چای، فیزیک و بیسکوییت کِرِم‌دار :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

چای، فیزیک و بیسکوییت کِرِم‌دار

جمعه, ۲ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۱۱ ق.ظ

I - اگر از چارلی بپرسید که این روز‌هاش رو با چی میگذرونه، عنوان پست رو بهتون میگه؛ چای، فیزیک و بیسکوییت کِرِم‌دار (هرچند از هر نوع بیسکوییت دیگه‌ای هم استقبال میکنه!). حدودا نصف ترم اول گذشته و هنوز همون‌قدر خوشحال و با انگیزه هستم که روز اول بودم. به من هشدار داده شده بود که ممکنه فیزیک اون چیزی نباشه که فکر میکنم، اما دقیقا همون چیزیه که فکر میکردم! من تصویر روشنی از فیزیک داشتم؛ میدونستم که همیشه از اون نتایج و پدیده‌های هیجان‌انگیزی که توی کتاب‌های علمیِ عامه‌پسند هست خبری نیست. من حتی همین فیزیکِ کلاسیکِ خشک، قاطع و نظام‌مند رو هم دوست دارم. اصلا چرا باید ناامید می‌شدم؟ مگه هر چیزی رو اینطوری شروع نمیکنن؟ مگه طراحی رو با کشیدن دایره‌ها و اشکال هندسی شروع نمیکنن؟ برنامه‌نویسی رو با معرفی انواع متغیر‌ها شروع نمیکنن؟ یا مثلا عکاسی رو با مثلثِ نوردهی شروع نمیکنن؟

  • «شما بیش از اندازه سخت‌گیر و بلند پروازید. نمی‌توان از مشکل‌ترین قسمت فیزیک شروع کرد و انتظار داشت که بقیه‌ی آن خودبه‌خود مثل میوه‌ی رسیده توی دامنِ آدم بیفتد. از حرف‌هایتان اینطور می‌فهمم ک به نظریه‌ی نسبیت و مسائل اتمی علاقه‌ دارید، اما توجه داشته باشید که حوزه‌هایی از فیزیک جدید که گرایش‌های بنیادی فلسفی را مورد تردید قرار می‌دهد و مفاهیم بسیار گیرا و جالب طرح میکند منحصر به این دو نیست. راه رسیدن به این حوزه‌ها دشوارتر از آن است که ظاهرا شما فکر می‌کنید. باید با فراگرفتن فیزیک متعارف، که کاریست حقیر و در عین حال رنجبار، کار را آغاز کنید.»
بخشی از کتاب «جزء و کل» نوشته ورنر هایزنبرگ. این حرف‌ها رو آرنولد سامرفیلد، استاد فیزیک دانشگاه مونیخ، در اولین ملاقاتش به هایزنبرگ میگه. تصور اینکه فیزیکدان بزرگی مثل هایزنبرگ هم در ابتدای کار اینقدر عجول بوده امیدوار کننده‌ست :)

من مدت‌ها دنبال این کتاب بودم، و وقتی بالاخره توی یه کتابفروشی پیداش کردم، میخواستم فروشنده رو بغل کنم! یک موقع با «جز از کلِ استیو تولتز» اشتباه نشه! جزء و کل مجموعه خاطرات، افکار و بحث‌های هایزنبرگ درباره فیزیک و به طور کلی علمه. خاطراتِ خودش از روزهای اولی که تصمیم به تحصیل در رشته فیزیک میگیره، ماجراهای دیدارش با دانشمندای بزرگی مثل پائولی، بور، اینشتین، شرودینگر و بحث‌های علمی - فلسفی‌ای که باهم داشتن. فصل جالبی هم داره به اسم «علم و دین» که خوندنش خیلی جالبه. گفتگوی گروهی از بنیانگذارانِ مکانیک کوانتومی رو درباره‌ی دین تعریف میکنه؛ از دیدگاهِ خیلی تندِ دیراک که به قولِ مارکس معتقده «دین افیون توده‌هاست» گرفته تا پلانک که یه مسیحیِ معتقد بوده و بنظرش علم و دین به هیچ‌وجه باهم تعارضی ندارن.


* * *


II - در انتظار شروع کلاس بعدی، روی پله‌های وسطِ دانشکده نشسته بودم و داشتم همون «جزء و کل» مذکور رو میخوندم که یه پسری از جلوم رد شد، و بعد دوباره عقب عقب برگشت و به جلدِ کتابم نگاه کرد. چندان عجیب نبود، تا اون موقع چند نفر دیگه کتاب رو با «جزء از کل» اشتباه گرفته بودنش و ازم پرسیده بودن که نظرم درباره‌ی کتاب چیه، چون تعریفش رو زیاد شنیده بودن. من هم توضیح می‌دادم که این «جزء و کل» هست و نه «جزء از کل». «جزء از کل» یه رمانه، تعداد صفحاتش سه برابرِ اینه و قیمتش هم پنج برابر!

اما این پسر انگار اشتباه نمیکرد؛ با هیجان به جلدِ کتاب نگاه کرد و ازم پرسید که اینو از کجا خریدم؟ بهش گفتم که از یه کتابفروشی توی قم. بهم گفت که دانشجوی ارشدِ فیزیکه و خیلی دنبال این کتاب بوده و ازم خواست که هروقت برگشتم شهرمون یه نسخه براش بخرم و اون هزینه‌ش رو بهم میده. شماره‌ش رو بهم داد و آخرش هم گفت که خیلی حال کرده از اینکه دیده من دارم این کتاب رو میخونم.

کتاب رو براش خریدم، ولی تصمیم گرفتم که بهش هدیه بدم. کتابش قیمتِ زیادی نداشت و بجز اینا، از اینکه یکی دیگه هم این کتاب رو می‌شناخته و دنبالش بوده اونقدر خوشحال بودم که می‌خواستم یه جوری احساساتم رو نشون بدم؛ و چه چیزی بهتر از یه هدیه‌ی فیزیکی؟ روی صفحه‌ی اول کتاب، یه جمله از فاینمن رو براش نوشتم:

«سین» خیلی مبادی آدابه. از دمِ درِ کتابخونه‌ی مرکزی تا راه پله، داشتم بهش اصرار میکردم که هدیه رو بپذیره :| میگفت همین‌ که رفتم و کتاب رو براش تهیه کردم در حقش لطف کردم و نیازی به هدیه دادن نیست. من بهش گفتم که این کتاب برام ارزشمنده و دوست دارم به یکی هدیه بدمش. و در آخر هم برای اینکه راضیش کنم گفتم که به چشم یه سرمایه‌گذاری بهش نگاه کنه و در عوض بعدا ازش کتاب قرض می‌گیرم! بالاخره قبول کرد و بعد از کلی تشکر، گفت که کتاب‌های این سبکی زیاد داره و هروقت بخوام میتونم ازش بگیرم. بعد ازم پرسید که آیا درسنامه‌های فیزیک فاینمن رو خوندم؟ و وقتی بهش گفتم که با انگلیسی مشکلی ندارم و زبان اصلیش رو از کتابخونه دانشکده گرفتم، خیلی بیشتر خوشحال شد و گفت تا جایی که میتونم کتاب‌ها رو به زبان اصلی بخونم!

دفعه‌ی بعدی که «سین» رو دیدم، دو روز بعد توی بوفه بود. من صبحونه نخورده بودم و یه چایی و یه بسته بیسکوییت کرمدار دستم بود که دیدمش. تعارف کرد که روی صندلی کنارش بشینم. از بیسکوییتی که بهش تعارف کردم بر نداشت و تشکر کرد. ازم پرسید که نظرم درباره‌ی کتاب چیه و منم بهش گفتم که خیلی ناامید کننده‌ست. و بعد توضیح دادم که یعنی باعث شده از خودم ناامید بشم وقتی که ذهنِ باز و نگرش فیلسوفانه‌ی هایزنبرگ رو زمانی که هم سن و سال خودم بوده، با الانِ خودم مقایسه میکنم. بهم گفت که زمان و جغرافیایی که هایزنبرگ توش بزرگ شده رو با الان مقایسه نکنم. گفت که اون موقع اروپا درحال تغییرات مهمی بوده و باعث شده که بخشِ زیادی از جامعه‌ی اون زمان با چنین مسائل علمی و فلسفی‌ای آشنا باشن. به عبارتِ دیگه، هایزنبرگ به اقتضای محیط و فضایی که توش بوده همچین نگرشِ عمیقی داشته و اینکه الان من مثلِ اون نیستم، تقصیر من نیست.

بعد بحثمون کشیده شد به فلسفه. بهش گفتم که میخوام فلسفه بخونم، آیا کتابِ خوبی برای شروع یادگیری منطق سراغ داره؟ و در کمال تعجب بهم گفت که نیازی نیست با منطق شروع کنم! گفت که به عنوان یه دانشجوی فیزیک لازم نیست اون بخشی از فلسفه رو که به قول خودش «من وجود دارم، تو وجود داری و...» هست بخونم. گفت اینکه سیرِ پیشرفت علم رو از دورانِ باستان تا الان مطالعه کنم، بهم نگرش فلسفی بیشتری میده؛ و قرار شد که بعدا چندتا کتابِ خوب درباره‌ی فلسفه‌ی علم و تاریخ علم بهم معرفی کنه.

و من کاملا خوشحالم از اینکه اون روز روی اون پله نشسته بودم و اون کتاب رو می‌خوندم و یک پسری چشمش به جلدِ کتابِ من افتاد!


* * *


III - بجز «سین» یک دوست ترم بالایی دیگه هم پیدا کردم، «میم»! اما این بار ماجرا ساده‌تر از این حرفا بود. خیلی فوری دنبال یه شارژر می‌گشت، من شارژرم رو بهش دادم، و اونم با اوریگامی یه پروانه‌ی صورتی و یه اژدهای سبز رنگ برام درست کرد و بهم داد. «میم» رشته‌ش آماره و داره روی پایان نامه‌ی ارشدش کار میکنه. به صورتِ آزاد توی کلاس ریاضی 1 ما شرکت میکنه و مهارت زیادی توی اوریگامی داره! تقریبا تو هرجای دانشکده یه اثری ازش دیده میشه؛ یه گلدون با گل‌های کاغذی روی میزِ بوفه، یا سازه‌های کاغذیِ انتزاعی توی دفتر اساتیدِ گروه ریاضی.

از مزایای داشتن دوستی که 6 ساله داره توی دانشکده چرخ میزنه اینه که کلی سوراخ سنبه و ترفند بلده. دانشکده ما چندتا حیاط خلوت کوچیک و خیلی قشنگ بین ساختمون‌های پیچ‌ در پیچش داره که به دلایلِ نامعلوم، همیشه‌ی خدا درشون قفله. یه جورایی نقشِ secret garden رو توی دانشکده ایفا میکنن! از قضا کلید موتورِ «میم» به یکی از این درها میخوره. هر از گاهی با میم میریم توی اون حیاط خلوتِ باصفا (که الان منظره‌ش پاییزی شده) و روی نیمکتِ سبز رنگش می‌شینیم و حرف میزنیم، یا حتی هیچی نمیگیم. فقط می‌شینیم و نگاه می‌کنیم.

برعکس «سین»، «میم» خیلی اهلِ بحثای علمی - فلسفی نیست. هرچند اطلاعات خوبی هم داره. یکبار توی سلف موقع ناهار به زور به حرف گرفتمش و درباره‌ی ریاضیات و ریاضیدان‌های مشهور باهم حرف زدیم. اون از گودل گفت که با استفاده از ریاضیات اثبات کرده که چیز‌هایی هست که نمیتونیم اثباتشون کنیم؛ و من هم بهش گفتم که از هیلبرت خوشم نمیاد، بخاطر اون جمله‌ای که درباره‌ی فیزیکدان‌ها گفته: «فیزیک سخت‌تر از اونیه که به فیزیکدان‌ها سپرده بشه». تا چند دقیقه داشت به این جمله می‌خندید. گفتم که از پوآنکاره هم خوشم نمیاد، بخاطر اون نقل قولش که میگه: «ریاضیدان‌ها ساخته نمیشن، متولد میشن». از جبرِ توی جمله‌ش متنفرم! یعنی اگر به طور مادرزاد ریاضیدان نباشی دیگه شانسی توی ریاضیات نداری، دیگه مهم نیست که چقدر تمرین و تلاش بکنی! و چیزی که بهش نگفتم این بود که بنظرم کلا ریاضیدان‌ها خیلی مغرورن. فیزیکدان‌ها تواضع دارن، چون خودشون رو صرفا کاشفِ روابط طبیعت میدونن. اما ریاضیدان‌ها جوری حرف میزنن که انگار خودِ خدان!

میم کمدش رو توی دانشکده بهم نشون داد. یه کمدِ کوچیک که قفلش خراب بود و توش همه‌چی پیدا میشد. ماهیتابه، لیوان، فلاسک، کلی کتاب و کلی کاغذ. بهم گفت که این کتابا دیگه به کارش نمیاد، اگه چیزی هست که به دردم میخوره میتونم بردارم. یه کتاب و یه مجله که چشمم رو گرفت برداشتم. کتاب جبر خطیِ هافمن که ما توی فیزیک اصلا درسش رو نمی‌خونیم ولی خودم همیشه بهش علاقه داشتم؛ و اصلا کی میدونه؟ شاید یه روزی در آینده به دردم خورد. خیلی از اوقات شاخه‌های در ظاهر بی‌ربطِ ریاضیات راه نجات مشکلاتِ فیزیک بودن. و شماره‌ی 61 نشریه‌ی «فرهنگ و اندیشه‌ی ریاضی» که مطالب جالبی داشت و بجز قسمت‌های اثباتیِ ریاضیاتش، بقیه مطالبش رو خوندم. یه پرونده درباره‌ی «افسانه‌گرایی در ریاضیات» و یه مطلب هم درباره‌ی ریاضیدانای بزرگِ ولی گمنام آمریکایی داشت. اولِ نشریه یه جمله داشت که خیلی خوب بود! و برام عجیب بود که تاحالا بهش فکر نکرده بودم: «این دیدگاه که ریاضیات درست است ولی صادق نیست، نتایج فلسفی دارد. نخست آنکه ریاضیات تعهد هستی شناسانه ندارد.» این جمله برای منِ دانشجوی فیزیک بیشتر ملموس بود. اینکه ممکنه من ریاضیات رو درست به کار ببرم، ولی نتایج درستی نگیرم! ریاضیات قسم نخورده که همیشه حقیقت رو به من نشون بده. ریاضیات درسته، ولی صادق نیست!

و بارِ دیگه، من خوشحالم که اون روز شارژر همراهم بود؛ اغلب اوقات شارژر با خودم نمیارم دانشگاه!


* * *


IV - قبلا از استادِ شیمیِ دوست‌داشتنی‌مون گفته بودم، که هروقت فرصتی پیدا میکنم انبوه سوالاتم رو به سمتش سرازیر میکنم و اونم همیشه با حوصله جوابمو میده. خب، حداقل «اغلب» با حوصله جوابم رو میده! بجز موقعی که با سرعت داشت به سمت سرویس بهداشتیِ اساتید میرفت و من هم که حواسم نبود دنبالش راه افتاده بودم و تند تند ازش سوال می‌پرسیدم :-" 

یکبار توی چشم‌هام نگاه کرد و خیلی جدی بهم گفت :«درس‌هات رو خوب بخون چارلی!» و بهم امید داد که توی فیزیک میتونم موفق باشم. بعد موقع بیرون رفتن از در مکث کرد و ادامه داد: «خانوم من هم دکترای فیزیک داره!». حتی یکبار که ازش سوال پرسیدم، نمیدونست و زنگ زد از خانومش سوال رو پرسید. خیلی برام جالب بود که یکی تلفن کنه به همسرش و مکالمه رو اینطوری شروع کنه: «سلام خوبی!؟ ببین نوکلئون‌ها هم تراز انرژی دارن؟ مثلا می‌تونن برانگیخته بشن؟». بنظر زوج خیلی جالبی میومدن! به این فکر کردم که آیا مثلا سر میزِ شام هم همچین بحث‌هایی میکنن؟ :))


* * *


V - بهم میگه که نمیتونه سوال رو حل کنه، بهش میگم که هندزفری رو از گوشش در بیاره. اعتراض میکنه و میگه که اینشتین هم موقعی که داشته به یه مسئله فکر میکرده ویولون می‌نواخته. بهش میگم که اولا، نواختن با گوش کردن فرق میکنه! نواختن نیاز به تمرکز داره، اعضای بدن باید با هم‌دیگه هماهنگ باشن، ولی گوش کردن اینطوری نیست. دوما، اینشتین آهنگ‌های موتزارت رو مینواخت، مثلِ تو یه گروهِ متال توی گوشش نعره نمی‌زدن!


* * *


VI - یکی از آخرِ هفته‌ها، دوست‌جان به من گفت که بیا بریم رصدخونه‌ی شهر. انگار آخر هرماه باشگاه نجومِ اونجا یه برنامه برگزار میکنه و اعضای باشگاه میان و مطالب مختلف علمی و نجومی رو ارائه میدن. خودش هم چندبار دعوت شده بود ولی تاحالا نرفته بود. این شد که ساعت 3 بعد از ظهر دوست جان با ماشینِ پدر گرامیش اومد جلوی خوابگاه و منو سوار کرد و به مقصد رصدخونه راهی شدیم. از اونجایی که من تاحالا اون قسمت از شهر رو ندیده بودم دوست‌جان در طول مسیر نقش یه تور لیدر رو ایفا میکرد و اسم خیابون‌ها و ساختمون‌ها و جاهای مهم رو بهم می‌گفت؛ بماند که هیچکدومش یادم نمونده. ما کمی زودتر رسیدیم، برای همینم از ماشین پیاده شدیم و تا شروع مراسم، از بالای تپه‌ی رصدخونه به شهر زیرِ پامون و کوه‌های دوردست و ترکیبِ جالب ابر‌ها نگاه کردیم.

شاید نظرم کمی بی‌رحمانه باشه، ولی بنظرم اصلا برنامه‌ی خوبی نبود. هرچند از همون اول که به پوسترِ مراسم - که به طرزِ فجیعی طراحی شده بود - نگاه کردم و توی عناوینِ ارائه‌های این سری عبارت «سفر در زمان» رو دیدم حدس می‌زدم چنین چیزی پیش بیاد. مطلبی که اونقدر تکراری شده و اونقدر توی برنامه‌ها و کتاب‌های شبهِ‌علمی درباره‌ش حرف زدن که هرکسی توی خیابون میتونه راجع‌ بهش صحبت کنه! من انتظار داشتم که توی همچین محفلی کمی جدی‌تر و دقیق‌تر درباره‌ش توضیح داده بشه. حالا نه اینکه طرف بیاد روی تخته وایت‌برد دستگاهِ مختصات نسبیت رو بکشه، ولی حداقل انتظار داشتم که ارجاعات دقیق علمی بده. اما ارائه اونقدر عوامانه و کلی بود که ناامید شدم. من و دوست‌جان که نفهمیدیم طرف چطور نسبیت و کوانتوم و نظریه‌ی ریسمان رو بهم بافت و رفت جلو، ولی اینقدری می‌دونستیم که تعریفش از سفر در زمان کاملا اشتباهه. سفری در کار نیست! اینکه زمان برای من کندتر از بقیه بگذره که نشد سفر در زمان :/

ارائه‌ی آخر ولی نسبتا خوب بود. یه دختر خانومی اومد و درباره‌ی مشکلاتی که برای سکونت توی مریخ باهاش مواجهیم صحبت کرد. تسلط خوبی روی متن داشت و اسلاید‌هاش هم خوب بودن و درکل ارائه‌ی جمع و جور و تر و تمیزی داشت. اگر خجالت نمی‌کشیدم بعد از مراسم بهش تبریک می‌گفتم!

بعد از مراسم رفتم پیش یه آقایِ نسبتا مسنی که خودش اول مراسم اخبار و رویدادهای نجومیِ اون ماه رو گزارش کرد و بنظر میومد که مسئولِ گردهمایی باشه. بهش گفتم «پوستر مراسم خیلی ضعیفه! کار کیه؟» انتظار نداشتم که بگه «کار خودمه!» برای همینم کمی جا خوردم. بهش گفتم که من میتونم توی پوستر‌های بعدی کمکشون کنم و اونم خوشحال شد و از پیشنهادم استقبال کرد و شماره‌م رو گرفت. وقتی فهمید که دانشجوی ترم اول فیزیکم حتی خیلی بیشتر خوشحال شد و گفت که اگر مطلبی چیزی داشتم میتونم توی دوره‌های بعدی بیام و ارائه‌ش کنم.

من ازش تشکر کردم ولی فکر نکنم دیگه توی دوره‌های بعدی شرکت کنم. بنظرم اگر همون وقت رو روی حل چندتا مسئله اضافی بذارم مفیدتر خواهد بود!


* * *


VII - این سومین باره که موقع عقب عقب خارج شدن از درِ دفتر استادِ فیزیکمون محکم میخورم به در :| تازه یکبار هم خوردم به قفسه‌ی پلاستیکی روی میزش و پایه‌ش شکست :-" فکر کنم هربار که میرم دفترش تنش میلرزه :))


* * *


VIII - چندوقت پیش کتابخونه‌ی مرکزی دانشگاه یه کپه کتاب گذاشته بود جلوی ورودیِ کتابخونه و گفته بود که اینا رو میخوان بدن خمیر کنن، اگه کسی چیزی به دردش میخوره برش داره. من اگه میتونستم  کلِ کتاب‌ها رو با فرغون بار میزدم و می‌بردم! بنظرم کتاب هرچقدرم مزخرف و بی‌محتوا باشه بازم لیاقتش بیشتر از خمیر شدنه، چه برسه به اینکه کتاب‌های خیلی خوب و جالبی هم بینشون بود. رفتم پیش اون خانوم کتابدارِ مهربون و داوطلب شدم که کتابا رو توی قفسه‌های چرخدارِ خالی بچینم تا بچه‌ها بهتر بتونن ببینن‌شون. هرچند هدف اصلیم این بود که بتونم حسابی کتابا رو زیر و رو کنم و خوباشو بردارم، بدون اینکه ضایع باشه. نتیجه این شد که حدود نیم ساعت کتاب‌ها رو توی قفسه چیدم و تمامِ سر تا پام خاکی شد (کتابا مال عهدِ بوق بودن!) ولی کلی کتاب خوب سوا کردم و به زور توی کوله‌پشتیم جاشون دادم. کاملا ارزشش رو داشت D: 

عکس نوشت: حالا ما که سانسورش کردیم، ولی ترجیحا خیلی روی جلدِ کتاب «mermaids and mastodons» زوم نکنید :/
* اون کاکتوس وسط هم اسمش GreenLove هست. با یه هم‌خوابگاهی‌جان اشتراکی خریدیمش. قرار شد اون باباش بشه و من مامانش :| اسمش هم برگرفته از آهنگ My Green Eyed Love هست :)

چیزای جالبی هم بین کتابا بود. یه سندِ تاریخی با مُهر سازمان ملل متحد که یه نگاهی بهش انداختم و انگار درباره‌ی فلسطین بود، اشعار مولانا به زبان انگلیسی، و حتی یه کتابِ انگلیسی که راهنمای ساختِ شراب در خانه بود :/ و برای اولین بار آرزو کردم که کاش آلمانی بلد بودم، کلی کتاب آلمانی اونجا بود که حتی نمیتونستم عنوانشون رو هِجی کنم :/


+ و در آخر، ببخشید که خیلی طولانی شد! تصمیم گرفتم حالا که خیلی زیاد نمیتونم پست بذارم، حداقل وقتی پست میذارم جلوی خودم رو نگیرم D:

++ در روزهایی که من مشغول خوندن «جزء و کل» بودم، یک دوستِ بیانی خیلی خیلی لطف کردن و «جزء از کل» رو برام هدیه گرفتن و به خوابگاه پست کردن. نمی‌خواستن اسمی ازشون برده بشه، ولی من همینجا دوباره خیلی تشکر میکنم از محبتشون :)
  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

نظرات  (۴۸)

  • آسـوکـآ آآ
  • خیلی هم مفصل و خوب.
    چقدر دلم خواست فیزیک خوندن رو تجربه کنم.
    چقدر پشیمونم از اینکه به حرف بقیه گوش کردم و نخوندمش.
    موفق باشی مرد بزرگ 💪
    پاسخ:
    خیلی ممنونم :)
    ناراحت نباشین، از طرف شما هم نایب‌الفیزیک هستیم ما :))

    ++ هرچند بنظرم مهندسی شیمی هم خیلی جذابه! اگر فیزیک نبود، قطعا جزو گزینه‌های بعدیم می‌بود :)
    خیلی خوب بود پستت خصوصا قیمت سین و میم رو خیلی دوست داشتم
    اون بنده خدا نرفت تو افق وقتی درباره پوستر پرسیدی؟
    بعدم نمیخواد زیاد از حد با ادب باشی که خرابکاری کنی تشکر کن با اجازه بگو و برگرد بیا بیرون عقب عقب چرا میای آخه :/ امام نیست طرف که :|||||
    پاسخ:
    حدس میزدم D: چون پست‌های خودتون هم پره از این ماجراهای کوتاه از دوستانِ چوگویکی :))

    راستش من خودم خجالت کشیدم و میخواستم برم تو افق :-" ولی نه، واکنشش خیلی خوب و جنتلمنانه بود :)

    موضوع امام بودن نیست، موضوع اینه که من تا لحظه آخر که دارم میرون بیرون، دارم حرف میزنم D:
  • ستوده ••
  • تنها چیزی که بعد از یه ازمون وحشتناک نیاز داشتم یه همچین پستی بود 
    بدون اغراق هرچقدر تشکر کنم کمه اصلا دی:
    منم اول جز و کل با جز از کل اشتباه گرفتم تو متن و اگه جای سین بودم مثل اون  توی قبول کردن کتاب  ممارست به خرج میدادم :| چون معذب میشم در این مواقع :|

    خب میتونم امیدوار باشم دانشگاهی که میخوام برمم اینکارو با کتابایی که دارن بکنه و من کلی ذوق کنم ^_^ 
     
    من اینجا محروم از کتاب خوندنم طی دوماه گذشته فقط یک کتاب شیشصد صفحه ای با هفتاد صفحه از یه کتاب دیگه رو خوندم و ناراحتم :| ولی شما عوض منم کتاب بخونید :)))

    با این اوصاف پس منم بخاطر اینکه معماری بخونم به حرف بقیه گوش نمیدم :))


    پاسخ:
    ایشالا که آزموناتون رو خوب بدین و هیچوقت به چنین پست‌هایی نیاز پیدا نکنید D: ولی خیلی خوشحالم که کمکی کرده :)
    آخه به این طرف قضیه هم فکر کنید که اون طرفِ هدیه‌دهنده هم معذب میشه با ممارستِ شما :/ یه هدیه‌ست دیگه، قبولش کنید کار رو تموم کنید :)) 

    من از شما هم کمتر کتاب خوندم تو این مدت! همش یه کاری برام پیش میاد که نمیشه :/ ولی خب چشم؛ میان‌ترم‌ها که تموم بشه حتما دوباره میرم کتابخونه‌ی دانشگاه رو غارت کنم :))

    راستش من نمیخواستم جوری بیان کنم که انگار «گوش نکردن به حرفِ بقیه» یه ارزشه، یا اقدام شجاعانه‌ایه! کی میدونه؟ شاید منم حتی بعدا پشیمون بشم. اگر واقعا فکر میکنید که تصمیمتون درسته و همون چیزیه که میخواین، پس برید دنبالش :) ولی همچنان توصیه‌ی بقیه رو بشنوید، حتی اگر قصد ندارید بهشون عمل کنید :)
  • 🦉 شباهنگ
  • اگه نمی‌گفتی زوم نکنید به خدا اگه خودمون حواسمون بود زوم کنیم :))

    + یه اعترافم بکنم: امروز فرصتم اندکه. گفتم پستتو بذارم بعداً بخونم. بعد یهو چشمم خورد به اون خط و در واقع از کل پست همین یه خطشو خوندم فعلا :))
    + مرزهای طویله‌نویسی رو درنوردیدی. راضی‌ام ازت. راه ما رو ادامه بده مرد جوان! کم نیار. اطال الله پستکم!
    پاسخ:
    میدونم :)) میخواستم مخاطب رو توی دوراهی کنجکاوی - اخلاقی بذارم D:

    + شما همیشه اول چشمتون میفته به یه جمله از وسطِ پست :)) اون بار هم اول چشمتون به کلمه‌ی «اِبنِس» افتاده بوده :-"

    + ممنونم! نمک پرورده‌ایم :)) اون آخرای نوشتن پست که بودم هی می‌ترسیدم که الانه که دیگه بیان ارور میده :| یا خط اول رو چک میکردم که مبادا از خط‌های بالاتر پاک نکرده باشه تا بهم فضای نوشتن جدید بده D:
    اتفاقا چند وقتی که نبودی گفتم یحتمل مشغول مطالعه و اخت شدن با فضا و درس ها باشی :)
    چقدر خوبه که انقدر سخت کوشی. بهت افتخار میکنم :دی
    پاسخ:
    خیلی ممنونم :) 
    راستش من هنوز چندان سخت‌کوش نیستم. ولی سخت‌کوشانه تلاش میکنم تا سخت‌کوش بشم :))
  • پشمآلِ پشمآلو
  • پیدا کردن دوست پایه خیلی خوبه .. مسیر زندگیتو عوض میکنه اصن .. باریک الله این همه پشتکار:بازو
    پاسخ:
    ممنونم :) 
    جاتون خالی یه شب توی خوابگاه یه بسته نودلیت رو خام خام خوردم :|
  • سید رمضان حسینی
  • حال خوشت و لذتی که داری می‌بری از رشته و مطالعات و رفقات واقعا جای غبطه خوردن داره.
    موفق باشی :)
    پاسخ:
    این ایام کاملا داره روزهای کنکور رو میشوره و می‌بره :))
    ممنونم؛ سلامت باشین :)
     دوستی از همین اتفاق ها و برخوردهای کوچیک شروع میشه.
    نمیدونم چرا بعضی ها سختش می کنن؟
    این که میگن باید رشته اتو دوست داشته باشی یعنی شما.

    پاسخ:
    شاید بعضیا دوست دارن دوستی‌هاشون یکم نمایشی‌تر و دراماتیک‌تر شروع بشه!؟ :))

    + ممنونم لطف دارین :)
  • امید ظریفی
  • جبرخطی رو توی ریاضی-فیزیک خواهید خوند، خیال‌ت راحت! (-:
    + البته که به‌نظر من از همین الآن شروع‌ش کن. مطمئنن در توان‌ت هست.
    پاسخ:
    همیشه خوش‌خبر باشین :))
    + ایشالا تابستون میرم سراغش :) یکی جبرِ خطی، یکی نسبیت خاص!
    شبیه اونایی که می خوان از محضر امپراتور مرخص بشن عقب عقب میری؟ اونا چون قصر بزرگ بوده به جایی نمی خوردن تازه نگهبانا هم درو براشون باز می کرد:))
    دانشگاه خیلی باحاله که:) من تابحال تجربه نداشتم که کسیو ببینم اینطوری از دانشگاه خوشش بیاد می دونی معمولا از استادای بد دانشگاه و دوستی و امتحانا صحبت می کردن و انگار که هیچ تجربه ی هیجان انگیزی نداشتن و فقط می رفتن تا اون دوران تموم بشه و اینا مدرک بگیرن و کار پیدا کنن:\
    ولی این حرفا انگیزه ی خوبی به ادم میده که تلاش کنه:)

    ما بسیار خوشنودیم اولیاحضرت:))) لطفا تشکر و سپاس گزاری مارا بپذیرید.
    پاسخ:
    :)) تاحالا دقت نکرده بودم که چرا توی فیلم‌کره‌ای‌ها به در نمیخورن D: ولی کلا من عقب عقب میرم چون تا لحظه‌ی آخر دارم سوال میکنم از استاد :-"

    شاید اگه منم یه رشته‌ی دیگه‌ای می‌بودم اینطوری میشدم! همونطوری که دوستای مهندسیم اینطورین :/ ولی خب از اونجایی که من کارِ مشخصی در آینده برام تعریف نشده (به عبارتی آینده‌ی شغلیم روی هواست D:) سعی میکنم حداقل از خود دانشگاه بیشترین لذت رو ببرم :))
    خوشحالم که انگیزه‌بخش بوده :)

    + حکم می‌کنیم یک دوره آموزشِ زبانِ پارسی برایتان مقدر کنند تا اولا بدانید که «علیاحضرت» صحیح است و نه «اولیاحضرت» و ثانیا آگاه شوید که «علیاحضرت» برای اناث بکار میرود و نه برای ذکور :|
    دنیای خیلی خیلی جذابی داری شما :) به شدت حواپسند و شیرین :) مادر هم که شدید به سلامتی :| مبارکه :))
    پاسخ:
    من دنیای جذابی دارم، ولی شما که توی خودِ خودِ بهشتین :)) 
    ممنونم! شما هنوز مادر نشدین نمیدونید چه حسِ قشنگیه D:
  • Aimless Dandelion
  • دوره ی کارشناسی بهترین دوره است امیدوارم بیشتر ازاین ها ازش لذت ببری ...
    بعنوان مادر چطور بچه اتو ناز میکنی .؟؟🤔
    بازم ممنون بابت متن زیبا ... حال خوب کنه ... 🤗
    پاسخ:
    منم امیدوارم :)
    خودم شخصا واردِ عمل نمیشم، میدم باباش نازش کنه D:
    ممنونم که این همه رو خوندین :)
  • هولدن کالفیلد
  • اینهمه من بهت دانش عمومی دانشجو بودن دادم، اسمی ازم نبردی :|
    پاسخ:
    اسم تو رو نگه داشتم توی تیتراژ پایانی بنویسم :-"
    امیدوارم خیلی موفق باشین دانشجوعزیزِ بیان(استادِ فیزیک آینده جناب چارلی)
    پستتون هم مثلِ همیشه شیرین، پر از انرژی...:)
    پاسخ:
    خیلی تشکر خانوم دکترِ آینده :))

    کامنتِ شما هم مثل همیشه پر از لطف هست :)
  • کلمنتاین ‌‌
  • جدا هدفت از سانسور کردن چی بود؟ :|

    پاسخ:
    هدفِ خاصی نداشتم :)
    فقط احساس خوبی نداشتم از اینکه تصویری با اون میزان از برهنگی رو توی وبلاگم منتشر کنم. حتی اگر کارتونی باشه یا خیلی خیلی کوچیک باشه :)) ولی اون بخشی که گفتم «زوم نکنید» صرفا برای شوخی بود :)

    حالا چرا اینقدر با عصبانیت پرسیدین؟ :)
    @کلمنتاین
    که توجه ما رو به نگاه کردن به جلد کتاب جلب کنه :)))))
    پاسخ:
    { سوت‌زنان در و دیوار را می‌نگرد :-" }
    1.چه مفصل اما شیرین و جذاب.
    2.من عاشق این جور دوستی های اتفاقی ام. یه دوست هایی سر راهت قرار می گیرند که عمیق اند. 
    3. با این پستت انگیزه من رو برای فیزیک دوباره بیدار کردی، مدتیه بی حال دنبال کتابام می رم. دارم واسه ارشد می خونم.

    4.اینکه به رشته ات علاقه داری خیلی خوبه و اینقدر داری از ابتدای مسیر تلاش میکنی فوق العاده است. حتما همینطور پیش برو، پایه ات رو قوی کن. کتابهای مرتبط اما غیر درسی بخون  بهت کمک می کنه.
    5. حتما کتاب جز و کل رو گیر میارم می خونم.
    کتاب" ماجراهای فیزیکدان قرن بیستم ریچارد فایمن" کتاب باحالیه علمی نیست ولی جذابه من از اون به بعد عاشق فایمن شدم ^_^
    و کتاب آقای تامپکینز در سرزمین عجایب حجمش خیلی کمه ولی عالیه. نویسنده سعی کرده سخترین مباحث علم فیزیک جدید یعنی نسبیت و کوانتوم و فضا_ زمان رو با داستان تخیلی با زبان ساده بیان کنه. 
    6.کامنت منم طولانی شد :)
    موفق باشید
    پاسخ:
    3- اگه تنها فایده‌ی پستم همین باشه، من که راضیم :))

    4- چشم :) الانش هم کلی کتاب از کتابخونه پیدا کردم و توی گوشیم لیست کردم که به مرور بخونمشون :)) 

    5- من کتاب «همه‌ی ماجراهای ریچارد فاینمن» رو دارم که فکر میکنم ترجمه‌ی دیگه‌ی همین کتاب باشه :) و خب بنظرم شاید مستقیما علمی نباشه، ولی نگرش علمیِ خیلی خوبی به آدم میده :))
    اما «آقای تامپکینز در سرزمین عجایب» رو نمیشناسم، حالا که ازش تعریف کردین باید برم سراغش. خیلی تشکر بابت معرفیش :))

    6- یه کامنت طولانی برای یه پستِ طولانی منصفانست :))

    خیلی ممنونم، و شماهم :)
    همیشه بنویس خوندنین نوشته هات
    پاسخ:
    چشم :)) ایشالا که پست‌های بعدیم هم خوندنی باشن :)
    نمیدونی چقدر برام شیرینه نوشته‌های کسی رو بخونم که داره رشته مورد علاقه‌مو میخونه و کیف میکنه ^__^ ادامه بده چارلی ^__^ ادامه بده تا توی سرن سوییس باهم همکار شیم D:
    پاسخ:
    من که از خدامه :))
    فقط فکر میکردم شما نظرتون راجع به ادامه دادنِ فیزیک عوض شده :-"
  • 🦉 شباهنگ
  • امروز بالاخره فرصت بر من حاصل شد و پستتو خوندم.
    ۱- من طی قرون و اعصار به رشته‌های مختلفی علاقه‌مند شدم.  فیزیک هم جزوشون بوده. ولی نزدیکش نشدم خیلی.
    ۱.۵- فکر کن منم یه روز مثل این آقا، خاطرات اولیه‌م از مثلا زبان‌شناسیو بنویسم. اولین باری که دکتر حدادو دیدم مثلا :)) حتی نمی‌دونستم رئیس فرهنگستانه :))
    ۲- منم سالای اولی که برق بودم کلی دوست سال بالایی پیدا کردم و هنوزم باهاشون در ارتباطم. حس خیلی خوبیه. حس می‌کنی داری آیندهٔ خودتو می‌بینی. با یکیش سر هنگ کردن و ویروسی شدن لپ‌تاپم دوست شدم. همون ماه اول ترم اول. ولی چون ارشد اولین ورودی رشته‌ام بودم دوستای حاصله سال پایینیم هستن همه.
    ۳- واااااای یکی از آرزوهای من اینه نیمهٔ گمشده‌م با من سر میز شام بحث علمی کنه. ولی کو؟! بحث غیرعلمی کننده‌شم نداریم :))
    منم یه بار راه افتاده بودم دنبال مسئول آموزش دانشکده هی تند تند حرف می‌زدم و درخواستامو می‌گفتم. یه جا وایستاد خواست بره. گفتم کجا میرین؟ گفت دستشویی!!!
    ۴- ولی به‌نظرم تو این‌جور گردهماییا شرکت کن. نه به این دلیل که مفید باشه برات. به این خاطر که تو مفیدی براشون.
    ۵- کتابخونه مرکزی دانشگاه سابقم همکفش یه جایی داشت از این کتابای ظاهراً به درد نخور میذاشتن اونجا. حالا اگه راهت افتاد اون‌ورا با کولهٔ خالی برو ببین به دردت می‌خوره چیزی یا نه.
    پاسخ:
    باعثِ افتخار چارلیه :))
    1- خب الان بک گراندِ وبلاگتون رو باید پای فیزیک بنویسیم یا مهندسیِ برق؟  :))
    1.5 - چرا یه روز؟ بنویسین خب. حمایت میکنیم ما :))
    2- در حس خوبی بودن موافقم، ولی خب ترجیح میدم آیندم رو توی اونا نبینم D: چیزی که الان هستن خیلی فرق داره با چیزی که من میخوام باشم :-"
    ما یه بار اومدیم برای یکی ویندوز عوض کنیم، کلا شر شد :| 
    3- این از لذت بخش ترین وقایع زندگیِ منه :)) و اون غذای سرد و ماسیده‌ای که بعد از اتمام بحث میخورمش، از خوشمزه‌ترین غذاهای ممکنه! حتی اگه مال سلف باشه D:
    اون موقع خیلی موقعیت بدیه :| آدم میمونه که مثلا خداحافظی کنه، آرزوی موفقیت کنه برای دستشویی رفتن یا چی :|
    4- آخه اصلا من توانایی کمک کردن بهشون رو توی خودم نمیبینم :)
    5- دانشگاه سابقتون همون شریف میشه؟ :))
  • اجاره آپارتمان مبله در تهران
  • قلمتون شیوا و البته پر برکت ... چقدر خوب می نویسید ... تبریک میگم بهتون :)
    ___________________________
    اجاره آپارتمان مبله در تهران
    https://eskanbama.com
    پاسخ:
    خیلی تشکر :))
    شیرین و جذاب بود.
    موفق باشید
    پاسخ:
    لطف دارین :)) ممنونم :))
    ی جوری بود تعریفاتون از دانشجوها و دانشگاه ک یک لحظه حس کردم تو "هاگوارتز" درس میخونین:)
    دوستای ترم بالایی خیلی ب درد میخورن. همه جوره میتونن کمکت کن:)
    پاسخ:
    بعضی وقتا خودمم همچین حسی میکنم :)) یا حداقل دوست دارم که همچین حسی بکنم D: ولی در هر صورت جای بدعنق حسابی خالیه :))
    درسته :) خدا حفظشون کنه D:
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • چقدر برای این دانشجوی ترم یک فیزیک خوشحالم:-)
    چقدر خوبه این انگیزه وحال خوب.
    پاسخ:
    ما هم از خوشحالی شما خوشحالیم :) 
    خیلی ممنونم از این حالِ خوبِ توی کامنتتون :)
  • مصطفی فتاحی اردکانی
  • یه لذت خاصی داره خوندن پست دانشجوها از اتفاقات دانشجویی...
    موفق و پیروز باشید
    پاسخ:
    خیلی تشکر که این همه رو خوندین :))
    شما هم همینطور :)
    اولش فکر نمی‌کردم بتونم کل این پستو بخونم! ولی خب خوندنش حس خوبی داشت. یاد اون وقتی افتادم که خودمم خیلی فیزیک و نجوم رو دوست داشتم و دنبال می‌کردم :)
    موفق باشید
    پاسخ:
    راستش منم فکر نمیکردم که این همه رو بتونم بنویسم؛ ولی خب نوشتم :)) 
    الان چی؟ فیزیک و نجوم رو دیگه دوست ندارین؟ :)

    سلامت باشین :)
  • پرهام روفرش باف
  • چارلیییی:))))
    فوق العاده مثل همیشه. چقدر خوب که تو رشته ای که دوست داری تحصیل میکنیD:
    پاسخ:
    هریییی :))
    خیلی تشکر :)
    + خیلی خوشحالم که یه «پیانیست» برام کامنت گذاشته :))
    می خواستم چک کنم ببینما:| بسوزد پدر تنبلمی:))
    پاسخ:
    بسیارخب، این بار رو به شباهنگ گزارش نمیدم D:
  • کلمنتاین ‌‌
  • چاردیواری اختیاری :)) منم فقط سوال پرسیدم :))
    کجام عصبانی بود؟ :|
    پاسخ:
    نه اتفاقا من اصلا از این جمله خوشم نمیاد :/ نظر بقیه خیلی هم برام مهمه :))

    هیچی فقط حس کردم توی اون پوکر فیس یه عصبانیتی نهفته شده D:
  • سید رمضان حسینی
  • اون درسنامه‌ها یکی از فوق‌العاده‌ترین کتابای فیزیکی بود که خوندم (البته در کنار QEDش). اون موقع‌ها که می‌خوندمش معلم فیزیک بودم و واقعا حیرت می‌کردم از این که چطور و با چه قشنگی‌ای طرح درس رو چیده کنار هم و چه قدر فوق‌العاده داره جلو می‌بره مباحث رو. ترتیب چیدن مباحث و پیش‌نیازاش هم تقریبا نظیر نداره.
    پاسخ:
    اتفاقا من با ترتیبِ چیدنِ مباحثش مشکل دارم D: خیلی با ترتیب روتین کتاب های دانشگاهی فرق داره آخه :/ بنظرتون فلسفه‌ی خاصی پشت چیدمانش هست؟
  • میــ๛ آنـہ
  • تقصیر من نیست.

    یه چیزایی هست که نتیجه اش دراختیار ادم نیست
    نباید خودتون رو بخاطرنتیجه اینطورکارها سرزنش وخودخوری کیند
    پاسخ:
    حق با شماست :)) ولی در هر صورت دستِ خودِ آدم نیست. ناخودآگاه غبطه میخورم :))
    عجب پست طولانی دوست‌داشتنی حال‌خوب‌کنی بود:))
    خدا می‌دونه چقدر کیف می‌کنم یکی این طوری با شجاعت می‌ره دنبال علاقش، اونم تو این اوضاع فرهنگی درهم‌برهم مملکت ما:)
    دعا می‌کنم به بهترینا برسی تو فیزیک:) به بهترین چیزی که ممکنه:)

    مکالمه استادتون با همسرش خیلی بانمک بود:)
    و عمرا اگه اشاره نمی‌کردی، من زوم نمی‌کردم رو عکس اون کتاب:دی
    پاسخ:
    نظر لطفتونه :))
    راستش شما بهش میگین شجاعت D: ولی از نظر بعضیا حماقت کردم :)) بنظر خودم ریسک کردم :) یه ریسکِ خیلی بزرگ!
    خیلی ممنونم :) مخصوصا الان به دعای دوستان خیلی نیاز دارم :)

    خودِ استادمون هم با نمکه D: ترم‌های بعدی دلم براش تنگ میشه :)
    {شکلک سوت‌زن}
    سلام نیوتنک جان 
    هم اکنون که ممکنه درگیر امتحان های میانترم باشی پیام دادم تا بهت بگم ما بیادت هستیم و برات ارزوی موفقیت میکنیم جزوه هاتم با دیگران به اشتراک بزار ثواب داره 
    پاسخ:
    سلام :)
    خیلی خیلی ممنونم که به یادم بودین :))
    راستش جزوه‌های من کلا دستِ بقیه‌ست :| همین الان 25 برگه از جزوه‌ی ریاضی من دستِ یه خانومیه و سه شنبه هم امتحانش رو دارم :| 
  • 🦉 شباهنگ
  • ۵- آره خود خودشه :دی
    پاسخ:
    من که از خدامه گذرم به اونجا بیفته :)) ایشالا ارشد :)
    چرا هنوزم دوست دارم ولی به اون اندازه دنبال نمی‌کنم :)
    پاسخ:
    به هر اندازه‌ای که دنبالش میکنین، ایشالا همچنان ازش لذت ببرین :)
  • سید رمضان حسینی
  • خب راستش نمی‌دونم انگیزه فاینمن چی بوده :)
    شاید به عنوان کتابی که بخوام باهاش فیزیک یاد بگیرم بهش نگاه نکنم ولی از نگاه یه معلم فیزیک دقیقا به خاطر همین ترتیب عجیبش خیلی کتاب ارزشمندیه چون کلیشه‌های زیادی رو برات می‌شکنه و ایده‌های جذابی بهت می‌ده. مثلا تا قبل این کتاب اصلا تصور نمی‌کردم که می‌شه انرژی رو قبل از نیرو و قوانین نیوتن گفت! یا اینکه مقدمات ریاضی رو گذاشت دقیقا جایی که بهش نیاز داری وسط یه مبحث فیزیکی بگی (مثل کاری که تو ارتعاشات کرد یا کاری که با بردارا کرد).
    البته از این نباید بگذریم که سوای این بحث ترتیبش، خود نحوه تدریس فاینمن هم تو هر جلسه به صورت مستقل فوق‌العاده‌ست.
    پاسخ:
    مخصوصا اون فصل اولش که درباره‌ی اتم‌ها توضیح میده خیلی جالبه :)) ایشالا منتظرم توی تعطیلات بین دو ترم بخونم جلد اول درسنامه‌ش رو :)

    + من نمیدونستم شما معلم فیزیک هستین :) بسی مشعوف گشتیم :))
    اممم در این که من فیزیک و دوست دارم که شکی نیست. در اینکه من دوست دارم فیزیک هم بخونم شکی نیست. اما با تمام اینا یحتمل فیزیک نخونم :| اون سرن سوییس هم که میگم تقصیر چوگویکه انداخت تو سرم و اینا و فقط در حد خیاله :) 
    پاسخ:
    اوه این سبکِ جدیدی از استقرا بود D: تاحالا ندیده بودم که مقدمات مخالف نتیجه گیری باشن :)))
    حالا من کاری ندارم که تقصیر کیه، ولی اگه از نظر دست نیافتنی بودن منظورتونه، باید بگم که اصلا هم در حد خیال نیست :) اگر واقعا بخواین، مسیر هموار تر از اونیه که فکر میکنید :)
  • جولیک ‌‌‌‌‌
  • تو ام که در کمای اصحاب کهفی مث من :))
    پاسخ:
    سلام :))
    اتفاقا همین روزا میخواستم بیام یه سری بهتون بزنم :) من یه دوره‌ای نبودم کلا وقایع‌نگاری جولیک از دستم در رفته. نمیدونم که الان داخلِ کشورین، خارجِ کشورید، همش سرکاری بود، یا چی :)) در هرصورت امیدوارم که حالتون خوب باشه هرجایی که هستین :)
  • سید رمضان حسینی
  • :) تو کامنت قبلیم تو همین پست هم که گفته بودم که. بودم. حدود ۳ سال معلم فیزیک بودم و افتخارش رو داشتم که همکار چندتا از بهترین معلمای فیزیک زندگیم بشم و کلی چیز یاد بگیرم. هنوز هم اگه بشه به بهونه کارسوق و جلسه ویژه و به جای دوستام و... به صورت محدود میرم مدرسه. (درگوشی: خیلی بیشتر از دانشگاه دوست دارم مدرسه رو)
    پاسخ:
    راست میگین من دقت نکردم :-"
    منم فکر میکنم که سر و کار داشتن با دانش آموزا لذت بخش‌تر باشه :) کلی ذهن جوان و شاداب!
    در هر صورت ایشالا که خیلی موفق باشین و فعالیت‌های فیزیکتون هم بیشتر بشه D:
    ما اینیم دیه D: پایه‌گذار سبک‌های جدیدی از استقرا و نتیجه‌گیری :دی 
    اره از نظر دست نیافتنی بودن میگم.. این واقعا خواستنه.. من اگه بدونم واقعا چی میخوام اوضاعم خیلی بهتر میشه! 
    پاسخ:
    استاد! {به نشانه‌ی احترام تعظیم می‌کند}
    الان دیگه در مورد خط دوم این کامنت هیچی نمیگم :)) :-"
    الان حدودا یک هفته ای است که با وبلاگت آشنا شدم و همه ی پستات که نه اما تقریبا ¾ رو خوندم.
    من یه کنکوری ام که با تمام وجودم از فیزیک متنفر بودم، الانم خیلی حس خوبی بهش ندارم ولی خوندن اینکه چقدر شما علاقه داری به این رشته کنجکاوم کرد که مگه چی داره؟ و از اون روز دارم سعی میکنم فیزیکو با عشق و غرولند کمتری بخونم و میشه گفت رابطم باهاش بهتر شده:)))
    تاثیر مثبتی داشتی توی نگرش من:)) خوشحالم که وبلاگتو پیدا کردم 
    پاسخ:
    سلام :)) خیلی خوش اومدین :)
    راستش فیزیک کنکور رو من خودم هم با غرولند میخوندم! چون اون واقعا فیزیک نیست :/ بجز قسمت مکانیکش البته D: ولی به هرحال خیلی خوشحالم که توی رابطه‌تون با فیزیک تونستم کمکی بکنم :)) بعدا باید یه پست راهنما برای بهبود رابطه با فیزیک بنویسم D:
    ایشالا که خیلی موفق باشین توی کنکور :) اشتباهاتِ من رو تکرار نکنین! :)
    خیلی جالبه برام که میبینم ۵ روز قبل از تصمیم نهاییم چی گفتم و بعدش چی شده ^_^ این دوتا کامنت قبلیم بهت باید یادگاری بمونن واقعا :) بیفور هدف داشتن، افتر هدف داشتن D: 
    پاسخ:
    برای منم خیلی جالب بود :)) حالا «افتر هدف داشتن» اصلی مونده! D: اینا که چیزی حساب نمیشه هنوز :)) کلی موفقیت در راهه :)
    اصن افتر قبول شدنمم میام اینجا زیر همین پست ثبت میکنم D: ^_^
    پاسخ:
    اونجا رو که حتما قبول میشین :)) ولی کیفش به اینه که با اقتدار قبول بشین D: مثلا دو رقمی یا سه رقمی بشین اما بازم برید فیزیک :-" آرزویی که من نتونستم محققش کنم :|
    آخ اره‌ها حواسم به این نبود :دی 
    پ افتر رتبه شدنم میام اینجا میگم D: 
    پاسخ:
    به شدت منتظرم :)) اصلا اون روز هدرِ اختصاصی میذارم روی وبلاگم D:
    جدی میذاری؟ (آیکون چشای گرد و ذوق‌زده) 
    پاسخ:
    به شرافتِ فیزیک سوگند :)) شما زیرِ هزار بشین، منم به مدت دو روز هدرم رو به افتخارِ شما عوض میکنم :)
    این کامنت رو نگه میدارم ^_____^ واهاهاهاهای 

    به‌خاطر اینم شده من رتبه‌م باید زیر هزار بشه D: 

    ولی حالا همه‌ی اینا به کنار. چارلی، برام خیلی دعا کن باشه؟ [لبخند چپلوک]
    پاسخ:
    ازش اسکرین بگیرید حتی D: چارلیه و قولش :))

    حتمنِ حتمن دعا میکنم براتون :)
    آره باید همین کار رو کنم ^_^ بعد بعدا از هدری هم که گذاشتی عکس بگیرم. بعد کلی خفن میشن کنار هم D: 

    کلی مرسی ^_^
    پاسخ:
    خلاصه که ما منتظریم :))
    چیزی که برام جالب بود از اون کتاب، علم‌گرایی جامعه علمی اونروز آلمان بود... جدا از کاریزمای پاولی
    آسیموف رو میخواستن خمیر کنن؟ :////
    پاسخ:
    دقیقا :)) مخصوصا اونجایی که هایزنبرگ با جمعی دیگه رفته بود خونه‌ی یکی از دوستاش برای تمرینِ موسیقی و اونجا با مادر پسر درباره‌ی تکامل موسیقی صحبت میکنن :) اصلا نمیتونم تصور کنم که با مادرِ دوستم بحث فلسفی داشته باشم یه روزی :/
    متاسفانه :/ هرچند نوشته‌های خودِ آسیموف نیست. مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه علمی-تخیلیه که آسیموف ویراستاریشون کرده :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی