Me"niversity" :: نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

نقطه‌ی آبی رنگ‌پریده

"دوباره به اون نقطه نگاه کنید. اون اینجاست، اون خونه‌ست، اون ماییم!"

Me"niversity"

جمعه, ۲۰ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۴ ب.ظ
+ استاتوس و لوکیشن فعلی: حیاطِ خوابگاه. چهار زانوی روی نیمکت نشستم و از اونجایی که باتری لپ‌تاپم یک ساعت بیشتر شارژ نداره باید بجنبم. با اینکه یه سویشرت پوشیدم ولی هنوز یه ذره سردمه؛ اما از اونجایی که یه لیوان چایی داغ داره کنارم بخار میکنه و یه آلبومِ گرمابخش هم داره پلی میشه مشکلی نیست. و یه بچه گربه هم داره یکی دو متر اون‌ورتر از من با یه لیوانِ پلاستیکی بازی میکنه :)

روزِ اول حقیقتا افتضاح بود. بعد از اینکه پدرجان و مادرجان و یکی از برادرجان‌ها اومدن توی خوابگاه و وسایلمو جاگیری کردیم، تشک‌ رو روی تخت پهن کردیم، وسایلم رو توی کمدم چیدیم و تمام نصایحِ مادرجان رو برای بارِ چندم شنیدم، رفتیم توی یکی از پارک‌های شهر و ناهار خوردیم. بعد از اون دوباره من رو رسوندن جلوی خوابگاه و در نهایت خداحافظی کردیم.

درِ اتاق رو باز کردم. یه سری وسایل روی بعضی‌ از تخت‌ها بود، ولی همچنان بجز وسایل و تختِ من نشانی از حیات توی اتاق دیده نمی‌شد. نور خواب آورِ خورشیدِ بعد از ظهر از پرده‌ها عبور میکرد و یه ته‌رنگِ نارنجی به اتاق می‌داد. کولر روشن بود و صدای سوتِ ممتد و تیزی شنیده می‌شد. انگار که ارواحِ سرگردانِ ترم‌قبلی‌ها در عذاب باشن و این صدای ناله‌شون باشه. صدا رو دنبال کردم و مشخص شد که خبری از ارواحِ معذب نیست؛ درزِ پنجره یه شکاف خیلی کوچیک داشت که وقتی باد ازش رد میشد این صدا رو ایجاد می‌کرد. روی تختم نشستم؛ صرف نظر از اون صدای سوت، سکوتِ محض بود. یک دفعه متوجه شدم که چقدر خوابم میاد و چشمام داره از خواب می‌سوزه. لباسم رو عوض کردم و با وجودِ اون صدای سوتِ اعصاب‌خردکن، خوابیدم. خیلی کوتاه، قبل از اینکه خواب منو با خودش ببره، یه موجِ ضعیف از دلتنگیِ زودهنگام رو احساس کردم! کمی بعد با صدای محکمِ بهم خوردنِ در بیدار شدم. یه نفر با یه چمدون در دستش کمی اون‌ورتر وایساده بود. اولین هم‌اتاقی! چشمام رو مالیدم و صدام رو صاف کردم: «هِی، سلام!»

نزدیکای ساعت پنجِ عصر روی تختم نشسته بودم. «اولین هم‌اتاقی» که به صورتِ نیمه برهنه بود (و بعدا مشخص شد که عموما به پوشیدنِ بلوز توی اتاق اعتقادی نداره :/ )، داشت وسایلش رو توی کمد می‌چید. من نشسته بودم و فقط تماشا می‌کردم و به اون صدای زوزه‌ی باد که از درزِ پنجره بیرون می‌رفت گوش میکردم. به قم فکر کردم و دوباره احساس تنهاییِ خیلی شدیدی کردم. برای یک لحظه‌ی خیلی مسخره هوس کردم که بزنم زیرِ همه‌چی و با اولین اتوبوس برگردم شهرم! ولی مگه این خودِ من نبودم که میخواستم زندگی توی یه شهرِ دیگه رو تجربه کنم؟ برگردم به خونه و دوباره به اون همه چهره که پوسترشون رو به دیوارِ اتاقم چسبوندم بگم که هنوز هیچی نشده جا زدم؟
تصمیم گرفتم که از خوابگاه بزنم بیرون. آماده شدم و بیرونِ درِ ساختمون خوابگاه ایستادم. خب، حالا کجا برم؟ با خانواده برای نماز ظهر رفته بودیم مسجد جامع شهر. یه مسجدِ آجرنمای قدیمی و خیلی باصفا که چندتا باغچه و یه حوضِ آب هم وسطش داشت. از اینا که فقط دوست داشتی بشینی یه گوشه‌ش و فقط پیردمرد‌هایی رو که دارن با آبِ حوض وضو میگیرن و خانومایی رو که با چادرِ گل‌گلی این‌ور و اون‌ور میرن رو تماشا کنی. گوگل مپس مسیرش رو بهم نشون داد و گفت که تا اونجا حدودِ 15 دقیقه پیاده رویه. منم گوشی رو گرفتم دستم و راه افتادم. برای نماز مغرب به موقع رسیدم اونجا. بعد از نماز اومدم توی میدونِ اصلی و سنگفرش شده‌ی شهر چرخ زدم. جای خیلی قشنگی بود. کلی آدم و مغازه و دستفروش اونجا بودن که همه چی داشتن. اوایلِ شب که برگشتم خوابگاه چندتا هم‌اتاقی دیگه هم اومده بودن. انگار جدی جدی واقعا داشت همه چی شروع می‌شد.

***

بقیه‌ش رو دیگه به این تفصیل نمیگم تا حوصله‌تون سر نره. چند روزِ اولِ دانشگاه رو عملا بیکار بودیم. برای انتخاب واحدِ گروهِ فیزیک یه مشکلی پیش اومده بود و مسئولِ مربوطه‌ش هم مریض بود و در نتیجه یکی دو روزی کلاسای ما تشکیل نمی‌شد. از این فرصت برای رسیدگی به کارای اداری و چرخ زدن توی محوطه دانشگاه و اکتشاف استفاده کردم. از همون اول سعی کردم از جوِ غالب و حال به‌هم‌زنِ کلاس فاصله بگیرم. برای همینم موقعی که همه سرگرم شمردنِ تعداد دختر‌های کلاس و گرفتنِ شماره‌شون بودن من رفتم تا کتابخونه‌ی دانشگاه رو پیدا کنم. کتابخونه‌ی عمومیِ دانشکده بهشت بود! کلی رمان و داستان و شعر از توی قفسه‌ها داشتن بهم نگاه میکردن. نسخه‌های کامل و چند جلدیِ سه تفنگدار، دیوید کاپرفیلد و خوشه‌های‌های خشمِ اشتاین‌بک و کلی اثرِ کلاسیکِ دیگه و حتی جزء از کل که از بس در خریدنش تعلل کردم قیمتش به 70 هزارتومن رسید. 
توی قسمت انگلیسی یه کتابی چشمم رو گرفت. The Origin of Scientific Thoughts. از اونجایی که هنوز کارتِ دانشجویی نداشتم قانونا نمیتونستم کتاب بگیرم؛ اما یه خانومِ کتابدارِ مهربون - که موقعِ حرف زدن لبخند می‌زد - اونجا بود که قبول کرد در ازای گذاشتنِ کارتِ ملیم کتاب رو بهم بده.
بعد از تشکیلِ کلاس‌ها من خوشحال‌ترین چارلیِ روی زمین بودم. استاد‌های خیلی خوبی نصیبمون شده بود. اولش موقع دیدنِ چارتِ درسی من جا خوردم که چرا اصلا توی رشته‌ی فیزیک، «شیمی عمومی» داریم؛ ولی الان از داشتنِ همچین درسی خوشحالم، چون استاد «ر» تدریسش میکنه و موقعِ درس دادن جوری با آب و تاب و احساس از مفاهیمِ علمی صحبت میکنه که فقط باید خودکار رو بذاری زمین و تماشاش بکنی. و در کنارِ همه اینا، روالِ خوابگاه هم روی چرخه افتاده بود. همه بچه‌ها اومده بودن و دوستی‌ها کم کم داشت شکل می‌گرفت. با این که خیلی فرق‌های فرهنگی و اعتقادیِ زیادی باهم داریم، ولی خیلی خوب باهم کنار اومدیم.
استاتوس آپدیت: {الان بچه گربه‌هه اومده زیرِ نیمکتم!}
دو هفته‌ی اول، آخرِ هفته رو به بهانه‌ی بردنِ لباس و کتاب اومدم قم، ولی حقیقت این بود که دلم تنگ شده بود. اما الان دیگه هر دو هفته برمیگردم؛ که یعنی این اولین پنجشنبه و جمعه‌ای هست که من اینجام. چندان هم بد نمیگذره، همین چند دقیقه‌ی قبل با مادرجان تلفنی حرف زدم و قبلش هم با دوستان بیرون بودیم. توی همون میدونِ دوست داشتنیِ مذکور.

جالب‌جات:

1- شبِ روزِ اول، از مدیریت خوابگاه یه لامپ گرفتم تا توی آشپزخونه‌ی طبقه‌مون وصلش کنم. از اونجایی که دستم به سرپیچ نمی‌رسید و هنوز هم کسی توی خوابگاهمون نبود، درِ خوابگاهِ بغلی رو خواستم و از یه پسره کمک خواستم. قدِ اونم نمی‌رسید ولی منو بغل کرد تا لامپ رو وصل کنم. بعد که لامپ روشن شد دستم رو دراز کردم: «چارلی، فیزیک.» و اونم گفت که رشته‌ش برقه D:

2- روزِ اولی که داشتم توی دانشکده چرخ میزدم دوتا دختر از کنارم رد شدن و صدای پچ پچشون رو شنیدم که میگفتن: «چقدر کوچولوئه» :|

3- داشتم توی راهروی دانشکده میرفتم که یه آقایی که با چند نفرِ دیگه نشسته بود صدام زد و ازم پرسید که قیافت خیلی آشناست کجا دیدمت؟ گفتم که اون روز کنارِ اون پله‌ها بهش یه خودکار دادم. گفت «آها راستی! خیلی ممنونم ازت» بعد برگشت رو به دوستاش گفت: «بچه ها ازش تشکر کنید» و بعدش چهارتا مردِ گنده خیلی همزمان و مثلِ یه گروهِ کُر گفتن : «خیلی ممنونیم که بهش خودکار دادی» :))

4 - امروز درِ شیشه‌ایِ برقی رو ندیدم و با پیشونی رفتم توی شیشه :| یه تیکه از پیشونیم باد کرده :/

5- من اینجا دوتا رفیق دارم که هروقت خسته میشم یا ناامید میشم یا دلم میگیره میرم پیششون. دوتا شهیدِ گمنام که مزارشون کمی بالاتر از مسجدِ دانشگاهه. یکیشون هم‌سنِ خودمه و توی جزیره‌ی مجنون شهید شده. 

6- بجز موردِ بالا، وقتی دلم میگیره میرم توی همون میدونِ شلوغِ دوست داشتنی و روی نیمکت‌های سنگیش می‌شینم و کتاب میخونم.

7- وقتی بارونِ شدیدی میومد با یکی از دوستانِ هم‌اتاقی رفتیم بیرون. کلاهِ سوییشرت رو روی سرمون انداختیم و رفتیم زیر ناودون هایی که داشتن آبِ بارون رو میریختن روی زمین. من اغلب از این دیوونه‌بازی‌ها انجام نمیدم، ولی انصافا خیلی حال داد D: 

پ.ن: خیلی تشکر از دوستانی که توی این یه ماهی که نبودم پیام دادن و احوالمو پرسیدن :) ببخشید بابتِ این تاخیر! الان که دیگه مستقر شدم اجازه نمیدم اینقدر غیبتم طولانی بشه!
  • چارلی ‌‌‍‍‍‍‍

نظرات  (۴۲)

گود جاب چارلی :) 
پاسخ:
مجددا تنک یو مستر صاد :)) 
  • پشمآلِ پشمآلو
  • من خوابگاه که رفتم یه سالی که اونجا بودم برنگشتم تهران:دی
    اون شماره سه خیلی خوب بود:))
    شماره هفتم خیلی حال میده ولی شهر غریبی همه کارات پای خودته تا جایی که میتونی مریض نشو:)
    پاسخ:
    چه ترسناک D: مجبور بودین یا خودتون نخواستین؟ :))
    اون آقاهه رو امروز دیدم :) با یه تیکه‌ی مربع از کاغذ رنگی برام پروانه درست کرد :))

    و چشم :)) اتفاقا صبحِ فرداش هم یه ذره تب داشتم D: ولی چیزِ مهمی نبود با یه استامینوفن حل شد :)
    مفصل بود، کامل ...

    ...
    چقدر کوچولوئه؟!!!اکثرا پسرای دانشکده همون سال نمیرن ، پشت کنکور میمونن 
    شما ازشون کوچک ترین...؟نه؟
    انشالله که بهتون بد نگذره و دوری اذیتتون نکنه...و موفق ترین باشین در رشته مورد علاقتون برادر چارلی....

    پاسخ:
    یک دوستی برام کامنت گذاشت که چرا اینقدر کم نوشتم :))

    توی تجربی مواردِ اینطوری بیشتره، ولی ریاضیا اغلب همون سالِ اول میرن :)) و تازه من از خیلی از هم کلاسیام بزرگترم D: من 78 هستم اونا 79 :)

    خیلی ممنونم ازتون :) ایشالا که شما هم خیلی موفق باشین و سالِ دیگه با کلی خبرِ خوش بیاین :)
    + خوشحالم که دوباره به وبلاگتون برگشتین :)
    خدا قوت به شما و به خودم بابتِ نوشتن و خوندنِ این پستِ خیلی خیلی آروم و دوست‌داشتنی :) و شاید من خیلی بیشتر از بقیه بفهمم چه حس و حالی دارید. من دومین جمعه رو اینجا گذروندم و خب از صبح تا حالا نشستم جزوه می‌نویسم :|

    سلامِ من رو به اون دو تا رفیقی که گفتید یکیشون هم‌سنِ شما هستند می‌رسونید؟!

    منم هر وقت دلم بگیره میرم تو لاکِ خودم کتاب می‌خونم :) وقت داشته باشم هم میرم بهشت :) شما تصور کنید توی اون شلوغی و ازدحام عجیب آرامش داره.

    من از گربه می‌ترسم :| بگید بره اون طرف :|

    و در آخر خیلی موفق باشید فیزیک‌خوانِ جوان :))
    پاسخ:
    خداقوت :) اتفاقا من هم پستِ آخرتون رو خوندم و کلی همزاد پنداری کردم :) و حسودی البته! که میتونید سوارِ یه اتوبوس به مقصدِ بهشت بشین :))

    من حتما سلامتون رو میرسونم، شما هم وقتی رفتین بهشت سلامِ ما رو به آقا برسونید :)) 

    خیلی بامزه‌ست که بچه گربه :)) فکر میکردم دخترا گربه دوست دارن :/

    و خیلی ممنونم :) امیدوارم شما هم بدرخشید خانوم دکتر :)
    دقیقا همین امروز داشتم به این فکر می‌کردم که بیام بپرسم چطوری داره می‌گذره که دیدم پست گذاشتی :)))
    ولی جدا چطوری فیزیکی ها باید شیمی عمومی بخونن؟ :)) همزمان با توصیف استادتون داشتم تصورش می‌کردم و به همون اندازه‌ای که قشنگ توصیفش کردی دوست داشتنی به نظر میومد :))

    پاسخ:
    خیلی تشکر که به یادم بودی :))
    ما کلا فقط یه ترم شیمی عمومی میخونیم که چندان چیزِ پیشرفته‌ای نیست. عملا همون شیمی دبیرستانه که یکم بیشتر گسترش پیدا کرده و تازه برچسبِ ناخوشایندِ کنکور هم روش نخورده؛ که باعث میشه این بار با علاقه بخونیمش و نگران نباشیم که باید تستِ مباحثش رو حل کنیم :))
    و اینکه من خودم هم اولش گارد داشتم برای این موضوع، ولی بعد دیدم که واقعا خوبه که به عنوان یه دانشجوی فیزیک یه کلیاتی از شیمی بدونیم :) و اصلا بنظرم فلسفه‌ی اینکه این درس رو برامون گذاشتن هم بخاطر اینه خیلی از اطلاعات شیمیایی ممکنه بعدا نیازمون بشه در آینده. خیلی جاها مرزهای شیمی و فیزیک باهم تداخل پیدا میکنن :)
    ضمن اینکه کلا من دونستن یه کلیات از هرچیزی رو دوست دارم :) مثلا حتی اگه به فرض کلاس مبانی فلسفه یا مبانی زیست‌شناسی هم جایی ارائه بشه و من بتونم برم، حتما این کار رو میکنم!

    و بجز‌ همه‌ی اینا بخاطر استادمون هم که شده خوشحالم که شیمی داریم :) دوست داشتنیه واقعا، با اون موهای فرفریش و سبیلش D:
  • هولدن کالفیلد
  • دیدی این استادها که با علم معاشقه میکنن چقدر باحالن؟ لعنتی دوست داری با علم ازدواج کنی اصلا:))
    بسیج دانشجویی دختر خوب دیدی بگو بیایم برات صحبت کنیم :|
    پاسخ:
    خط اول رو که خوندم برگشتم اسم و آواتارت رو برای اطمینان چک کنم :)) حس کردم نثرت خیلی عوض شده D:
    آره دقیقا :)) حتی تو یه مرحله دوست داری با خودِ استاد هم ازدواج کنی :| D:

    :))) خب پس بذار بهت بگم که من دقیقا همونقدری بسیجی هستم که تو هستی :)) رگه‌های از عقایدشون رو دارم ولی نه همه‌ش رو :-" همونطوری که خودتم چندبار توی پست‌هات درباره‌ی اعتقادات خودت همچین چیزی رو گفتی :)
  • اسمارتیز :)
  • * اتفاقا داشتم فکر میکردم چرا هیچ خبری از تازه‌دانشجوهامون نیست که با ستاره‌ی روشنتون مواجه شدم :)

    ** جدا جزء از کل هفتاد تومن شده؟ :// 

    *** منم یه بار با سر رفتم تو در شیشه‌ای... یه بار دیگه‌م رفتم تو میله‌ی پرچم :// البته مثل شما دچار ورم و اینا نشدم، فقط مضحکه‌ی دوستان شدم =|

    **** یعنی نرفتین کافه‌های شهر رو کشف کنین؟ دی:

    ***** استاد خوب، گلی‌ست از گل‌های بهشت :)))) من عاشق این استادام که با ذوق و احساس میان درمورد درسشون حرف میزنن یه جوری که هر لحظه برق چشماشون به آدم میفهمونه که جای درستی قرار گرفته (:

    ****** چه رفقای خوبی ^^


    + موفقیات فراوان (:
    پاسخ:
    * از معجزاتِ بیانه این :)) منتظر هر چیز/کسی باشید ستاره‌ش روشن میشه D:

    ** بله گویا :/ البته هنوز چاپ قبلیش که پنجاه و خورده‌ای بود توی کتابفروشی‌ها و سایت‌ها پیدا میشه :) ولی کلا دیگه همچین هم «جزء» نیست :|

    *** خداروشکر کسی از دوستان اونجا نبود که منم مضحکه بشم :)) فقط نگهبانِ دانشکده بود D: که اونم خوشبختانه دانشکده‌ی خودمون نبود و دانشکده‌ی هنر و معماری بود :))

    **** نه راستش، من اصولا علاقه‌ای به کافه ندارم کلا :/ ولی بجاش تعداد زیادی از بستنی فروشی‌های شهر رو کشف کردم D:

    ***** اصلا گل نیست، خودِ بهشته :)) من هم عاشقشونم :)  این استادایی که موقعِ نتیجه گیری از یه مطلب طوری لبخند میزنن که انگار برای اولین بار دارن کشفش میکنن :))

    ****** بلی خیلی خوبن :)) ولی هنوز من حس میکنم اون دوستِ موعودم رو پیدا نکردم. کسی که باهاش تو چیزای مختلف اشتراک داشته باشم و بتونم فکرش رو بفهمم. امیدوارم هرچه زودتر پیداش کنم :)

    + برای شما هم :))
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • به سلامتی:-)
    تو از پسش برمیای:-) 
    منم روز اولی که رفتم کتابخونه مرکزی دانشگاه بسیاار هیجان زده بودم. اصلا می‌خواستم کل کتاب‌ها رو جمع کنم بیارم:-))))
    پاسخ:
    سلامت باشن :)
    خیلی تشکر :))
    دقیقا همچین حسی داشتم من :) دوست داشتم همش مالِ من باشه و کسی دیگه نتونه بیاد کتابا رو ببره :/
  • خورشید ‌‌‌
  • چقدر ذوق کردم پستت رو دیدم. :دی
    همه چیز خوب میشه، از اینی که هست هم بهتر. نگران سرگردونی و غریبی اولش نباش. :)
    دارم بیگ بنگ تئوری می بینم جدیدا. دیدی؟ شلدون معرکه ست. :)))
    پاسخ:
    دیدنِ کامنتِ پر امیدِ شما هم همینقدر ذوق داشت :))
    امیدوارم :)) دیگه غریبی نمیکنم، ولی چرا هنوز سردرگمم :-" حس میکنم هنوز اونطوری که باید کارهام پیش نمیره :)

    نه راستش، ولی قصدِ دیدنش رو داشتم :)) تعداد فصلاش خیلی زیاده برای همینم کمی درنگ کردم :/ ولی ایشالا دانلودش میکنم آخرِ همین هفته :)
    سریال اسپین آفِ Young Sheldon رو هم دیدین؟ درباره‌ی کودکیِ شلدونه گویا :-"
  • פـریـر بانو
  • از صمیم قلب آرزو می‌کنم همیشه خوشحال‌ترین چارلی روی زمین باشی. :)

    :: اونجا که گفتی به سرت زد برگردی یاد خودم افتادم :))
    :: منم اینجا دوتا رفیق، دوتا داداش، دوتا شاخه‌گل دارم که اکثر غروب‌ها بهشون سر می‌زنم. یه وقت‌هایی می‌شه هوای دلم می‌ره سمتشون. راهم رو کج می‌کنم می‌شینم کنار قبرشون و نگاهشون می‌کنم... نگاهشون می‌کنم... حس و حال عجیبیه نه؟ حزن و آرامش رو باهم داره. ولی وقتی از در میای بیرون حال دلت خوبه...
    :: من به شدت از دیوونه‌بازی‌ها استقبال می‌کنم مخصوصا از نوع بارونیش. :دی ولی حواست به خودت باشه سرما نخوری. دست تنها بین یه مشت پسر، مریض شدن اتفاق خوبی نیست به نظرم. :)) اگر خواستی بارون‌گردی کنی بعدش که رسیدی خوابگاه دوش آب‌گرم بگیر و چای‌نبات یا دارچین بخور که بدنت گرم بمونه و سرما نخوری. ؛)

    و در نهایت:
    خوب داری پیش می‌ری. بمونه ایشالا...
    خوشحالم که داری عبور می‌کنی از اون غم و غصه‌های اولیه...
    من هم آخر هفتهٔ اول رفتم خونه. بعدش خونه رفتنم شد دوهفته یه‌بار. بعد سه هفته. بعد از عید هم ماهی یه‌بار. این ترم هم که هنوز نرفتم خونه. :دی
    آخرش می‌رسیم به ترمی یه بار! باور کن :)))
    پاسخ:
    خیلی ممنونم :) خوشحال‌ترین و موفق‌ترین حریرِ روی زمین باشید شما هم :))

    :: اتفاقا کلا موقع نوشتن پست یادِ پست‌های شما درباره‌ی روزهای اول دانشگاه میفتادم همش :)

    :: دقیقا، آرامش :) برای ما در نداره! میشه همزمان که کنارشون می‌شینید صدای پرنده‌ها رو هم بشنوید و نسیم رو روی صورتتون احساس کنید و به خش‌خشِ درخت‌ها گوش بدین :) خلاصه سلامِ ما رو به رفقاتون برسونید :)

    :: چشم :)) ممنون از توصیه‌هاتون :) تلاش میکنم زنده بمونم D:

    خیلی تشکر :))
    تصورش خیلی ترسناکه ولی :/ من واقعا امیدوارم همین دو هفته یه بار بمونه :-"
  • آسـوکـآ آآ
  • در راستای جالب جات دو باید بگم که باورم نمیشه 79ییا دانشجو شدن:-D
    پاسخ:
    به همین کیبورد قسم که من 78‌ای هستم :)) هرچند آخراش هست، ولی خب یکانش 8 هست به هرحال D:

    + اتفاقا داشتم با یه ترم بالایی هم حرف میزنم اونم گفت باورش نمیشه 79‌ایا اومدن دانشگاه :/
    فک کنم بدونی آدم چقدر کیف میکنه وقتی پستای دوستاشو میخونه و میبینه که حالشون خوبه ^____^ [لبخند چپلوک] 
    .
    خورشید گفت بیگ بنگ رو، گفتم منم بگم که ببینی ^_^ خیلی خوبه ^_^ بعد همشونم فیزیکدان و اینان ^___^ واهاهاهای 
    پاسخ:
    و آدم خیلی بیشتر کیف میکنه وقتی بعد از کلی مدت یه پست میذاره و کامنت دوست‌هاش رو پایینِ پستش میبینه :))

    تشکر از تاکیدتون :)) حتما در اولین فرصت می‌بینمش :) فکر کنم دیدنش به عنوانِ یه دانشجوی فیزیک خیلی بیشتر مزه بده حتی D:

    + اون لبخندِ چپلوک‌تون رو من خیلی دوست دارم :))
  • کلمنتاین ‌‌
  • فقط اون چار نفر :))))))
    پاسخ:
    اینقدر خوب بود که حتی جا داشت اسمِ پست رو بذارم «آن چهار نفر» D:
    :))) متاسفانه خیلی ها اعتقادی به پوشیدن پیرهن ندارن:|
    و اینکه چقد حس خوب داشت نوشتت:))
    تا میتونی از کتابخونه‌ی دانشکده و دانشگاه استفاده کن و اصلا اجازه نده وارد بحث‌های حاشیه‌ای که یکی دو ترم اول هست و تا اخر لیسانس‌ رو میتونه خراب بکنی بشی:)))
    با آرزوی موفقیت زیاااااد
    پاسخ:
    :)) ئه شما هم گله‌مندین؟ فکر میکردم فقط پسرا باهاش درگیرن :/
    خیلی تشکر :)) با حسِ خوب خوندینش D:

    چشم خیالتون راحت باشه :)) کاری میکنم تا آخر لیسانس توی اون «کاغذِ قرض‌گیرنده‌ها»ی کلِ کتاب‌های کتابخونه یه اسمِ چارلی باشه D:

    با تشکر فراوان :))
    به نظر میاد مرحله ی اول زندگی خوابگاهی _ دانشگاهی خوب گذشته.
    جالبه برام که از بچه های کلاس ماهم کسی زیاد دنبال کتابخونه و اینا نرفت این اوایل.
    قسمت سوم جالب جات خیلی حس خوبی داشت:))
    پاسخ:
    آره خداروشکر :)) اون روزِ اول اصلا بنظر نمیومد که یه هفته‌ هم بتونم دووم بیارم :/
    حتی اکثرا هم که میرن صرفا میرن دنبال کتابایی که استاد معرفیشون کرده. کتاب‌های خارج از برنامه نمیخونه کسی :/
    به خودم هم خیلی خوش گذشت :))
  • مصطفی فتاحی اردکانی
  • کتابخونه رو ول نکن در هر صورت

    منم با یکی هم اتاقی بودم که موقع تعویض لباس تا مینیموم پوشش می رسید بعد دوباره شروع می کرد لباس پوشیدن.


    پاسخ:
    چشم ولش نمیکنم :))

    ئه ما هم یدونه از این مینیمم‌پوش ها داریم D: ولی خب عادت کردیم دیگه :))
    (به نظر من) شیمی عمومی واقعا جاش تو چارت فیزیک نیس از اون بدتر آزمایشگاه شیمی عمومیه :/ یاد خاطرات ترم اول افتادم با اون استاد آز مسخرمون 😒
    پاسخ:
    خوشبختانه این ترم من و چندتا دیگه از هم‌کلاسیام آزِ شیمی نداریم D: ظرفیت آزشیمی محدود بود به ما نرسید :))
    ولی درموردِ خودِ شیمی خوشحالم من :)) حداقلش تا الان که خوش گذشته، چون عملا بحثای فیزیکی بوده همش فعلا D: محاسباتِ تامسون و میلیکان و بور و فوتوالکتریک و اینا :) و از اونجایی که استادی که بهمون درس میده هم استاد تمامه و گرایشِ شیمی-فیزیک هم خونده تسلط خیلی خوبی داره روی مطالب :)
  • ستوده ••
  • دقیقا داشتم فکر میکردم چارلی کو چرا این پسره نمیاد از دانشگاش بگه :)))
    خب لوکیشن اینقدر جذاب هست که حس و حالش به جون منم تزریق شد ^^
    من حقیقتا روزشماری میکنم واسه روزی که برم خوابگاه و از خانوادم جدا شم اونموقع است میتونم ادعا کنم همه ی شعارهایی که راجب استقلال دادمو میتونم عملی کنم :))

    راجب شمردن دخترای کلاس نمیشه خرده گرفت بهشون زیاد تا الان اکثرا تو محدودیت بودن و ترم اول دانشگاه حکم بهشت و داره واسشون که بالاخره میتونن با این جنسی که این همه مدت بهش میگفتن ازش دور شو نزدیک تر اشنا شن ؛))))

    کتابخونه ی دانشگاها باید خیلی جذاب باشه و قبطه میخورم که جز از کل رو هم داره ^___^

    دیوونه بازی ام دربیارید دیوونگی هم عالمی داره 
    اخوان ثالثم میگه عاقل تر از اونیم که دیوونه نباشیم :)))

    موفق باشید شما میتونید  و کلی جمله ی انرژی بخش که نوشتش از من برنمیاد ولی شما واسه خودتون تو ذهنتون تداعی کنین از طرف من :)))


    پاسخ:
    تشکر که یادم بودین :))
    خودم هم اون لوکیشن رو خیلی دوست دارم :) باید بیشتر بهش سر بزنم D:

    نمیتونم انکار کنم که حس خیلی خوب و جالبی داره مستقل شدن :)) ولی از طرفی هم کمی ترسناکه؛ یه دفعه با کلی گزینه برای انتخاب مواجه میشین که تا قبل از اون اصلا بهشون فکر هم نکردین :) از طرفی هم کنترلِ خیلی از چیزا میفته دستِ خودتون یهو، میزانِ پول، اینکه تا کی بیدار بمونید، چی بخورید، سبکِ زندگیتون و کلی چیزِ دیگه. ولی کلا تجربه‌ی جالبیه :) حسِ بزرگ‌شدگی میده به آدم D: ایشالا که دو سالِ دیگه (اینبار دیگه یادم بود D: ) خودتون هم تجربه‌ش می‌کنید :)) اونم توی خوابگاه‌ِ بهترین دانشگاه‌ها :)


    اینکه شما میگین درسته، محیط عوض میشه و عادت کردن بهش کمی زمان میبره! ولی خب همچنان مشخصه فرق کسایی که اصلا به قصدِ دختربازی و مخ زدن اومدن دانشگاه (و معلومه که یدِ طولایی در این زمینه داشتن قبلا :/ ) با کسایی که تازه دارن با جنسِ مخالف آشنا میشن. مثلا باورتون میشه هنوز هیچی نشده تو همین یه ماه یه شکستِ عشقی داشتیم ما :| یکی از دوستان رو صبح با یه دخترخانومی توی کتابخونه دیدم که داشتن هی پچ‌پچ میکردن و می‌خندیدن، و بعدش بعد از ظهر پسره رو دیدم که روی پله نشسته بود داشت گریه میکرد :| به طورِ فیزیکی بخوایم نگاه کنیم دوامِ رابطه‌شون از نیمه‌ عمرِ ایزوتوپ سدیمِ 24 هم کمتر بود D: نیمه عمرِ سدیمِ 24، پونزده ساعته :)))

    + حالا که بحثِ این شد بذارید تعریف کنم که همون هفته اول یهو یه خانومی اومد نشست رو صندلی کنارم گفت «آقای چارلی! میشه اینو برام توضیح بدین؟» و یه معادله‌ی ابعادی رو از توی دفترش نشون داد. منم که اصلا آماده نبودم کلا سرخ شدم و من‌من کردم فقط D: فکر کنم بیچاره هیچی از توضیحاتم نفهمید :)) البته بخشی از من‌من کردن هم بخاطرِ این بود که خیلی معادله‌ی ابعادی چیزِ بدیهی‌ای هست و من اصلا نمیدونستم چطوری توضیحش بدم :/


    کتابخونه‌ی دانشگاه‌ خیلی خوبه واقعا :)) شانسی که من آوردم اینه که کتابخونه‌ی مرکزی و اصلی هم توی دانشکده‌ی ماست D: یعنی هروقت اراده کنم تو کتابخونه‌م من :))

    اخوان ثالث درست می‌فرماید :)) چشم دیوونه بازی هم در میارم دوباره D: منتظرم که برف بیاد :)) 

    خیلی ممنونم، تشکر، سپاس و کلی مترادفِ دیگه که نوشتنش از من بر نمیاد ولی شما خودتون تو ذهنتون تداعیش کنید :))
    شاید اولش یکم سخت باشه اما آرزو میکنم خیلی خیلی زود به روزای شیرین و تموم نشدنیش برسی :)
    پاسخ:
    خیلی خیلی ممنونم برای این آرزوی رنگی رنگی :))
    اه میکشد و به دو سال دیگر می اندیشد 
    نهایت استفاده رو از این سال های فوق ببرید این سال ها تکرار نمیشن ها 
    پاسخ:
    چشم :)) اما شما هم باید نهایتِ استفاده رو از این دو سال رو ببرید، تا بعدا کامنت نذارید که «آه میکشد و به دو سالِ پیش می‌اندیشد» D: 
    خیلی موفق باشین ایشالا :)
    سلام دانشجو :)
    فعلا تا اونجا خوندم که یه هم اتاقی اولیه کشف کردی
    پاسخ:
    سلام جنابِ دچارِ  :))
    عجله‌ای نبود حالا، آخرش کامنت میدادین خب :))
    برو بوعلی بالا قدم بزن یه سرم برین گنجنامه تا هوا خوبه بعدا دیگه یخبندونه نمیشه رفت تاکسیاش 
    اول خیابون شریعتین  
    از دوستام ادرس جاهای  دیدنی و زیبارو میپرسم 
    استادان هم میگن از محله های خوبشه من نرفتم   فقط شنیدم 
    پاسخ:
    بعضی از جاهایی که گفتین رو رفتم ولی اونایی که کمی بیرونِ شهره رو فرصت نکردم برم هنوز :) ایشالا سرِ فرصت همشو میبینم D: خیلی تشکر بابت معرفی :))
    امیدوارم خیلی زود تا دکتری بری و استاد بشی 
    و انقدر زود که با دانشجوها اشتباهت بگیرن:)
    پاسخ:
    خیلی ممنونم :)) از خلاقانه‌ترین آرزوهایی بود که تاحالا شنیده بودم D:
    2.احتمالا به منم میگن که چقدر ابروهاش کلفته:|
    پاسخ:
    بذارید بگن :) کی به کیه اصلا؟ :/ 
    ما باید اونقدر تلاش بکنیم تا با دستاورد‌هامون شناخته بشیم :))
    حتماً :) چهارشنبه ان‌شاءالله.

    دخترها یحتمل صورتی هم دوست دارن :| من نمی‌دونم چرا کلاً مثلِ آدمیزاد نیستم :/ :))
    پاسخ:
    پیشاپیش خیلی ممنونم :))

    منم همچین حسی دارم :/ کمی با پسرای دیگه اشتراکم کمه D:
  • میــ๛ آنـہ
  • «چقدر کوچولوئه» :|


    والا این دیالوگ بارها وبارها برای من دردانشگاه تکرارشده
    دردانشگاه که هیچ!
    در خانواده و هرجا که که نامی از من باشه!
    پاسخ:
    :))
    داداشِ من هم هربار با ناباوری نگاهم میکنه و میگه «واقعا تو دانشگاه میری یعنی؟» D:
  • میــ๛ آنـہ
  • بااینکه درمتنتون خیلی دغدغه داشتین اما یه آزامش عجیبی توش موج میزنه
    پاسخ:
    یکی دیگه از دوستان هم به این آرامش اشاره کرد اتفاقا :))
    شاید بخاطر اینه که موقع نوشتن متن توی اون لوکیشنِ اولِ پست، خودم هم آرامش داشتم :)
    اوهوم کلا اینکه کامنت داشته باشی خیلی میچسبه ^_^ 

    قطعا بیشتر کیف میده دیدنش ^_^ :)) من به عنوان پژوهشگر فیزیک دیدیمش :دی 

    + اونم تو رو دوست داره :دی :| 
    ولی جدی منم خیلی خوشم میاد ازش ^_^ کلی حرف نگفته‌ت رو میتونی باهاش بگی :)
    پاسخ:
    نمیتونم انکارش کنم :))

    نه فقط به عنوانِ یه پژوهشگر، به عنوان یه دانشمندِ فیزیکِ آینده دیدینش :)

    + منم بعضی وقتا حسودیم میشه بهتون D: که یه لبخندِ دارین مخصوصِ خودتون :))
    نه گفتم بقیشو بذارم وقتی جوابت اومد بخونم
    پاسخ:
    یعنی گرو کشی میکنین؟ :)))
    خوندم تموم شد.
    چیزی توی یخچال نذار فقط/ اوکی؟
    پاسخ:
    خسته نباشین :))
    متاسفانه دیر گفتین D: چهارتا کنسروم رفت! ولی خب دیگه دستم اومده چیکار کنم :-"
  • ستوده ••
  • راجب بهترین دانشگاها که خدا از دهنتون بشنوه و من که یکم بیشتر درس بخونم :)))

    پاسخ:
    ایشالا که خدا از دهنم می‌شنوه :)) منتظرِ خبرای خوب از جانبِ شماییم خلاصه :)
    دلتنگی تنها قسمت بد زندگی خوابگاهیه..باید با هزار جور دوز و کلک فراموشش کرد:(
    قدر کتابخونه تون رو بدونین:)
    مورد 2 خیلی شایعه:دی شاید این جمله ی چقد کوچولوئه رو هفته اول روزی ده بار میگفتیم!
    مورد 4 هم از اثرات ترمک بودنه..منم از پله ها لیز خوردم پایین:|
    پاسخ:
    کاملا موافقم :) هرچند خیلی هم نیازی به دوز و کلک نیست، دانشگاه چندان هم فرصتی برای دلتنگی باقی نمیذاره :/ اما شبا که میام خوابگاه یهو امواج دلتنگی به سمتم هجوم میارن :)

    چشم قدرش رو میدونیم :)) امروز جلد اولِ «شرق بهشت» جان اشتاین‌بک رو از کتابخونه گرفتم :)

    شما میگفتین؟ :| معمولا ترم بالاییا به ترمکا میگن آخه D:

    D: الان حالتون خوبه؟ :) چون من هنوز پیشونیم درد میکنه :/
    وااای چارلی ^__^ ولی میدونی چیه؟ من نمیدونم واقعا دلم میخواد فیزیک بخونم یا رشته‌ی دیگه‌ای '_' گذاشتم بعد از اینکه رتبه‌م اومد تصمیم بگیرم ‌که چیکاره‌شم و چی بخونم :/ 

    عرررر ^_^ D: از این منظر نگاهش نکرده بودم تا حالا :دی حالا اگه خواستی توهم استفاده کن نوپرابلم :دی فقط حق کپی رایت میگیرم D;
    پاسخ:
    آره راستی اینو قبلا هم بهم گفته بودین، یادم نبود D: ولی مهم نیست اصلا، هر تصمیمی که بگیرین توی اون زمینه بهترین خواهید بود :))

    نه دیگه، من میگردم برای خودم یه چیزِ دیگه پیدا میکنم پس :))
    من هر روز صب ک چشامو باز میکنم میبینم تو خونه نیستم دلتنگی بهم هجوم میاره
    بله ما میگفتیم:) چون اصولا دخترای ترمکی کوچولو نیستن:)
    ن من مقاومم!:دی
    پاسخ:
    هر روز صبح تو خوابگاهِ ما اونقدر جنب و جوش زیاده و همه عجله دارن که اصلا همچین فرصتی برای دلتنگی پیش نمیاد برام D: ولی آخر شب موقع خواب چرا :)

    ولی کوچولویی هم عالمی داره D: بعدا باید یه پست در بابِ مزایای کوچولو بودن بنویسم :))

    خداروشکر D:
  • פـریـر بانو
  • ممنون ممنون. :))

    وقتایی که چشمم می‌خوره به ساعت و می‌بینم رنده و لبخند می‌شم، وقتایی که لبخند می‌شم سر این خیال الکی و شیرین که یکی به یادمه، نباید ذهنم رو به مامان محدود کنم. شاید چارلی‌ای روی نیمکت نشسته باشد و از حریر یاد کند و اینا :)))

    چه خوبه! بهتر از مال ما. اینجا یه مسجد مانندیه. مسجد که نه. نمی‌دونم اسمش چیه. گلزار؟ آره یه‌جور گلزار و مسجده که قبر دو رفیق شهیدمون توشه... حتما سلامت رو می‌رسونم. :)

    :: حالا بذار یکم بگذره. دلت بزرگ می‌شه دیگه نمی‌ری خونه. قول می‌دم :)))

    پاسخ:
    اتفاقا چند بار رفتم دانشکده ادبیات و اونجا هم دوباره یادِ شما افتادم :)) جاتون توی دانشکده ادبیاتِ اینجا خیلی خالیه. ساختمونش خیلی قشنگه :)) خلاصه بیشتر از این لبخند‌ها بشید :) با این همه دوست و رفیقِ وبلاگی، از نظرِ آماری امکانش زیاده که هر روز حداقل یک نفر یادِ شما افتاده باشه D:

    خیلی ممنونم ازتون :) من یکی دو روزه فرصت نکردم به رفقای اینجا سر بزنم :(

    :: توی کامنتِ قبلیتون موافق نبودم، ولی الان که این حرف‌ها رو می‌نویسم امیدوارم دلم بزرگ بشه واقعا D: چون خیلی وقت کم دارم و به زمانِ آخرِ هفته‌ها نیاز دارم! موقع برگشت عملا یه روزم توی اتوبوس تلف میشه :/
  • ستوده ••
  • چارلی همین الان یه مسئله ای ذهن منو درگیر کرد 
    ایا شما اکانت اینستاگرام داری؟ 
    اگر پاسخ بلی است ایا میتوانی آیدیتو با من به اشتراک بذاری🤔
    (اگه نمیشه که هیچی دیگه!)
    پاسخ:
    نه راستش من اینستا ندارم :))
    کلا هم ازش خوشم نمیاد D:

    حالا چطور مگه؟ :)
  • خورشید ‌‌‌
  • چارلی، چارلی، جات خالی. یک کتابی خونده‌م که اصلا خوش‌گذرونی به تمام معنا بود. کتابای داگلاس آدامز رو خوندی؟
    پاسخ:
    اولِ کامنتتون چه مسجع بود D:

    نه راستش، فقط «راهنمای کهکشان برای آتو استاپ‌زن»هاش رو میشناسم که خیلی ازش تعریف میکنن و توی لیستِ لایتناهی خریدِ کتاب‌هام هست :))

    شما هم همون رو خوندین؟ :-"
    ۲. من ترم آخر که بودم دوتا پسر احتمالا ورودی دقیقا همین حرفو با یه لحن دیگه ولی بلند بهم گفتن، نفر سومشونم جوابشو داد... گفت: نیست تو خیلی بزرگی؟ ((:
    ۵. منم از این رفیقا تو کارشناسیم داشتم که یکیشون اونموقع همسن خودم بود و اتفاقا جزیره مجنون شهید شده بود. 
    پاسخ:
    2. اون نفرِ سومشون نفوذی شما بود؟ D:

    5. پس شاید رفقای ما هم خودشون باهم رفیق بودن :)
  • ستوده ••
  • بی دلیل :)
    پاسخ:
    :))
    نه نمیشناختمشون. زبون انتقام خدا بود ((: 
    پاسخ:
    پس شما از مقربین هستین :))
    اخی روزای اول خوابگاه (((: خیلی روزای بدجنسی هستن نه؟

    من این قسمت "هی سلام " ولی با یه وضعیت معکوس روز اول خوابگاه برام پیش اومد و طرف شد بهترین دوست خوابگاهیم...امیدوارم برا تو هم همینجوری بشه (:
    پاسخ:
    خیلی روزهای بدجنسی «بودند» D: الان دیگه خوش میگذره تو خوابگاه :))

    یعنی شما هم پشتِ سرتون در رو محکم کوبیدین؟ D:
    + خیلی ممنونم! منم امیدوارم اینطور بشه :)
    اره و طرف پرید بالا (((:
    پاسخ:
    :)))
    برای من دیگه اینقدر شدید نبود، فقط چشمام رو باز کردم D: 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی