپت‌آرت گرفته، تا مدل‌سازهایی که شخصیت‌ها و محیطِ داستان رو مدل‌ می‌کنن و انیماتورهایی که این مدل‌ها رو حرکت می‌دن. همه‌ی آدم‌هایی که توی مجتمع بزرگ و دلنشینِ پیکسار دور هم جمع می‌شن تا باهم‌دیگه شخصیت‌هایی که تا اون روز وجود خارجی نداشتن رو از هیچ بتراشن، بهشون رنگ و لعاب بدن و در نهایت به اون‌ها روح ببخشن. یک کارِ خداگونه.

پیکسار همیشه اول بوده برای من، بخاطرِ همه‌ی کاراکترهای دوست داشتنیش. فکر نمی‌کنم هیچ شرکت انیمیشن‌سازیِ دیگه‌ای باشه که در طول مدت فعالیتش تونسته باشه این همه شخصیتِ خاطره‌انگیز رو خلق کنه. میگن که استیو جابز روحِ خلاقِ خودش رو توی پیکسار باقی گذاشته. خب، من از استیو جابز چندان خوشم نمیاد، اما نمی‌تونم این جمله رو انکار کنم. همیشه دفترِ کار پیکسار رو جایی تصور می‌کردم که خلاقیت از سقفش چکه می‌کنه، و توی اتاق‌های کارش ایده‌های مختلف توی هوا شناورن. از طرفی پیکسار با تمامِ کارهای بزرگش، همیشه یک شرکتِ کوچک و دنج و بی‌حاشیه بوده و خودش رو از کثافت‌کاری‌ها و باندبازی‌ها و جنگ و جدل‌های هالیوود و کمپانی‌های فیلم‌سازی دور نگه‌داشته. دیزنی اما، با وجود اینکه همیشه نمادِ تخیل و ایده‌پردازی بوده برای من، چنین احساسی بهم نمیده؛ چون زیادی بزرگه. دیزنی مارول رو خریده، لوکاس‌فیلم و جنگِ ستارگانش رو خریده و دنیاش رو اونقدر بزرگ و ناهمگون کرده که من دیگه نمی‌تونم باهاش ارتباط برقرار کنم. و بله! من می‌دونم که دیزنی حتی پیکسار رو هم خریده. اما آدم‌های پیکسار، هنوز آدم‌های پیکسار هستن؛ و پیکسار هنوز روحِ خودش رو حفظ کرده و هنوز همونی هست که وودیِ داستان اسباب‌بازی‌ها رو خلق کرده، و نمو رو، و سالیوانِ کمپانیِ هیولاها رو، و مک‌کوئینِ ماشین‌ها رو، و وال‌ایِ مظلوم و دوست‌داشتنی رو. 


این تصویر رو تابستونِ پارسال، توی روزهایی که منتظر نتیجه‌ی انتخاب رشته‌م بودم، با کمک یک آموزش درست کردم. اولین تجربه‌ی سه‌بعدیم بود و کلی هم اشتباه و سوتی داره. یک ساعتِ تمام طول کشید تا لپ‌تاپِ طفلکیم از همین صحنه یک خروجی با کیفیت فول‌اچ‌دی بهم بده. یک ساعتِ تمام فقط برای همین عکس با این مدل‌های ساده! حالا قدرتِ سخت‌افزاری شرکت‌های انیمیشن‌سازی رو تصور کنین؛ که چطور از تمامِ اون شخصیت‌ها و وسایل و سکانس‌های شلوغ و پلوغ رندر می‌گیرن. موهای قرمزِ آشفته‌ی فرفریِ مریدا توی انیمیشن Brave رو یادتونه؟ دیزنی برای مدل‌سازی اون موها مجبور شد کلی هزینه کنه و یک نرم‌افزار جداگونه رو توسعه بده. مدلسازی موها، پشم‌ها و خزها و رندر کردنشون یکی از کارهای چالش برانگیزِ صنعت انیمیشن هست همیشه. یا مثلا حرکت‌ِ پشم‌های آبی‌رنگِ سالیوان توی کمپانیِ هیولاها، تماما به صورت دستی انیمیت شده. فرق پلنِ A با پلنِ B اینه که اولی مشروط و مقید به ابزارها نیست. یک کارمندِ درجه‌ی سه‌ی اداره‌ی ثبت اختراعات می‌تونه از پشتِ میزش، و فقط با یک قلم و کاغذ و نبوغش، پایه‌های مکانیک نیوتونی رو بلرزونه! اما پلن B اینطور نیست. اندیشه‎ی محض کافی نیست توی این مسیر. هنر به ابزار نیاز داره، به سه‌پایه، بوم، رنگ روغن، دوربین عکاسی، کامپیوتر قدرتمند، قلم‌ نوری. فراهم کردن این ابزارهای گرون‌قیمت همیشه ممکن نیست.

یک ساعت طول کشید تا عکسِ بالا رو خروجی بگیرم. یک ساعتِ تمام به مانیتور نگاه می‌کردم و پیکسل‌های رنگی رو می‌دیدم که هر لحظه تراکم‌شون بیشتر می‌شد. وقتی که بالاخره عکس تکمیل شد، واقعا احساسِ یک خالق رو داشتم. این شگفت‌انگیز نبود؟ اون دونات‌ها، اون بشقاب‌، اون ترافل‌های رنگی‌رنگی و اون نورها هیچ‌کدوم وجود نداشتن. من یک استوانه رو برداشتم و شبیهِ لیوانش کردم. من یک سیلندر رو شبیهِ دونات کردم. من، من، من تمامِ این‌ها رو خلق کردم. اون لحظه به همه‌ی آدم‌های توی شرکت‌های انیمیشن‌سازی حسودیم شد. تصور کردم که اون‌ها چه احساسی دارن وقتی که آخرِ پروژه دور هم می‌شینن و محصول کارشون رو تماشا می‌کنن؟ اون ها هم موهایِ دستشون از هیجان و خوشحالی سیخ می‌شه؟ و موضوع فقط انیمیشن نیست. من همیشه به خالق‌ها حسودیم میشه؛ چون خالق‌ها، داستان‌ها و شخصیت‌ها رو برای همیشه دارن. ما فقط توی هفت جلد کتاب با هری بودیم، اما رولینگ تا ابد می‌تونه داستانِ هری رو توی ذهنش دنبال کنه. ما فقط توی دوتا فیلم توی سرزمین عجایب بودیم، اما تیم‌برتون توی ذهن خودش می‌تونه هرموقع که خواست برگرده به سرزمین عجایب و پیشِ آلیس، چون خودش درستش کرده.

بگذریم. چارلی پلن A رو انتخاب کرد و از انتخابش بی‌نهایت راضی و خوشحاله؛ اما توی یک دنیای موازی، من مطمئنم که یک چارلی هست که پلن B رو دنبال کرده و صرف نظر از اینکه چقدر توش موفق بوده، مطمئنم که اون هم از انتخابش راضی و خوشحاله. حتی اگر هیچ‌وقت پاش به پیکسار باز نشده باشه.


عکس‌نوشت: وقتی که هردو پلنِ چارلی باهم ملاقات می‌کنن! وودی، باز، و کتاب مبانیِ فیزیک. این عکس توی یک استودیویِ خانگیِ متشکل از چادر مشکیِ مادرجان و یک چراغ مطالعه گرفته شده D:

پ.ن: خیلی خنده داره مگه نه؟ معمولا پلن‌های B امکانِ وقوع بیشتری دارن؛ چون یک جور راهِ گریز هستن. مثل پله‌های اضطراری یک ساختمون. اگر نقشه‌ی «آ» یک راهِ پر از سنگ و مانع هست، نقشه‌ی «ب» باید آسفالت باشه، یا نهایتا جاده‌ی خاکی. اما در مورد چارلی، هر دو نقشه به یک اندازه بلندپروازانه و بعید‌الوقوع! هستن. همونقدر ممکنه که مثلا توی فیزیک بتونم موفق بشم، که توی انیمیشن‌سازی. همونقدر اوضاع و زیرساخت‌های انیمیشن توی سرزمینم خرابه، که اوضاع و زیرساخت‌های فیزیک خرابه. هر دو راه سنگلاخ هستن! فکر می‌کنم این تاییدی بر اینه که من گرایشِ ناخودآگاهی به مسیرهای سنگلاخ دارم. مسیرهای هموار و آسفالت برام جالب و ماجراجویانه نیستن. من فقط می‌خوام که یک کاری بکنم توی زندگیم. برام مهم نیست که در آینده چقدر پول و رفاه خواهم‌ داشت. این‌ها اولویت‌های آخر هستن.

پ.ن2: اینکه چرا این پست رو نوشتم بر می‌گرده به اینکه دوتا اتفاق هم‌زمان شدن. اول اینکه How to Train Your Dragon: The Hidden World رو دیدم و هنوز بابتش ذوق دارم. هم از خودِ داستان، و هم از دیدن تکنیک‌های فنیِ شگفت‌انگیزش. دلم برای هیکاپ و بی‌دندون تنگ میشه؛ و برای بِرک. پایانِ خوبی برای یک سه‌گانه بود.
دوم اینکه امروز کتاب کیمیاگر رو تموم کردم، و هنوز احساسِ خلسه‌مانندی دارم و کلماتِ کوئیلو دارن توی ذهنم می‌چرخن. شاید بهتر بود که این کتاب رو چندسالِ پیش می‌خوندم، موقعی که کم‌تر فیزیکی فکر می‌کردم و هنوز به چیزهایی مثلِ روحِ جهان و قانون جذب باور داشتم. اما با این‌حال هنوز هم حرف‌های کتاب درباره‌ی تحقق بخشیدن به افسانه‌ی شخصی برام الهام‌بخش بود. 

  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

نظرات  (۳۷)

من عاشق انیمیشن ام ولی از بعد داستان سازی و اون تم اولیه
منم آرزومه توی پیکسار کار بکنم
اما جایی که فیلمنامه هاش نوشته میشن
جایی که هدفی که از ساخت یه انیمیشن دارن رو لایه لایه توی داستان پنهان میکنن
واقعا خارق العاده اس
بنظر من هر دو رویای تو هم بلندپروازانه و هم واقع گرایانه اس
چون متناسب با توانایی ها+علاقمندی هات انتخاب شدن
و مطمئن باش هر جا این دوتا باهم بیان خلاقیت و بعدش پول هم میاد
انشالا بزودی‎(:‎
* منم برای دیدن how to train your dragon 3 خیلی هیجان داشتم ولی احساس میکنم یه پله پایینتر از دوتای قبلی بود
اولین قسمتش هنوز برای من تازه و جذابه برعکس دوتای بعدی
انیمیشن تبادل بنما چارلی😁
پاسخ:
راستش درباره‌ توانایی چندان مطمئن نیستم؛ گاهی حس می‌کنم که صرفا علاقه‌ دارم. توی هیچ‌کدوم خوب نیستم واقعا :/ اما خب من هم امیدوارم :)

البته که اولین قسمت همیشه توی اغلبِ مجموعه‌ها جذاب‌ترینه. من هم قسمت اول رو بیشتر از بقیه دوست داشتم. ولی خب قسمت سوم رو باید با قسمتِ سوم‌ها مقایسه کنیم، خیلی کم پیش میاد که قسمت سوم یه انیمیشن چنین نمره‌های خوبی بگیره D: و تازه من داستانش رو از قسمت دوم بیشتر دوست داشتم، کمی لوس بود قسمت دومش :/

راستش انیمیشن‌های زیادی فرصت نکردم نگاه کنم من؛ اون‌ خیلی معروف‌ها رو دیدم که خودتون هم می‌شناسیدشون :) بجز اونا یه انیمیشن Gnome Alone رو دیدم که دوستش داشتم و بامزه بود :)
  • کنت مونت کریستو
  • چارلی پلن Aرو برچه اساس انتخاب کرده؟!دوراهیا همیشه زجر آورن
    پاسخ:
    خب، راستش من فکر می‌کنم این چارلی نیست که انتخاب کرده فیزیک رو.
    هری پاتر رو خوندین؟ اونجا الیواندر همیشه می‌گفت که «چوبدستی جادوگر رو انتخاب می‌کنه!» :)
    فکر می‌کنم که مسیرها تصمیم می‌گیرن ما توی کدومشون بریم :-"
  • امید ظریفی
  • حرف از جهان‌های موازی و چندجهانی شد، یادِ دکتر نام‌جو افتادم که ۱۰ ماهی می‌شه برگشتن ایران و یه کار نسبتن فلسفی دارن با آلن گوث که به دلایل فنی هنوز منتشر نشده؛ اما چند وقت پیش توی دپارتمان فلسفه‌‌ی ipm یه سخنرانی در موردش انجام دادن.
    این رو گفتم تا بدونی خیلی از این موانع و سنگ‌های بین راه رو خودمون توی ذهن خودمون ایجادشون کردیم. کافی‌ه کمی بزرگ فکر کنیم و دست از تلاش برنداریم. اتفاقات خوبی خواهد افتاد اون‌وقت. (-:

    + و اما کیمیاگر! کیمیاگر و شازده‌کوچولو دوتا کتابی‌ان که سعی می‌کنم هر سال توی روزهای پایانی اسفندماه بخونم‌شون و حس‌م رو از خوندن‌شون یه گوشه بنویسم. همین دو-سه سالی که این کار رو کردم، نتیجه‌های بسیار جالبی داده.
    پاسخ:
    آقا امید، شما کلا هرجایی که می‌نویسین، چه کامنت و چه پست، چارلی قشنگ یه دو - سه نسخه بروزرسانی میشه سیستم‌عاملش D: مثلا میره سایت ias رو چک می‌کنه، اسم آدم‌ها رو جست‌وجو می‌کنه یا دوباره اخبار IPM رو نگاه میکنه. خلاصه که ممنون‌تون هستم :)
    * آخرین چیزی که کشف کردم، اون سایتِ کوانتا مگزین بود!

    چه کار جالبی! کاش از نتایجش می‌نوشتین برامون :) 
    + شما چطور می‌تونید همه‌ش رو باهم داشته باشین آقا امید؟ من از تهِ قلبم دوست دارم که حرف‌های کیمیاگر رو باور کنم. که متحد شدنِ کیهان رو برای رسیدن به هدفم باور کنم، که نشانه‌ها رو باور کنم؛ اما نمی‌تونم. پوزیتویسمِ فیزیک دستم رو محکم می‌گیره و بهم اجازه نمیده.
    آقای چارلی شما دهمید؟ پارسال تازه انتخاب رشته کردید؟ عجب!
    +اون دوناتا خیلی خوشگل خوردنی می نمایانند :)
    پاسخ:
    آمم، من دهم نیستم، هرچند دهمی‌ها رو دوست دارم :))
    فکر کردم که از اون پستِ «یک سال فیزیک» معلوم بود که سالِ اول دانشگاهم :-"

    + قابلتون رو نداره :) اما من دونات‌ها رو دوست دارم فقط ببینم. خوردنشون سخته :| دورِ دهنِ آدم به شعاعِ پنج سانتی‌متر شکلاتی و کرمی میشه همیشه :/
    آقای چارلی شما چرا دهمید :| :))))
    پاسخ:
    پس شما هم یازدهمید :| D:
    فکر می کردم فقط منم که رویاهای بلندپروازانه تو سرم دارم. ولی من به خاطرشون احساس عذاب وجدان می کنم، چون حس می کنم هرگز قرار نیست به واقعیت بپیوندن و فقط دارم خودم رو با رویاپردازی گول می زنم.
    اون تصویر دوناته، خیلی قشنگ بود. اون حسی که گفتید رو درک می کنم، حس اینکه من اینو خلق کردم!
    امیدوارم یه جایی، خیلی جلوتر تو مسیر زندگی تون به عقب نگاه کنید و ببینید هم مسیر A رو طی کردید و هم مسیر B رو.
    پاسخ:
    همه همینطور هستن. این ویژگیِ قلبِ انسان‌هاست. اجازه بدین برم و کتابم رو بیارم تا یک نقل قول از کیمیاگر رو براتون بنویسم :) 

    " قلبَش گفت: «حتی اگر گاهی اعتراض می‌کنم، به خاطر آن است که قلب یک انسان‌هستم و قلب انسان‌ها این‌گونه است. از تحقق بخشیدن به بزرگ‌ترین رویاهاشان می‌ترسند، چون گمان ‌می‌کنند سزاوارشان نیستند، یا نمی‌توانند به آن‌ها تحقق ببخشند. ما قلب‌ها حتی از ترسِ اندیشیدن به عشق‌هایی که منجر به جدایی ابدی می‌شوند، می‌میریم؛ از ترس اندیشیدن به لحظه‌هایی که می‌توانستند زیبا باشند و نبودند، از ترس اندیشیدن به گنج‌هایی که می‌توانستند کشف شوند و برای همیشه در شن‌ها مدفون ماندند. چون اگر چنین شود، بسیار رنج خواهیم برد.» "

    دیدین؟ این رویا پردازی نیست که ما رو گول میزنه، این قلبِ ترسو و حساسِ ماست.

    قشنگ دیدینش :) و تشکر بابتِ آرزوی قشنگ‌تون :)

    دوناتا خیلی خوشگله :)))
     باید شکر کنی این رو که هدف داشتی از قبل. داشتن هدف های بلندپروازانه خیلی بهتر از نداشتن هدف هست :)
    پاسخ:
    لطف داری :)
    کاملا موافقم. صرفِ هدف داشتن به آدم انگیزه میده؛ هرچقدر هم که دست‌نیافتنی باشه :)
  • ستوده ••
  • خالق بودن حس جالب و شگفت آوری داره مخترع ها عروسک ساز ها نویسنده ها نقاش ها معمار ها و برنامه نویس هایی که یک چیزی رو خلق میکنن صادقانه بگم بهشون حسودیم میشه . من منتظرم سال دیگه برنامه نویسی رو شروع کنم و لذت خلق برنامه هایی که اجرا میشن رو تجربه کنم .
    و دارم فکر میکنم که ممکنه ادم چیزی رو خلق کنه ولی احساس خالق بودن نداشته باشه؟ من یه داستان بلند نوشتم به مدت دوسال مداوم نقاشی کشیدم ولی هیچ وقت احساس خالق بودن نداشتم 

    چقدر ترکیب رنگی این دونات ها با بک گراند پشتشون رو دوست دارم چقدر رویایی به نظر میرسه حتی با اینکه از صورتی خوشم نمیاد ولی این عجیب به دلم نشست :)

    اون عکس دومی رو هم بشدت میپسندم و با توجه به امکاناتی که گفته شده واقعا هنرمندانس ^_^ 

    مدت هاست که فهمیدم لذت زندگی حدااقل برای من به راه های سنگلاخی و سختشه به اینکه خودت همه چیز رو از صفر شروع کنی و بسازی .
    با الویت آخر بودن پول و رفاه هم موافقم .

    و کیمیاگر دوست داشتنی من خیلی این کتاب رو دوست داشتم بعد از تموم کردنش احساس نمیکردین بتونین دنیارو فتح کنین؟ من تا یه هفته این احساسو داشتم :))
    و تا قبل از اون نمیتونستم برای بودنم تو این دنیا دلیل موجهی پیدا کنم دلایلی که میشنیدم راضیم نمیکرد ولی اینکه من خلق شدم تا یه افسانه شخصی رو کامل کنم به نظرم ایده خوبی بود 
    پیرو کیمیاگر سه شنبه ها با موری رو هم پیشنهاد میکنم درمورد مرگ زندگی و عشق حقایق جالبیو بیان میکنه 
    و مورد اخر خوشحالم که آدم هایی هستن تو این دنیا که اگاهانه و خیال پردازانه زندگی میکنن و از جایی. که هستن خوشحالن  بهتون افتخار میکنم ^_^ 

    +از کجای متن به نظر میرسه شما دهمید؟
    +ازسری کامنت های طولانی تر از پست D: 
    پاسخ:
    ان‌شاءالله :) بجز برنامه نویسی، سالِ دیگه بنظرم از بین 3Ds Max یا Revit یا آتوکد یک کدومش رو هم یاد بگیرین. خیلی به درد یک خانومِ معمار می‌خورن چون :)
    فکر می‌کنم که درست کردن با خلق کردن فرق می‌کنه. توی خلق کردن ما بخشی از خودمون رو هم توی مخلوق قرار می‌دیم؛ همون کاری که خدا با آدم‌ها کرده :) توی درست کردن و ساختن اینطور نیست اما. مثلا خودِ من وقتی یک غذا رو درست می‌کنم واقعا احساس خلق کردن بهم دست نمی‌ده :/ اما شاید به مادرم این احساس رو بده، چون اون داره برای کسایی که دوستش داره غذا درست میکنه :)

    من خودم هم خیلی ترکیب رنگش رو دوست دارم :) انگار که اواسطِ صبحه و خورشید داره از پنجره‌ی نزدیک میز به دونات‌ها می‌تابه. از بیرون هم صدای جنب و جوشِ شهر میاد. زنگِ دوچرخه شاید؟

    ممنونم خیلی :) هرچند بازهم خیلی خوب نشده. دوربینِ من قدیمیه، توی ایزوهای بالا، خیلی - بیش از حد - نویز میندازه توی عکس :/

    چرا، احساس فاتح بودن رو داشتم دقیقا :) اما همونطور که گفتم شاید بهتر بود این کتاب رو کمی پیش می‌خوندم. الان پذیرشِ ایده‌هاش کمی سخت‌تر شده برام. اما هنوز هم معتقدم بهش :) هرچند که یک پیرمرد با سینه‌پوشِ طلا جلوم ظاهر نشده و دوتا سنگِ جادویی بهم نداده.

    سه شنبه‌ها با موری رو هم می‌خونم حتما؛ تشکر که که گفتین :) یک مدت بود که چشمم رو گرفته بود اتفاقا.

    هرموقع کسی می‌گه که به من افتخار می‌کنه من مثل این بچه‌گربه‌ها توی خودم جمع‌ می‌شم و می‌ترسم :) یادتونه که بهتون گفتم که از چنین چیزهایی می‌ترسم؟ :-"

    + فکر می‌کنم وقتی درباره‌ی انتخاب رشته حرف زدم چنین چیزی رو نتیجه گرفتن :))

    + از سری جواب‌های طولانی‌تر از کامنت :)

    عکس دومیه چقد حس خوبی داره، منظورم به خاطر ترکیب دو تا پلن هست :)

    خلق کردن خیلی حس عجیبی میده به آدم. به نظرم منم تجربه‌ش کردم ولی یادم نمیاد کجا :))
    پاسخ:
    من هم خیلی دوستش دارم! بیشتر از دونات‌ها حتی D:

    شما که همیشه دارین یک چیزی خلق می‌کنین :) از بولت ژورنال بگیر تا کدهای متلب :)
  • معلمی از جنس اینده
  • سلام واقعا خیلی سخته که با این نرم افزار ها کار کرد ادم باید هر ثانیه همین طور خیره به مانیتور باشه.
    پاسخ:
    سلام :)
    سخت که هست قطعا، چه کاری آسونه؟ :)
    اما خب، اینکه من هم تا آخر خیره شدم به مانیتور از سرِ جوگیریم بود. می‌تونستم برم و بگیرم بخوابم تا خروجیِ عکس تموم بشه :-"
     این بعد چارلی رو ندیده بودم.. البته رویاها و اطلاعاتت در مورد انیمیشن، خیلی بیشتر از من بود :)
    باید بیام ازت بپرسم بعدا :)
    پاسخ:
    چارلی گاهی خودش هم بعضی از ابعادِ خودش رو نمی‌بینه :)
    هرچند من هم واقعا چیزِ زیادی نمیدونم؛ اما خوشحال می‌شم اگر بتونم جواب بدم. درخدمتیم خلاصه :) 
  • פـریـر بانو
  • من حس خالق بودن رو اولین‌بار وقتی تجربه کردم که یک داستان نوشتم. بسیار دل‌چسب و شیرین بود. و اون شخصیت‌ها اینقدر برام عزیز بودن که... از اون وقت تا حالا فهمیدم چرا خدا می‌گه دوستتون دارم. فهمیدم چرا می‌گه اگه اون‌هایی که به من پشت کردن می‌دونستن چقدر دوستشون دارم و مشتاق برگشتنشونم از شدت شوق می‌مردن! می‌تونم در ابعاد خیلی کوچیکی درک کنم چقدر دوستمون داره و چه‌جوری دوستمون داره... اون‌وقت هم از خالق‌ کوچولو بودنم کیف کردم هم از مخلوق بودنم! :))

    :: دونات‌هایی که پختی، خیلی خوشمزه‌ به‌نظر می‌رسن! ؛)

    :: پست رو که خوندم به این فکر کردم که پلن B زندگی من بعد از ادبیات چی می‌تونست باشه؟ قطعا هنر و گرافیک...
    پاسخ:
    تا به حال به ارتباطِ این قضیه با اون حرفِ خدا دقت نکرده بودم! چقدر قشنگ بیانش کردین :)
    امیدوارم که همیشه هم خالقِ خیلی خوبی باشین، و هم مخلوقِ خیلی خوبی :) 

    + تلاش‌های من برای داستان‌نویسی همیشه به کاغذهای مچاله‌شده‌ی اطرافِ سطلِ اتاقم منجر شده :/


    :: دستورِ سرّیِ مادربزرگمه D:

    :: اون‌وقت یک نمایشگاهِ نقاشی پر از نقاشی‌های آبیِ یواش برگزار می‌کردین و ما - مثل الان که از خوندن نوشته‌هاتون کیف می‌کنیم - لذت می‌بردیم از دیدنشون :)
    دبیرستانی که بودم یه برنامه دیدم راجع به پیکسارو والت دیسنی! راجع به فضای داخلش و آدم‌هاش و چگونگی ایده‌پردازی‌هاشون. با این که هیچی از دنیای پیکسارو والت دیسنی نمی‌دونستم با رغبت تا اخرش نگاه کردم. از اون به بعد هر انیمیشنی می‌بینم با علاقه‌ی خاصی به اسم‌های تیتراژ آغاز و پایانش زل می‌زنم.
    +
    جان لستر از بیماری فرزندش گفت و‌ نگرانی‌هایی پدرونه‌ش :) گفت از اونجا ایده‌ی خلق نمو به ذهنش رسیده:) شرح شکست‌ها و دشواری‌های ساخت اسباب‌بازی ها رو گفت، از شوق و ذوق‌شون حین اکران اسباب بازی ها!
    حتی از این می‌گفت که چطور ایده‌ی ماشین‌ها و‌ یه سری از نماهاش به ذهنش رسیده،  من متحیرم از اون همه نبوغ! 
    +
    یادمه فردای دیدن اون مستند، برای دوستم از دشواری‌های مسیر تاسیس پیکسار و والت دیسنی حرف می‌زدم! از فضای فان و بامزه‌ی داخلش:)) حتی از دوستی عجیب نوابغی مثل استیو جابز و جان لستر‌ و تیم برتون! چقدر جنس نبوغ و خلاقیت دنیای این ادم‌ها دوست‌داشتنی ه! اسم اون مستند یادم نیست، وگرنه بارها می‌نشستم به تماشاش!
    پاسخ:
    می‌دونید، من همیشه به همه میگم که نثرِ خاصی ندارم توی نوشتن؛ اما کامنت شما رو که خوندم احساس کردم که انگار چارلی نوشته‌ اون رو :) هم بخاطر احساساتش، هم نثرش :)

    مستندِ خیلی جالبی بوده حتما! من نمی‌دونستم که تیم برتون هم با جابز و لستر دوست بوده :-"  کاش اسم مستند یادتون بود :) 

    دقیقا من همینِ صنعت انیمیشن رو خیلی دوست دارم! توی ایده‌ها و الهام‌ها خیلی آزادترن. صنعت فیلم کلی قید و بند داره، باید شونصدتا کمپانی و تهیه‌کننده و فلان یک داستان رو تایید کنن تا بالاخره بشه فیلمش کرد :/
    این پلنB من نیست و رویای دست نیافتنیمه
    رفتن به ژاپن و تحصیل تو همین رشته تو دانشگاه.میدونی من علاقه ای به دیزنی و پیکسار و سایر استودیوهای انیمیشنی ندارم. استودیوی دوست داشتنی من استودیو جیبلی ژاپنیه.
    به جای انیمیشنای سه بعدی من عاشق انیمه های دوبعدیم با اون ریزه کاریا و طراحیای دوست داشتنی.عشق من سبک خاص اون انیمه هایی که همه ی کاراشون دستی انجام شده.
    می دونی این خیلی دردناکه که می دونی تو این زندگیت قرار نیس بهش برسی.ولی من بازم فانتری می زنم. وقت خواب چشمامو می بندم و طرح ها و اون چیزایی که می خواستم بسازمو تصور می کنم. تصویر رنگی و با کیفیتیم ازاب درمیاد:))))))
    پاسخ:
    خدای من :/ این همه ناامیدی و عجز از کجا میاد آخه؟
    شما حتی از چارلی هم کوچیک‌تر هستین! هنوز کلی زمان براتون مونده، و کلی چیز برای یادگرفتن، و کلی جا برای رفتن. می‌تونید زندگی‌تون رو به هر سمتی که خواستین ببرین. و نه! از سختی‌های شرایط و محیط برام تعریف نکنید، چون قانع کننده نیست؛ و همه کلی از این‌ها دارن.

    فکر نمی‌کنم "مردی در تبعید ابدی" رو خونده باشین؛ اونجا مامانِ ملاصدرا بهش می‌گه:
    “انسان برای توانستن خلق شده است محمد ، نه نتوانستن. اگر خواست خدا بر ناتوانی انسان بود، از اصل انسانی خلق نمیکرد.”

    سلام چارلی عزیز!
    بزار یک چیز رو پی نوشت بگم همین بالا.وقتی پستاتو میخونم اصلا دلم نمیخواد بگم:وای چارلی چقد تو خوبی!وای ه ذوق لطیفی!وا چه عشق نابی داری تو!نه. من وقتی پستای چارلی رو میخونم.انگار یه تیکه از من یه جایی اونسر دنیا تو قم نشسته و داره مینویسه.همین.و نمیتونم با هیچ واژه ایی توصیفش کنم.
    در ضمن!اون توصیف انیشتین رو هم خوب اومدی (:
    اها!خب!متن! اممم.یکی از خوبی های ریک اند مورتی این بود که بهم این باورو داد میتونم به پورتال بزنم به یه مثلا سیاره R1379 و اونجا یه ری ری دیگه مثلا داره اونجا داره میره هیچ هایکینگ و اصلنم تو عمرش مدرسه نرفته!(قبلن ها همه دوستام به من ری ری میگفتن.بعد ها متوجه شدم نیک نیم ریحانا هم بوده.و وااااااو :دی چه کووول!)
    اولین تجربت خیلی خوشمزس!((((((((((: کاش کاکائویی بووووود!
    این اولین تجربه منه :دی تو این کامپیوتر بازیا البته.ویندوز 10 هستا 3D داره.برای تولد یکی از بچه های وبلاگ زدمش: http://s8.picofile.com/file/8365791800/%D9%87%D8%A7%D9%88%D8%A7%DB%8C%DB%8C_Large_Large.mp4.html
    نمیدونستم دیزنی اینقد هیولا شده.لعنتی.باید یه تحقیقی بکنم درمورد پیکسار.
    خلاصه که عکس زیبایی هم بود!تلفیق رویا و واقعیت!((:
    پاسخ:
    سلام میس‌ریحانه‌ی عزیز :)
    من وقتی نوشته‌های شما رو می‌خونم اما اصلا فرصت فکر کردن به چنین چیزهایی رو پیدا نمی‌کنم :)) اونقدر که ضرب‌آهنگِ سریعی دارن و با شوق و هیجان نوشته شدن :) همینطوری مثلِ یک گلوله بمونین :)

    راستی یادم انداختین، باید بقیه‌ی ریک و مورتی رو ببینم :-"
    + کتاب‌های داگلاس آدامز رو خوندین؟ :) اگر از ریک و مورتی خوشتون اومده احتمالا اون‌ها رو هم دوست داشته باشین. اون کتاب‌ها هم همونقدر دیوانه‌وار و پر از تخیلن.

    می‌خواستم کاکائویی درست کنم اتفاقا، ولی خب رنگِ صورتی جذاب‌تر بود در ترکیب با بقیه‌ی عناصر :)

    با این افکت‌های ویندوز 10 ارتباط برقرار نمی‌کنم من اصلا :/ حتی با نرم‌افزار مشاهده‌ی عکسش :/ دلم برای image viewer ویندوز هفت تنگ شده.

    زیبا دیدینش :)
    یکی از سرگرمی‌های من اینه که مستند یا پشت‌صحنه‌ی ساخت انیمیشنای مختلف رو ببینم. وقتی فضای انیمیشن‌سازی و انیماتور‌ها رو می‌بینم چنان دلم مالش می‌ره که انگار خودم بین اون‌ آدما نشستم دارم اظهار نظر می‌کنم. :)
    بدبختانه رشته‌ی ریاضی، گرافیک رو ساپورت نمی‌کنه. برای همین من دست به دامن یه سری رشته‌های دیگه شدم. مثلا کارشناسی تولید صدا و سیما. تنها رشته‌ای که یه‌کم به گرافیک نزدیکه. ینی من تو این رشته پیش برم تهش می‌شم سانسور چیِ تلویزیون :|
    هر چند کارشناسی تولید صدا و سیما پلن Y من محسوب می‌شه. :دی

    *در مورد انیمیشن how to train your dragon باتون موافق نیستم. انگار یه جور سرسری، سر و تهشو هم آوردن. یه‌کم لوس تموم شد. یعنی خب قسمت اولش توقع منو خیلی بالا برده بود. با این حال هیچی عشق بی‌بدیل منو نسبت به بی‌دندون کم نمی‌کنه. اصن من به برادر‌زاده‌‌ی ۶ ماه‌م می‌گم بی‌دندون. :) حتما یه بار به یه نی‌نی بگین بی‌دندون. حال‌خوب کنه این حرکت. :))))
    پاسخ:
    می‌دونید، مجبور نیستین گرافیک رو بطور آکادمیک دنبال کنید حتما. اتفاقا خوبیِ گرافیک همینه. کسی براش مهم نیست که از آکادمیِ هنرِ فرانسه مدرک دارین یا از کانونِ فرهنگیِ خاله سارا؛ فقط کافیه چیزی که میخوان رو بتونین انجام بدین براشون :))
    توی انجمن‌های گرافیک که برین کلی نمونه‌کارِ خفن می‌بینید و اغلب هم هیچ‌کدوم گرافیک نخوندن توی دانشگاه. مثلا یارو داره مهندسیِ برق می‌خونه؛ همزمان هم از صدا و سیما سفارش گرفته برای ساختنِ انیمیشنِ یک تیزر.

    * اتفاقا بنظر من سیرِ داستان خیلی منطقی بود، بالاخره تا ابد که نمی‌تونستن هی اژدها بیارن توی شهر D: حداقل از داستانِ قسمت دوم خیلی بهتر بود :|
    + بی‌دندون! عجب ایده‌ی جالب و حال‌خوب‌کنی :)) احتمالا آخر هفته برادرزاده‌م رو بیارن خونه‌مون؛ تست می‌کنم اون موقع :) از همین الان که به گفتنش فکر می‌کنم دلم آب‌ میشه D:
    چه جالب که انیمیشن سازی علاقه منم بود :دی
    هنوزم هست ولی خب تصمیم گرفتم به جای اینکه خودم بسازمش من داستانشو خلق کنم :دی 
    پاسخ:
    مطمئنم که داستانِ خیلی خوبی از آب در میاد :))
    یادم رفت بگم که کیمیاگر عجیب بود :| خیلی عجیب.اینقدر که 6 تا کتاب بعدی پائولو رو که خوندم فقط حس میکردم مکمل کیمیاگرن.
    و از شما چه پنهون.یه دو سه ماهی قفلی زده بودم رو اینکه برم منم مرادمو پیدا کنم مسیرمو بم نشون بده.الانم البته رو حرفم هستم.دنبالشم.
    پاسخ:
    من اولین چیزی بود که از پائولو خوندم :)) برای حرکتِ بعدیم پیشنهادی دارین؟ :-"
    شاید هم باید صبر کنید تا مرادتون بیاد و شما رو پیدا کنه!؟
  • اسمارتیز :)
  • جدا از تمام پست، میخوام درمورد پی نوشت دوم کامنت بذارم. در واقع سوال بپرسم.
    جدا یه فیزیکی موفق همیشه باید منطقی فکر کنه؟ نباید چیزهایی که دیده نمیشن رو بپذیره؟ ممکن نیست گاهی با سفر به دنیای تخیل حتی کلید یه مسئله ی منطقی باز شه؟ من همیشه فکر میکنم تخیل حتی گاهی میتونه ذهن رو تقویت کنه و باعث شه آدم برای حل مسئله هاش به راه های عجیب و غریب تر فکر کنه. خیلی وقتا کلید تو چیزای عجیبیه که انتظارشو ندارم. این طور نیست؟
    پاسخ:
    می‌دونید، موضوع اینه که «باید»ی وجود نداره. اینطور نیست که منطقی فکر کردن یک پیش‌نیاز باشه؛ در واقع خود فیزیک (و کلا، علومِ تجربی) آدم‌ها رو به این سمت می‌بره. همونطور که ادبیات و شعر به روحِ آدم‌ها لطافت می‌بخشه، یا هنر خلاقیتِ بصری رو شکوفا می‌کنه. فیزیک هم به مرور باعث میشه که آدم‌ها اثبات‌گرا بشن و فقط چیزهایی رو بپذیرن که می‌تونن وجودشون رو اثبات کنن. در واقع نمی‌تونیم سرزنش کنیم فیزیک رو؛ چون بجز منطق و آزمایش، ما هیچ ابزار دیگه‌ای برای تشخیص حقیقت از دروغ و خرافات نداریم.

    اما حالا که از تخیل صحبت کردین باید بگم چنین چیزی نیست؛ اینشتین یک جمله‌ی معروف داره:
    "تخیل بسیار مهم تر از دانش است؛ دانش محدود است، اما تخیل جهان را در بر می گیرد."

    یا مثلا یک کتابی هست با عنوان «هفت راز درباره‌ی اینکه چطور مانند یک دانشمندِ فضایی فکر کنیم» ( The Seven Secrets of How to Think Like a Rocket Scientist ) اولین موردِ این کتاب تاکید خیلی زیادی کرده روی تخیل و ایده‌های احمقانه! گفته که دانشمندهای فضایی عاشق فیلم‌های علم‌تخیلی هستن؛ حتی آبکی‌ترین‌شون D:

    حق با شماست. تخیل به آدم ایده میده و الها‌م بخشه؛ و توی تاریخ علم هم نقش خیلی مهمی داشته. اما تخیل یک چیزه، و باور کردنش یک چیزِ دیگه. توی علم از تخیل استقبال می‌کنن، اما باورش نمی‌کنن؛ چون نمی‌تونن. چون توی علم باورهای ما باید آزمون‌پذیر باشه.
    1. اومدم تخیل کنم این پلن بی‌ات رو. پلن ای رو قبلاً تو ذهنم رفته بودم. و متوجه شدم اصلاً لازم نبود سطح بالای تخیل رو فعال کنم. چون لازم نبود برم از یک کهکشان دیگه براش یک دستگاه سری پیدا کنم. لازم نبود هیچ جزئیات عجیب و غریبی بهش بیفزایم. لازم نبود هیچ کار سختی بکنم. فقط چارلی رو برداشتم گذاشتم توی راه، یکی دوبار رفت جلو، پیچید، از نردبون رفت بالا، افتاد پایین، نشست نردبون رو تعمیر کرد، رفت بالا، و رسید به نقطه‌ی پایانی داستان و از آن پس با خوبی و خوشی با یکدیگر زندگی کردند. بعد دیدم چقدر حوصله‌ام سر رفت. رفتم فیلم رو از اول پخش کردم. با سرعت پایین تماشاش کردم. کلی اتفاقات کوچیک، کلی دونات صورتی، کلی مسئله که من حتی ریختشون رو هم متوجه نمی‌شدم چی چی می‌گه. کلی پست باحال که اومده ذره ذره از این تجربیات گفته. اصلاً کف کردم. خیلی خوش گذشت. سپاسگزارم بابت موقعیتی که در اختیارم قرار دادی با اینقدر چارلی‌بودنت. 

    2. این بلابرده‌ها چرا انقدر بی‌دندون رو بغلی و دلربا کرده بودن دم آخری؟ :| می‌خواستم خون بگریم وقتی فکر می‌کردم دیگه تموم شد. از این حالت‌هایی که هی با صدای اد شیرن تو مغز آدم پخش می‌شد که آخه should this be the last thing i see بزرگوار؟ اون فندق‌ها رو نشون آدم بدی و بعد تیتراژ بری بی‌مروت؟ 
    پاسخ:
    1. ای بابا، فیلم رو اسپویل کردین که خب :/  D:
    من واقعا درک نکردم که چرا چارلی بودنِ من سپاس‌گزاری داره؛ اما چندین بار این بند رو خوندم و هربار احساس کردم که من باید سپاس‌گزاری کنم بابت این کلمات :) ممنونم که فیلمِ چارلی رو به خودش نشون دادین :)

    2. یک جایی خوندم که دریم‌ورکس توی انیمیتِ اژدهاها، از رفتارِ گربه‌ها استفاده کرده؛ برای همین هم اینقدر مامانی و بغلی بودن :))
    آخ از اون فندق‌ها گفتین! من عملا داشتم مانیتور رو بجای بچه‌های هیکاپ و بی‌دندون بغل می‌کردم :-" 

    + تازه من حسرتِ ریش‌های هیکاپ رو هم داشتم می‌خوردم :| چطوری از اون پرزهای روی صورتش رسید به اون ریش‌های افسانه‌ای؟ :| معجونِ وایکینگی‌ای چیزی هست به ما هم بگین خب :|
    جداب بود
    پاسخ:
    ممنونم خیلی :)
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • چقدر من با خوندن پست های چارلی روحیه می گیرم:-)
    پاسخ:
    چقدر چارلی با خوندنِ کامنت‌های شما روحیه می‌گیره :)
    میگم خدایا شما که درباره ی دانشگاهتون صحبت کرده بودید! D=
    خب بشود. همان شکلاتی شدن لپ ها هم از لذت های دونات خودن است :)
    پاسخ:
    پیش خودتون فکر نکردین که شاید یک ماشین زمان پیدا کردم؟ :))
    به شرطی که توی خیابون نباشین و به آب و دستمال‌کاغذی هم دسترسی داشته باشین D:
    دقیقاً. برادرای من مهندسی کامپیوتر خوندن. ولی هر دوتاشون با یه نرم‌افزار الان دقیقا یادم نمیاد چی بود ولی حس می‌کنم اسمش گردو بود، هم آموزش دیدن و هم گرافیک یاد گرفتن. مثلا یکی از برادرام یه مدت خیلی ادعاش می‌شد، نقشه‌ی خونه‌مونو با تمام جزئیات به صورت سه بعدی تحویلمون داد. 
    من مطمئن نیستم بتونم عضو انجمن‌‌های مختلف بشم مگر در شرایط خاص. ولی مطمئنم می‌تونم با اون نرم‌افزار یه کم گرافیکو لمس نُمایم. :)
    *در مورد هیکاب هم دوباره یه نگاهی به انیمیشن انداختم. به نظرم یه‌کم داغان در موردش نظر دادم. :| با این حال انیمیشن toy story 4 چند روزه اکران شده. هر وقت کیفیتِ خوبش اومد دانلود کنید ببینید. به ارکیده هم پیشنهادش دادم. :دی به نظرم نمی‌شه دوتا انیمیشن رو با هم مقایسه کرد ولی toy story کاملا با یه داستان جدید و جذاب و احساسی تموم شد. داغانیت من وقتی اوج می‌گیره که از ذوق زیاد انیمیشنو با کیفیت پرده‌ای دیدم. :| 
    *امان از برادر‌زاده‌ها. :)
    پاسخ:
    اممم...‌ راستش گردو نرم‌افزار نیست خودش، یه شرکته که آموزش‌های ویدیویی مختلف رو منتشر می‌کنه :) پیش خودمون بمونه، اما اگر یک موقعی خواستین چیزی رو یاد بگیرین هیچ‌وقت سراغ آموزش‌های فارسیِ این مدلی نرید :/ واقعا جالب نیستن :/ یوتیوب و آموزش‌های لیندا منابع خیلی بهترین :)
    چه هیجان انگیز :) من یک موقعی فانتزیم بود که خونمون رو با کل اسباب و اثاثیه‌ش مدل کنم! که البته هم از توانایی من خارج بود و هم از توانایی سیستمم :/ D:

    * چه خوب که به داغان بودن نظر خودتون واقفین :)) D: داستان اسباب‌بازی‌های ۴ هم که جزو اولویت‌های انیمیشنه :) اصلا دوباره وودی و باز و آقای سیب‌زمینی و این‌ها دور هم جمع بشن و من نبینم‌شون؟ :/
    و خب می‌دونید، این مال پیکساره :) مشخصا باید انتظار خیلی بیشتری توی داستان ازش داشته باشیم. و تازه بعد از ۹ سال از قسمت قبلیش ساخته شده، مشخصا باید توقع خیلی بیشتری ازش داشت.
    من ازاین قدرت تخیل بی حدوحصرشماواقعا لذت میبرم، کاش من هم این طوربودم وانقدر راه هاوفکرهای منطقی رودنبال نمیکردم.انقدر دنبال احتمال وقوع تفکرات ومسیرهام نبودم،قطعا دنیای شما دنیای زیباتریه. نباید برای ذهن محدوده تعیین کرد واین واقعاشجاعت میخواد.چه دنیای قشنگی میشداگه همه رویاداشتن وفقط به فکرپول وموقعیت نبودن. برای تقویت این قوه ی تخیل راهی سراغ ندارید؟؟:)))))))

    برادرم آهنگسازی میکنه،آهنگ های بیکلام کلاسیک!بعد یه روز دیدم بالذت وعشق داره به یکی ازقطعاتش که وقتی آماتوربودساخته بود،گوش میکنه. بهش گفتم خالقاچه حسی به مخلوقاشون دارن؟ گفت "هر"طورکه باشن دوسشون دارن.فکرکنم خالق یه جوری مخلوقشودوست داره،که مادر فرزندش رو.وخوب تو عشق مادروفرزندی هم که شکی نیست!


    قلم پائولورودوست ندارم اما مفاهیمی که منتقل میکنه واقعاجذابن. طبق همون منطقی نگاه کردن به مسائلی که بالاگفتم،نمیتونم کاملا قانون جذب روبپذیرم،ولی کیمیاگرچیزی بیشترازجذب بود.باوجود همون تردیدم عمیقا به نشونه هامعتقدم ولی.امسال که دوباره کنکوردادم تومسیرخیلی نشونه دیدم.
    برای حرکت بعدی به سمت کوئیلو،پیشنهادمیکنم"کناررودپیدرانشستم وگریستم"روبخونید اما انتظارحرکت جدیدی روازش نداشته باشید.
    پاسخ:
    در مورد چارلی اغراق کردین البته :) چارلی هم خیلی از اوقات توی دنیای واقعی گیر میفته و سردرگم میشه و می‌ترسه از دنبال کردن رویاهاش :) 
    راستش من نمی‌دونم که چه راه‌هایی برای تخیلِ بیشتر وجود داره، ولی فکر می‌کنم که هیچ‌ راهی بهتر از کتاب نیست :) کتاب‌ها تنها جایی هستن که میشه از دنیای واقعیِ کسل‌کننده بهشون پناه برد.

    یک برادرِ آهنگ‌ساز؟ چقدر رویایی :) تازه احتمالا عشق خالق‌ها از عشق‌ مادرها هم بیشتره :) خالق مخلوقش رو از هیچ درست می‌کنه. اما مادرها بچه‌ها رو از هیچ به وجود نمیارن. فقط برای اون سلولِ بی‌پناه شرایط رشد رو مهیا می‌کنن :)

    خیلی ممنونم بابت معرفی کتاب :) بنظرمن تنها نیستین، فکر نمی‌کنم کسی باشه اصلا که کوئیلو رو بخاطر قلمش بخونه. اغلب همون مفاهیمش محبوبیت دارن :)
    آهایادم رفت،این اطلاعات انیمیشنیتونم جای غبطه داره:))))))))) 
    پاسخ:
    اطلاعاتی نبود که این‌ها :) با دو روز جست‌و‌جو  و گشت زدن همه می‌تونن این‌ها رو بدونن :)
  • امید ظریفی
  • بسیار خوش‌حال‌م از این‌که مفید بودن حرف‌هام! حقیقت این‌ه که کلمه‌های تو هم همیشه با حس قشنگی که پشت‌شون بوده کلی روحیه دادن به‌م. با تقریب خوبی می‌تونم بگم که تو فیزیک رو خیلی قشنگ‌تر از اون چیزی که من می‌بینم می‌بینی و برای همین خوندن کلمات‌ت همیشه برام لذت‌بخش بوده. (-:

    + راست‌ش من معتقدم که دین و فلسفه و علم تجربی (فیزیک) راه‌های مختلف رسیدن به همون شناختِ فطری‌ای هستن که دنبال‌ش‌یم. با این‌که بین این‌هایی که نام بردم [شاید] در ظاهر نخ محکمی وجود نداشته باشه، اما من فکر می‌کنم به مقدار خوبی به هم مرتبط‌ن. زیاد می‌شه صحبت کرد در این مورد ولی احتمالن بحث مفصل‌ش از حوصله‌ی این‌جا خارج باشه.

    ++ من هم‌چنین معتقدم ما فیزیک‌خون‌ها و بزرگ‌ترهامون خیلی مغروریم! بارها و بارها توی تاریخِ علم شاهد بودیم که تفکراتی که خودمون ساخته بودیم‌شون و اون‌ها رو با گذشت زمان کاملن بدیهی خیال می‌کردیم، یک‌دفعه به‌کلی نابود شدن؛ اما هنوز هم پسِ ذهن همه‌مون این اعتقاد هست که هر چیزی که با ذهنِ الآنِ من نخونه غلط‌ه. خوبیِ این زمانی که توش هستیم این‌ه که دیگه این‌قدر سوال‌های بدونِ جواب داریم که همه‌مون فهمیدیم که تا الآن یک درصدِ راه رو هم نیومدیم. این خودش یه مقدار از اون غروره کم می‌کنه! (-:
    پاسخ:
    بجز لبخند زدن و سرخ شدن کار دیگه‌ای ازم بر نمیاد درباره‌ی این حرف‌ها :)

    + من عمیقا امیدوارم که روزی اون نخ رو پیدا کنم. وگرنه مهره‌های تسبیحم می‌افتن روی زمین و گم می‌شن. ممنونم که بهم اطمینان دادین چنین نخی هست :)

    + نمی‌تونم این غرور رو انکار کنم :) 
    هرچند هنوز بنظرم ریاضی‌خون‌ها خیلی مغرورتر از ما هستن :/
    فعلا که وقت نکردم شروع کنم :/
    پاسخ:
    هروقت که انجامش دادین یه نوتیفیکیشن بذارین پس D:
    حتما کتابای داگلاس ادامزو میخونم.عکس ویکی پدیاش میزنه ادم شیطون و باحالی باشه ((((((:
    زمان ویندوز هفت من هنوز پفکمو میخوردم :دی "همبرگر پاپا" بازی میکردم.یه بازی انلاین خیلی باحاله و تو چت روم میخابیدم :|
    اممم پائولو رو کتابِ والکیری هارو پیشنهاد میکنم بخونی.عالیه.عالی.من هنوزم میمونم که واقعیه یا نه (:
    نمیدونم.یعنی باید منتظر یه شمس بمونم بیاد به هیبت مولانا وارم سلام کنه؟؟ (((: فک نکنم!نمیتونم یه جا بشینم،عمرم جلوم بره و به این فک کنم که شاید این جمعه بیاید شاید(:
    قربون امام زمان برم البته.ولی خب.واو :|  فک کن مراد یکی امام زمان بشه.
    راستی چارلی!چیزم نگا کن.دارک.سریال المانیه.درمورد سیاهچاله زمان و کرم چالس.پسر معرکس.معرکه.معرکه.
    پاسخ:
    پس زمان ایکس‌پی دیگه چی‌کار می‌کردین :))
    والکیری‌ها رو زیاد دیدم توی کتابفروشی‌ها اتفاقا. تشکر که گفتین :)

    الان که بیشتر فکر کردم دیدم من هم نمی‌دونم واقعا :/ بهتره خودتون تصمیم بگیرین که آیا برین دنبال شمس یا صبر کنید :)

    دارک. می‌گن شبیه استرنجر ثینگزه. پروژه‌های سریالم که تموم شه می‌بینمش حتما :)) هرچند دیگه از این مفاهیم علمی‌تخیلی خسته شدم :/ خیلی کلیشه شدن دیگه.
    چشممم :دی 
    پاسخ:
    چشم‌تون بی بلا :)
    زمان ایکس پی هنوزم تو چت روما خوابیده بودم :| البته زمان ایکس پی تموم شده بود و ما هنوزم ایکس پی مونده بودیم.وقتی دیگه سون مد بود و ایت مد نبود!:دی
    چاکرم
    اره فک کنم باید دنبالش بگردم.
    دارک اصلا شبیه استرنجر ثینگ نیست خدایا جون منو بگیر :| وقتی میگن دارک کپیه استرینجر ثینگه دوس دارم خودمو به 99 روش سامورایی گاز بگیرم :| تازه یه سریا میگن دارک نه تنها کپی پست شده استرینج ثینگه بلکه خیلی کپی پست شده استرینجر  ثینگه T_T نههههههههههههه.استرینج هیولا داره.دارک علمیه خالصه!باور کنین اینطوری نیست T_____________T
    اگر از این ژانر خسته شدی پیشنهاد میکنم the wire رو ببینی.معرکس.معرکه.فقط یه قسمت ببین.معتادش میشی.دیوانه اصلا!عالیه.عالیه.یه قسما فقط! =)

    پاسخ:
    باشه بابا، باور می‌کنم :)) وقتی دارک رو دیدم میام و می‌گم نظرم رو :)

    The wire. لیستم هی داره طولانی‌تر میشه که :/ تشکر بابت پیشنهاد دوباره :)
    باعث شدید برم کل وسایل کامپیوتریمونو در هم بریزم تا این مجموعه‌ی گردو رو پیدا کنم. :)) اسم نرم‌افزارش گردو نبود. اسم مجموعه‌ش گردوعه. تو یکی از ویژگی‌هاش نوشته:" کامل‌ترین مجموعه نرم‌افزار‌های ساخت، ویرایش و تدوین فیلم، نرم‌افزارهای ویرایش و میکس صدا و ساخت موسیقی، طراحی و ساخت انیمیشن و مدل‌های سه بعدی و ..." در کل شامل ۱۷‌ تا DVD هستش. دقیقا نمی‌دونم کدومش مربوط به گرافیکه.
    در مورد ایرانی بودن هم من مقصر نیستم و با شما کاملا موافقم. مثلاً چند وقت پیش یه نرم‌افزار آموزش زبان انگلیسی آورد به نام sweet english که ایرانیه. قبلا نرم‌افزار مشابه خارجیشو دیده بودم‌. اون از هر لحاظ بهتر بود. از لحاظ آموزشی، محتوایی، گرافیک و خوش رنگ و لعاب بودنش و هر مورد دیگه.

    *داغان خودتانید و وقتی دیدینش نظرتونو هر چند کوتاه، بگید. D:
    پاسخ:
    اینطوری که شما گفتین «کلِ وسایل کامپیوتری» من احساس کردم بیست سی‌تا کیسِ کامپیوتر توی اتاقتون با سیم‌های مختلف بهم وصله؛ مثل این فیلم‌ها D:

    آها پس در واقع مجموعه‌ی نرم‌افزاریه؛ فکر کردم آموزش نرم‌افزار هاست :-"

    یک موقع سوءتفاهم نشه البته، موضوع ایرانی بودنشون نیست؛ موضوع به درد نخور بودنشونه :-" وگرنه اگر یک موقع آموزش فارسی درست و درمون دیدین ازش استفاده کنین حتما :)) 
    + من اصولا به آموزش الکترونیک اعتقاد ندارم D: در این زمینه خیلی قدیمی و عهدِبوقی فکر میکنم :)

    * به روی چشم :)
    چارلی ای که من از وبلاگش میشناسم همین قدراغراق آمیز قوه تخیل قدرتمندی داره،دست کم نگیریدش:)

    خالق ها هم از یک سری  متریال استفاده میکنن  خب:)مثل نت ها در قطعات موسیقی،رنگ ها درنقاشی ومثالهایی ازین قبیل.

    راجع به اطلاعات هم همه میتونن هرچیزی روباجستجوبفهمن امامهم اینه کی اینکارومیکنه ودنبال دونستن وفهمیدن میره،اینه که متمایزکننده ست مسترچارلی:))))

    پاسخ:
    چقدر خوش‌حال شدم از این تعریف :) ممنونم خیلی!

    حق با شماست. من چیزهایی مثل نت‌ها رو که صرفا یک مفهوم و ایده‌ هستن جزو متریال در نظر نگرفتم. چون «چیزی» نیستن که وجود خارجی داشته باشن؛ ولی خب بالاخره اون‌ها هم یک وجودی دارن و من اشتباه کردم :)

    اگر همینطوری به صحبت از چارلی ادامه بدین به زودی یک چارلیِ لوس و خودشیفته خواهید داشت D:
    آخ کیمیاگر. من در حالت عادی هم کلا با پائولو کوئیلو ارتباط برقرار نمی‌کنم، ولی یادمه اون موقع که کیمیاگر رو خوندم یکی از دوستام انقدر ازش تعریف کرده بود که دیگه گفتم بیار ببینم چیه.(اگه اشتباه نکنم قبلش «سفر زیارتی» رو ازش خونده بودم)، بعد همون موقع‌ها یکی دیگه از دوستام توصیه کرده بود «ارمیا»ی امیرخانی رو بخونم و من کلا قیمه‌ها، قرمه‌ها، ماست‌ها و انواع دسرها رو با هم قاطی کردم و این دو کتاب رو پشت سر هم خوندم. و خب، ترکیب فاجعه‌ناک بود:) در حالت عادی شاید اگ می‌خوندمش صرفا خوشم نمی‌اومد (مخصوصا که مباحث مثبت اندیشی و قانون جذب و الخ رو قبلش مفصل از دکتر فرهنگ شنیده بودم) ولی وقتی بعد ارمیا خوندمش دیگه کلا تبدیل شد به یکی از بدترین تجربه‌های کتاب‌خونی:))
    پاسخ:
    بنظرِ من همونطور که همه به تداخلِ دارویی توجه می‌کنن باید به تداخلِ کتابی هم توجه کنن D: در غیر این صورت خیلی از کتاب‌هایِ خوب هدر میرن و تاثیری که باید رو نمی‌ذارن. تازه این حالتِ خوبشه؛ تداخل کتابی می‌تونه تاثیرهای بد هم بذاره بنظرم :/

    اه، همین الان برات(اجازه هست دوم شخص مفرد صداتون کنم؟) نظر نوشتم بعد وقتی ارسال کردم یهو پرید :|

    اوهوم، این حس آفرینش خیلی خوبه اصلا. انگار به حضور خودمون رسمیت دادیم و ثابتش کردیم.

    خیلی رویاهات قشنگ بودن، اونقدر قشنگ بودن که یه لحظه زد به سرم رویاهای خودم رو بندازیم کنار و برم سراغ اینا! عمیقا امیدوارم حسشون کنی.

    عکسا رو هم بسی دوست داشتم، دومیه خیلی جذاب بود خداییش!

     

    چه خوب بودَا کیمیاگر! بعد از عید باید دوباره یه سری بخونمش، برم تو فاز رویاهام انگیزه بگیرم.

    پاسخ:
    البته که میتونی چارلی رو هرطور خواستی صدا کنی :)
    نظر که چیزی نیست، گاهی حتی موقع ارسال پست هم اینطوری میشه. اون موقع آدم واقعا عصبانی میشه دیگه :)

    لطف داری و خیلی ممنونم ازت :) هرچند مطمئنم که رویاهای خودت خیلی بیشتر قشنگ هستن :) من هم امیدوارم که تو به رویاهای خودت برسی. محکم دنبالشون کن!

    من خودم هم خیلی دوست داشتم اون عکس رو. ترکیبِ فیزیک و انیمیشن خیلی برام هیجان انگیز بود :)

    بنظرم خود فرصت عید هم زمان خوبیه برای خوندنش :)

    خب صد البته، خوبی رویاها اینه که رویاهای هرکس برای خودش زیباترین رویاهای دنیاست!

     

    اوهوم، موافقم، حالا هروقت احساس ضعف کردم می‌رم بالاخره.

    پاسخ:
    احتمالا :) اما خیلی از اوقات هم نمی‌تونیم رویاها رو باهم مقایسه کنیم، چون اصلا از جنس هم نیستن :)

    امیدوارم کمکت کنه تا به افسانه‌ی شخصیت تحقق ببخشی :)

    با دو، سه سال تاخیر به جهان شما رسیدم. و دیگه نمیتونم به تاخیر بندازم گفتن این رو که این جهان یکی از زیباترین جهان هاییه که تا به حال دیدم. اونقدر زیبا که کلمات سه سال پیشش هنوز زنده ان و میتونن لبخند بی رمق اما روشنی هدیه کنن به آدمی که رنجور و بی طاقت شده از جنگیدن مداوم با واقعیت و مرز ها و. 

    من از چارلی امروز و سه سال گذشته بابت کلمه های روشن‌ش ممنونم. واقعا :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی